عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست
و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست
آن چه بر من کارها را سخت میسازد مدام
بیثباتیهای صبر سست بنیاد منست
عشق میگوید ز من قصر بلا عالی بناست
هجر میگوید بلی اما بامداد منست
میگریزد صید از صیاد یارب از چه رو
دایم از من میگریزد آن که صیاد منست
من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب
کان پری را چشم بر در گوش برداد منست
امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر
این گمان دارد که او در وحدت آباد منست
از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت
آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست
و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست
آن چه بر من کارها را سخت میسازد مدام
بیثباتیهای صبر سست بنیاد منست
عشق میگوید ز من قصر بلا عالی بناست
هجر میگوید بلی اما بامداد منست
میگریزد صید از صیاد یارب از چه رو
دایم از من میگریزد آن که صیاد منست
من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب
کان پری را چشم بر در گوش برداد منست
امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر
این گمان دارد که او در وحدت آباد منست
از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت
آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
نهال گلشن دل نخل نو رسیدهٔ اوست
بهار عالم جان خط نودمیدهٔ اوست
ز چشم او به نگه کردنی گرفتارم
که از نهفته نگههای برگزیدهٔ اوست
ز شیوههای خدا آفرین او پیداست
هزار شیوهٔ نیکو که آفریده اوست
به دست تنگ قبائی دلم گرفتار است
که هر که راست دلی حبیب جان دریدهٔ اوست
ازو کشنده تر است آن سیاه نا پروا
که چشم باده کش سرمهٔ ناکشیدهٔ اوست
چو میروی پی صیدی هزار گونه شتاب
نهفته در حرکتهای آرمیدهٔ اوست
به باغ او نروی ای طمع به گل چیدن
که زیب گلشن خوبی گل نچیدهٔ اوست
محل یار فروشی فغان که یاد نکرد
ز محتشم که غلام درم خریدهٔ اوست
بهار عالم جان خط نودمیدهٔ اوست
ز چشم او به نگه کردنی گرفتارم
که از نهفته نگههای برگزیدهٔ اوست
ز شیوههای خدا آفرین او پیداست
هزار شیوهٔ نیکو که آفریده اوست
به دست تنگ قبائی دلم گرفتار است
که هر که راست دلی حبیب جان دریدهٔ اوست
ازو کشنده تر است آن سیاه نا پروا
که چشم باده کش سرمهٔ ناکشیدهٔ اوست
چو میروی پی صیدی هزار گونه شتاب
نهفته در حرکتهای آرمیدهٔ اوست
به باغ او نروی ای طمع به گل چیدن
که زیب گلشن خوبی گل نچیدهٔ اوست
محل یار فروشی فغان که یاد نکرد
ز محتشم که غلام درم خریدهٔ اوست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
گل چهرهای که مرغ دلم صید دام اوست
زلفش بنفشهایست که سنبل غلام اوست
همسایهام شده مه نو آن که ماه نو
فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست
صیت سبک عیاری من در جهان فکند
سنگین دلی که سکهٔ تمکین به نام اوست
در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین
آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست
هرچند نیست کار دل من به کام من
من خوش دلم به اینکه دل من به کام اوست
برتافته است مدعیم دست اختیار
از بس که بازویش قوی از اهتمام اوست
محروم نیست از شکرستان او کسی
جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست
زلفش بنفشهایست که سنبل غلام اوست
همسایهام شده مه نو آن که ماه نو
فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست
صیت سبک عیاری من در جهان فکند
سنگین دلی که سکهٔ تمکین به نام اوست
در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین
آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست
هرچند نیست کار دل من به کام من
من خوش دلم به اینکه دل من به کام اوست
برتافته است مدعیم دست اختیار
از بس که بازویش قوی از اهتمام اوست
محروم نیست از شکرستان او کسی
جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
مدعی که آتش اعراض فروزندهٔ توست
مدعای دل او سوختن بندهٔ توست
گر کنی پرسش و بی جرم بود چون باشد
تهمت آلود گنه کاین همه شرمندهٔ توست
آن که افکنده به همت دو جهان را ز نظر
این گمان میکندش کز نظر افکندهٔ توست
کم مبادا که طراوت ده باغ طربست
گریهٔ بنده که آب چمن خندهٔ توست
محتشم کز چمن وصل تواش رانده فلک
بندهٔ ریشهٔ امید ز دل کندهٔ توست
مدعای دل او سوختن بندهٔ توست
گر کنی پرسش و بی جرم بود چون باشد
تهمت آلود گنه کاین همه شرمندهٔ توست
آن که افکنده به همت دو جهان را ز نظر
این گمان میکندش کز نظر افکندهٔ توست
کم مبادا که طراوت ده باغ طربست
گریهٔ بنده که آب چمن خندهٔ توست
محتشم کز چمن وصل تواش رانده فلک
بندهٔ ریشهٔ امید ز دل کندهٔ توست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
در ظل همائی که بر او میل جهانی است
مرغان اولیالاجنحه را خوش طیرا نیست
در حسرت آن طایر بیبال و پر ما
خوش دل شکن آهنگی و دل گاه فغانیست
پر گرم مران ای بت سر کش که به راهت
در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نیست
برتاب عنان خود ازین راه که رد پی
دیوانهٔ بی دهشت گیرنده عنانیست
مستغرق وصل است کسی از تو که او را
از وصل و فراق تو نه سود و نه زیانیست
تمییز من و غیر حوالت به نظر کن
کاندر رخ هر عاشقی از عشق نشانیست
گو قهر به اغیار مکن بهر دل ما
آن شوخ که در هر غضبش لطف نهانیست
آهسته خدنگی زد و از سینه گذر کرد
جنبش این تیر چه پرزور کمانیست
طرز سخن محتشم از غیر مجوئید
کاین لهجه خاصی است که مخصوص زمانی است
مرغان اولیالاجنحه را خوش طیرا نیست
در حسرت آن طایر بیبال و پر ما
خوش دل شکن آهنگی و دل گاه فغانیست
پر گرم مران ای بت سر کش که به راهت
در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نیست
برتاب عنان خود ازین راه که رد پی
دیوانهٔ بی دهشت گیرنده عنانیست
مستغرق وصل است کسی از تو که او را
از وصل و فراق تو نه سود و نه زیانیست
تمییز من و غیر حوالت به نظر کن
کاندر رخ هر عاشقی از عشق نشانیست
گو قهر به اغیار مکن بهر دل ما
آن شوخ که در هر غضبش لطف نهانیست
آهسته خدنگی زد و از سینه گذر کرد
جنبش این تیر چه پرزور کمانیست
طرز سخن محتشم از غیر مجوئید
کاین لهجه خاصی است که مخصوص زمانی است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست
هر گلی را بلبلی هر شمع را پروانه ایست
مرغ دل گرد لب و خال میگردد بلی
هر کجا مرغیست سرگردان آب و دانه ایست
جان فدای گوشهٔ آن چشم مخمورانه باد
کز قفای هر نگاهش ناز محبوبانه ایست
بادهای کاین هفت خم در خود نیابد ظرف آن
پیش دست ساقی ما در ته پیمانه ایست
درد و غم یک سر به ما پیما که از محنت کشان
شیرخوار مرد خالی کردن خمخانه ایست
خردسالی را گرفتارم که در آداب حسن
یوسف مصری بر او طفل مکتب خانه ایست
دل که میجوید ره بیرون شد از چشم خراب
مضطرب دیوانه سرگشته در ویرانه ایست
داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن
کاین حدیث تازه است و آن کهن افسانه ایست
هر گلی را بلبلی هر شمع را پروانه ایست
مرغ دل گرد لب و خال میگردد بلی
هر کجا مرغیست سرگردان آب و دانه ایست
جان فدای گوشهٔ آن چشم مخمورانه باد
کز قفای هر نگاهش ناز محبوبانه ایست
بادهای کاین هفت خم در خود نیابد ظرف آن
پیش دست ساقی ما در ته پیمانه ایست
درد و غم یک سر به ما پیما که از محنت کشان
شیرخوار مرد خالی کردن خمخانه ایست
خردسالی را گرفتارم که در آداب حسن
یوسف مصری بر او طفل مکتب خانه ایست
دل که میجوید ره بیرون شد از چشم خراب
مضطرب دیوانه سرگشته در ویرانه ایست
داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن
کاین حدیث تازه است و آن کهن افسانه ایست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
ای در درون جان ز دل من کرانه چیست
جائی چنین کراست درون آبهانه چیست
در هر زمان زمانه به شغلی قیام داشت
جز عشق در زمان تو شغل زمانه چیست
گر خون گرفتهای نگرفته عنان تو
این خون که میچکد ز سر تازیانه چیست
پرگار خود چو عشق به گردش در آورد
ظاهر شود که کار درین کارخانه چیست
گر عشق نیست واسطه بر گرد یک نهال
پرواز صد همای بلند آشیانه چیست
غالب حریف صحبت اگر دی نبوده غیر
امروزش این مصاحبت غالبانه چیست
گیرد ز من امانت جان قاصدی که او
گوید که در میان من و او نشانه چیست
چون چشم اوست نازی و از من بهانهای
خلقی برای آشتی اندر میانه چیست
خوابم گرفت محتشم از گفتههای تو
بیتی بخوان ز گفتهٔ سلمان بهانه چیست
جائی چنین کراست درون آبهانه چیست
در هر زمان زمانه به شغلی قیام داشت
جز عشق در زمان تو شغل زمانه چیست
گر خون گرفتهای نگرفته عنان تو
این خون که میچکد ز سر تازیانه چیست
پرگار خود چو عشق به گردش در آورد
ظاهر شود که کار درین کارخانه چیست
گر عشق نیست واسطه بر گرد یک نهال
پرواز صد همای بلند آشیانه چیست
غالب حریف صحبت اگر دی نبوده غیر
امروزش این مصاحبت غالبانه چیست
گیرد ز من امانت جان قاصدی که او
گوید که در میان من و او نشانه چیست
چون چشم اوست نازی و از من بهانهای
خلقی برای آشتی اندر میانه چیست
خوابم گرفت محتشم از گفتههای تو
بیتی بخوان ز گفتهٔ سلمان بهانه چیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
مطرب بگو که این تری و این ترانه چیست
وین شعله در رگ و پی چنگ و چغانه چیست
ساقی صفای صبح جوانان پارسا
در درد تیره فام شراب شبانه چیست
واعظ تو را که دامن ازینها فتاده پاک
این آستین فشانی لایعقلانه چیست
خواب ملال تا رود از سر زمانه را
حرفی از آن یگانه بگو این افسانه چیست
ای کعبه رو که دور ز عشقی طواف تو
غیز از نظاره در و دیوار خانه چیست
یک جان چو درد و جسم نمیباشد ای حکیم
پس در دو کون ذات بدیع یگانه چیست
ای دل چو مرغ میفکند پر در این فضا
چندین هزار بیضه درین آشیانه چیست
کالای حسن او چو به قیمت نمیدهند
ای چشم پر در این همه عرض خزانه چیست
ابرست در تراوش و صبح است در طلوع
ساقی دگر برای تعلل بهانه چیست
دندان ز لعل و خال بتان محتشم بکن
تو مرغ دیگری هوس آب و دانه چیست
وین شعله در رگ و پی چنگ و چغانه چیست
ساقی صفای صبح جوانان پارسا
در درد تیره فام شراب شبانه چیست
واعظ تو را که دامن ازینها فتاده پاک
این آستین فشانی لایعقلانه چیست
خواب ملال تا رود از سر زمانه را
حرفی از آن یگانه بگو این افسانه چیست
ای کعبه رو که دور ز عشقی طواف تو
غیز از نظاره در و دیوار خانه چیست
یک جان چو درد و جسم نمیباشد ای حکیم
پس در دو کون ذات بدیع یگانه چیست
ای دل چو مرغ میفکند پر در این فضا
چندین هزار بیضه درین آشیانه چیست
کالای حسن او چو به قیمت نمیدهند
ای چشم پر در این همه عرض خزانه چیست
ابرست در تراوش و صبح است در طلوع
ساقی دگر برای تعلل بهانه چیست
دندان ز لعل و خال بتان محتشم بکن
تو مرغ دیگری هوس آب و دانه چیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
گر بدانی که گرفتار کمندت دل کیست
ور کنی جزم که مهر تو در آب و گل کیست
داد عصمت دهی از بهر رضای دل او
تا هوس پیشه بداند که دلت مایل کیست
سگت آهسته نهد پا به زمین از غیرت
تا بداند که سر کوی تو سر منزل کیست
بعد از آن هم که کنی به سملم از تاب حسد
ترسم از رشک بگویند که این به سمل کیست
برده این قافله از قافله مشگ سبق
یارب این عطرفشانی عمل محمل کیست
گرچه آواز وی از محفل او میشنوم
دلم از دغدغه خونست که در محفل کیست
محتشم زد چو گدایان در دریوزه عام
تا به این پی نتوان برد که او سائل کیست
ور کنی جزم که مهر تو در آب و گل کیست
داد عصمت دهی از بهر رضای دل او
تا هوس پیشه بداند که دلت مایل کیست
سگت آهسته نهد پا به زمین از غیرت
تا بداند که سر کوی تو سر منزل کیست
بعد از آن هم که کنی به سملم از تاب حسد
ترسم از رشک بگویند که این به سمل کیست
برده این قافله از قافله مشگ سبق
یارب این عطرفشانی عمل محمل کیست
گرچه آواز وی از محفل او میشنوم
دلم از دغدغه خونست که در محفل کیست
محتشم زد چو گدایان در دریوزه عام
تا به این پی نتوان برد که او سائل کیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست
در پای دوست هر که نشد کشتهٔ مرد نیست
ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور
ما عاشقیم و در خور ما غیر درد نیست
میریزم از دو دیده به یاد تو اشک گرم
شبها که همدمم به جز آه سرد نیست
بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست
ما را ز انفعال به جز روی زرد نیست
جمعند وحشیان همه بر من همین دل است
آن وحشی که با من صحرانورد نیست
تهمت کش وصالم و در گرد کوی تو
جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نیست
هرچند دل رفیق غم و درد و محنت است
جمعست خاطرم که به کوی تو فرد نیست
شبها به دوستان چو خوری باده یاد کن
از محتشم که یک نفسش خواب و خورد نیست
در پای دوست هر که نشد کشتهٔ مرد نیست
ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور
ما عاشقیم و در خور ما غیر درد نیست
میریزم از دو دیده به یاد تو اشک گرم
شبها که همدمم به جز آه سرد نیست
بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست
ما را ز انفعال به جز روی زرد نیست
جمعند وحشیان همه بر من همین دل است
آن وحشی که با من صحرانورد نیست
تهمت کش وصالم و در گرد کوی تو
جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نیست
هرچند دل رفیق غم و درد و محنت است
جمعست خاطرم که به کوی تو فرد نیست
شبها به دوستان چو خوری باده یاد کن
از محتشم که یک نفسش خواب و خورد نیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
بیتصرف حسن را در هیچ دل تاثیر نیست
بیوقوف کیمیاگر نفع در اکسیر نیست
کلک مانی سحر کرد و بر دلی ننهاد بند
کانچه مقصود دل است از حسن در تصویر نیست
دست عشقت کز تصرفهای کامل کوته است
هست دامنگیر من اما گریبانگیر نیست
شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار
دخل در تسخیر میدارد ولی تسخیر نیست
قلعهٔ دل سالم از کوته کمندیهای توست
ورنه در امداد خیل حسن را تقصیر نیست
شاه عشقت با همه کامل عیاریها زده
سکهای در کشور دل کایمن از تغییر نیست
بند نامضبوط و صید بسته قادر بر نجات
صید بند ایمن که پای صید بیزنجیر نیست
عشقت از معماری دل دور دارد خویش را
این کهن ویرانه گویا لایق تعمیر نیست
از تو دارد محتشم دیگر شکایتها بلی
جمله را گنجایش اندر حیز تقریر نیست
بیوقوف کیمیاگر نفع در اکسیر نیست
کلک مانی سحر کرد و بر دلی ننهاد بند
کانچه مقصود دل است از حسن در تصویر نیست
دست عشقت کز تصرفهای کامل کوته است
هست دامنگیر من اما گریبانگیر نیست
شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار
دخل در تسخیر میدارد ولی تسخیر نیست
قلعهٔ دل سالم از کوته کمندیهای توست
ورنه در امداد خیل حسن را تقصیر نیست
شاه عشقت با همه کامل عیاریها زده
سکهای در کشور دل کایمن از تغییر نیست
بند نامضبوط و صید بسته قادر بر نجات
صید بند ایمن که پای صید بیزنجیر نیست
عشقت از معماری دل دور دارد خویش را
این کهن ویرانه گویا لایق تعمیر نیست
از تو دارد محتشم دیگر شکایتها بلی
جمله را گنجایش اندر حیز تقریر نیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
درین کز دل بدی با من شکی نیست
که خوبان را زبان با دل یکی نیست
چو نی یک استخوانم نیست درتن
که بر وی از تو زخم ناوکی نیست
بهر دردم که خواهی مبتلا کن
که ایوب تو را صبر اندکی نیست
رموز نالهٔ بلبل که داند
درین گلشن که مرغ زیرکی نیست
دلم از دست طفلی ترک سر کرد
که بیآسیب تیغش تارکی نیست
نه از غالب حریفیهای حسن است
که یک عالم حریف کودکی نیست
در وارستگی در قلزم عشق
مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست
اگر مرد رهی راه فنا پوی
که سالک را ازین به مسلکی نیست
مرنجان محتشم را کو سگ توست
سگی کاندر وفای او شکی نیست
که خوبان را زبان با دل یکی نیست
چو نی یک استخوانم نیست درتن
که بر وی از تو زخم ناوکی نیست
بهر دردم که خواهی مبتلا کن
که ایوب تو را صبر اندکی نیست
رموز نالهٔ بلبل که داند
درین گلشن که مرغ زیرکی نیست
دلم از دست طفلی ترک سر کرد
که بیآسیب تیغش تارکی نیست
نه از غالب حریفیهای حسن است
که یک عالم حریف کودکی نیست
در وارستگی در قلزم عشق
مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست
اگر مرد رهی راه فنا پوی
که سالک را ازین به مسلکی نیست
مرنجان محتشم را کو سگ توست
سگی کاندر وفای او شکی نیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت
کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل
عجب آیینهای از صورت انسانی داشت
دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر
خندهها بر قلم خوش رقم مانی داشت
وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز
که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت
ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست
مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت
زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند
شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت
خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت
که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت
محتشم از همهٔ خوبان سر زلف تو گرفت
در جنون بس که سر سلسلهٔ جنبانی داشت
کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل
عجب آیینهای از صورت انسانی داشت
دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر
خندهها بر قلم خوش رقم مانی داشت
وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز
که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت
ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست
مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت
زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند
شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت
خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت
که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت
محتشم از همهٔ خوبان سر زلف تو گرفت
در جنون بس که سر سلسلهٔ جنبانی داشت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت
که مؤذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت
عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت
خاک بیباک دلیر آمد و بر دوش گرفت
کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت
آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
آتشی کز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود
دیگ سودای من از شعلهٔ آن جوش گرفت
بادهٔ عشق از آن پیش که ریزند به جام
آتش نشهٔ آن در من مدهوش گرفت
سر نا گفتنی عشق فضولی میگفت
عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت
هرکس آورد به کف دامن سروی ز هوس
محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت
که مؤذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت
عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت
خاک بیباک دلیر آمد و بر دوش گرفت
کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت
آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
آتشی کز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود
دیگ سودای من از شعلهٔ آن جوش گرفت
بادهٔ عشق از آن پیش که ریزند به جام
آتش نشهٔ آن در من مدهوش گرفت
سر نا گفتنی عشق فضولی میگفت
عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت
هرکس آورد به کف دامن سروی ز هوس
محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت
در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت
جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت
دی که ساغر زده از کلبهٔ من سر زد و رفت
آتشی سر زد و شدشمع طرب خانهٔ دل
مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
میزد او خود در صحبت چو من از بیصبری
در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت
خواستم در سر مستی شومش دامنگیر
ناگهان سر زد و دامن به میان بر زد و رفت
آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود
وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
آشکارا به رخ خاکی من پای نهاد
سکهٔ مهر من غم زده بر زر زد و رفت
ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد
ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت
گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهٔ دراز
گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود
زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت
این ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان
که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت
در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت
جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت
دی که ساغر زده از کلبهٔ من سر زد و رفت
آتشی سر زد و شدشمع طرب خانهٔ دل
مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
میزد او خود در صحبت چو من از بیصبری
در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت
خواستم در سر مستی شومش دامنگیر
ناگهان سر زد و دامن به میان بر زد و رفت
آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود
وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
آشکارا به رخ خاکی من پای نهاد
سکهٔ مهر من غم زده بر زر زد و رفت
ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد
ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت
گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهٔ دراز
گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود
زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت
این ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان
که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت
شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت
تیغ بر کف عرق از چهرهفشان خلق کشان
شعلهٔ آتش رخشان شرری آمد و رفت
طایر غمزهٔ او را طلبیدم به نیاز
ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت
مدعی منع سخن کرد ولیکن به نظر
در میان من و آن مه خبری آمد و رفت
وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود
آن قدر بود که پیک نظری آمد و رفت
قدمی رنجه نگردید ز مصر دل او
به دیار دل ما نامه بری آمد و رفت
محتشم سیر نچیدم گل رسوائی او
کاشنایان به سرم پرده دری آمد و رفت
شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت
تیغ بر کف عرق از چهرهفشان خلق کشان
شعلهٔ آتش رخشان شرری آمد و رفت
طایر غمزهٔ او را طلبیدم به نیاز
ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت
مدعی منع سخن کرد ولیکن به نظر
در میان من و آن مه خبری آمد و رفت
وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود
آن قدر بود که پیک نظری آمد و رفت
قدمی رنجه نگردید ز مصر دل او
به دیار دل ما نامه بری آمد و رفت
محتشم سیر نچیدم گل رسوائی او
کاشنایان به سرم پرده دری آمد و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت
نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو
ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمیرفت از نظر
آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت
تیری که در کمان توقف کشیده داست
وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که رویداد
رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی
در محتشم نهفته برآورد دود و رفت
نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو
ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمیرفت از نظر
آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت
تیری که در کمان توقف کشیده داست
وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که رویداد
رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی
در محتشم نهفته برآورد دود و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت
در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت
پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت
صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت
من بودم و دلی و هزاران شکستگی
آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر
عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
رفتی به مصر حسن و نرفتی ازین غرور
آن جا که بوی پیرهنت رفته رفته رفت
جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل
در فکر نقطهٔ دهنت رفته رفته رفت
ای محتشم فغان که نیامد به گوش یار
آوازهای که از سخنت رفته رفته رفت
در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت
پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت
صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت
من بودم و دلی و هزاران شکستگی
آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر
عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
رفتی به مصر حسن و نرفتی ازین غرور
آن جا که بوی پیرهنت رفته رفته رفت
جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل
در فکر نقطهٔ دهنت رفته رفته رفت
ای محتشم فغان که نیامد به گوش یار
آوازهای که از سخنت رفته رفته رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
بیپرده برآئی چو به صحرای قیامت
خلد از هوس آید به تماشای قیامت
هنگامه بگردد چو خورد غلغلهٔ تو
بر معرکه معرکه آرای قیامت
در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو
روید همه شمشیر ز صحرای قیامت
در قتل من امروز مبر خوف مکافات
کاین داوری افتاد به فردای قیامت
بنشین و مجنبان لب عشاق که کم نیست
غوغای قیام تو ز غوغای قیامت
پروردهٔ تفتندهٔ بیابان تمنا
جنت شمرد دوزخ فردای قیامت
فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر
با صد تن عریان همه رسوای قیامت
خلد از هوس آید به تماشای قیامت
هنگامه بگردد چو خورد غلغلهٔ تو
بر معرکه معرکه آرای قیامت
در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو
روید همه شمشیر ز صحرای قیامت
در قتل من امروز مبر خوف مکافات
کاین داوری افتاد به فردای قیامت
بنشین و مجنبان لب عشاق که کم نیست
غوغای قیام تو ز غوغای قیامت
پروردهٔ تفتندهٔ بیابان تمنا
جنت شمرد دوزخ فردای قیامت
فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر
با صد تن عریان همه رسوای قیامت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
زین نقشخانه کی من دیوانه جویمت
صورت طلب نیم که درین خانه جویمت
بیزم به جستجوی تو خاک دل خراب
گنجی عجب مدان که ز ویرانه جویمت
ای شمع دقت طلبم بین که در سراغ
ز آواز جنبش پر پروانه جویمت
عقلم فکند از ره و عشقم دلیل گشت
کز رهنمائی دل دیوانه جویمت
یک آشنا نشان توام در جهان نداد
شضد نوبت این زمان که ز بیگانه جویمت
ای خواب خوش که گمشدهای چند هر شبی
تا صبح از شنیدن افسانه جویمت
در کوی شوقم ای دریک دانه معبدی است
کانجا به ذکر سبحه صد دانه جویمت
جام فراق دادی و رفتی که در خمار
چون بیخودان به نعرهٔ مستانه جویمت
صورت طلب نیم که درین خانه جویمت
بیزم به جستجوی تو خاک دل خراب
گنجی عجب مدان که ز ویرانه جویمت
ای شمع دقت طلبم بین که در سراغ
ز آواز جنبش پر پروانه جویمت
عقلم فکند از ره و عشقم دلیل گشت
کز رهنمائی دل دیوانه جویمت
یک آشنا نشان توام در جهان نداد
شضد نوبت این زمان که ز بیگانه جویمت
ای خواب خوش که گمشدهای چند هر شبی
تا صبح از شنیدن افسانه جویمت
در کوی شوقم ای دریک دانه معبدی است
کانجا به ذکر سبحه صد دانه جویمت
جام فراق دادی و رفتی که در خمار
چون بیخودان به نعرهٔ مستانه جویمت