عبارات مورد جستجو در ۸۶ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت فیروزی
این مژده شنیدی که بناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رفتی و از نقش رویت دیده ی خونین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کدام زخم که بر من ز دلستانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
یاران همه مست و خبر از خویش ندارند
پروای خمار من درویش ندارند
جان کندن فرهاد چه دانند که چون است
آنها که چو من کوه غمی پیش ندارند
درد دل خود با که بگوییم که یاران
با ما بجز از سرزنشی بیش ندارند
یوسف نکند یاد ز یعقوب که خوبان
بیگانه نهادند و غم خویش ندارند
حق نمک خنده شیرین نشناسند
کافر نمکانی که دل ریش ندارند
با نوش لبان خرمگسانند رقیبان
اهلی مطلب نوش که جز نیش ندارند
پروای خمار من درویش ندارند
جان کندن فرهاد چه دانند که چون است
آنها که چو من کوه غمی پیش ندارند
درد دل خود با که بگوییم که یاران
با ما بجز از سرزنشی بیش ندارند
یوسف نکند یاد ز یعقوب که خوبان
بیگانه نهادند و غم خویش ندارند
حق نمک خنده شیرین نشناسند
کافر نمکانی که دل ریش ندارند
با نوش لبان خرمگسانند رقیبان
اهلی مطلب نوش که جز نیش ندارند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم
شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام
از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟
طره درهم و پیراهن چاکش نگرید
اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟
هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب
به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟
کار با مطربه زهره نهادی دارم
گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟
آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام
گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟
با چنین شرم که از هستی خویشش باشد
غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم
شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام
از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟
طره درهم و پیراهن چاکش نگرید
اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟
هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب
به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟
کار با مطربه زهره نهادی دارم
گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟
آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام
گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟
با چنین شرم که از هستی خویشش باشد
غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
شد عمرها که از نظر افتاده خواب ما
رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان
گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما
آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید
خوش توبه ها شکست ز بوی شراب ما
پیوسته سر دهد به هوای نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از میانه نامهٔ ما را برون فکند
شد جمع، خاطر از گنه بی حساب ما
ما عاشقیم هر که به تقلید دم زند
باشد گناه در پی امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند
آتش فکنده در جگر دل کباب ما
از خط دور عارض و از حلقه های زلف
بر ماه بسته است کمر، آفتاب ما
کوتاه سیر، عمر سعیدا و راه دور
بیهوده نیست در پی جانان شتاب ما
نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب
صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو
دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک
کم نمی گردد به زیرش گنج بادآورد ما
رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان
گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما
آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید
خوش توبه ها شکست ز بوی شراب ما
پیوسته سر دهد به هوای نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از میانه نامهٔ ما را برون فکند
شد جمع، خاطر از گنه بی حساب ما
ما عاشقیم هر که به تقلید دم زند
باشد گناه در پی امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند
آتش فکنده در جگر دل کباب ما
از خط دور عارض و از حلقه های زلف
بر ماه بسته است کمر، آفتاب ما
کوتاه سیر، عمر سعیدا و راه دور
بیهوده نیست در پی جانان شتاب ما
نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب
صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو
دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک
کم نمی گردد به زیرش گنج بادآورد ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
سرکنم آوارگی منزل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
مرا به عشق تو جز ناله ای و آهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید
گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
رایم اینست که جان در قدمت افشانم
دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد
نسبت قد تو با سرو چمن می کردم
چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد
میل بالای تو چون کرد دل سرگشته
گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد
حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری
هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد
به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن
مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید
گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
رایم اینست که جان در قدمت افشانم
دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد
نسبت قد تو با سرو چمن می کردم
چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد
میل بالای تو چون کرد دل سرگشته
گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد
حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری
هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد
به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن
مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
روی او صبح من و ماه تمامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - فی المدیحه
ای بفر و خرد و خوبی خورشید سپاه
او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه
زو بود تازه بتابستان اشجار و نبات
از تو تازه دل احرار همه ساله بجاه
هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت
او ببرج حمل افرازد هر سال کلاه
بهنر زو بگذشتی ببقا زو بگذر
که تو از فر اللهی و وی از فر الاه
ماه در خانه خورشید شبی یادو بود
باز خورشید بود ماهی در خانه ماه
نرسد هزمان خورشید سوی خانه خویش
تو سوی خانه خویش آی و می سرخ بخواه
که ز دیر آمدنت نیک سگالان ترا
هست رخ همچو زریر و دل جان جامه سیاه
جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار
جان چو گندم ز بر تابه و رخ زرد چو کاه
راهم ار بودی سوی تو بسر تاختمی
آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه
رهی و بنده آنم که مرا مژده دهد
که به پیروزی پیمود خداوند تو راه
تا تو آنجایی من حال تباهم شب و روز
چون تو باز آئی یک شب نبود حال تباه
تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم
بگه شادی و غم باد ترا چرخ پناه
باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز
تو بشادی ز بر گاه و عدو در ته چاه
او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه
زو بود تازه بتابستان اشجار و نبات
از تو تازه دل احرار همه ساله بجاه
هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت
او ببرج حمل افرازد هر سال کلاه
بهنر زو بگذشتی ببقا زو بگذر
که تو از فر اللهی و وی از فر الاه
ماه در خانه خورشید شبی یادو بود
باز خورشید بود ماهی در خانه ماه
نرسد هزمان خورشید سوی خانه خویش
تو سوی خانه خویش آی و می سرخ بخواه
که ز دیر آمدنت نیک سگالان ترا
هست رخ همچو زریر و دل جان جامه سیاه
جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار
جان چو گندم ز بر تابه و رخ زرد چو کاه
راهم ار بودی سوی تو بسر تاختمی
آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه
رهی و بنده آنم که مرا مژده دهد
که به پیروزی پیمود خداوند تو راه
تا تو آنجایی من حال تباهم شب و روز
چون تو باز آئی یک شب نبود حال تباه
تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم
بگه شادی و غم باد ترا چرخ پناه
باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز
تو بشادی ز بر گاه و عدو در ته چاه
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرغی یگانه بودم یاری بدستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
ای گدایی درت مایه ی صاحب جاهی
فخرها کرده به دوران تو شاهنشاهی
مانده سر گشته بره چرخ هم از گام نخست
خواست با پایه ی قدر تو کند همراهی
خاک پای تو بود چشمه ی حیوان و رسید
سد سکندر به درت بی خطر گمراهی
تا نبیند به مراد تو به جز عکس مراد
عمر بد خواه تو ایمن بود از کوتاهی
تازه شد باز جهان کهن از باد بهار
ای بهار خطرت بی خطر دی گاهی
یار دیرین طلب از تازه رخان تا کندت
مه نو ساغری و چرخ کهن خر گاهی
ناز بر دهر کن و حکم بر افلاک نشاط
تا بدانند کمین بنده ی این درگاهی
فخرها کرده به دوران تو شاهنشاهی
مانده سر گشته بره چرخ هم از گام نخست
خواست با پایه ی قدر تو کند همراهی
خاک پای تو بود چشمه ی حیوان و رسید
سد سکندر به درت بی خطر گمراهی
تا نبیند به مراد تو به جز عکس مراد
عمر بد خواه تو ایمن بود از کوتاهی
تازه شد باز جهان کهن از باد بهار
ای بهار خطرت بی خطر دی گاهی
یار دیرین طلب از تازه رخان تا کندت
مه نو ساغری و چرخ کهن خر گاهی
ناز بر دهر کن و حکم بر افلاک نشاط
تا بدانند کمین بنده ی این درگاهی
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
حنا از خون مردم بسته دستت
شده گلگون دو لعل می پرستت
به قتل عاشقان تیغ دو ابروت
ز مژگان صف کشیده چشم مستت
به ما کلک قضا عشقت نوشته
مرا عاشق تو معشوق از الستت
جهان حسن را شاهی مسلم
تو را گردید از طرز نشستت
اگر اندر محیط غم دل ما
شود ماهی که تاگیری به شستت؟!
نیم آسوده از عشق تو طغرل
عنان اختیار من به دستت!
شده گلگون دو لعل می پرستت
به قتل عاشقان تیغ دو ابروت
ز مژگان صف کشیده چشم مستت
به ما کلک قضا عشقت نوشته
مرا عاشق تو معشوق از الستت
جهان حسن را شاهی مسلم
تو را گردید از طرز نشستت
اگر اندر محیط غم دل ما
شود ماهی که تاگیری به شستت؟!
نیم آسوده از عشق تو طغرل
عنان اختیار من به دستت!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸ - مخترع
دل صد پاره ام از لعل تو خونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۲ - بازگشتن امام علیه السلام از بالین نعش ح ابوالفضل
بنالید از آن درد جن و ملک
پر از نوحه شد بارگاه فلک
بدان شد که آرد به خرگاه شاه
تن چاک چاکش ازآن رزمگاه
نیارست از آن رو که بد ریز ریز
زبس زخم پیکان و شمشیر تیز
به ناچار از آن پیکر نامدار
جدا گشت با دیده ی اشگبار
به دستی عنان و به دستی کمر
پیاده سوی خیمه شد رهسپر
چو دیدند اهل حریمش زدور
ایشان به پا گشت شور نشور
برآنان شد از زاری شه درست
که از نو یکی شاخ ماتم برست
پژوهش کنان نزد شاه آمدند
چو سیاره گان گرد ماه آمدند
بگفتند شاها برادرت کو
علمدار و سالار لشگرت کو
بشد تا که آب آرد از رودبار
نیامد مگر کشته گردید زار
شهنشه بفرمود با آه سرد
که شد کشته عباسم اندرنبرد
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
مرا پشت بشکست وشد تیره بخت
شما را زمان اسیری رسید
دگر روی راحت نخواهید دید
شنیدند چون بانوان گفت شاه
به سر برفشاندند خاک سیاه
چنان با فغان مویه کردند زار
که شد چشم گردون دون اشکبار
غو العطش ناله ی وای وای
دگر باره از کودکان شد به پای
شهنشه چو دید آنهمه درد و جوش
همان ناله ی زار و آه و خروش
به صبر و سکوت امر فرمودشان
شکیبایی از غم بیفرودشان
پر از نوحه شد بارگاه فلک
بدان شد که آرد به خرگاه شاه
تن چاک چاکش ازآن رزمگاه
نیارست از آن رو که بد ریز ریز
زبس زخم پیکان و شمشیر تیز
به ناچار از آن پیکر نامدار
جدا گشت با دیده ی اشگبار
به دستی عنان و به دستی کمر
پیاده سوی خیمه شد رهسپر
چو دیدند اهل حریمش زدور
ایشان به پا گشت شور نشور
برآنان شد از زاری شه درست
که از نو یکی شاخ ماتم برست
پژوهش کنان نزد شاه آمدند
چو سیاره گان گرد ماه آمدند
بگفتند شاها برادرت کو
علمدار و سالار لشگرت کو
بشد تا که آب آرد از رودبار
نیامد مگر کشته گردید زار
شهنشه بفرمود با آه سرد
که شد کشته عباسم اندرنبرد
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
مرا پشت بشکست وشد تیره بخت
شما را زمان اسیری رسید
دگر روی راحت نخواهید دید
شنیدند چون بانوان گفت شاه
به سر برفشاندند خاک سیاه
چنان با فغان مویه کردند زار
که شد چشم گردون دون اشکبار
غو العطش ناله ی وای وای
دگر باره از کودکان شد به پای
شهنشه چو دید آنهمه درد و جوش
همان ناله ی زار و آه و خروش
به صبر و سکوت امر فرمودشان
شکیبایی از غم بیفرودشان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
لطف می خون در رگ افسرده می آرد به جوش
قول نای و چنگ طبع مرده می آرد به جوش
نرگسش هرگه که می بیند به سوی سنبلش
مجمع دل های برهم خورده می آرد به جوش
شب به مستی پرسش مطرب ره حرفم گشود
سمع دانا نکته پرورده می آرد به جوش
نیست ما را در صلاح کار ما هیچ اختیار
پند بی دردان دل آزرده می آرد به جوش
قول ما صاف است در میخانه ما درد نیست
پیر ما در خم عنب افشرده می آرد به جوش
سهل نبود کشتن ما کافران آگاه مباش
قتل ما در خاک خون مرده می آرد به جوش
یار چون گرم غضب گردد «نظیری » لب ببند
شکوه خوی در تاب آورده می آرد به جوش
قول نای و چنگ طبع مرده می آرد به جوش
نرگسش هرگه که می بیند به سوی سنبلش
مجمع دل های برهم خورده می آرد به جوش
شب به مستی پرسش مطرب ره حرفم گشود
سمع دانا نکته پرورده می آرد به جوش
نیست ما را در صلاح کار ما هیچ اختیار
پند بی دردان دل آزرده می آرد به جوش
قول ما صاف است در میخانه ما درد نیست
پیر ما در خم عنب افشرده می آرد به جوش
سهل نبود کشتن ما کافران آگاه مباش
قتل ما در خاک خون مرده می آرد به جوش
یار چون گرم غضب گردد «نظیری » لب ببند
شکوه خوی در تاب آورده می آرد به جوش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدی ناصواب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب