عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می‌شود؟
بی‌هوسی مکن ببین کز هوسی چه می‌شود؟
دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی
در سر کوی شب روان از عسسی چه می‌شود؟
هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد؟
کین دل من ز آتش عشق کسی چه می‌شود؟
آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او
از سر لطف و نازکی از مگسی چه می‌شود؟
عشق تو صاف و ساده‌یی بحر صفت گشاده‌یی
چون که در آن همی‌فتد خار و خسی چه می‌شود؟
از تبریز شمس دین دست دراز می‌کند
سوی دل و دل من از دست رسی چه می‌شود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
چون که جمال حسن تو اسب شکار زین کند
نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند
بال برآرد این دلم چون که غمت پرک زند
بار خدا تو حکم کن تا به ابد همین کند
چون که ستارهٔ دلم با مه تو قران کند
اه که فلک چه لطف‌ها از تو برین زمین کند
باده به دست ساقی‌ات گرد جهان همی‌رود
آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند
گرچه بسی بیاورد در دل بنده سر کند
غیرت تو بسوزدش گر نفسی جزین کند
از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند
چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند
جان چو تیر راست من در کف توست چون کمان
چرخ ازین ز کین من هر طرفی کمین کند
دیدهٔ چرخ و چرخیان نقش کند نشان من
زان که مرا به هر نفس لطف تو هم‌نشین کند
سجده کنم به هر نفس از پی شکر آن که حق
در تبریز مر مرا بندهٔ شمس دین کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود؟
جان ز لبت چو می کشد خیره و لب گزان بود
تن برود به پیش دل کین همه را چه می‌کنی؟
گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود
جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن
زان‌که به نور دل همه شعلهٔ آن جهان بود
شیخ شیوخ عالم است آن که تو راست نومرید
آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود
دل به میان چو پیردین حلقهٔ تن به گرد او
شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود
راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود
دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد
اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد؟
جان و تنم بخست او شیشهٔ من شکست او
گردن من ببست او تا به چه کار می‌کشد
شست وی‌ام چو ماهیان جانب خشک می‌برد
دام دلم به جانب میر شکار می‌کشد
آن که قطار ابر را زیر فلک چو اشتران
ساقی دشت می‌کند بر که و غار می‌کشد
رعد همی‌زند دهل زنده شده‌ست جزو و کل
در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد
آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند
راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد
لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را
گرچه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
زهرهٔ عشق هر سحر بر در ما چه می‌کند؟
دشمن جان صد قمر بر در ما چه می‌کند؟
هر که بدید ازو نظر باخبر است و بی‌خبر
او ملک است یا بشر بر در ما چه می‌کند؟
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ ازو گهر شده بر در ما چه می‌کند؟
ای بت شنگ پرده‌یی گر تو نه فتنه کرده‌یی
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می‌کند؟
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته ره زنی
روز به روز و ره‌گذر بر در ما چه می‌کند؟
ورنه که دوش مست او آمد و در شکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه می‌کند؟
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه می‌کند؟
از تبریز شمس دین سوی که رای می‌کند؟
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه می‌کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود؟
چون که جمال این بود رسم وفا چرا بود؟
این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود؟
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود؟
درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد؟
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود؟
لذت بی‌کرانه‌یی‌ست عشق شده‌ست نام او
قاعده خود شکایت است ورنه جفا چرا بود؟
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روح فزا چرا بود؟
آن ترشی روی او ابرصفت همی‌شود
ورنه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
طوطی جان مست من از شکری چه می‌شود
زهرهٔ می پرست من از قمری چه می‌شود
بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت
خیره بمانده‌ام که او از گهری چه می‌شود
باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم
نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می‌شود
جان سپه است و من علم جان سحر است و من شبم
این دل آفتاب من هر سحری چه می‌شود
دل شده پاره پاره‌ها در نظر و نظاره‌ها
کاین همه کون هر زمان از نظری چه می‌شود
از غلبات عشق او عقل چه شور می‌کند
وز لمعان جان او جانوری چه می‌شود
من همگی چو شیشه‌ام شیشه‌گری‌ست پیشه‌ام
آه که شیشهٔ دلم از حجری چه می‌شود
باخبران و زیرکان گرچه شوند لعل کان
بی خبرند ازین کزو بی‌خبری چه می‌شود
از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر
آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می‌شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
همی‌بینیم ساقی را که گرد جام می‌گردد
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می‌گردد
دگر دل دل نمی‌باشد دگر جان می‌نیارامد
که آن ماه دل و جان‌ها به گرد بام می‌گردد
چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جان‌ها را به گرد خام می‌گردد
دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام می‌گردد؟
ز گردش فارغ است آن مه چه منزل پیش او چه ره
برای حاجت ما دان که چون ایام می‌گردد
شهی که کان و دریاها زکات از وی همی‌خواهند
به گرد کوی هر مفلس برای وام می‌گردد
ازین جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی
ز انعامت که این عالم بر آن انعام می‌گردد
شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم
چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می‌گردد
به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن
خراب و می پرستش کن که بی‌آرام می‌گردد
گشا خنب حقایق را بده بی‌صرفه عاشق را
می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می‌گردد
بده زان بادهٔ خوش بو مپرسش مستحقی تو؟
ازیرا آفتابی که همه بر عام می‌گردد
نهان ار ره‌زنی باشد نهان بینا ببر حلقش
چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام می‌گردد؟
اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام می‌گردد
دلم پر است و آن اولی که هم تو گویی ای مولیٰ
حدیث خفته‌یی چبود که بر احلام می‌گردد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد
که نی عاشق نمی‌یابد که نی دلخسته کم دارد
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد؟
بدان در پیش خورشیدش همی‌دارم که نم دارد
چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد
اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم
کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد
مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم
چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد؟
غمش در دل چو گنجوری دلم نورعلیٰ نوری
مثال مریم زیبا که عیسیٰ در شکم دارد
چو خورشید است یار من نمی‌گردد به جز تنها
سپهسالار مه باشد کز استاره حشم دارد
مسلمان نیستم گبرم اگر مانده‌ست یک صبرم
چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد
ز درد او دهان تلخ است هر دریا که می‌بینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
به دوران‌ها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد
خنک جانی که از خوابش به مالش‌ها برانگیزد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد
طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
طبیبان را نمی‌شاید که عاقل متهم دارد
اگرشان متهم داری بمانی بند بیماری
کسی برخورد از استا که او را محترم دارد
خمش کن کندرین دریا نشاید نعره و غوغا
که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد؟
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی؟
تو خود این را روا داری و آن گه این روا باشد؟
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم؟
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد؟
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
درین آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد؟
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
به گرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن زاتش پرکین دل من گفت تا باشد
فرو بسته‌ست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کاشنا باشد
خود او پیدا و پنهان است جهان نقش است و او جان است
بیندیش این چه سلطان است مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خریدی خانهٔ دل را دل آن توست می‌دانی
هر آنچه هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصیٰ سگ مرده چرا باشد؟
مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد
که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسیٰ
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفیٰ باشد
برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد
زند آتش درین بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد
خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد؟
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد؟
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شب‌ها نهان باشد
دلا بگریز ازین خانه که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
ازین صلح پر از کینش وزین صبح دروغینش
همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
هر آن آتش که می‌زاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد
یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد
یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه هم‌خوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آوارهٔ ما را از آن دلبر خبر آید
شبی استارهٔ ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
هوای سست پی آن دم مثال نردبان باشد
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
چو چشم چپ همی‌پرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همی‌پرد عجب آن چه نشان باشد؟
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
بسی پالانی‌یی لنگی که در برگستوان باشد
بسی خرگه سیه باشد درو ترکی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد
کسی کو خواب می‌بیند که با ماه است بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد
معاذالله که سیمرغی درین تنگ آشیان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می‌ماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار می‌ماند
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ایشان خرد از کار می‌ماند
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
ببین تا کیست افتاده و که بیدار می‌ماند
به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران
و من گر هم نمی‌نالم دلم بیمار می‌ماند
درین دریای بی‌مونس دلا می‌نال چون یونس
نهنگ شب درین دریا به مردم خوار می‌ماند
بدان‌سان می‌خورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دکان و نه سودا و نه این بازار می‌ماند
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببین جز مبدع جان‌ها اگر دیار می‌ماند
فلک بازار کیوان است درو استاره گردان است
شب ما روز ایشان است که بی‌اغیار می‌ماند
جزین چرخ و زمین در جان عجب چرخی‌ست و بازاری
ولیک از غیرت آن بازار در اسرار می‌ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
ورای پردهٔ جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‌جانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی؟
درآ در دین بی‌خویشی که بس بی‌خویش خویشانند
چه دریاها که می‌نوشند چو دریاها همی‌جوشند
اگرچه خود که خاموشند دانایند و می‌دانند
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
ورای گنبد گردان براق جان همی‌رانند
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی‌خویشان
اگر چه خاکی‌اند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه‌ی شکر گوید
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید
به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن
میان بندد به خدمت روز و شب‌ها این سمر گوید
همه تسبیح گویانند اگر ماه است اگر ماهی
ولیکن عقل استاد است او مشروح‌تر گوید
درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
هزاران سیم بر بینی گشاییده بر و سینه
چو آن عنبرفشان قصه‌ی نسیم آن سحر گوید
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید؟
که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید؟
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
مرا عاشق چنان باید که هرباری که برخیزد
قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فرو سوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
فلک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
به جز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
چو هفتصد پردهٔ دل را به نور خود بدراند
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد
چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد
کنون من هم نمی‌گنجم کزو این خانه پر باشد
ز شیرینی حدیثش شب شکافیده‌ست جان را لب
عجب دارم که می‌گوید حدیث حق مر باشد
غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن
برآرد از خود و خاید که عاشق چون شتر باشد
سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو
مسلم نیست عریانی مر آن کس را که عر باشد
صلاح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش
غلام او کسی باشد که از دو کون حر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
مرا عهدی‌ست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولی‌ست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تخت است و تا بخت است او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد؟
که قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد؟
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو او دستان من باشد
بدرم زهرهٔ زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبهٔ مه را بریزم ساغر شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم
چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانی‌ست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ماه است و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبان‌ها خود چو دل جنبان من باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده‌ی بی‌خمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کزو عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد؟
چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد؟
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهو چشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه‌ی حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بی‌قرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش می‌زد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد؟
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد؟
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف‌هاشان
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد می‌خواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
بفرمودند گل‌ها را که بنمایید دل‌ها را
نشاید دل نهان کردن چو جلوه‌ی یار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
که این عشقی که من دارم چو تو بی‌زینهار آمد
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن
جوابش داد کین سجده مرا بی‌اختیار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنار آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
برو بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمی‌داند که دلبر بردبار آمد
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی
برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسی سنگ اندرو بندد چو صادق بود می‌خندد
چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد؟
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف
پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فرو ناید که من آویخته شادم
که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان
مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی که بی‌شمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
بیابد پاکی مطلق درو هر چه پلید آید
چه مقدار است مرجان را که گردد کفو مرجان را
ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد
دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید
یکی لوحی‌ست دل لایح در آن دریای خون سایح
شود غازی ز بعد آن که صد باره شهید آید
غلام موج این بحرم که هم عید است و هم نحرم
غلام ماهی‌ام که او ز دریا مستفید آید
هر آن قطره کزین دریا به ظاهر صورتی یابد
یقین می‌دان که نام او جنید و بایزید آید
درآ ای جان و غسلی کن درین دریای بی‌پایان
که از یک قطرهٔ غسلت هزاران داد و دید آید
خطر دارند کشتی‌ها ز اوج و موج هر دریا
امان یابند از موجی کزین بحر سعید آید
چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی
نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید