عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
تا چند درین غمکده غمناک نشینیم
وقتست که بر تارک افلاک نشینیم
ما مرغ چمن‌پرور عرشیم که گفتست
کز ذروه فرود آمده در خاک نشینیم!
گردیم و ز دامان کسی اوج نگیریم
حیفست که بر دامن افلاک نشینیم
بی‌رخصت ما نشئه به مستان ندهد می
ظلمست که فرمانبر تریاک نشینیم
در بزم طرب غیر ملامت نفزاید
کو حلقة ماتم که طربناک نشینیم
کو یاری طالع که به تقریب شهادت
در سایة شمشیر تو چالاک نشینیم
کو زهرة شیری که به هنگام تغافل
همچهره بآن غمزة بیباک نشینیم
فیّاض توان داد دل از عیش ابد داد
یک لحظه که در حلقة فتراک نشینیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
یک عشوه از آن نرگس غمّاز ندیدیم
تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بی‌همنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوة پرواز ندیدیم
امنیّت معمورة عشقست که در وی
قفل در خلوتکدة راز ندیدیم
عمریست که در حلقة این غمکده فیّاض
سازی به جز از نالة خود ساز ندیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
بر دل رقم حسرت جاهی نکشیدیم
از چشم فلک ناز نگاهی نکشیدیم
درخون نتپیدن گنه قاتل ما نیست
خود را به سر تیر نگاهی نکشیدیم
خود یک تنه در قلب عدو رخنه فکندیم
در چشم ظفر گرد سپاهی نکشیدیم
گر جان نفشاندیم به پایت ز ادب بود
بر آینة حسن تو آهی نکشیدیم
صد کوه کشیدیم به دوش از همه کس لیک
از خرمن منّت پر کاهی نکشیدیم
آغوش به دوش و بر مهری نگشودیم
خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم
در جلوه‌گه ناز تو با حسرت بسیار
کم حوصلگی بود که آهی نکشیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
یک شب ترا بغل نگرفتم چه فایده
کام از تو بی‌بدل نگرفتم چه فایده!
کامم تویی تو تا به ابد، لیک از تو من
کام دل از ازل نگرفتم چه فایده
با من دمی که گرم جدل بودی، از لبت
بوسی به صد جدل نگرفتم چه فایده
آغوش حسرتم چه فراخی نمی‌کند
کش تنگ در بغل نگرفتم چه فایده
فیّاض شعر تست که عالم گرفته است
من از تو یک غزل نگرفتم چه فایده
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
گریه از بیم تو شد در دل بی‌تاب گره
بر سر هر مژه‌ام قطرة سیماب گره
احتیاط سر زلف تو بنازم که زَدَست
دل بی‌تاب مرا بر سر هر تاب گره
بس که در خوابگه عیش به خود می‌پیچم
شده هر مو به تن بستر سنجاب گره
از دم تیغ اجل اهل فنا آزادند
حسرت این رمه شد در دل قصّاب گره
درِ صد گنج قناعت به رخت باز و ز حرص
قفل امّید تو در خاطر هر باب گره
نیست جوهر که به یاد لب ما تشنه لبان
شده شمشیر ستم را به گلو آب گره
در دل خون شده فیّاض جدا از تبریز
شده چون قطرة خون حسرت سرخاب گره
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
غنچه خسبی ها در آغوش چمن دارد مرا
حفظ آب روی سر در پیرهن دارد مرا
چون سپند امروز بی آرامم از سودای هند
یاد خاکسترنشینی بی وطن دارد مرا
می خورم از بهر یک مصراع چندین پیچ و تاب
موی آتش دیده سودای سخن دارد مرا
غنچه تصویر را از ناله آوردم به حرف
بر لب انگشت تحیر آن دهن دارد مرا
تا شد او از بزم بیرون من شدم خلوت نشین
یاد عمر رفته دور از انجمن دارد مرا
پشت خود بر بیستون چون نقش شیرین مانده ام
همچو شیرین کاری خود کوهکن دارد مرا
سیدا بر کشته سیماب حسرت می خورم
بس که بی آرام آن سیمین بدن دارد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بی پر و بالی درین گلشن هوس باشد مرا
همچو مرغ بیضه عریانی قفس باشد مرا
تشنه ام از سادگی می جویم امداد از حیات
التماس از همدم کوته نفس باشد مرا
کاروان را گوش از غفلت به آواز دراست
کوس رحلت بانگ پرواز مگس باشد مرا
مرغ شاخ شعله ای ای برق بر من رحم کن
قوت پرواز بال از خار و خس باشد مرا
کس نمی گوید خبر از چشمه آب حیات
خضر این ره آمد و رفت نفس باشد مرا
خواب خوش در خانه صیاد کردن ابلهیست
تکیه چون صورت به دیوار قفس باشد مرا
کشتی خود را به ساحل می رسانم همچو موج
گر ازین دریا حبابی همنفس باشد مرا
مرغ آزادم ز من پرواز کردن رفته است
خواب راحت زیر دیوار قفس باشد مرا
بس که کلکم از ریاضت نیشکر گردیده است
بوریای خانه از بال مگس باشد مرا
روی بازار سمندر گرم از داغ من است
حق بسیاری به آن آتش نفس باشد مرا
در بلا بودن اسیران را به از بیم بلاست
آشیان در گوشه بام قفس باشد مرا
گشته ام از فاقه بسیار تار عنکبوت
انتظاری بر پر و بال مگس باشد مرا
سیدا امروز از دزدان معنی فارغم
خانه همچون بام زندان عسس باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
در صدف آب شد از کسب هوا گوهر ما
ریخت از بیضه برون ناشده بال و پر ما
شمع از تربت پروانه زیارتگاه است
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
بر زمین دوخته چشمیم ز کوتاهی دست
عمرها شد که فتادست کلاه از سر ما
دهن ساقی ما پر ز دعای قدح است
شیشه از دور زند بوسه لب ساغر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
خواب آسودگی و بالش مخمل دور است
می برد شبنم گل آرزوی بستر ما
سیدا شانه صفت پنجه او خشک شود
هر که خواهد که نهد دست کرم بر سر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بی تو در چشمم نگه در شیشه چون سیماب بود
مردمک در دیده ام چون بسمل قصاب بود
انتظار مقدمت می بردم امشب تا سحر
همچو شمع کشته در ویرانه ام مهتاب بود
نوبهار ابر خط آبی زد و بیدار کرد
بس که عمری سرمه در چشم تو مست خواب بود
امشب از بزم حریفان تا سحر بیرون نرفت
ساغر می کشتی افتاده در گرداب بود
خط برویش کرد چشم بوالهوس را آشنا
ای خوش آن وقتی کلام الله بی اعراب بود
مرده فرزند قابل حیف باشد زیر خاک
عمرها بر دوش رستم قالب سهراب بود
در زمان ما سخن قدری ندارد سیدا
این گهر زین پیش در گنجینه ها نایاب بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
می پرستی های آن لبهای خندانت چه شد
تلخ گوئی های لعل شکرافشانت چه شد
فوطه زاری همان در گردن قمری بجاست
سرکشی ها کردن سرو خرامانت چه شد
سبزه ات چون سنبل از دیوار گلشن سرکشید
آب و تاب شبنم و بزم گلستانت چه شد
ناوکت با یک ادا از جوشن جان می گذشت
قوت بازو و دلدوزیی مژگانت چه شد
صد کمند انداز را زلفت به یک مو بسته بود
تیزدستی های آن زلف پریشانت چه شد
نسبت خود گل به دامان قیامت می رساند
صبحدم سر می زد از چاک گریبانت چه شد
آنکه عمری با تو لاف آشنایی می زدند
کم نما گشتند یارانت به یارانت چه شد
از اسیران تو غیر از سیدا یک کس نماند
در حق آن قوم چندین لطف و احسانت چه شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
ز مهر روی تو گشتیم خاکسار آخر
چو آفتاب به عالم شدیم کار آخر
نهان در آئینه ام از تو هر غبار که بود
خط غبار تو آورد روی کار آخر
چرا به خون نه نشینم که همچو رنگ حنا
پریده رفت ز دست من آن نگار آخر
نشد ز سیمبران حاصلم به جز حسرت
به غیر داغ نبردم ز لاله زار آخر
نه برگ عیش مهیا نه توشه سفری
برون رویم از این شهر شرمسار آخر
کشید حسن تو را خط و زلف تنگ به بر
فتاد ملک تو بر دست مور و مار آخر
به روزگار زدم پنجه سیدا عمری
شکست دست مرا دست روزگار آخر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
یاد آن شبها که در بر گلعذاری داشتم
در دل از مژگان شوخش خارخاری داشتم
خانه ام چون خنده گل بود لبریز از نشاط
در کنار آشیان خرم بهاری داشتم
موج می زد داغ خون در کربلای سینه ام
تا نظر می کرد چشمم لاله زاری داشتم
از دل صد پاره چون گل بود عیش من مدام
پیش از این در این چمن خوش روزگاری داشتم
می شمردم پرتو خورشید را عکس سراب
تا ز رویش در نظر آئینه داری داشتم
می خورم خون جگر تا صاف شد آئینه ام
پشت و رویم بود یکسان تا غباری داشتم
تا سحر می گشت در فکر پریشانی سرم
ای خوش آن شبها که با زلف تو کاری داشتم
این زمان محتاج با یکدانه اشکم سیدا
پیش از این چون بحر هر گوهر کناری داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
آمد بهار و رونق گلهای باغ کو
بر سبزه ها طراوت و بر لاله داغ کو
مرغان کشیده اند سر خود به زیر بال
بر سیر باغ بلبل ما را دماغ کو
از قمریان به گوش صدایی نمی رسد
فریاد عندلیب و نواهای زاغ کو
ای باغبان چرا به چمن پا نمی نهی
خاری که بود بر سر دیوار باغ کو
جز یک نفس نشاط جهان را مدار نیست
پروانه رفت صبح دمید و چراغ کو
ای گلفروش غنچه صفت گشته یی خموش
گل کرد زخم خار و زبان سراغ کو
بیهوده سیدا چه کشی منت از طبیب
امروز مرهمی که خورد خون داغ کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
رفتی و شوری به جان ناتوان انداختی
آمدی و آتشی در خان و مان انداختی
ناوک اندازان چشمت هر طرف در جلوه اند
تا چو ابرو بر سر بازو کمان انداختی
مهربانیها نمودی اول و آخر چو شمع
شعله بیدادیی در مغز جان انداختی
از خجالت چون کمان مشکل که سر بالا کنم
تا مرا دور از نظر همچون نشان انداختی
عندلیبان از سیه بختی همه خون می خورند
برگ گل را تا ز سنبل سایه بان انداختی
آتشم در جان زدی و از نظر غائب شدی
تشنه ام کردی و در ریگ روان انداختی
لطف ها کردی و افگندی به یکبار از نظر
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
بوی پیراهن که بودی نور چشم اهل دل
آتشی کردی به جان کاروان انداختی
زهر خندی کردی و بنیاد عالم سوختی
این چه شوری بود از آن لب در جهان انداختی
گفته بودی دوش خواهم ریخت خون سیدا
خود یقین کردی و ما را در گمان انداختی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
کسی که سرمه نکرد از غبار رهگذرش
نبود اهل نظر خاک عالمی بسرش
بسینه دل ز طپیدن هم او فتاد افغان
که ماند در قفس اینمرغ و ریخت بال و پرش
ببرد حاصل ایام زندگانی خویش
کسی که در همهٔ عمر دید یک نظرش
اگر نه وصف لبش را به غنچه گفت صبا
ز چیست چوندل من گشت پر ز خون جگرش
بود حرام کنند ار سخن ز آب بقا
در آن مقام که صحبت رود ز خاک درش
به روزگار بیاموخت هر کسی هنری
صغیر عاشقی‌ آموخت این بود هنرش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دوش بهر گریه در هجرت مجالی داشتم
با خیال طره‌ات آشفته حالی داشتم
یاد ایامی که با لبخندی از لعل لبت
میزدودی از دل من گر ملالی داشتم
میگرفتم از اشارتهای ابرویت جواب
در ضمیر از هر دو عالم گر سئوالی داشتم
کاش بودم با کبوترهای بامت همنشین
باز خوش بودم اگر بشکسته بالی داشتم
تا کنون هجر تو جسم و جان من فرسوده بود
در دل خود گر نه‌ام ید وصالی داشتم
زیر شمشیر تو کردم ناله از بی‌طاقتی
در شهیدانت از این فعل انفعالی داشتم
این غزل با سوز دل‌ام یخت پا تا سر صغیر
چونکه در دل لاله‌سان داغ غزالی داشتم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
بخیال ماه رویت بودم ز ضعف حالی
که ز ماه نو به خاطر برسد تو را خیالی
حرکات چشم مست و خط سبزت این نماید
که بسبزه زار جنت بچمد همی غزالی
برخت ز خط و خالت بنوشته کلک قدرت
که نیافریده زین به بجهان خدا جمالی
چو بیفکنی چرخ موز مور شکنج مویت ابرو
چو به پشت تیره ابری بنظر رسد هلالی
همه دم کنم تصور که تو در کنارم آیی
عجب اینکه شادمانم بتصور محالی
من و آنمقام کز دل بمیان نهند صحبت
نه کسی دهد جوابی نه کسی کند سئوالی
بوصال دوست سوگند صغیر در زمانه
بتر از فراق یاران نبود دگر ملالی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
عمرم همه صرف شد بغفلت چه کنم
شد حاصل عمرم گل حسرت چه کنم
من آن کف خاکم که تو گفتی یارب
با این کف خاک غیررحمت چه کنم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خوشم کآتش زد امشب آه حسرت محفل ما را
اجل شاید به این تقریب یابد منزل ما را
حدیث عشق ما را ناکسی تا نشنود، خواهم
کسی غیر از سگ او نشنود درد دل ما را
تامل چیست، برکش تیغ و قتل ما غریبان کن
که چندین آخراندیشی نباید بسمل ما را
چنان شد تیره، محنت خانه ام از دود آه امشب
که کرد از چشم تر پنهان، چراغ محفل ما را
نخواهم هیچ کس داند که ناحق کشت میلی را
که ترسم بی وفا گویند ترک قاتل ما را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
مشو با روی آتشناک، شب‌ها شمع محفل‌ها
که می‌سوزند بال آرزو پروانه دل‌ها
دم مردن، به سختی جان من دل از تو برگیرم
مرا در کار آسان بین چنین افتاده مشکل‌ها
فشاندم قطره‌های اشک در کویش، چه دانستم
کزان تخم وفا، گل‌های حسرت روید از گل‌ها
همان از بد‌گمانی گوش بر آواز او باشم
اگر صد بار شب‌ها بشنوم غوغای محفل‌ها
درین ره نیست غیر از جان سپردن چاره‌ای، میلی
که سخت افتاده‌ام از پا ودر پیش است منزل‌ها