عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
جانم به چه آرامد ای یار؟ به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار؟ به آمیزش
هر چند به بر گیری او را نبود سیری
دانی به چه بنشیند این بار؟ به آمیزش
آن تشنهٔ ده روزه کی به شود از کوزه
الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش
در وصل تو میجوید وز شرم نمیگوید
کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش
کاری که کند بنده تقدیر زند خنده
کی خفته بجو آخر این کار به آمیزش
زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری
زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار؟ به آمیزش
هر چند به بر گیری او را نبود سیری
دانی به چه بنشیند این بار؟ به آمیزش
آن تشنهٔ ده روزه کی به شود از کوزه
الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش
در وصل تو میجوید وز شرم نمیگوید
کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش
کاری که کند بنده تقدیر زند خنده
کی خفته بجو آخر این کار به آمیزش
زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری
زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
ای خواجه تو عاقلانه میباش
چون بیخبری ز شور اوباش
آن چهره که رشک فخر فقر است
با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد
بتها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر کل و جمله چیست جز لاش
نی فهم کنند خلق این را
نی دستوری که دم زنم فاش
این ماش برنج احولان است
ورنی نه برنج هست و نی ماش
پایانها را کجا شناسند
چون پوشیدهست رشک روهاش
گر میدزدی ز زندگان دزد
ای دزد کفن به شب چو نباش
اما ز قضاست مات من مات
هم حکم قضاست عاش من عاش
خامش که ز شب خبر ندارد
آن کس که به روز خورد خشخاش
چون بیخبری ز شور اوباش
آن چهره که رشک فخر فقر است
با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد
بتها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر کل و جمله چیست جز لاش
نی فهم کنند خلق این را
نی دستوری که دم زنم فاش
این ماش برنج احولان است
ورنی نه برنج هست و نی ماش
پایانها را کجا شناسند
چون پوشیدهست رشک روهاش
گر میدزدی ز زندگان دزد
ای دزد کفن به شب چو نباش
اما ز قضاست مات من مات
هم حکم قضاست عاش من عاش
خامش که ز شب خبر ندارد
آن کس که به روز خورد خشخاش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
گر لاش نمود راه قلاش
ای هر دو جهان غلام آن لاش
ای دیده جهان و جان ندیده
جان است جهان تو یک نفس باش
گردیست جهان و اندرین گرد
جاروب نهان شدهست و فراش
این مشغله از کجاست؟ بینی
آن روز که بشکنی چو خشخاش
عشقی که نهان و آشکار است
خون ریز و ستمگر است و اوباش
چون کشته شوی درو بمانی
من مات من الهویٰ فقد عاش
عشق است نه زر نهان نماند
العاشق کل سره فاش
لا حسن یلذ حیث لا عشق
شاباش زهی جمال شاباش
ای هر دو جهان غلام آن لاش
ای دیده جهان و جان ندیده
جان است جهان تو یک نفس باش
گردیست جهان و اندرین گرد
جاروب نهان شدهست و فراش
این مشغله از کجاست؟ بینی
آن روز که بشکنی چو خشخاش
عشقی که نهان و آشکار است
خون ریز و ستمگر است و اوباش
چون کشته شوی درو بمانی
من مات من الهویٰ فقد عاش
عشق است نه زر نهان نماند
العاشق کل سره فاش
لا حسن یلذ حیث لا عشق
شاباش زهی جمال شاباش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی میرسان
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
بر نشانهی خاک ما اینک نشان زخم تو
ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش
ای هما کز سایهات پر یافت کوه قاف نیز
ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
تحفههای آن جهانی میرسانی دم به دم
میرسان و میرسان خوش میرسانی شاد باش
رختها را میکشاند جان مستان سوی تو
میچشان و میکشان خوش میکشانی شاد باش
ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج
تا زمین گوید تو را کی آسمانی شاد باش
گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو
پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش
گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی میرسان
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
بر نشانهی خاک ما اینک نشان زخم تو
ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش
ای هما کز سایهات پر یافت کوه قاف نیز
ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
تحفههای آن جهانی میرسانی دم به دم
میرسان و میرسان خوش میرسانی شاد باش
رختها را میکشاند جان مستان سوی تو
میچشان و میکشان خوش میکشانی شاد باش
ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج
تا زمین گوید تو را کی آسمانی شاد باش
گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو
پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش
گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده بادهشان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلییی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد ازین میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهیی بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندرین دریا غذای ماهییی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش؟
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبز است و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما؟ کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
خون انگوری نخورده بادهشان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلییی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد ازین میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهیی بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندرین دریا غذای ماهییی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش؟
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبز است و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما؟ کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش
ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش
سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده
وان کزین میدان بترسد گو برو در خانه باش
چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانهی مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش
درهای باصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید بیصدف دردانه باش
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش
شمع را تهدید کن کی شمع چون پروانه باش
کاسهٔ سر را تهی کن وان گهی با سر بگو
کی مبارک کاسهٔ سر عشق را پیمانه باش
لانهٔ تو عشق بودهست ای همای لایزال
عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش
ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش
سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده
وان کزین میدان بترسد گو برو در خانه باش
چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانهی مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش
درهای باصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید بیصدف دردانه باش
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش
شمع را تهدید کن کی شمع چون پروانه باش
کاسهٔ سر را تهی کن وان گهی با سر بگو
کی مبارک کاسهٔ سر عشق را پیمانه باش
لانهٔ تو عشق بودهست ای همای لایزال
عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
اندرآمد شاه شیرینان ترش
جان شیرینم فدای آن ترش
چشم کژبین را بگفتم کژ مبین
کس کند باور گل خندان ترش؟
در هر آن زندان که درتابد رخش
کس نماند در همه زندان ترش
گرد باغش گشتم و والله نبود
میوهیی اندر همه بستان ترش
در حرم خندان بود سلطان ولیک
مینماید خویش در دیوان ترش
گر تو مرد مومنی باور مکن
انگبین و شکر و ایمان ترش
منکر ار باشد ترش نبود عجب
نسبتی دارد به بادنجان ترش
جان شیرینم فدای آن ترش
چشم کژبین را بگفتم کژ مبین
کس کند باور گل خندان ترش؟
در هر آن زندان که درتابد رخش
کس نماند در همه زندان ترش
گرد باغش گشتم و والله نبود
میوهیی اندر همه بستان ترش
در حرم خندان بود سلطان ولیک
مینماید خویش در دیوان ترش
گر تو مرد مومنی باور مکن
انگبین و شکر و ایمان ترش
منکر ار باشد ترش نبود عجب
نسبتی دارد به بادنجان ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴
میگفت چشم شوخش با طرهٔ سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاه است
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و ره زنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و میگفت
هرگز که دید دنبه بیدام در گیاهش؟
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بیخبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گوید که بیگناهم
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش؟
ابله کننده عشق است عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
پای تو درد گیرد افسون جان برو خوان
آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق کی گشاید بیآه غصه کاهش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتیم از پایگاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش
زاندیشه میگذارم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الٰهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش؟
نی ما از آن شاهیم؟ ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش؟ چه جان و آه آهش؟
مستی فزود خامش تا نکتهیی نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیک خواهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاه است
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و ره زنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و میگفت
هرگز که دید دنبه بیدام در گیاهش؟
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بیخبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گوید که بیگناهم
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش؟
ابله کننده عشق است عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
پای تو درد گیرد افسون جان برو خوان
آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق کی گشاید بیآه غصه کاهش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتیم از پایگاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش
زاندیشه میگذارم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الٰهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش؟
نی ما از آن شاهیم؟ ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش؟ چه جان و آه آهش؟
مستی فزود خامش تا نکتهیی نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیک خواهش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
روحیست بینشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی؟ یک لحظهیی مجویش
خواهی که تا بدانی؟ یک لحظهیی مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون زاشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش میخسب در امانش
چون تو ز ره بمانی جانت روانه گردد
وان گه چه رحمت آید از جان و از روانش
ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را؟
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بیحرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان؟
واخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش؟
روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی؟ یک لحظهیی مجویش
خواهی که تا بدانی؟ یک لحظهیی مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون زاشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش میخسب در امانش
چون تو ز ره بمانی جانت روانه گردد
وان گه چه رحمت آید از جان و از روانش
ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را؟
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بیحرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان؟
واخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بیصمغ و بیسریش
گز میکنند جامهٔ عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
بیچاره آدمی که زبون است عشق را
زفت آمد این سوار بر این اسپ پشت ریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بیصمغ و بیسریش
گز میکنند جامهٔ عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
بیچاره آدمی که زبون است عشق را
زفت آمد این سوار بر این اسپ پشت ریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
خواجه چرا کردهیی روی تو بر ما ترش؟
زین شکرستان برو هست کس این جا ترش؟
در شکرستان دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش
بر فلک آن طوطیان جمله شکر میخورند
گر نپری بر فلک منگر بالا ترش
رستم میدان فکر پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش؟
هر که خورد می صبوح روز بود شیرگیر
هر که خورد دوغ هست امشب و فردا ترش
مؤمن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود
تو به کجا دیدهیی طبلهٔ حلوا ترش؟
این ترشیها همه پیش تو زان جمع شد
جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش
والله هر میوهیی کو نپزد ز آفتاب
گر چه بود نیشکر نبود الا ترش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
هر که ترش بینیاش دان که ز آتش گریخت
غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش
دعوهٔ دل کردهیی وعده وفا کن مباش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش
بنگر در مصطفیٰ چون که ترش شد دمی
کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش
خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش
او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک
در ادب کودکان باشد لالا ترش
زین شکرستان برو هست کس این جا ترش؟
در شکرستان دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش
بر فلک آن طوطیان جمله شکر میخورند
گر نپری بر فلک منگر بالا ترش
رستم میدان فکر پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش؟
هر که خورد می صبوح روز بود شیرگیر
هر که خورد دوغ هست امشب و فردا ترش
مؤمن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود
تو به کجا دیدهیی طبلهٔ حلوا ترش؟
این ترشیها همه پیش تو زان جمع شد
جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش
والله هر میوهیی کو نپزد ز آفتاب
گر چه بود نیشکر نبود الا ترش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
هر که ترش بینیاش دان که ز آتش گریخت
غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش
دعوهٔ دل کردهیی وعده وفا کن مباش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش
بنگر در مصطفیٰ چون که ترش شد دمی
کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش
خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش
او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک
در ادب کودکان باشد لالا ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بپرس عیش چه باشد؟ برون شدن زین عیش
که عیش صورت چون حلقهییست بر در عیش
درون پرده ز ارواح عیش صورتهاست
ز عکس ایشان این پرده شد مصور عیش
وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم
که خاک بر سر آن زر که نیست درخور عیش
بگویمت که چرا چرخ میزند گردون
کیاش به چرخ درآورد؟ تاب اختر عیش
بگویمت که چرا بحر موج در موج است
کیاش به رقص درآورد؟ نور گوهر عیش
بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد
که داد بوی بهشتش؟ نسیم عنبر عیش
بگویمت که چرا باد حرف حرف شدهست
که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر عیش
بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت
که گردک است و عروسی بگیر چادر عیش
بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک
به یک دو لعب فروماندهام به ششدر عیش
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بپرس عیش چه باشد؟ برون شدن زین عیش
که عیش صورت چون حلقهییست بر در عیش
درون پرده ز ارواح عیش صورتهاست
ز عکس ایشان این پرده شد مصور عیش
وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم
که خاک بر سر آن زر که نیست درخور عیش
بگویمت که چرا چرخ میزند گردون
کیاش به چرخ درآورد؟ تاب اختر عیش
بگویمت که چرا بحر موج در موج است
کیاش به رقص درآورد؟ نور گوهر عیش
بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد
که داد بوی بهشتش؟ نسیم عنبر عیش
بگویمت که چرا باد حرف حرف شدهست
که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر عیش
بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت
که گردک است و عروسی بگیر چادر عیش
بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک
به یک دو لعب فروماندهام به ششدر عیش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
چه بادههاست بتم را دران کدوی ترش
به قاصد او ترش است و به جان شیرینش
که نیست در همه اجزاش تای موی ترش
هزار خمرهٔ سرکه عسل شدهست ازو
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش
زهای و هوی ترشهای ماش خنده گرفت
حلاوت عجبی یافتهای و هوی ترش
ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید
که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش؟
ربود سیل ویام دوش و خلق نعره زنان
میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش؟
پریر یار مرا جست کان ترش رو کو؟
خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش؟
شتاب و تیز همیرفت کو به کو پی من
چرا کند شکرو قند جست و جوی ترش؟
گرفته طبلهٔ حلوا و بنده را جویان
که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش
عجب نباشد اگر قصد او فنای من است
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
غلط مکن ترشی نی برای دفع تواست
ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش
ز رشک جاه امیر است روترش دربان
ز رشک روی عروس است روی شوی ترش
هزار خانه چو زنبور پرعسل داری
به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش
چه بادههاست بتم را دران کدوی ترش
به قاصد او ترش است و به جان شیرینش
که نیست در همه اجزاش تای موی ترش
هزار خمرهٔ سرکه عسل شدهست ازو
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش
زهای و هوی ترشهای ماش خنده گرفت
حلاوت عجبی یافتهای و هوی ترش
ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید
که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش؟
ربود سیل ویام دوش و خلق نعره زنان
میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش؟
پریر یار مرا جست کان ترش رو کو؟
خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش؟
شتاب و تیز همیرفت کو به کو پی من
چرا کند شکرو قند جست و جوی ترش؟
گرفته طبلهٔ حلوا و بنده را جویان
که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش
عجب نباشد اگر قصد او فنای من است
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
غلط مکن ترشی نی برای دفع تواست
ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش
ز رشک جاه امیر است روترش دربان
ز رشک روی عروس است روی شوی ترش
هزار خانه چو زنبور پرعسل داری
به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
شنو ز سینه ترنگا ترنگ آوازش
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش
به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله
ز دست رفت دل من چو دید سر بازش
دل از بریشم او چون کلا به گردان است
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
دو سه بریشم ازین ارغنون فروتر گیر
که تند میرسد آواز عقل پردازش
بدان که تن چو غبار است و جان درو چون باد
ولیک فعل غبار تن است غمازش
غبار جان بود و میرسد دگر جانی
که ذره ذره به رقص آمدهست از آوازش
جهان تنور و درو نانهای رنگارنگ
تنور و نان چه کند آن که دید خبازش؟
ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست
فدات جانم هر جا که هست بنوازش
شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر
که هست مه را چیزی ز لطف پروازش
چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند
چراغکی که بود شب شراراندازش
به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
که دل ز غیرت شه واقف است و از نازش
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش
به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله
ز دست رفت دل من چو دید سر بازش
دل از بریشم او چون کلا به گردان است
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
دو سه بریشم ازین ارغنون فروتر گیر
که تند میرسد آواز عقل پردازش
بدان که تن چو غبار است و جان درو چون باد
ولیک فعل غبار تن است غمازش
غبار جان بود و میرسد دگر جانی
که ذره ذره به رقص آمدهست از آوازش
جهان تنور و درو نانهای رنگارنگ
تنور و نان چه کند آن که دید خبازش؟
ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست
فدات جانم هر جا که هست بنوازش
شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر
که هست مه را چیزی ز لطف پروازش
چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند
چراغکی که بود شب شراراندازش
به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
که دل ز غیرت شه واقف است و از نازش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می به است یا جامش
طرب افزاتر است از باده
آن سقطهای تلخ آشامش
بهر دانه نمیروم سوی دام
بل که از عشق محنت دامش
آن مهی که نه شرقی و غربیست
نور بخشد شبش چو ایامش
خاک آدم پر از عقیق چراست؟
تا به معدن کشد به ناکامش
گوهر چشم و دل رسول حق است
حلقهٔ گوش ساز پیغامش
تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش
سرد شد نعمت جهان بر دل
پیش حسن ولی انعامش
شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو ترکی؟ درافکن از بامش
کم او گیر و جمله هندستان
خاص او را بریز بر عامش
طالع هند خود زحل آمد
گر چه بالاست نحس شد نامش
رفت بالا نرست از نحسی
می بد را چه سود از جامش
بد هندو نمودم آینهام
حسد و کینه نیست اعلامش
نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد
یک سپید و دگر سیه فامش
یا رب آن می به است یا جامش
طرب افزاتر است از باده
آن سقطهای تلخ آشامش
بهر دانه نمیروم سوی دام
بل که از عشق محنت دامش
آن مهی که نه شرقی و غربیست
نور بخشد شبش چو ایامش
خاک آدم پر از عقیق چراست؟
تا به معدن کشد به ناکامش
گوهر چشم و دل رسول حق است
حلقهٔ گوش ساز پیغامش
تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش
سرد شد نعمت جهان بر دل
پیش حسن ولی انعامش
شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو ترکی؟ درافکن از بامش
کم او گیر و جمله هندستان
خاص او را بریز بر عامش
طالع هند خود زحل آمد
گر چه بالاست نحس شد نامش
رفت بالا نرست از نحسی
می بد را چه سود از جامش
بد هندو نمودم آینهام
حسد و کینه نیست اعلامش
نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد
یک سپید و دگر سیه فامش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
توبهٔ من درست نیست خموش
من بیتوبه را به کس مفروش
بندهٔ عیب ناک را بمران
رحمت خویش را ازو بمپوش
تو سمیع ضمیر و فکری و ما
لب ببسته همیزنیم خروش
هر غم و شادییی که صورت بست
پیش تصویر توست خدمت کوش
نقش تسلیم گشته پیش قلم
گه پلنگش کنی و گاهی موش
مینماید فسرده هر چیزم
همچو دیگند هر یکی در جوش
میزند نعرههای پنهانی
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش
وقت آمد که بشنوید اسرار
میگشاید خدا شما را گوش
وقت آمد که سبزپوشان نیز
در رسند از رواق ازرق پوش
من بیتوبه را به کس مفروش
بندهٔ عیب ناک را بمران
رحمت خویش را ازو بمپوش
تو سمیع ضمیر و فکری و ما
لب ببسته همیزنیم خروش
هر غم و شادییی که صورت بست
پیش تصویر توست خدمت کوش
نقش تسلیم گشته پیش قلم
گه پلنگش کنی و گاهی موش
مینماید فسرده هر چیزم
همچو دیگند هر یکی در جوش
میزند نعرههای پنهانی
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش
وقت آمد که بشنوید اسرار
میگشاید خدا شما را گوش
وقت آمد که سبزپوشان نیز
در رسند از رواق ازرق پوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
مدارم یک زمان از کار فارغ
که گردد آدمی غم خوار فارغ
چو فارغ شد غم او را سخره گیرد
مبادا هیچ کس ای یار فارغ
قلندر گر چه فارغ مینماید
ولیکن نیست در اسرار فارغ
ز اول میکشد او خار بسیار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ
چو موری دانهها انبار میکرد
سلیمان شد شد از انبار فارغ
چو دریاییست او پرکار و بیکار
ازو گیرند و او زایثار فارغ
قلندر هست در کشتی نشسته
روان در راه و از رفتار فارغ
درین حیرت بسی بینی درین راه
ز کشتی و ز دریابار فارغ
به یاد بحر مست از وهم کشتی
نشسته احمقی بسیار فارغ
که گردد آدمی غم خوار فارغ
چو فارغ شد غم او را سخره گیرد
مبادا هیچ کس ای یار فارغ
قلندر گر چه فارغ مینماید
ولیکن نیست در اسرار فارغ
ز اول میکشد او خار بسیار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ
چو موری دانهها انبار میکرد
سلیمان شد شد از انبار فارغ
چو دریاییست او پرکار و بیکار
ازو گیرند و او زایثار فارغ
قلندر هست در کشتی نشسته
روان در راه و از رفتار فارغ
درین حیرت بسی بینی درین راه
ز کشتی و ز دریابار فارغ
به یاد بحر مست از وهم کشتی
نشسته احمقی بسیار فارغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ
گویند بهر عشق تو خود را چه میکشی؟
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ
گویند اشک چشم تو در عشق بیهدهست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ
گویند آن کسان که نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ
گویند آن کسان که نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ
گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بیواسطه نگوید مر بنده را دروغ
گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما دروغ
گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ
گویند جان پاک ازین آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ
گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ
خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ
گویند بهر عشق تو خود را چه میکشی؟
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ
گویند اشک چشم تو در عشق بیهدهست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ
گویند آن کسان که نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ
گویند آن کسان که نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ
گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بیواسطه نگوید مر بنده را دروغ
گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما دروغ
گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ
گویند جان پاک ازین آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ
گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ
خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
باده نمیبایدم، فارغم از درد و صاف
تشنه خون خودم، آمد وقت مصاف
برکش شمشیر تیز، خون حسودان بریز
تا سر بیتن کند، گرد تن خود طواف
کوه کن از کلهها، بحر کن از خون ما
تا بخورد خاک و ریگ، جرعه خون از گزاف
ای ز دل من خبیر، رو دهنم را مگیر
ور نه شکافد دلم، خون بجهد از شکاف
گوش به غوغا مکن، هیچ محابا مکن
سلطنت و قهرمان، نیست چنین دست باف
در دل آتش روم، لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را، بر چه بریدند ناف؟
آتش فرزند ماست، تشنه و دربند ماست
هر دو یکی میشویم، تا نبود اختلاف
چک چک و دودش چراست؟ زانک دورنگی به جاست
چونک شود هیزم او، چک چک نبود ز لاف
ور بجهد نیم سوز، فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سیه، طالب وصل و زفاف
آتش گوید برو، تو سیهی من سپید
هیزم گوید که تو سوخته ای، من معاف
این طرفش روی نی، وان طرفش روی نی
کرده میان دو یار، در سیهی اعتکاف
همچو مسلمان غریب، نی سوی خلقش رهی
نی سوی شاهنشهی، بر طرفی چون سجاف
بلکه چو عنقا که او، از همه مرغان فزود
بر فلکش ره نبود، ماند بر آن کوه قاف
با تو چه گویم؟ که تو، در غم نان ماندهای
پشت خمی همچو لام، تنگ دلی همچو کاف
هین بزن ای فتنه جو، بر سر سنگ آن سبو
تا نکشم آب جو، تا نکنم اغتراف
ترک سقایی کنم، غرقه دریا شوم
ور ز جنگ و خلاف، بیخبر از اعتراف
همچو روانهای پاک، خامش در زیر خاک
قالبشان چون عروس، خاک بر او چون لحاف
تشنه خون خودم، آمد وقت مصاف
برکش شمشیر تیز، خون حسودان بریز
تا سر بیتن کند، گرد تن خود طواف
کوه کن از کلهها، بحر کن از خون ما
تا بخورد خاک و ریگ، جرعه خون از گزاف
ای ز دل من خبیر، رو دهنم را مگیر
ور نه شکافد دلم، خون بجهد از شکاف
گوش به غوغا مکن، هیچ محابا مکن
سلطنت و قهرمان، نیست چنین دست باف
در دل آتش روم، لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را، بر چه بریدند ناف؟
آتش فرزند ماست، تشنه و دربند ماست
هر دو یکی میشویم، تا نبود اختلاف
چک چک و دودش چراست؟ زانک دورنگی به جاست
چونک شود هیزم او، چک چک نبود ز لاف
ور بجهد نیم سوز، فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سیه، طالب وصل و زفاف
آتش گوید برو، تو سیهی من سپید
هیزم گوید که تو سوخته ای، من معاف
این طرفش روی نی، وان طرفش روی نی
کرده میان دو یار، در سیهی اعتکاف
همچو مسلمان غریب، نی سوی خلقش رهی
نی سوی شاهنشهی، بر طرفی چون سجاف
بلکه چو عنقا که او، از همه مرغان فزود
بر فلکش ره نبود، ماند بر آن کوه قاف
با تو چه گویم؟ که تو، در غم نان ماندهای
پشت خمی همچو لام، تنگ دلی همچو کاف
هین بزن ای فتنه جو، بر سر سنگ آن سبو
تا نکشم آب جو، تا نکنم اغتراف
ترک سقایی کنم، غرقه دریا شوم
ور ز جنگ و خلاف، بیخبر از اعتراف
همچو روانهای پاک، خامش در زیر خاک
قالبشان چون عروس، خاک بر او چون لحاف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
باز از آن کوه قاف، آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق
باز برآورد عشق سر، به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق
سینه گشادست فقر، جانب دلهای پاک
در شکم طور بین، سینه سینای عشق
مرغ دل عاشقان، باز پر نو گشاد
کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
هر نفس آید نثار، بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق
فتنه نشان عقل بود، رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین، فتنه دروای عشق
عقل بدید آتشی، گفت که عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل، بالا بپر، بنگر بالای عشق
بنگر در شمس دین، خسرو تبریزیان
شادی جانهای پاک، دیده دلهای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق
باز برآورد عشق سر، به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق
سینه گشادست فقر، جانب دلهای پاک
در شکم طور بین، سینه سینای عشق
مرغ دل عاشقان، باز پر نو گشاد
کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
هر نفس آید نثار، بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق
فتنه نشان عقل بود، رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین، فتنه دروای عشق
عقل بدید آتشی، گفت که عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل، بالا بپر، بنگر بالای عشق
بنگر در شمس دین، خسرو تبریزیان
شادی جانهای پاک، دیده دلهای عشق