عبارات مورد جستجو در ۹۰ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
زدستم برنمی آید که از پا برکشم خاری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
مرا بر حاصل کس نیست امید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
نتوان یافت دلی خوش به جهان ای کاکو
چه روی گاه سوی گنجه و گاهی باکو؟
طرفه عهدی ست، که انگشت تحیر شده است
آشنای همه لب، همچو نی تنباکو
ای که از لطف، نگهدار همه دل هایی
دل یاران همه بر جای خود است، از ما کو؟
به سفر می روم و بسته به دل مهر وطن
رشته ای از پی باز آمدنم چون ماکو
نعمت هند فراوان بود، اما نرود
یاد گیلان ز دل و حسرت نان لاکو
با غم آن به که بسازیم درین دور سلیم
بوده زین پیش نشاطی به جهان، حالا کو؟
چه روی گاه سوی گنجه و گاهی باکو؟
طرفه عهدی ست، که انگشت تحیر شده است
آشنای همه لب، همچو نی تنباکو
ای که از لطف، نگهدار همه دل هایی
دل یاران همه بر جای خود است، از ما کو؟
به سفر می روم و بسته به دل مهر وطن
رشته ای از پی باز آمدنم چون ماکو
نعمت هند فراوان بود، اما نرود
یاد گیلان ز دل و حسرت نان لاکو
با غم آن به که بسازیم درین دور سلیم
بوده زین پیش نشاطی به جهان، حالا کو؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
اگر از سوز عشقت سوخت دل دیوانه ای کمتر
وگر بر باد شد خاکسترش پروانه ای کمتر
به پیش مستی چشمش که یارب باد روز افزون
بود سامان صد میخانه از پیمانه ای کمتر
نثار دوست کن گر نیم جانی در بدن داری
ز همت دور باشد بودن از پروانه ای کمتر
ز جوش درد بی او خون دل در دیده اش گردد
تو ای بی درد تا کی باشی از پیمانه ای کمتر
به چشم آنکه باشد خاطرش معمور دلتنگی
بود وسعت سرای عالم از ویرانه ای کمتر
ز بس لبریز درد عشق خوبان گشته ام جویا
به گوشم قصهٔ مجنون بود افسانه ای کمتر
وگر بر باد شد خاکسترش پروانه ای کمتر
به پیش مستی چشمش که یارب باد روز افزون
بود سامان صد میخانه از پیمانه ای کمتر
نثار دوست کن گر نیم جانی در بدن داری
ز همت دور باشد بودن از پروانه ای کمتر
ز جوش درد بی او خون دل در دیده اش گردد
تو ای بی درد تا کی باشی از پیمانه ای کمتر
به چشم آنکه باشد خاطرش معمور دلتنگی
بود وسعت سرای عالم از ویرانه ای کمتر
ز بس لبریز درد عشق خوبان گشته ام جویا
به گوشم قصهٔ مجنون بود افسانه ای کمتر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
موسم مستی است ایام بهاران های های
فصل گل را مغتنم دانید یاران های های
دست افشان پای کوبان می روم از خویشتن
رقص مستی سیر دارد می گساران های های
می روم افتان و خیزان تا بکوی می فروش
گرد راه می کشانم، باده خواران! های های
می نمایم شبنم خوی برگل رخساره اش
نم نم باران و صبح نوبهاران های های
مرغ روح از دل تپیدن طبل وحشت خورده است
خجلتی دارم ز روی جان شکاران های های
نه رود یار از برم نه غیر آید بر سرم
خوش بود معشوق و می در روز باران های های
می پرد رنگ از رخم جویا ببال بوی گل
می روم از خود به یاد گلعذاران های های
فصل گل را مغتنم دانید یاران های های
دست افشان پای کوبان می روم از خویشتن
رقص مستی سیر دارد می گساران های های
می روم افتان و خیزان تا بکوی می فروش
گرد راه می کشانم، باده خواران! های های
می نمایم شبنم خوی برگل رخساره اش
نم نم باران و صبح نوبهاران های های
مرغ روح از دل تپیدن طبل وحشت خورده است
خجلتی دارم ز روی جان شکاران های های
نه رود یار از برم نه غیر آید بر سرم
خوش بود معشوق و می در روز باران های های
می پرد رنگ از رخم جویا ببال بوی گل
می روم از خود به یاد گلعذاران های های
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
تا من از مادر نزادم غم کا زاییده شد
تانمیرم آتش دوزخ نخواهد زنده شد
کی ببوی وصلت از باد هوا خواهد شکفت
غنچه دل کز نهال زندگی بر کنده شد
عیب من کرد آنکه حسنت پرده جانش درید
پیش یوسف مدعی از دست خود شرمنده شد
تا نیفتد پرتو خورشید همت بر یکی
سایه اش بر کس نخواهد چون هما فرخنده شد
شد بدرویشی قبول بندگی اهلی ز دوست
نیکبخت اینجا کسی باشد که بی زر بنده شد
تانمیرم آتش دوزخ نخواهد زنده شد
کی ببوی وصلت از باد هوا خواهد شکفت
غنچه دل کز نهال زندگی بر کنده شد
عیب من کرد آنکه حسنت پرده جانش درید
پیش یوسف مدعی از دست خود شرمنده شد
تا نیفتد پرتو خورشید همت بر یکی
سایه اش بر کس نخواهد چون هما فرخنده شد
شد بدرویشی قبول بندگی اهلی ز دوست
نیکبخت اینجا کسی باشد که بی زر بنده شد
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
آسودگی کجا دل بیتاب من کجا
شوق سفر کجا و قرار وطن کجا
در پرده جذبه گر نشود رهنمای شوق
یوسف کجا و رایحه پیرهن کجا
ابر است و گل شکفته و گلزار تازه روی
ساقی کجا پیاله کجا انجمن کجا
دیوانه نیستیم که پیمانه بشکنیم
ما از کجا و توبه پیمان شکن کجا
باور نمی کنم سخن التفات او
دیده است چشم او به غلط سوی من کجا
افسانه ای است گفت و شنید لبش به ما
راه سخن کجا ومجال سخن کجا
گر عاشقی اسیر چرا دل شکسته ای
آشفتگی کجا و هوای چمن کجا
شوق سفر کجا و قرار وطن کجا
در پرده جذبه گر نشود رهنمای شوق
یوسف کجا و رایحه پیرهن کجا
ابر است و گل شکفته و گلزار تازه روی
ساقی کجا پیاله کجا انجمن کجا
دیوانه نیستیم که پیمانه بشکنیم
ما از کجا و توبه پیمان شکن کجا
باور نمی کنم سخن التفات او
دیده است چشم او به غلط سوی من کجا
افسانه ای است گفت و شنید لبش به ما
راه سخن کجا ومجال سخن کجا
گر عاشقی اسیر چرا دل شکسته ای
آشفتگی کجا و هوای چمن کجا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دلی کز غمش می به ساغر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
موبمو شرح غمت روزی که با دل گفته ایم
همچو تار طره ات سر تا قدم آشفته ایم
فصل گل هم گر دل تنگم نشد وا نی شکفت
ما و دل تا عمر باشد غنچه نشکفته ایم
از شکاف سینه ما کن نظر تا بنگری
گنج مهرت را چسان در کنج دل بنهفته ام
شاهد زیبای آزادی خدایا پس کجاست
مقدم او را به جانبازی اگر پذرفته ایم
تا مگر خاشاک بیداد و ستم کمتر شود
بارها این راه را با نوک مژگان رفته ایم
از کجا دانیم حال مردم بیدار چیست
ما که یک عمری ز اشک چشم در خون خفته ایم
فرخی باشد اگر در شهر گوش حق نیوش
خوب می داند که ما در حقایق سفته ایم
همچو تار طره ات سر تا قدم آشفته ایم
فصل گل هم گر دل تنگم نشد وا نی شکفت
ما و دل تا عمر باشد غنچه نشکفته ایم
از شکاف سینه ما کن نظر تا بنگری
گنج مهرت را چسان در کنج دل بنهفته ام
شاهد زیبای آزادی خدایا پس کجاست
مقدم او را به جانبازی اگر پذرفته ایم
تا مگر خاشاک بیداد و ستم کمتر شود
بارها این راه را با نوک مژگان رفته ایم
از کجا دانیم حال مردم بیدار چیست
ما که یک عمری ز اشک چشم در خون خفته ایم
فرخی باشد اگر در شهر گوش حق نیوش
خوب می داند که ما در حقایق سفته ایم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
سویش ره آمد شد هر بوالهوسی نیست
کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست
با ناله ی دل نیست ز واماندگیم باک
در گوش من اکنون که صدای جرسی نیست
گفتم که بر آرم نفسی با وی و اکنون
کز لطف به بالین من آمد نفسی نیست
گوشی به حدیث چو منی نیز توان داد
تا حرفی از آسایش کنج قفسی نیست
با آه من و اشک (سحاب) از چه ندانم
کوی تو همان پاک ز هر خار و خسی نیست
کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست
با ناله ی دل نیست ز واماندگیم باک
در گوش من اکنون که صدای جرسی نیست
گفتم که بر آرم نفسی با وی و اکنون
کز لطف به بالین من آمد نفسی نیست
گوشی به حدیث چو منی نیز توان داد
تا حرفی از آسایش کنج قفسی نیست
با آه من و اشک (سحاب) از چه ندانم
کوی تو همان پاک ز هر خار و خسی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
درون دیده نشستی و دل شدت ماوا
نظر چرا نکنی دلبرا ز مهر به ما
تو جانی و تن رنجور من چنین مهجور
ز روی لطف نگارا مشو ز تن تو جدا
نظر به جانب درماندگان هجران کن
که نیست غیر وصال توشان ز هیچ دوا
پری رخا به چه از چشم ما شدی پنهان
به رغم دشمنم ای دوست روبه من بنما
وفا اگرچه نبودست در جهان هرگز
ولی ز اهل جهان هم برفت مهر و وفا
به جز وفا که نمودم بگو گناهم چیست
چرا دلم بشکستی ستمگرا به جفا
اگرچه ترک خطایی خطا کند بسیار
خدای را که بگردان عنان ز راه خطا
منم فقیر و حقیر و تو پادشاه جهان
ز دست من چه برآید بگو به غیر دعا
مرا چو بار نباشد به حضرتت چه کنم
پیام من که رساند مگر نسیم صبا
نظر چرا نکنی دلبرا ز مهر به ما
تو جانی و تن رنجور من چنین مهجور
ز روی لطف نگارا مشو ز تن تو جدا
نظر به جانب درماندگان هجران کن
که نیست غیر وصال توشان ز هیچ دوا
پری رخا به چه از چشم ما شدی پنهان
به رغم دشمنم ای دوست روبه من بنما
وفا اگرچه نبودست در جهان هرگز
ولی ز اهل جهان هم برفت مهر و وفا
به جز وفا که نمودم بگو گناهم چیست
چرا دلم بشکستی ستمگرا به جفا
اگرچه ترک خطایی خطا کند بسیار
خدای را که بگردان عنان ز راه خطا
منم فقیر و حقیر و تو پادشاه جهان
ز دست من چه برآید بگو به غیر دعا
مرا چو بار نباشد به حضرتت چه کنم
پیام من که رساند مگر نسیم صبا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
جانا دو ابروی تو هلالی خمیده است
چون آن هلال دیده ی عقلم ندیده است
از حد مبر جفا و بیندیش از وفا
زان رو که خار جور تو در جان خلیده است
دانی که حال زار من خسته دل چه شد
جانم به لب ز دست جفایت رسیده است
قدر وصال کعبه روی تو دلبرا
داند کسی که راه بیابان بریده است
مرغ دل ضعیف من ای نور دیدگان
اندر هوای کوی وصالت پریده است
گویی که صبر چاره ی کارت بود ولی
صبر از برم چو آهوی وحشی رمیده است
ما با خیال دوست همه شب مصاحبیم
لیکن به راه شوق دل ما پریده است
ما را به جز غمش نبود در جهان کسی
گرچه به جای من دگری برگزیده است
چون آن هلال دیده ی عقلم ندیده است
از حد مبر جفا و بیندیش از وفا
زان رو که خار جور تو در جان خلیده است
دانی که حال زار من خسته دل چه شد
جانم به لب ز دست جفایت رسیده است
قدر وصال کعبه روی تو دلبرا
داند کسی که راه بیابان بریده است
مرغ دل ضعیف من ای نور دیدگان
اندر هوای کوی وصالت پریده است
گویی که صبر چاره ی کارت بود ولی
صبر از برم چو آهوی وحشی رمیده است
ما با خیال دوست همه شب مصاحبیم
لیکن به راه شوق دل ما پریده است
ما را به جز غمش نبود در جهان کسی
گرچه به جای من دگری برگزیده است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
بی تکلّف خوشست بوی بهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ببخشا ای که میر کاروانی
بواپس مانده ای بر ره روانی
درین گلشن من آنمرغ غریبم
که بر شاخی ندارم آشیانی
فغان نو بدام افتاده صیدیست
بگوشت گر رسد امشب فغانی
تو و ای فاخته سروت که ما را
بود بس جلوه سر و روانی
جبین طاعتم بنگر که فرسود
زبس سودم بخاک آستانی
پشیمان گردی از بیداد چون خاست
زدل آهی، و تیری از کمانی
طبیب خسته وقتش خوش کزو ماند
ز حرف عشق هر سو داستانی
بواپس مانده ای بر ره روانی
درین گلشن من آنمرغ غریبم
که بر شاخی ندارم آشیانی
فغان نو بدام افتاده صیدیست
بگوشت گر رسد امشب فغانی
تو و ای فاخته سروت که ما را
بود بس جلوه سر و روانی
جبین طاعتم بنگر که فرسود
زبس سودم بخاک آستانی
پشیمان گردی از بیداد چون خاست
زدل آهی، و تیری از کمانی
طبیب خسته وقتش خوش کزو ماند
ز حرف عشق هر سو داستانی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سرتاسر عالم بتن امروز سری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بزمت غم بار ما ندارد
عیش تو غبار ما ندارد
ما چهره به خون کنیم گلگون
مشاطه نگار ما ندارد
چون شعله ز سوز سینه روییم
نم ابر بهار ما ندارد
کس بوی نکرد گل که دستش
زخم سر خار ما ندارد
ما عربده می کنیم بسیار
مطرب سر کار ما ندارد
آیینه به عیب ماست گویا
عیب آینه دار ما ندارد
هر نامه که دل نمی کند خون
پیغام دیار ما ندارد
خوشحالی روز وصل دیدیم
شوق شب تار ما ندارد
بی نام و نشان خوش است مرغی
کو ناله زار ما ندارد
گردون مه و مهر دارد اما
نقدی به عیار ما ندارد
خونابه کشیم ما «نظیری »
می عشرت کار ما ندارد
عیش تو غبار ما ندارد
ما چهره به خون کنیم گلگون
مشاطه نگار ما ندارد
چون شعله ز سوز سینه روییم
نم ابر بهار ما ندارد
کس بوی نکرد گل که دستش
زخم سر خار ما ندارد
ما عربده می کنیم بسیار
مطرب سر کار ما ندارد
آیینه به عیب ماست گویا
عیب آینه دار ما ندارد
هر نامه که دل نمی کند خون
پیغام دیار ما ندارد
خوشحالی روز وصل دیدیم
شوق شب تار ما ندارد
بی نام و نشان خوش است مرغی
کو ناله زار ما ندارد
گردون مه و مهر دارد اما
نقدی به عیار ما ندارد
خونابه کشیم ما «نظیری »
می عشرت کار ما ندارد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴ - به یکی از دوستان کرمان نگاشته
پس از بدرود ری و آهنگ کرمان تاکنون که کمابیش ماهی دو افزون گذشته گزارش کار خجسته روزگارت بند گزندی از دل مهر پیوند نگشوده و نوید به افتادکار و تندرستی که سرآمد آرزوهاست رنگ تیره روزی و اندوه از آئینه جان مستمند نزدوده. ندانم در راه از خورد و خواب و درنگ و شتاب بر سر کار و همراهان چه گذشت، و پس از رسیدخانه خردمند و دیوانه و آشنا و بیگانه راه و رفتار و گفت و گزار بر چه روش و کدام منش پیمودند، اگر چه رستگی ها و گسستگی های تو این این چیزها را بسته هست و بود و خسته کاست و فزود نیست، و در پیش آمد زشت و زیبا جز با خواست خدائی که همه اوست و با اوست، گفت و شنود نه، ویرانی و آبادی یک سنگ است و گرفتاری و آزادی یک رنگ بیچاره یغما را که فرو شکیب و بردباری نداده، و از بند اندیشه و پندار راه و رهایی و رستگاری نگشاده. کی و کجا دل از چشم داشت کام گیرد و چگونه و چون بی نامه و پیام آرام پذیرد تا سرگذشت خود را نگارش آرند، یاره نوردان گزارش کنند. جانم همخوابه لب و روزم همسایه شب خواهد شد، ناچار پژوهش و دریافت را نامه در مشت و خامه در انگشت کرده، رنج افزای فرخنده روان می گردم که از گوشه و کنار نگارنده راست گزار و گزارنده درست نگار به چنگ آورده درستی و شکست آنچه هست نگارندگی کن و جان خسته روان را که در راه جستجو گوش وهوش بر این گفتگو است رامش زندگی بخش. امیدوارم رهی را از نوید فرهی آگهی دهی و روز اندوه یاران را بی آنکه دلنگرانی دراز افتد، هنجار کوتهی بخشی بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
به دست اگر چه متاعی به جز گناه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم