عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گرم قتلم آمد آن شوخ و به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
نگاهم از فروغ عارضت در چشم تر سوزد
ز بیم گرمی خوی تو آهم در جگر سوزد
ز کمظرفی بود هر دم کشیدن از جگر آهی
چراغی کو تهی باشد ز روغن بیشتر سوزد
به جانم از ملامت اینقدر ناخن نزن ناصح
که آتش را کسی چندان که کارد بیشتر سوزد
چراغ آسمان نوری ندارد برق آهی کو
بود کاین نُه کهن فانوس را در یکدگر سوزد
به پیغامی ز وصل یار خوش بودم چه دانستم
که از بخت سیاهم بر لب قاصد خبر سوزد
ز خون دل نوشتم نامه سوی یار و میترسم
که خون دل ز گرمی، بالِ مرغِ نامهبر سوزد
چو آه خود سراپا شعلهام قدسی و میترسم
که پیکانش مباد از گرمی خون در جگر سوزد
ز بیم گرمی خوی تو آهم در جگر سوزد
ز کمظرفی بود هر دم کشیدن از جگر آهی
چراغی کو تهی باشد ز روغن بیشتر سوزد
به جانم از ملامت اینقدر ناخن نزن ناصح
که آتش را کسی چندان که کارد بیشتر سوزد
چراغ آسمان نوری ندارد برق آهی کو
بود کاین نُه کهن فانوس را در یکدگر سوزد
به پیغامی ز وصل یار خوش بودم چه دانستم
که از بخت سیاهم بر لب قاصد خبر سوزد
ز خون دل نوشتم نامه سوی یار و میترسم
که خون دل ز گرمی، بالِ مرغِ نامهبر سوزد
چو آه خود سراپا شعلهام قدسی و میترسم
که پیکانش مباد از گرمی خون در جگر سوزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
در جلوهگری چون تو کسی یاد ندارد
نادر بود آن شیوه که استاد ندارد
بی سعی تو گیراست خیال سر زلفت
این دام روان حاجت صیاد ندارد
هر عضو مرا طاقت صد داغ دگر هست
با غمزه بگو دست ز بیداد ندارد
دل گشته تسلی به همینم که محبت
شرط است که تا داردم، آزاد ندارد
از چشمه حیوان مطلب زندگی خضر
کاین فیض به جز خنجر جلاد ندارد
صد رخنه چو گل در دلم انداخته تیغش
کس بهتر ازین خانه آباد ندارد
دیوار غم از گریه کی از پای درآید
کاشانه صبرست که بنیاد ندارد
نادر بود آن شیوه که استاد ندارد
بی سعی تو گیراست خیال سر زلفت
این دام روان حاجت صیاد ندارد
هر عضو مرا طاقت صد داغ دگر هست
با غمزه بگو دست ز بیداد ندارد
دل گشته تسلی به همینم که محبت
شرط است که تا داردم، آزاد ندارد
از چشمه حیوان مطلب زندگی خضر
کاین فیض به جز خنجر جلاد ندارد
صد رخنه چو گل در دلم انداخته تیغش
کس بهتر ازین خانه آباد ندارد
دیوار غم از گریه کی از پای درآید
کاشانه صبرست که بنیاد ندارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
در دل بوالهوس ار ذوق محبت میبود
عاشق از رشک گرفتار چه محنت میبود
جای می ساقی اگر خون جگر میدادی
آن زمان بر سر پیمانه چه صحبت میبود
چشم حیرانشدهام طالع آیینه نداشت
ورنه عکس تو درین چشمه حیرت میبود
غم ز دل رفت که این روز سیاه آمد پیش
کاش این آینه را زنگ کدورت میبود
هیچکس نوبر لطف تو نمیکرد، اگر
با مَنَت لطف به اندازه حسرت میبود
گریهام فرصت نظّاره نمیداد امشب
سیر میدیدمش ار ... فرصت میبود
غیر از گریهام افتاده به غیرت قدسی
کاش یک چشمزدن بر سر غیرت میبود
عاشق از رشک گرفتار چه محنت میبود
جای می ساقی اگر خون جگر میدادی
آن زمان بر سر پیمانه چه صحبت میبود
چشم حیرانشدهام طالع آیینه نداشت
ورنه عکس تو درین چشمه حیرت میبود
غم ز دل رفت که این روز سیاه آمد پیش
کاش این آینه را زنگ کدورت میبود
هیچکس نوبر لطف تو نمیکرد، اگر
با مَنَت لطف به اندازه حسرت میبود
گریهام فرصت نظّاره نمیداد امشب
سیر میدیدمش ار ... فرصت میبود
غیر از گریهام افتاده به غیرت قدسی
کاش یک چشمزدن بر سر غیرت میبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گر به صحرا بگذرم از اشک من گلشن شود
در چراغ لاله آب چشم من روغن شود
سرو جان یابد به باغ، ار سایه اندازی بر او
ور قدم بر دیده نرگس نهی روشن شود
سر ز بزمش تافتم چندان که خود را سوختم
سرکشی تا چند چون شمعم وبال تن شود؟
عاشق دیوانه خودداری نمیداند که چیست
هرکه شد بیگانه از خود آشنا با من شود
دود غم بیرون نخواهد رفت از کاشانهام
گر سراسر سقف این غمخانه یک روزن شود
در چراغ لاله آب چشم من روغن شود
سرو جان یابد به باغ، ار سایه اندازی بر او
ور قدم بر دیده نرگس نهی روشن شود
سر ز بزمش تافتم چندان که خود را سوختم
سرکشی تا چند چون شمعم وبال تن شود؟
عاشق دیوانه خودداری نمیداند که چیست
هرکه شد بیگانه از خود آشنا با من شود
دود غم بیرون نخواهد رفت از کاشانهام
گر سراسر سقف این غمخانه یک روزن شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هنوز از نالهای صد شعله در جان میتوانم زد
نوای عندلیبی در گلستان میتوانم زد
بهار گلشن خونیندلان چون بشکفد، من هم
سری چون غنچه بیرون از گریبان میتوانم زد
هنوزم سینه افسرده یک دوزخ شرر دارد
شبیخون دگر بر داغ حرمان میتوانم زد
هنوز از گریه چشم تر نشسته دامن مژگان
ز مژگان طعن لب خشکی به طوفان میتوانم زد
مکن ای باغبان عشق بیرونم ازین گلشن
که جوش شیونی با عندلیبان میتوانم زد
هنوز اندر میان تیرهبختان، از سر زلفی
به نام بخت خود، فال پریشان میتوانم زد
هنوز از حسرت زلفی میان بیسرانجامان
به آهی شعله در گبر و مسلمان میتوانم زد
کفن را در لحد از بس به خون دیده آلودم
به محشر خیمه پهلوی شهیدان میتوانم زد
مکن گو دیگری تحریک قتلم پیش او قدسی
که چون پروانه خود بر شعله دامان میتوانم زد
نوای عندلیبی در گلستان میتوانم زد
بهار گلشن خونیندلان چون بشکفد، من هم
سری چون غنچه بیرون از گریبان میتوانم زد
هنوزم سینه افسرده یک دوزخ شرر دارد
شبیخون دگر بر داغ حرمان میتوانم زد
هنوز از گریه چشم تر نشسته دامن مژگان
ز مژگان طعن لب خشکی به طوفان میتوانم زد
مکن ای باغبان عشق بیرونم ازین گلشن
که جوش شیونی با عندلیبان میتوانم زد
هنوز اندر میان تیرهبختان، از سر زلفی
به نام بخت خود، فال پریشان میتوانم زد
هنوز از حسرت زلفی میان بیسرانجامان
به آهی شعله در گبر و مسلمان میتوانم زد
کفن را در لحد از بس به خون دیده آلودم
به محشر خیمه پهلوی شهیدان میتوانم زد
مکن گو دیگری تحریک قتلم پیش او قدسی
که چون پروانه خود بر شعله دامان میتوانم زد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
مرا هر قطرهای کز دیده در دامن فرو ریزد
شود چشمی و خون بر حال چشم من فرو ریزد
ز مهر عارض مهتاب سیمایت عجب نبود
اگر پیراهن من چون کتان از تن فرو ریزد
به یاد عارضت چون گریهام بر دیده زور آرد
به جای آب، مهر و ماه در دامن فرو ریزد
ز تاب عارض خورشیدرویان، مردم چشمم
به جای اشک خونین، اخگر از دامن فرو ریزد
بهارست و به طرف بوستان از تاب دل قدسی
برآری گر نفس، برگ گل و سوسن فرو ریزد
شود چشمی و خون بر حال چشم من فرو ریزد
ز مهر عارض مهتاب سیمایت عجب نبود
اگر پیراهن من چون کتان از تن فرو ریزد
به یاد عارضت چون گریهام بر دیده زور آرد
به جای آب، مهر و ماه در دامن فرو ریزد
ز تاب عارض خورشیدرویان، مردم چشمم
به جای اشک خونین، اخگر از دامن فرو ریزد
بهارست و به طرف بوستان از تاب دل قدسی
برآری گر نفس، برگ گل و سوسن فرو ریزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
تو و گشت چمن ای گل، من و کاشانه خویش
خاطرم ساخته چون جغد به ویرانه خویش
گر قرارت نبود پهلوی من جرم تو نیست
شعله بیطاقتی آموخت ز پروانه خویش
شکر آن طره چه گوییم، که هرگز ننهاد
منت سلسله بر گردن دیوانه خویش
قدمی رنجه کن ای دوست، که چون مردم چشم
کردم آراسته از لخت جگر، خانه خویش
آنکه بر زلف خود از ناز تغافل دارد
موبهمو یافته حال دلم از شانه خویش
غرق خون چون ورق لاله بود اوراقش
هر کتابی که کنم خطبهاش افسانه خویش
ناله خشکلبان را اثری هست، ازان
قدسی انگشت زند بر لب پیمانه خویش
خاطرم ساخته چون جغد به ویرانه خویش
گر قرارت نبود پهلوی من جرم تو نیست
شعله بیطاقتی آموخت ز پروانه خویش
شکر آن طره چه گوییم، که هرگز ننهاد
منت سلسله بر گردن دیوانه خویش
قدمی رنجه کن ای دوست، که چون مردم چشم
کردم آراسته از لخت جگر، خانه خویش
آنکه بر زلف خود از ناز تغافل دارد
موبهمو یافته حال دلم از شانه خویش
غرق خون چون ورق لاله بود اوراقش
هر کتابی که کنم خطبهاش افسانه خویش
ناله خشکلبان را اثری هست، ازان
قدسی انگشت زند بر لب پیمانه خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
فسرده صحبتم از انتظار گریه شمع
گلی نچید شبم از بهار گریه شمع
ترشح مژه از التفات داغ بود
به دست شعله بود اختیار گریه شمع
به محفل از پر پروانه برگ گل ریزد
ز شاخ شعله، نسیم بهار گریه شمع
هلاک کلبه خویشم که میکشد دایم
فراق خنده صبح و خمار گریه شمع
ز خاک مشهد پروانه گل شکفت و هنوز
نمیرود ز دلش خار خار گریه شمع
چرا شکفته نسوزم که رشته کارم
تمام صرف گره شد چو تار گریه شمع
بود سرشک مرا آبرو ز بخت سیاه
فزاید از دل شب، اعتبار گریه شمع
شهید خصلت پروانهام که بر دل او
نکرد خنده شمشیر، کار گریه شمع
نبرد پیش تو، چندان که سوختم قدسی
سرشک گرم مرا اعتبار گریه شمع
گلی نچید شبم از بهار گریه شمع
ترشح مژه از التفات داغ بود
به دست شعله بود اختیار گریه شمع
به محفل از پر پروانه برگ گل ریزد
ز شاخ شعله، نسیم بهار گریه شمع
هلاک کلبه خویشم که میکشد دایم
فراق خنده صبح و خمار گریه شمع
ز خاک مشهد پروانه گل شکفت و هنوز
نمیرود ز دلش خار خار گریه شمع
چرا شکفته نسوزم که رشته کارم
تمام صرف گره شد چو تار گریه شمع
بود سرشک مرا آبرو ز بخت سیاه
فزاید از دل شب، اعتبار گریه شمع
شهید خصلت پروانهام که بر دل او
نکرد خنده شمشیر، کار گریه شمع
نبرد پیش تو، چندان که سوختم قدسی
سرشک گرم مرا اعتبار گریه شمع
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
تا نشمرد آزاد، کسی بعد هلاکم
زنجیر به گردن بسپارید به خاکم
نگذاشت به خواب عدمم شیون بلبل
گل ریخته بودند مگر بر سر خاکم؟
از کین تو ترسم، نه ز بیمهری افلاک
گر کینه نجویی تو، ز افلاک چه باکم؟
غلتم چو صبا در چمن کوی تو بر خاک
تا بوی تو آید چو گل از خرقه چاکم
تا لعل تو آلوده می گشت، ز غیرت
آغشته به خون است رگ و ریشه چو تاکم
تا جا به چمن ساختم، از گریه بلبل
آلوده به خون است چو گل، خرقه چاکم
زنجیر به گردن بسپارید به خاکم
نگذاشت به خواب عدمم شیون بلبل
گل ریخته بودند مگر بر سر خاکم؟
از کین تو ترسم، نه ز بیمهری افلاک
گر کینه نجویی تو، ز افلاک چه باکم؟
غلتم چو صبا در چمن کوی تو بر خاک
تا بوی تو آید چو گل از خرقه چاکم
تا لعل تو آلوده می گشت، ز غیرت
آغشته به خون است رگ و ریشه چو تاکم
تا جا به چمن ساختم، از گریه بلبل
آلوده به خون است چو گل، خرقه چاکم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
تا دل بر آتش غم جانانه سوختیم
از رشک، جان محرم و بیگانه سوختیم
ما را نه قرب شمع میسر، نه وصل گل
از اعتبار بلبل و پروانه سوختیم
افروختیم در حرم کعبه صد چراغ
تا یک چراغ بر در میخانه سوختیم
خون جگر ز شیشه کشیدیم و از حسد
چون لاله، داغ بر دل پیمانه سوختیم
آتش زدیم در جگر عاقلان ز رشک
زین داغها که بر دل دیوانه سوختیم
خوبان نمیشوند به ما آشنا و ما
از اختلاط مردم بیگانه سوختیم
امشب که یاد روی تو مهمان دیده بود
تا روز، شمع ماه به کاشانه سوختیم
کردی به غیر گرمی و شد کار ما ز دست
ما هم به آتش دگری خانه سوختیم
قدسی ز حرف عشق نبستیم لب دمی
عمری دماغ بهر یک افسانه سوختیم
از رشک، جان محرم و بیگانه سوختیم
ما را نه قرب شمع میسر، نه وصل گل
از اعتبار بلبل و پروانه سوختیم
افروختیم در حرم کعبه صد چراغ
تا یک چراغ بر در میخانه سوختیم
خون جگر ز شیشه کشیدیم و از حسد
چون لاله، داغ بر دل پیمانه سوختیم
آتش زدیم در جگر عاقلان ز رشک
زین داغها که بر دل دیوانه سوختیم
خوبان نمیشوند به ما آشنا و ما
از اختلاط مردم بیگانه سوختیم
امشب که یاد روی تو مهمان دیده بود
تا روز، شمع ماه به کاشانه سوختیم
کردی به غیر گرمی و شد کار ما ز دست
ما هم به آتش دگری خانه سوختیم
قدسی ز حرف عشق نبستیم لب دمی
عمری دماغ بهر یک افسانه سوختیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
من تیرهدل و نورفشان شعله آهم
دارد شب مهتاب ز پی، روز سیاهم
غم میکشدم، خواه وطن، خواه غریبی
هرجا که روم، روزی برق است گیاهم
بر هر سر راهی که تو یک بار گذشتی
چون نقش قدم، تا به ابد چشم به راهم
روزی که مرا رفت سر زلف تو از دست
خندید فلک بر من و بر بخت سیاهم
بر هرچه فکندم نظر، آلوده به خون شد
خون گشت ز همخانگی اشک، نگاهم
قدسی منم آن کافر عاصی که به دوزخ
آتش عرقآلوده شد از شرم گناهم
دارد شب مهتاب ز پی، روز سیاهم
غم میکشدم، خواه وطن، خواه غریبی
هرجا که روم، روزی برق است گیاهم
بر هر سر راهی که تو یک بار گذشتی
چون نقش قدم، تا به ابد چشم به راهم
روزی که مرا رفت سر زلف تو از دست
خندید فلک بر من و بر بخت سیاهم
بر هرچه فکندم نظر، آلوده به خون شد
خون گشت ز همخانگی اشک، نگاهم
قدسی منم آن کافر عاصی که به دوزخ
آتش عرقآلوده شد از شرم گناهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
کی به غیر از دیدنش اندیشه دیگر کنم
چون نظر هرجا شوم گم، سر ز مژگان بر کنم
حال دل خاطرنشان او کنم روز وصال
گر دهد نظارهام فرصت که چشمی تر کنم
چون خیال عافیت بندم، بسوزم خویش را
تا چو اخگر داغ را مرهم ز خاکستر کنم
شعله را گر سر فرود آید به جسم زار من
میتوانم زین کف خاشاک، دودی بر کنم
از خیال غمزهات، چون غنچه بر اوراق دل
روز و شب مشق خراش سینه با نشتر کنم
خوشدلم از ناامیدی، ورنه از تاثیر عشق
{بیاض} تر کنم
سوختم قدسی و اشکم ماند برجا، تا به کی
این کف خون را نثار مشت خاکستر کنم
چون نظر هرجا شوم گم، سر ز مژگان بر کنم
حال دل خاطرنشان او کنم روز وصال
گر دهد نظارهام فرصت که چشمی تر کنم
چون خیال عافیت بندم، بسوزم خویش را
تا چو اخگر داغ را مرهم ز خاکستر کنم
شعله را گر سر فرود آید به جسم زار من
میتوانم زین کف خاشاک، دودی بر کنم
از خیال غمزهات، چون غنچه بر اوراق دل
روز و شب مشق خراش سینه با نشتر کنم
خوشدلم از ناامیدی، ورنه از تاثیر عشق
{بیاض} تر کنم
سوختم قدسی و اشکم ماند برجا، تا به کی
این کف خون را نثار مشت خاکستر کنم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
خون میچکد از دیده ز نظاره داغم
تا خون نشود، وا نشود غنچه باغم
پیدا نبود دل ز هجوم غم معشوق
پنهان شده از کثرت پروانه، چراغم
گر بر لبم انگشت زنی، جوش زند خون
کان غمزه ز خون کرد لبالب چو ایاغم
چون زنده کند صور سرافیل دلم را؟
گر بوی تو در حشر ندارد به دماغم
چون سبزه، ز گل تا به ابد خضر بروید
هرجا که نهد پا غم عشقت به سراغم
الماس چو تبخاله برآید ز لب مست
گر بر دهن شیشه نهی پنبه داغم
تا خون نشود، وا نشود غنچه باغم
پیدا نبود دل ز هجوم غم معشوق
پنهان شده از کثرت پروانه، چراغم
گر بر لبم انگشت زنی، جوش زند خون
کان غمزه ز خون کرد لبالب چو ایاغم
چون زنده کند صور سرافیل دلم را؟
گر بوی تو در حشر ندارد به دماغم
چون سبزه، ز گل تا به ابد خضر بروید
هرجا که نهد پا غم عشقت به سراغم
الماس چو تبخاله برآید ز لب مست
گر بر دهن شیشه نهی پنبه داغم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
در خون دل از دیده خونبار نشستیم
چون دیده به خون از غم دلدار نشستیم
زان پیش که پرگار کشد دایره عشق
در دایره چون نقطه پرگار نشستیم
یک بار اگر از چمنی بی تو گذشتیم
هرگام چو گل بر سر صد خار نشستیم
در عشق ز ما عکس در آیینه نیفتد
از گرد هوس بس که سبکبار نشستیم
هر چاک ز دل، مطلع خورشید دگر شد
هرجا که به یاد تو شب تار نشستیم
هرگاه که رفتیم به یاد تو به گلزار
پهلوی گل و لاله به صد عار نشستیم
شایسته گلزار نبودیم چو بلبل
بر شعله چو پروانه سزاوار نشستیم
در حلقه اهل حرم و دیر چو قدسی
شایستهتر از سبحه و زنار نشستیم
چون دیده به خون از غم دلدار نشستیم
زان پیش که پرگار کشد دایره عشق
در دایره چون نقطه پرگار نشستیم
یک بار اگر از چمنی بی تو گذشتیم
هرگام چو گل بر سر صد خار نشستیم
در عشق ز ما عکس در آیینه نیفتد
از گرد هوس بس که سبکبار نشستیم
هر چاک ز دل، مطلع خورشید دگر شد
هرجا که به یاد تو شب تار نشستیم
هرگاه که رفتیم به یاد تو به گلزار
پهلوی گل و لاله به صد عار نشستیم
شایسته گلزار نبودیم چو بلبل
بر شعله چو پروانه سزاوار نشستیم
در حلقه اهل حرم و دیر چو قدسی
شایستهتر از سبحه و زنار نشستیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چرخ چون کشتی رود بر روی آب از چشم من
خانه ناموس طوفان شد خراب از چشم من
بس که از دیدار خود محروم میخواهد مرا
بگذرد شبها خیالش در نقاب از چشم من
شعله خون آلوده آید از دل اخگر برون
گر به روی آتش افشانند آب از چشم من
گر نه سودای گل روی تو میپختم، چرا
دوش میآمد به جای خون، گلاب از چشم من؟
روز و شب روی تو دارم در نظر، نبود عجب
گر که جای اشک ریزد آفتاب از چشم من
دیده پرخون برون آید به جای گل ز شاخ
گر به گلشن قطره افشاند سحاب از چشم من
گریهام شد مانع نظّاره، روز وصل هم
تا به کی نظّاره باشد در عذاب از چشم من؟
گر کنم قدسی در آتش جای با این اشک گرم
شعله گردد در دل اخگر کباب از چشم من
خانه ناموس طوفان شد خراب از چشم من
بس که از دیدار خود محروم میخواهد مرا
بگذرد شبها خیالش در نقاب از چشم من
شعله خون آلوده آید از دل اخگر برون
گر به روی آتش افشانند آب از چشم من
گر نه سودای گل روی تو میپختم، چرا
دوش میآمد به جای خون، گلاب از چشم من؟
روز و شب روی تو دارم در نظر، نبود عجب
گر که جای اشک ریزد آفتاب از چشم من
دیده پرخون برون آید به جای گل ز شاخ
گر به گلشن قطره افشاند سحاب از چشم من
گریهام شد مانع نظّاره، روز وصل هم
تا به کی نظّاره باشد در عذاب از چشم من؟
گر کنم قدسی در آتش جای با این اشک گرم
شعله گردد در دل اخگر کباب از چشم من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خموش میکند دلیر تماشای ماه من
من بعد، چشم آینه و دود آه من
تا چشم باز میکنم، از پیش رفتهای
چون شمع، کاش بر مژه بودی نگاه من
کوتاه بهترست شب ناامیدیام
مگشا گره ز طره بخت سیاه من
در دیدهام ز روی تو آتش فتادهاست
روشن شود چراغ ز تاب نگاه من
نارسته زرد بود مرا سبزه امید
رنگی نبرده باد خزان از گیاه من
قدسی، نسیم باغچه ناامیدیام
بر گلشن امید، نیفتاده راه من
من بعد، چشم آینه و دود آه من
تا چشم باز میکنم، از پیش رفتهای
چون شمع، کاش بر مژه بودی نگاه من
کوتاه بهترست شب ناامیدیام
مگشا گره ز طره بخت سیاه من
در دیدهام ز روی تو آتش فتادهاست
روشن شود چراغ ز تاب نگاه من
نارسته زرد بود مرا سبزه امید
رنگی نبرده باد خزان از گیاه من
قدسی، نسیم باغچه ناامیدیام
بر گلشن امید، نیفتاده راه من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
چو شمع امشب مرا در محفلش بار است پنداری
به مغز استخوانم شعله در کارست پنداری
چمن بشکفت و از دلها خروشی برنمیآید
قفس، تابوت مرغان گرفتارست پنداری
خیالش بی گمان امشب به خلوتخانه چشمم
چنان آید که بخت خفته بیدارست پنداری
ز من برگشت دل چون بخت، تا برگشت یار از من
مرا این بخت برگردیده، در کارست پنداری!
نمییابم ره بیرون شدن از کوی حیرانی
به هر سو رو نهم، در پیش دیوارست پنداری
به شمع محفل ما آورد ایمان برهمن هم
به چشمش تارهای شمع، زنّارست پنداری
سرشکم با زبان گویا حدیث یار میگوید
حسد بر دیده دارم، وقت دیدارست پنداری
ازو دل برنمیدارد که آید شب به خواب من
خیالش هم به روز من گرفتارست پنداری
نه طوفانی به جوش آمد، نه عالم در خروش آمد
سرشکم ناتوان و ناله بیمارست پنداری
به مغز استخوانم شعله در کارست پنداری
چمن بشکفت و از دلها خروشی برنمیآید
قفس، تابوت مرغان گرفتارست پنداری
خیالش بی گمان امشب به خلوتخانه چشمم
چنان آید که بخت خفته بیدارست پنداری
ز من برگشت دل چون بخت، تا برگشت یار از من
مرا این بخت برگردیده، در کارست پنداری!
نمییابم ره بیرون شدن از کوی حیرانی
به هر سو رو نهم، در پیش دیوارست پنداری
به شمع محفل ما آورد ایمان برهمن هم
به چشمش تارهای شمع، زنّارست پنداری
سرشکم با زبان گویا حدیث یار میگوید
حسد بر دیده دارم، وقت دیدارست پنداری
ازو دل برنمیدارد که آید شب به خواب من
خیالش هم به روز من گرفتارست پنداری
نه طوفانی به جوش آمد، نه عالم در خروش آمد
سرشکم ناتوان و ناله بیمارست پنداری
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
من و تا روز، هر شب در فراق چشم میگونی
به دل پیکان پر زهری، به لب پیمانه خونی
ز عکس عارض جانان، شود هر ذره خورشیدی
ز خوناب سرشک من، شود هر قطره جیحونی
مخوان افسانه وز من پرس اوضاع محبت را
که نبود عشقبازی کار هر فرهاد و مجنونی
پی نظّارهاش از ناز میکشتی ملایک را
اگر میداشتی رضوان چو قدت نخل موزونی
مسیحا کی تواند برد از نیرنگ عشقت جان؟
محبت را صد اعجازست تضمین در هر افسونی
ز حسرت میرم و سوی تو هرگز نامه ننویسم
که بر خود رشک ورزم، گر شود آگه به مضمونی
خیالت گوییا امشب دلی را مضطرب دارد
که غیرت بر دلم هر لحظه میآرد شبیخونی
به دل پیکان پر زهری، به لب پیمانه خونی
ز عکس عارض جانان، شود هر ذره خورشیدی
ز خوناب سرشک من، شود هر قطره جیحونی
مخوان افسانه وز من پرس اوضاع محبت را
که نبود عشقبازی کار هر فرهاد و مجنونی
پی نظّارهاش از ناز میکشتی ملایک را
اگر میداشتی رضوان چو قدت نخل موزونی
مسیحا کی تواند برد از نیرنگ عشقت جان؟
محبت را صد اعجازست تضمین در هر افسونی
ز حسرت میرم و سوی تو هرگز نامه ننویسم
که بر خود رشک ورزم، گر شود آگه به مضمونی
خیالت گوییا امشب دلی را مضطرب دارد
که غیرت بر دلم هر لحظه میآرد شبیخونی