عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد
هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد
بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن
همهٔ گلهای زمین آینهدان خواهد شد
هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت
باز تاخطه چین مشگ فشان خواهد شد
خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال
افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد
آن شکر لب به دیاری که گذر خواهد کرد
فتد ارزان چو نمک صبر گران خواهد شد
عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد
هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد
همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن
قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد
هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد
بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن
همهٔ گلهای زمین آینهدان خواهد شد
هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت
باز تاخطه چین مشگ فشان خواهد شد
خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال
افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد
آن شکر لب به دیاری که گذر خواهد کرد
فتد ارزان چو نمک صبر گران خواهد شد
عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد
هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد
همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن
قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هیچ میگویی اسیری داشتم حالش چه شد
خستهٔ من نیمه جانی داشت احوالش چه شد
هیچ میپرسی که مرغی کز دیاری گاه گاه
میرسید و نامهای میبود بربالش چه شد
هیچ کلک فکر میرانی بر این کان خسته را
جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد
در ضمیرت هیچ میگردد که پار افتادهای
مرغ روحش گرد من میگشت امسالش چه شد
پیش چشمت هیچ میگردد که در دشت خیال
آهوی من بود مجنونی به دنبالش چه شد
پیش دستت چاکری استاده بد آخر ببین
مرگ افکندش ز پا غم کرد پامالش چه شد
ملک عیش محتشم یارب چرا شد سرنگون
گشت بختش واژگون اقبالش چه شد
خستهٔ من نیمه جانی داشت احوالش چه شد
هیچ میپرسی که مرغی کز دیاری گاه گاه
میرسید و نامهای میبود بربالش چه شد
هیچ کلک فکر میرانی بر این کان خسته را
جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد
در ضمیرت هیچ میگردد که پار افتادهای
مرغ روحش گرد من میگشت امسالش چه شد
پیش چشمت هیچ میگردد که در دشت خیال
آهوی من بود مجنونی به دنبالش چه شد
پیش دستت چاکری استاده بد آخر ببین
مرگ افکندش ز پا غم کرد پامالش چه شد
ملک عیش محتشم یارب چرا شد سرنگون
گشت بختش واژگون اقبالش چه شد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد
تو هم ای خان باز آ که عمر رفته باز آمد
گریزان شد فراق و هجر بیخم زد تو هم اکنون
روی افسرده کی کان مایهٔ سوز و گداز آمد
بزن بر بام چرخ ای بخت دیگر نوبت عشقم
که با حسن بلند آوازه باز آن سروناز آمد
دگر غوغای مرغانست در نخجیر گاه او
که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد
تو نیز ای دل که مالامال رازی مطمئن باشی
که آن جنبشنشین بحر بیآرام باز آمد
دگر ما و بهای خون خود کردن چو آب ارزان
که با سرمایهٔ ناز آن خریدار نیاز آمد
مخور غم محتشم من بعد کان غمخوار پیدا شد
مزن دیگر دم بیچارگی کان چاره ساز آمد
تو هم ای خان باز آ که عمر رفته باز آمد
گریزان شد فراق و هجر بیخم زد تو هم اکنون
روی افسرده کی کان مایهٔ سوز و گداز آمد
بزن بر بام چرخ ای بخت دیگر نوبت عشقم
که با حسن بلند آوازه باز آن سروناز آمد
دگر غوغای مرغانست در نخجیر گاه او
که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد
تو نیز ای دل که مالامال رازی مطمئن باشی
که آن جنبشنشین بحر بیآرام باز آمد
دگر ما و بهای خون خود کردن چو آب ارزان
که با سرمایهٔ ناز آن خریدار نیاز آمد
مخور غم محتشم من بعد کان غمخوار پیدا شد
مزن دیگر دم بیچارگی کان چاره ساز آمد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
یار بیدردی غیر و غم ما میداند
میکند گرچه تغافل همه را میداند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر
پادشاهیست که احوال گدا میداند
گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این
که جفا میکند آن شوخ و وفا میداند
ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا
آن که این در به من داد دوا میداند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم
کوری آن که مرا از تو جدا میداند
روز و شب مهر تو میورزم و این راز نهان
کس ندانست به غیر از تو خدا میداند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است
خویشتن را سگ آن حور لقا میداند
میکند گرچه تغافل همه را میداند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر
پادشاهیست که احوال گدا میداند
گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این
که جفا میکند آن شوخ و وفا میداند
ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا
آن که این در به من داد دوا میداند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم
کوری آن که مرا از تو جدا میداند
روز و شب مهر تو میورزم و این راز نهان
کس ندانست به غیر از تو خدا میداند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است
خویشتن را سگ آن حور لقا میداند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
ای گل به کس این خوبی بسیار نمیماند
دایم گل رعنایی بر بار نمیماند
مگذار که نا اهلان چینند گل رویت
کز نار چو گل چینند جز خار نمیماند
می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی
از مجلسیان یک تن هوشیار نمیماند
که مه به تو میماند خوئی که کنون داری
فرداست که در کویت دیار نمیماند
ای دم به دم از چشمت آثار ستم پیدا
تا مینگری از ما آثار نمیماند
بیمار تو را هر بار در تن نفسی میماند
پاس نفسش میدار کاین یار نمیماند
چون محتشم از وصفت خاموش نمیمانم
تا تیغ زبان من از کار نمیماند
دایم گل رعنایی بر بار نمیماند
مگذار که نا اهلان چینند گل رویت
کز نار چو گل چینند جز خار نمیماند
می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی
از مجلسیان یک تن هوشیار نمیماند
که مه به تو میماند خوئی که کنون داری
فرداست که در کویت دیار نمیماند
ای دم به دم از چشمت آثار ستم پیدا
تا مینگری از ما آثار نمیماند
بیمار تو را هر بار در تن نفسی میماند
پاس نفسش میدار کاین یار نمیماند
چون محتشم از وصفت خاموش نمیمانم
تا تیغ زبان من از کار نمیماند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
یک جهان شوخی به یک عالم حیا آمیختند
کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند
دست دعوی از کمان ابرویش کوتاه بود
زان جهت بردند و از طاق بلند آویختند
بود پنهان در یکتائی که در آخر زمان
بهر پیدا کردن آن خاک آدم بیختند
ریخت هرجا هندوی جانش به ره تخم فریب
از هوا مرغان قدسی بر سر هم ریختند
خلق را حسنش رهانید آن چنان از ما سوی
کز مه کنعان زلیخا مشربان بگریختند
بست چون پیمان به دلها عشق تو پیوند او
دیده پیوندان ز هم پیوندها بگسیختند
پیش از آن کز آب و خاک آدم آلایندهست
عشق پاک او به خاک محتشم آمیختند
کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند
دست دعوی از کمان ابرویش کوتاه بود
زان جهت بردند و از طاق بلند آویختند
بود پنهان در یکتائی که در آخر زمان
بهر پیدا کردن آن خاک آدم بیختند
ریخت هرجا هندوی جانش به ره تخم فریب
از هوا مرغان قدسی بر سر هم ریختند
خلق را حسنش رهانید آن چنان از ما سوی
کز مه کنعان زلیخا مشربان بگریختند
بست چون پیمان به دلها عشق تو پیوند او
دیده پیوندان ز هم پیوندها بگسیختند
پیش از آن کز آب و خاک آدم آلایندهست
عشق پاک او به خاک محتشم آمیختند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
دی همایون خبری مژده دهانم دادند
مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز
ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی
که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید
بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا به یک بار سبکبار شود رنج خمار
ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن
بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند
محتشم بهر من اندیشهای از مرگ مدار
که به این مژده ازین ورطه امانم دادند
مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز
ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی
که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید
بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا به یک بار سبکبار شود رنج خمار
ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن
بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند
محتشم بهر من اندیشهای از مرگ مدار
که به این مژده ازین ورطه امانم دادند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند
شرط عشق است که اول دل و دین دربازند
آن چه جان دو جهان افکند آسان بگرو
نرد شوخی است که خوبان سمنبر بازند
ز دیاری که ز یاد از همه میباید باخت
حکم ناز است که طایفه کمتر بازند
بر سر داد محبت که حسابی دگرست
بیحسابست که تا سر بود افسر بازند
نرد دعویست که چون عرصه شود تنگ آنجا
سروران افسر و بیپا و سران سر بازند
بندی شش جهتم فرد چو آن مهرهٔ نرد
کش جدا در عقب عقده ششدر بازند
هست در عشق قماری که حرج نیست در آن
گرچه بر روی مصلای پیامبر بازند
محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق
هست خوش خاصه کز افراط مکرر بازند
شرط عشق است که اول دل و دین دربازند
آن چه جان دو جهان افکند آسان بگرو
نرد شوخی است که خوبان سمنبر بازند
ز دیاری که ز یاد از همه میباید باخت
حکم ناز است که طایفه کمتر بازند
بر سر داد محبت که حسابی دگرست
بیحسابست که تا سر بود افسر بازند
نرد دعویست که چون عرصه شود تنگ آنجا
سروران افسر و بیپا و سران سر بازند
بندی شش جهتم فرد چو آن مهرهٔ نرد
کش جدا در عقب عقده ششدر بازند
هست در عشق قماری که حرج نیست در آن
گرچه بر روی مصلای پیامبر بازند
محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق
هست خوش خاصه کز افراط مکرر بازند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند
فتنهای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق
در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور
گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند
اینک میرسد شورافکنی کز گرد راه
قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم
چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی
قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسهای
در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه میدانست کز طفلان اندک دان یکی
کشور دانائی صد نکته دان برهم زند
عقل کی میگفت کاید مهر پرور کودکی
چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند
کی گمان میبرد می کانشمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل
محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند
فتنهای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق
در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور
گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند
اینک میرسد شورافکنی کز گرد راه
قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم
چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی
قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسهای
در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه میدانست کز طفلان اندک دان یکی
کشور دانائی صد نکته دان برهم زند
عقل کی میگفت کاید مهر پرور کودکی
چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند
کی گمان میبرد می کانشمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل
محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند
جهانیان قلم رد بر آفتاب کشند
برای نیم نگه سرخوشان خواب غرور
هزار منت از آن چشم نیم خواب کشند
اگر شوی نفسی با بهشتیان همدم
دگر ز همدمی حوریان عذاب کشند
برند راه به میزان حسن چون تو سوار
شوی به ناز و بتان حلقهٔ رکاب کشند
ز طبع آب تحیر برون برد حرکت
ز صورت تو مثالی اگر بر آب کشند
غبار راه جنیبت کشان حسن تو را
بود دریغ که در چشم آفتاب کشند
سپار محتشم آخر زمام کشتی تن
به ساقیان که تو را در شط شراب کشند
جهانیان قلم رد بر آفتاب کشند
برای نیم نگه سرخوشان خواب غرور
هزار منت از آن چشم نیم خواب کشند
اگر شوی نفسی با بهشتیان همدم
دگر ز همدمی حوریان عذاب کشند
برند راه به میزان حسن چون تو سوار
شوی به ناز و بتان حلقهٔ رکاب کشند
ز طبع آب تحیر برون برد حرکت
ز صورت تو مثالی اگر بر آب کشند
غبار راه جنیبت کشان حسن تو را
بود دریغ که در چشم آفتاب کشند
سپار محتشم آخر زمام کشتی تن
به ساقیان که تو را در شط شراب کشند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
بلا به من که ندارم غم بقا چکند
کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را
من ایستاده که آن شوخ بیوفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب
میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست
شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمیدانم
که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری
تو را کسی که به دست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست
تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند
کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را
من ایستاده که آن شوخ بیوفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب
میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست
شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمیدانم
که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری
تو را کسی که به دست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست
تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند
از لنترانی حسن هم آوازه در طور افکند
یارب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او
در پیکر کوه اضطراب از ذرهای نور افکند
چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی
کو بر فرس ننهاده زین در عالمی شور افکند
بی شک رساند تیر خود آن گل رخ زرین کمال
گر در شب از یک روزه ره در دیدهٔ مور افکند
خوش بود گر از دل رسد حرف اناالحق بر زبان
غیرت به جرم کشف را ز آتش به منصور افکند
با ساقی ار نبود نهان کیفیت دیگر چه سان
آتش درین افسردگان از آب انگور افکند
بهر چه سر عشق را با بیبصر گوید کسی
بیهوده کس دارو چرا در دیده کور افکند
هرسو چراغی محتشم افروزد از رخسارها
یک شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افکند
از لنترانی حسن هم آوازه در طور افکند
یارب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او
در پیکر کوه اضطراب از ذرهای نور افکند
چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی
کو بر فرس ننهاده زین در عالمی شور افکند
بی شک رساند تیر خود آن گل رخ زرین کمال
گر در شب از یک روزه ره در دیدهٔ مور افکند
خوش بود گر از دل رسد حرف اناالحق بر زبان
غیرت به جرم کشف را ز آتش به منصور افکند
با ساقی ار نبود نهان کیفیت دیگر چه سان
آتش درین افسردگان از آب انگور افکند
بهر چه سر عشق را با بیبصر گوید کسی
بیهوده کس دارو چرا در دیده کور افکند
هرسو چراغی محتشم افروزد از رخسارها
یک شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
هر کسی چیزی به پای آن پسر می افکند
شاه ملک افسر گدای ملک سر میافکند
آفتاب از پرده پیش از صبح میآید برون
چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر میافکند
سایه میافکند مرغی بر سر مجنون و من
وادی دارم که آنجا مرغ پر میافکند
چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان
ناوک مژگان به دلها بیخبر میافکند
سایه از لطف تن پاکش نمیافتد به خاک
جامه چون آن نازنین پیکر ز بر میافکند
وه که هرچند آن مهم نزدیک میخواهد به لطف
بختم از بیطالعی ها دورتر میافکند
هرگه آن مه بر ذقن میافکند چوگان زلف
محتشم در پای او چون گوی سر میافکند
شاه ملک افسر گدای ملک سر میافکند
آفتاب از پرده پیش از صبح میآید برون
چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر میافکند
سایه میافکند مرغی بر سر مجنون و من
وادی دارم که آنجا مرغ پر میافکند
چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان
ناوک مژگان به دلها بیخبر میافکند
سایه از لطف تن پاکش نمیافتد به خاک
جامه چون آن نازنین پیکر ز بر میافکند
وه که هرچند آن مهم نزدیک میخواهد به لطف
بختم از بیطالعی ها دورتر میافکند
هرگه آن مه بر ذقن میافکند چوگان زلف
محتشم در پای او چون گوی سر میافکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
خدا اگر چه ز پاکان دعا قبول کند
دعا کنم من و گویم خدا قبول کند
فشاند آن که ز ما آستین رد به دو کون
کجا نیاز من بینوا قبول کند
ز روی ساعد سلطان پریده شهبازی
چگونه طعمه ز دست گدا قبول کند
در خز این درد و دوا چه بگشایند
که غیر بی جگر آنجا دوا قبول کند
بلا و عافیت آیند اگر به معرض عرض
حریف عشق بلاشک بلا قبول کند
مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک
که درد را بگذارد دوا قبول کند
اگر قبول کند مرد هر کجا دردیست
کسی که درد ندارد کجا قبول کند
فقیه قابل عفو و فقیر نا قابل
ازین میانه کرم تا که را قبول کند
شوم چو محتشم از مقبلان راه خدا
گرم به بندگی آن بیوفا قبول کند
دعا کنم من و گویم خدا قبول کند
فشاند آن که ز ما آستین رد به دو کون
کجا نیاز من بینوا قبول کند
ز روی ساعد سلطان پریده شهبازی
چگونه طعمه ز دست گدا قبول کند
در خز این درد و دوا چه بگشایند
که غیر بی جگر آنجا دوا قبول کند
بلا و عافیت آیند اگر به معرض عرض
حریف عشق بلاشک بلا قبول کند
مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک
که درد را بگذارد دوا قبول کند
اگر قبول کند مرد هر کجا دردیست
کسی که درد ندارد کجا قبول کند
فقیه قابل عفو و فقیر نا قابل
ازین میانه کرم تا که را قبول کند
شوم چو محتشم از مقبلان راه خدا
گرم به بندگی آن بیوفا قبول کند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند
صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند
از کشتکان شهری پر و خلق از پی قاتل دوان
با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کند
اشک من از خواب سکون بیدار و مردم بی خبر
این سیل اگر آید چنین صدخانه را ویران کند
ماهی نهد دل بر خطر مرغ هوا یابد ضرر
آن دم که اشک و اه من در بحر و بر طوفان کند
گر مژدهٔ کشتن دهی زندانیان عشق را
صد یوسف از مصر طرب آهنگ این زندان کند
زینسان که من در عاشقی دارم حیات از درد او
میرم اگر عیسی دمی درد مرا درمان کند
گردد کمال حسن و عشق آن دم عیان بر منکران
کورا بهار خطر رسد ما را جنون طغیان کند
ای پردهدار از پیش او یک سو نشین بهر خدا
تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان کند
دشتی که سازد محتشم گرم از سموم آه خود
گر باد بر وی بگذرد صد خضر را بیجان کند
صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند
از کشتکان شهری پر و خلق از پی قاتل دوان
با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کند
اشک من از خواب سکون بیدار و مردم بی خبر
این سیل اگر آید چنین صدخانه را ویران کند
ماهی نهد دل بر خطر مرغ هوا یابد ضرر
آن دم که اشک و اه من در بحر و بر طوفان کند
گر مژدهٔ کشتن دهی زندانیان عشق را
صد یوسف از مصر طرب آهنگ این زندان کند
زینسان که من در عاشقی دارم حیات از درد او
میرم اگر عیسی دمی درد مرا درمان کند
گردد کمال حسن و عشق آن دم عیان بر منکران
کورا بهار خطر رسد ما را جنون طغیان کند
ای پردهدار از پیش او یک سو نشین بهر خدا
تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان کند
دشتی که سازد محتشم گرم از سموم آه خود
گر باد بر وی بگذرد صد خضر را بیجان کند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند
آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم
بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیتالحرام وصل
کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را
تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می
زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی
صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید
تا همچو محتشم به خرابات رو کنند
آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم
بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیتالحرام وصل
کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را
تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می
زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی
صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید
تا همچو محتشم به خرابات رو کنند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
رندان که نقد جان به می ناب میدهند
باغ حیات را به قدح آب میدهند
عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب
دل را نوید وصل تو در خواب میدهند
بازی دهندگان وصال محال تو
ما را نشان به گوهر نایاب میدهند
فیضی که آتشین دم عیسی به مرده داد
در دیر ساقیان به می ناب میدهند
داری دوزخ که روز و شب از حسن بیزوال
پرتو به مهر و نور به مهتاب میدهند
من دل ز تودهٔ ته گلخن نمیکنم
جایم اگر به بستر سنجاب میدهند
مهر آزماست زهر وفا محتشم از آن
شیرین لبان مدام با حباب میدهند
باغ حیات را به قدح آب میدهند
عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب
دل را نوید وصل تو در خواب میدهند
بازی دهندگان وصال محال تو
ما را نشان به گوهر نایاب میدهند
فیضی که آتشین دم عیسی به مرده داد
در دیر ساقیان به می ناب میدهند
داری دوزخ که روز و شب از حسن بیزوال
پرتو به مهر و نور به مهتاب میدهند
من دل ز تودهٔ ته گلخن نمیکنم
جایم اگر به بستر سنجاب میدهند
مهر آزماست زهر وفا محتشم از آن
شیرین لبان مدام با حباب میدهند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
همنشین امشب اگر آن بت چنین خواهد بود
کنج ویرانهٔ ما شاه نشین خواهد بود
زهره در مجلس ما سجده ز مه خواهد خواست
میر مجلس اگر آن زهره جبین خواهد بود
آتش از غیرت این خانه به خود خواهد زد
هر پری خانه که در روی زمین خواهد بود
ای که آگه نهای از آمدن آن بت مست
ساعتی باش که صحبت به ازین خواهد بود
پیش آن بت که سراپردهٔ جان منزل اوست
کمترین پیشکش ما دل و دین خواهد بود
از بهشتی صفتی غمکدهٔ ما امشب
با سراپردهٔ فردوس قرین خواهد بود
محتشم محفل ما امشب از آن غیرت حور
من برآنم که به از خلد برین خواهد بود
کنج ویرانهٔ ما شاه نشین خواهد بود
زهره در مجلس ما سجده ز مه خواهد خواست
میر مجلس اگر آن زهره جبین خواهد بود
آتش از غیرت این خانه به خود خواهد زد
هر پری خانه که در روی زمین خواهد بود
ای که آگه نهای از آمدن آن بت مست
ساعتی باش که صحبت به ازین خواهد بود
پیش آن بت که سراپردهٔ جان منزل اوست
کمترین پیشکش ما دل و دین خواهد بود
از بهشتی صفتی غمکدهٔ ما امشب
با سراپردهٔ فردوس قرین خواهد بود
محتشم محفل ما امشب از آن غیرت حور
من برآنم که به از خلد برین خواهد بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود
بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود
از راه نارسیده شهنشاه عشق او
عالم به باد داده ز گرد سپاه خود
گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت
آثار آن چرنده در آب و گیاه خود
زان همنشین ستاره که میتابد از زمین
شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود
زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش
نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود
یک شهر شد به باد دو روزی خدای را
خالی کن از نظار گیان جلوهگاه خود
خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل
نسبت کنی به مدعی من گناه خود
ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش
هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود
خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم
بردار زود خار وجودش ز راه خود
بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود
از راه نارسیده شهنشاه عشق او
عالم به باد داده ز گرد سپاه خود
گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت
آثار آن چرنده در آب و گیاه خود
زان همنشین ستاره که میتابد از زمین
شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود
زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش
نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود
یک شهر شد به باد دو روزی خدای را
خالی کن از نظار گیان جلوهگاه خود
خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل
نسبت کنی به مدعی من گناه خود
ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش
هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود
خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم
بردار زود خار وجودش ز راه خود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود
فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود
نمیدانم چرا برداشت از من سایهٔ رحمت
سهی سروی که دارد عالمی را رد پناه خود
کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله
گدائی را چه حد سرکشی با پادشاه خود
میندیش از جزا هرچند فاشم کشتهای ای مه
که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود
شب عید است و مه در ابر و مه جویندگان در غم
تو خود بر طرف با می برشکن طرف کلاه خود
به جرمی کاش پیشش متهم گردم که هر ساعت
به دست و پایش افتم معذرت خواه از گناه خود
چو من از دولت قرب ارچه دوری محتشم میرو
به این امید گاهی بر در امید گاه خود
فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود
نمیدانم چرا برداشت از من سایهٔ رحمت
سهی سروی که دارد عالمی را رد پناه خود
کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله
گدائی را چه حد سرکشی با پادشاه خود
میندیش از جزا هرچند فاشم کشتهای ای مه
که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود
شب عید است و مه در ابر و مه جویندگان در غم
تو خود بر طرف با می برشکن طرف کلاه خود
به جرمی کاش پیشش متهم گردم که هر ساعت
به دست و پایش افتم معذرت خواه از گناه خود
چو من از دولت قرب ارچه دوری محتشم میرو
به این امید گاهی بر در امید گاه خود