عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹ - نبشته ای است به میرزا بزرگ
مخدوم معظم مکرم: چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست.
کسی که یک سطر خوش شیوه و تمام بنویسد در قلمرو آذربایجان نبود. چند قطعه و سرمشق شکسته و نستعلیق خواستم، دو سال است بمضایقه گذشت یا مماطله؛ اگر امدادی فرضا در کرور خوی می‌خواستم چه می‌کردید؟
بر پاره کاغذی دو سه خط می‌توان کشید، بنده که بشما کمتر عریضه بنویسم عیبی ندارد، چرا که حاجتی به خط و کاغذ من نیست، اما از شما که حاجت است چرا نمینویسید، یا چنان بعجله و شتاب می‌نویسید که مبتدی نفعی از آن نبرد. باری این بار مثل هر بار مکنید، ملک کتّاب محصلی است مثل ملک عذاب، جزودان سرکار را بعزم تماشا بخواهد و برسم یغما ببرد. مثل دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت می‌روم و بغارت می‌رفت. اینقدر بدان که اعتماد نایب السلطنة روحی فداه در برادری بنواب مالک رقاب شاهزاده دخلی و نسبتی به هیچ کس ندارد.
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است.
شما عریضه منید بر وجه احسن، خوش خط تر، مربوط تر، مضبوط تر، بدان جهت است که گاهی جسارت نمیکنم.والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۸ - مخاطب این نامة معلوم نیست
خوشا وقت شوریدگان غمت
اگر زخم بیند اگر مرهمت
دما دم شراب الم در کشند
اگر تلخ یابند دم در کشند
دست خط شریف که از مقوله یسر بعد از عسر و برء بعد از سقم و فرج بعد از شدت وفرح بعد از محنت بود؛ خوش ترین اوقات رسید و خاطر فرسوده را آسوده ساخت، خدا جزا دهد شاپور ذوالاکتاف را اگر گفتار راست میدید این کجی ها حالا کجا بود؟
سبحان الله، جائی که از روز اول بناش بر کجی شد راستی از آنجا میخواستید؟ هیهات! هیهات! درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود.
فضلا عن ذالک قصیر القامه و خفیف الهامه اولیس لللانسان فی علم القیافه من علامه. مگر مخبر صادقش می دانند که بحق ناطق باشد، یا ابوذر غفاری که بصدق قایل گردد.
ما زال مذ عقدت یداء ازاره
حتی تراه خمسه الاشبار
معتاد بقول زور بوده و خلاق دروغ های پر زور، حق با حضرت وقایع نگار بود که چوب های نو باغ قاضی را بآحاد و عشرات راضی نمیشد؛ بسر شما استحقاق کرور داشت و استخفاف غرور میخواهد.
چه بودی ار سر زلفش بدستم افتادی
چون آستین لئیمان بدست درویشان
یکی از بابت سه هزار تومان، اگر خدا نخواسته تا حال نرسیده باشد چگونه سر ز خجالت بر آورم بر تو. مگر امیر نظام که البته حالا در اردوی همایون است تدبیر اندیشد، یا دستی از غیب برون آید و کاری بکند.
اما بیت حالا که مصحف است جز این که بتدبیر شما محول گردد بدست شما ان شاءالله کاری بشود چه میتوانند فرمود؟
در باب یزد و نواب ظل السلطان که در عالم نیک خواهی بعضی عرض ها کرده بودند، زایدالوصف واثق و محظوظ شدند و بر حسن رأی شما آفرین ها خواندند، ما جان و ایمان در راه او دریغ نداریم، یزد و کرمان چه قابلیت دارد؛ ولی چون بعرب خانه و بلوچ و سیستان اتصالی دارند باید خاطر جمع شویم که ملازمان سرکار ایشان، طوری با رعیت و همسایگان رفتار کنند که از پشت سر بفضل خدا مطمئن باشیم. ان شاءالله دشمنان خارجی دولت را از پیش برداریم، مثل پارسال نشود که ما بر سر قوچان رفتیم و فارسی بر سر کرمان و امیرزاده سیف الملوک بآباده طشت و دروغگوی قزوینی از شهر رشت.
والسلام علی من اتبع الهدی
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۲ - خطاب به محمودخان دنبلی قوریساول باشی
مخدوم محمود: حفظ الملک الودود قتل اصحاب الاخدود بالنار ذات الوقود یریدون لیطفو انورالله بافواههم والله متم نوره و لوکره المشرکون
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
قل موتو ابغیظکم قاتلهم الله انی یوفکون. شاهزاده اعظم روحی فداه اگر زر و سیم ندارد باک و بیم نداریم، بحمدلله دست و دل و روی او گشاده است و لیس باو سعهم فی الغنی و لکن معروفه اوسع. مگر حاتم طائی را جز کیسه خالی و همت عالی چیز دیگر بود؟ یا ولیعهد مرحوم مغفور البسه الله حلل النور بجز کوشش و جهد در راه دین خدا و خلوص و صدق در کار دولت پادشاه جزینه و دفینه دیگر داشت یا غیر این دو چیز یک فلس و پشیز، باخلاف وراث مخلفه و میراث گذاشت. یا با وصف کمال تنگ عیشی و صفرالوطابی هر ساله لامحاله یک دو کرور بخشش و ریزش نمیکرد، یا یکی از همین کرورات هشت گانه را در عین غارت زدگی و بی خانمانی از عهدة بر نیامد؟
آه از این قوم بی حمیت و بی دین که سرعت لافظه دارند و قوت حافظه ندارند؛ در حق کورند و در باطل بینا و در خیر نادان و در شر دانا. کما قال الشاعر:
تمیم بطرق اللوم اهدی من القطا
ولو سلکت سبل الهدایه ضلت
اگر بدیده انصاف بینی آنچه مایة غرور و توانگران شده که دعوی بیشی و پیشی کنند و طعنه مفلسی و درویشی زنند علم الله تعالی رنج است نه گنج، ماراست نه مال، بیم است نه سیم، بلاست نه طلا. دایما در هول گزند و آسیبند و غالبا در قول سوگند و اکاذیب ویل لکل همزه الذی جمع مالا وعدده یحسب ان ماله اخلده.
گوئیا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه عیب و دغل در کار داور میکنند
گاه بواسطه خمس و زکاه در آتش میگذارند و گاه بواهمه پیشکش و مالیات از آب میگذرانند و گاه باندیشة حوادث و آفات در خاک میگذارند و شک نیست که عاقبت دردار دنیا بر باد خواهد رفت و وای از آن وقت که در عالم عقبی سر تکوی بهاجباههم و جنوبهم ظاهر شود و راز سیطوقون مابخلوا بآشکار گردد.
ان ربک لبالمر صاد والسلام خیر ختام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۶ - از تبریز به سرحد دار اردبیل نوشته است
حامل عریضه شیخ کوفی است و دشمن صوفی، با مندیل و رداء و تسبیح و عصا؛ از کربلا و نجف آمده، هدایا و تحف آورده، عزم خدمت نواب کرده و ساز جریمه و ابواب داده. هجده هزار جوارش دارد و هجده هزار سفارش میخواهد بهر وزیر و امیر و مشاور و مشیر و واعظ و خطیب و کاتب و ادیب و جمیل و جلیل که در مشکین و اردبیل است، آنجا میآیدو همه را مالش میدهد، اگرچه کاظم خان طالش باشد که در مدت عمر یک فطیر بیک فقیر نداده و یک عطا بیک گدا نکرده؛ کیسه ها پرداخته کند تاکارش پرداخته شود. کم میگوید پر میکاهد، خاک میدهد، در میخواهد.خاک خام تربت است و راه راه غربت. کنایه نمیفهمد، اشاره نمیداند. وعده بی اثر است، حواله بی ثمر. نقد میخواهد نه برات، بذل میخواهد نه زکات، تعلل بی سود و تحمل بی حاصل، در ناحیه وزارت دایره متوقع است. بکشند بیک ورق بل که یک طبق. در هر جدولش اسمی نوشته شود، مثل خان خلخال و میرطالش و صاحب مشگین و نایب اردبیل و امرای پیاده و سواره، از دهه و صده و هزاره و سرور هر عشیره و سید هر قبیله که اسبی در فسیله و خری در طویله و گاوی در رمه و بزی در گله داشته باشد.
اگر چنین کردید آسوده اید والا شیخ عاکف بساط است و هادم نشاط و ندیم لازم و ثقیل ساکت. پول بدهید، گول مخورید که شیخ ساکت رسیده و در کنج صامت آرمیده و شیخ سلمه الله اگر چه ساکت و صامت باشد، نعوذ بالله من مجاوره السکوت الساکت و ملازمه الثبوت الصامت.
اینها همه شوخی قلم است، فکر عطایای شیخ بایدکرد که مرد جلیل است و عازم اردبیل شده و از آنجا بمقصد اصلی یعنی خدمت ابوالانقیا میرود و ذکر عطیه شما را میکند و یکی را ده میگوید. اگر از سرکار نواب والا میگیرید مختارید و اگر از خود میدهید مختارید و اگر از عمر و زید میگیرید مختارید.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۴ - از قول شاهنشاه مبرور به جناب حاجی سیدمحمد باقر نوشته
مسطورات آن جناب بنظر اصابت اثر رسید و چون وصول مکاتبات بقاعده مشهوره بدلی از حصول ملاقات میتواند شد؛ خاطر مهر مظاهر را که در هوای شوق دیدار بود زایدالوصف مسرور و مبتهج ساخت.
سابقا در باب مقرب الخاقان امین الدوله اظهاری کرده بودند و بر وفق خواهش آن جناب مقرر شد که اگر مصلحت خود را در تقلد اشغال دنیوی میداند بآستانه اقدس شتابد و اگر باقتضای سن و التزام تشرع راغب اعمال اخروی است بعتبات عالیات عرش درجات عازم شود و در هر حال بعد از فضل خدا بواسطه آن جناب در کنف رافت و توجه ما باشد؛ لیکن بعد از آن طور توسط آن جناب و این گونه تفقد ما چندی گذشت که به هیچ یک از این دو کار اقدام نکرده، در میان دنیا و آخرت معطل بود و بتواتر و شیاع رسید که در این ظرف مدت بیکار نبوده و بی سبب تعطیل جایز نداشته، بر آن جناب مستطاب بهتر معلوم است که تا حال چه مبلغ مال مردم در اصفهان تلف شده و چقدر دماء و نفوس در خارج و داخل آن ولایت بر باد فنا رفته. اگر سخن مردم در حق او صدق است واجب است که از آن، الایت اعراض کند و اگر مبنی بر اغراض است چه لازم است که در میان دارالخلافه و فارس بنشینند و غرض سهام تهمت گردد؟
بالجمله باز آنچه در باب مصلحت مملکت و آسودگی او بخاطر فاتر میرسد همین است که یا بخدمت ما در طهران یا بطاعت خدا در عتباب بپردازد و تا زود است بیکی از این دو کار اقدام کند و در هر صورت آن جناب مأذون است که بوکالت نواب همایون ما مشارالیه را اطمینان دهد. اما هرگاه از این مصلحت دید ما که محض خیرخواهی خلق و رافت درباره اوست تخلف کند از آن جناب خواهش داریم که او را در جوار خود راه ندهد و من بعد هرگونه خواهشی که باشد اظهار کند که معتقدانه در مقام انجام برآییم. والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
نه همین سودای ابرویت مرا دیوانه ساخت
برهمن از شوق او محراب در بت خانه ساخت
مستی چشم تو را نازم که در دوران او
سبحه را زاهد به می گل کرد و زان پیمانه ساخت
رخنه در آهن فتد از سایه ی مژگان تو
یک نفس آیینه را هم می تواند شانه ساخت
دانه ی بسیار در کارست بهر صید خلق
حق به دست زاهد از آن سبحه را صد دانه ساخت
تا به کی باشم طفیل جغد در ویرانه ها
من که از سنگ حوادث می توانم خانه ساخت
یک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردنست
گر نداری باده باید خویش را دیوانه ساخت
فارغ از دریوزه ی می خانه ها گردیده ام
کار عقل و هوش را آن نرگس مستانه ساخت
تا شود روشن که مسکین کشته ی بیداد کیست
گنبد از فانوس باید بر سر پروانه ساخت
آن نگاه آشنا سرمشق فکرم شد، کلیم
آشنایم با هزاران معنی بیگانه ساخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
بزخم تیر جفا مرهم عتاب چراست
نمک بروی نمک بر دل کباب چراست
فلک به تشنه لبان قطره را شمرده دهد
بعاشقان کرم اشک بیحساب چراست
تمام نسل بزرگان اگر نکو باشند
ز بحر زاده تنک ظرفی حباب چراست
ز ذوق فقر و فنا بیخبر چه می داند
که جغد معتکف خانه خراب چراست
تو در کنار کسی در نیامدی بخیال
کمر همیشه در آغوش پیچ و تاب چراست
شبی است عمر طبیعی چو شمع عاشق را
بقتل سوختگان پس ترا شتاب چراست
گزک ضرور نباشد سراب غفلت را
دلت بر آتش حرص اینقدر کباب چراست
کلیم مرغ دل بال و پر شکسته ما
همیشه در قفس از چنگال عقاب چراست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
صبح شکفتگی ز شفق کم بهاترست
خو کن به گریه، خنده ز گل بی وفاترست
رسم رهش ز همت اهل جهان مخواه
طفلند و دستشان به دهن آشناترست
ما اجر از عبادت ناکرده می بریم
هر طاعتی که فوت شود بیریاترست
در باغ دهر از خنکی های روزگار
هر جا سموم بیش وزد خوش هواترست
بر ساز بخت تار کشیدست عنکبوت
طنبور ما ز دست تهی بینواترست
لخت جگر به کوی تو نگرفت قدر اشک
آتش ز آب در همه جا کم بهاترست
دیدم کلیم، فقر غنی، کلبه ی فقیر
ویرانه ی جنون ز همه دلگشاترست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
آن صید پیشه فکر مدارا نکرده است
گر سربریده رشته ز پا وانکرده است
امروز در بهشتی اگر بی تعلقی
هرگز کریم وعده بفردا نکرده است
از روزگار خاک گل و آدمست و بس
خاکی که عشق او به سر ما نکرده است
تا راه برده است خرابی بخانه ام
یک سیل رو بجانب دریا نکرده است
زاهد که برنداشته دست از عصای شید
دارد گمان که تکیه بدنیا نکرده است
عقل این ملایمت که برین سرکشان کند
در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است
عقل این ملایمت که برین سرکشان کند
در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است
بی برگی نهال محبت به بین که دل
از نخل آه سایه تمنا نکرده است
سالک اگر بکوی تعلق در آمده
چون تیر خانه ساخته و جا نکرده است
دل برده از کلیم و بود زلف او برو
دزدیکه شحنه او را پیدا نکرده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
برای داغ تو بر دل توان و تاب نوشتند
دگر خراج برین منزل خراب نوشتند
به پیش هر الف زخم، صفر داغ نهادند
ستمکشان چو جفای ترا حساب نوشتند
همیشه دجله و جیحون چو دوستان قدیمی
ز موج نامه باین دیده پر آب نوشتند
جفاکشان پی آرام دل بصفحه سینه
ز زخم تیغ تو تعویذ اضطراب نوشتند
کلیم را تو سگ خویش خوانده ای، عجبی نیست
گرش سر آمد اهل وفا خطاب نوشتند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن زمان که عتاب بهانه ساز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
به روی طوفان روزی که دیده وا کردم
به روی دریا چشم حباب باز نبود
بلند و پست جهان با هم است پس زچه رو
نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود
نشسته ایم به خاک سیه ز طبع بلند
سزای آنکه طبیعت زمانه ساز نبود
گهر خزف بود آنجا که گوهری نبود
هنر غریب شد آنجا که امتیاز نبود
مگیر سهل اگر درد عشق یک روز است
کدام روز تب شمع جان گداز نبود
دمی که تخته ی مشق جراحتش بودم
هنوز آن مژه ی شوخ تیغ باز نبود
شکایتی که دل از زلف تابدار تو داشت
کم از شکایت شمع از شب دراز نبود
کلیم نسبت شمع ار به شعله چسبان شد
به تنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش
افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش
خاکساری سربلندی را ز سر وا کردن است
نه حصیر و خشت کردن بستر و بالین خویش
بر کریمان شکر سائل در حقیقت واجبست
زانکه گلبن را سبکباریست از گلچین خویش
در پناه فیض عریانی مسلم ماند خار
گل چه آفتها که دید از جامه رنگین خویش
در طریقت عار چون از دین خود برگشتنست
گر بجام جم دهد کس کاسه چوبین خویش
هر گران سنگی شود زاندیشه روزی سبک
آسیا را دانه می اندازد از تمکین خویش
خودشکن را خوش نیاید مدح و بیش از دیگران
خودپسند از ابلهی خود می کند تحسین خویش
تلخ کامان دگر داری بجز ساغر، بده
دیگران را هم زکاتی از لب شیرین خویش
از غم جانسوز خود تا کی توان دیدن کلیم
همدمان را چون چراغ کشته بر بالین خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
آهم اثر نیافت ز فریاد بیوقوف
شاگرد را چه بهره ز استاد بیوقوف
در پنجه داشت ناخن و دربند تیشه بود
آه از نکرده کاری فرهاد بیوقوف
مشکل که این شکار در آید بدام تو
دل مرغ زیرکست و تو صیاد بیوقوف
شعرم بمو شکافی ادراک مدعی
خندد چو نوعروس بداماد بیوقوف
بنگر کلیم چون فلکم زار می کشد
کافر مباد کشته جلاد بیوقوف
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
چون دف تر ناله از بیداد کمتر می کنم
میکشم جور و تغافل در برابر میکنم
سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا
بوی خون می آید از خاکی که بر سر می کنم
بسکه هر دم می رسد فوج بلائی بر سرم
گر کشم آهی خیال گرد لشکر می کنم
آنقدر کالماس بر داغم سپهر افشانده است
من نمک از گریه شب در چشم اختر می کنم
می برم با خود لباس داغ حسرت را بخاک
پیش بینم فکر عریانی محشر می کنم
زاهدان عهد ما معیار حق و باطلند
هر چه را منکر شوند این قوم باور می کنم
سرکشی ها را غبار از سر اگر بیرون کند
خویش را با خاک در پستی برابر می کنم
رشته از گوهر بخود می بالد و تن از سخن
گر گویم علاج جسم لاغر می کنم
در جهان دائم نشان تیر انکارم کلیم
گر ز مصحف چامه ناموس در بر می کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری
ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری
عنان سرکشی نفس را براه هوس
بگیر و فکر مکن اژدها نمی گیری
بخاک عجز ز پیری نشسته ای و هنوز
بغیر گردن مینا عصا نمی گیری
در آسیای سپهر استخوانت آرد شدست
هنوز توشه راه فنا نمی گیری
چو طفل حرص تو دندان بسنگ برده خرد
چرا ز شیر هوسهاش وا نمی گیری
چهار حد وجودت خلل پذیر شدست
بجز شکم خبر از هیچ جا نمی گیری
زخامشی دهن غنچه پر ز زر شده است
سکوت جایزه دارد چرا نمی گیری
کلیم کلبه فقر و حصیر، این عجبست
چه آتشی تو که در بوریا نمی گیری
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - هنگامی که در بیجابور مورد سوئظن قرار گرفته و به حبس افتاده است
فلک قد را نمی پرسی که گردون
چرا آزرد ما را بی محابا
چرا زد راه بیمار غمی را
که می آید بدرگاه مسیحا
حدیث طرفه ای دارم که باشد
برای بیدماغان به ز صهبا
بعزم سیر بیجابور گشتیم
رهی با اختری خوش دشت پیما
دو بال طایر شوقیم و هر دو
نمی بودیم یکساعت شکیبا
ولی آخر زچشم زخم گردون
عجایب سنگ راهی گشت پیدا
بچنگ زاهد از آن اوفتادیم
چگویم تا چها کردند با ما
همه اندر تجسس موشکافان
همه در کنجکاوی ذهن دانا
بسرحد عدم گر جای گیرند
نخواهند رفت کس بیرون ز دنیا
یکی گوید که دزدانند و باشند
بزندان چند گه زنجیر فرسا
دگر گوید که جاسوس فلانند
که از تفتیش ما گشتند رسوا
یکی می گوید اینان را بکاوید
که شاید نامه ای گردد هویدا
زبس تفتیش از هم می گشودند
مگر دربار ما بودی معما
بجرم اینکه می ماند بنامه
کشیدند استخوانهارا ز اعضا
در آن غوغا ز ترس خود دریدند
ملایک نامه اعمال ما را
بغیر از سرنوشت بد که کم باد
نوشته همره ما نیست اصلا
خط پیشانیم از خاک مالی
بشد ارنه وبالی بود ما را
کنون در چنگ ایشان مبتلائیم
نمی دانیم چاره جز مدارا
چو مژگان پیش چشمم ایستاده
سیاهان روز و شب بهر تماشا
ز بهر پاس ما جمع دگرشان
چو مو استاده دایم بر سر پا
برای ضبط ما پر بسته مرغان
همه هم پشت همچون موج دریا
عجب دارم که با آن منع جاده
چنان بیخواست آمد تا بآنجا
نباشد عار اگر خاک درت را
ز نقش جبهه هر بی سروپا
اشارت کن که چون اقبال گردیم
بخاک آستانت جبهه فرسا
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ای همچو مگس بر همه طبعی تو گران
طاعون صفت از تو محترز پیر و جوان
زانگونه ثقیلی که ز رفتن ماند
افتد اگر از تو سایه بر آب روان
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
از حادثه دورتر بصد مرحله است
آنکس که ستمکارتر از سلسله است
یکبار نشد خانه زنجیر خراب
با آنکه تمام عمر در زلزله است
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲
یارم چو نقاب از رخ چون ماه گشودست
از پرده هر ذره بمن مهر نمودست
یک ذات بنقش دو جهان دید هویدا
هرکس که دل از زنگ دویی پاک ز دودست
تا یار ز خلوتگه خود رفت بصحرا
زان کوکبه آفاق پر از گفت و شنودست
زاهد چه شد آخر که شدی منکر عشاق
انکار تو در عشق بما گو ز چه بودست
جان و دل و دین دادم و وصل تو خریدم
در عشق مرا بین که چه سودا و چه سودست
جان من شوریده بدنام همیشه
مست می وصل تو علی رغم حسودست
یکسان برماوصل و فراقست اسیری
چون جان و دلم مست می جام شهودست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای خسته ز تو روان مردم
چشم تو بلای جان مردم
از سیل دو چشم من به کویت
ویران شده خان و مان مردم
تا رفته سمند او به جولان
از دست بشد عنان مردم
از خیل سگان او شو ای دل
خود را بنما میان مردم
شاهی، ز غمش دهان چه بندی
افتاد چو در زبان مردم