عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۹
هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
من کجا و رخصت آن بزم، دانم جای خویش
دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد
هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست
لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد
چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت
هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد
جوهر حسن تو کنج خانهٔ آباد نیست
بر بنای جان وحشی نام معموری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
من کجا و رخصت آن بزم، دانم جای خویش
دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد
هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست
لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد
چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت
هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد
جوهر حسن تو کنج خانهٔ آباد نیست
بر بنای جان وحشی نام معموری مباد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۶
غم هجوم آورده میدانم که زارم میکشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم میکشد
میکشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمیدانم که روزی چند بارم میکشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
که اینچنین فصلی غم آن گلعذارم میکشد
شب هلاکم میکند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شب های تارم میکشد
گفته خواهد کشت وحشی را به صد بیداد زود
دیر میآید مگر از انتظارم میکشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم میکشد
میکشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمیدانم که روزی چند بارم میکشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
که اینچنین فصلی غم آن گلعذارم میکشد
شب هلاکم میکند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شب های تارم میکشد
گفته خواهد کشت وحشی را به صد بیداد زود
دیر میآید مگر از انتظارم میکشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۹
مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز
وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز
بی لبت خون دلی بود که دورم میداد
می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز
بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سرزد
بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز
شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس
زانکه یک لحظه به ویرانهٔ من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز
وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز
بی لبت خون دلی بود که دورم میداد
می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز
بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سرزد
بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز
شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس
زانکه یک لحظه به ویرانهٔ من بود امروز
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳۳
گر چه دوری میکنم بیصبر و آرامم هنوز
مینمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز
باورش میآید از من دعوی وارستگی
خود نمیداند که چون آورده در دامم هنوز
اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز
من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز
صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز
من سراپا گوش کاینک میگشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه میدارد به پیغامم هنوز
وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
مینمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز
باورش میآید از من دعوی وارستگی
خود نمیداند که چون آورده در دامم هنوز
اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز
من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز
صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز
من سراپا گوش کاینک میگشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه میدارد به پیغامم هنوز
وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۰
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش
گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش
گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۲
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۸
در آن مجلس که او را همدم اغیار میدیدم
اگر خود را نمیکشتم بسی آزار میدیدم
چه بودی گر من بیمار چندان زنده میبودم
که او را بر سر بالین خود یکبار میدیدم
به من لطفی نداری ورنه میکردی سد آزارم
که میماندم بسی تا من ترا بسیار میدیدم
به مجلس کاش از من غیر میشد آنقدر غافل
که یک ره بر مراد خویش روی یار میدیدم
عجب گر زنده ماند شمع سان تا صبحدم وحشی
که امشب ز آتش دل کار او دشوار میدیدم
اگر خود را نمیکشتم بسی آزار میدیدم
چه بودی گر من بیمار چندان زنده میبودم
که او را بر سر بالین خود یکبار میدیدم
به من لطفی نداری ورنه میکردی سد آزارم
که میماندم بسی تا من ترا بسیار میدیدم
به مجلس کاش از من غیر میشد آنقدر غافل
که یک ره بر مراد خویش روی یار میدیدم
عجب گر زنده ماند شمع سان تا صبحدم وحشی
که امشب ز آتش دل کار او دشوار میدیدم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۵
ز کویت رخت بربستم نگاهی زاد راهم کن
به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن
ره آوارگی در پیش و از پی دیدهٔ حسرت
وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن
ز کوی او که کار پاسبان کعبه میکردم
خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن
بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من
مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن
به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمیخواهم
ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن
ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم
مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن
به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن
ره آوارگی در پیش و از پی دیدهٔ حسرت
وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن
ز کوی او که کار پاسبان کعبه میکردم
خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن
بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من
مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن
به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمیخواهم
ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن
ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم
مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۷
گذشتم از درت بر خاک سد جا چشم تر مانده
ببین کز اشک سرخم سد نشان بر خاک در مانده
بیا بنگر که غمناکیست چشم آرزو بر در
به امید نگاهی بر سراین رهگذر مانده
بجز من هر کرا دیدی ز بیماران غم گشتی
هنوز از کف منه خنجر که بیمار دگر مانده
برآمد عمرها کز دور دیدم نخل بالایش
هنوزم آن قد و رفتار در پیش نظر مانده
به هر کس گفته بیتقریب وحشی عرض حال خود
که در بزمت به این تقریب یک دم بیشتر مانده
ببین کز اشک سرخم سد نشان بر خاک در مانده
بیا بنگر که غمناکیست چشم آرزو بر در
به امید نگاهی بر سراین رهگذر مانده
بجز من هر کرا دیدی ز بیماران غم گشتی
هنوز از کف منه خنجر که بیمار دگر مانده
برآمد عمرها کز دور دیدم نخل بالایش
هنوزم آن قد و رفتار در پیش نظر مانده
به هر کس گفته بیتقریب وحشی عرض حال خود
که در بزمت به این تقریب یک دم بیشتر مانده
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۲
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۷
من و از دور تماشای گلستان کسی
به نسیمی شده خرسند ز بستان کسی
در نظر نعمت دیدار و به حسرت نگران
دستها بسته و مهمان شده برخوان کسی
زیر بار سرم این دست بفرساید به
ز آنکه دستیست که دور است ز دامان کسی
پادشاهان و نکویان دو گروه عجبند
که نبودند و نباشند به فرمان کسی
وحشی از هجر تو جان داد، تو باشی زنده
زندگی بخش کسی عمر کسی جان کسی
به نسیمی شده خرسند ز بستان کسی
در نظر نعمت دیدار و به حسرت نگران
دستها بسته و مهمان شده برخوان کسی
زیر بار سرم این دست بفرساید به
ز آنکه دستیست که دور است ز دامان کسی
پادشاهان و نکویان دو گروه عجبند
که نبودند و نباشند به فرمان کسی
وحشی از هجر تو جان داد، تو باشی زنده
زندگی بخش کسی عمر کسی جان کسی
وحشی بافقی : مثنویات
از نامهٔ پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کردهٔ خود نگاشته است
منم با خاک ره یکسان غباری
به کوی غم نشسته خاکساری
چنین افتادهام مگذار غمناک
بیا و ز یاریم بردار از خاک
غبارم را فکن در رهگذاری
که گاهی میکند آن مه گذاری
و گردانی که آن یار مسافر
غباری میرساند زان به خاطر
مرا بگذار و خود بگذر به سویش
بنه از عجز رو بر خاک کویش
پس از ظهار عجز و خاکساری
به آن مه طلعت گردون عماری
بگو محنت کش بیخان ومانی
اسیری، خسته جانی، ناتوانی
ز بزم شادمانی دور مانده
به کنج بیکسی رنجور مانده
چه عود از آتش غم جان گدازی
به چنگ بینوایی نغمه سازی
علمدار سپاه جان گدازان
ترنم ساز بزم نوحه سازان
دعا گویان سرشکی میفشاند
به عرض خاک بوسان میرساند
نهال گلشن جان قامت او
گل باغ لطافت طلعت او
ز قدش سرو دایم پای در گل
صنوبر در هوایش دست بر دل
لبش را در تبسم غنچه تا دید
ز شکر خندهاش بر خویش پیچید
به راهش سبزه تر سرنهاده
ز خطش کار او بر پا فتاده
ز دوری طرفه احوالی است مارا
بیا کز هجر بد حالی است مارا
کسی تا کی به روز غم نشیند
چنین روزی الاهی کس نبیند
تو میدیدی که گر روی تو یک دم
نمیدیدیم، چون بودیم از غم
کنون چون باشد احوال دل ما
که باشد کنج هجران منزل ما
ز دوری سر به جیب غم نشینم
رود عمری که یک بارت نبینم
منم ازدرد دوری در شکایت
ز بخت تیره خود در حکایت
که آخر بخت بد با ما چها کرد
به سد محنت از او ما را جدا کرد
بدین سان بی سر و پا کرد ما را
به کنج هجر شیدا کرد ما را
از این بختی که ما داریم فریاد
چه بخت است این که روی او سیه باد
زدیم از بخت بد در نیل غم رخت
مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت
چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟
سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟
نمیدانم که آن ماه شب افروز
که ما را ساخت هجرانش بدین روز
نمیگفتی که چون گردم مسافر
نخواهم برد نامت را ز خاطر
ز بند غم ترا چون سازم آزاد
خط آزادیت خواهم فرستاد
پی دفع جنون خویش کردن
حمایل سازی آن خط را به گردن
به هجران ساختی ما را گرفتار
زما یادت نیاید، یاد میدار
الاهی رخش عیشت زیر زین باد
رفیقت شادی و بخت قرین باد
به هر جانب که رخش عیش رانی
کند عیش و نشاطت همعنانی
مبادا هیچ غم از گرد راهت
خدا از رنج ره دارد نگاهت
در آن منزل که چون مه خوش برآیی
کند خورشید پیشت چهره سایی
به زودی باد روزی این سعادت
که دیگر بار با سد عیش وعشرت
وطن سازیم در بزم وصالت
دل افروزیم از شمع جمالت
ز خاک رهگذارت سر فرازیم
به خدمتکاریت جان صرف سازیم
به کوی غم نشسته خاکساری
چنین افتادهام مگذار غمناک
بیا و ز یاریم بردار از خاک
غبارم را فکن در رهگذاری
که گاهی میکند آن مه گذاری
و گردانی که آن یار مسافر
غباری میرساند زان به خاطر
مرا بگذار و خود بگذر به سویش
بنه از عجز رو بر خاک کویش
پس از ظهار عجز و خاکساری
به آن مه طلعت گردون عماری
بگو محنت کش بیخان ومانی
اسیری، خسته جانی، ناتوانی
ز بزم شادمانی دور مانده
به کنج بیکسی رنجور مانده
چه عود از آتش غم جان گدازی
به چنگ بینوایی نغمه سازی
علمدار سپاه جان گدازان
ترنم ساز بزم نوحه سازان
دعا گویان سرشکی میفشاند
به عرض خاک بوسان میرساند
نهال گلشن جان قامت او
گل باغ لطافت طلعت او
ز قدش سرو دایم پای در گل
صنوبر در هوایش دست بر دل
لبش را در تبسم غنچه تا دید
ز شکر خندهاش بر خویش پیچید
به راهش سبزه تر سرنهاده
ز خطش کار او بر پا فتاده
ز دوری طرفه احوالی است مارا
بیا کز هجر بد حالی است مارا
کسی تا کی به روز غم نشیند
چنین روزی الاهی کس نبیند
تو میدیدی که گر روی تو یک دم
نمیدیدیم، چون بودیم از غم
کنون چون باشد احوال دل ما
که باشد کنج هجران منزل ما
ز دوری سر به جیب غم نشینم
رود عمری که یک بارت نبینم
منم ازدرد دوری در شکایت
ز بخت تیره خود در حکایت
که آخر بخت بد با ما چها کرد
به سد محنت از او ما را جدا کرد
بدین سان بی سر و پا کرد ما را
به کنج هجر شیدا کرد ما را
از این بختی که ما داریم فریاد
چه بخت است این که روی او سیه باد
زدیم از بخت بد در نیل غم رخت
مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت
چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟
سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟
نمیدانم که آن ماه شب افروز
که ما را ساخت هجرانش بدین روز
نمیگفتی که چون گردم مسافر
نخواهم برد نامت را ز خاطر
ز بند غم ترا چون سازم آزاد
خط آزادیت خواهم فرستاد
پی دفع جنون خویش کردن
حمایل سازی آن خط را به گردن
به هجران ساختی ما را گرفتار
زما یادت نیاید، یاد میدار
الاهی رخش عیشت زیر زین باد
رفیقت شادی و بخت قرین باد
به هر جانب که رخش عیش رانی
کند عیش و نشاطت همعنانی
مبادا هیچ غم از گرد راهت
خدا از رنج ره دارد نگاهت
در آن منزل که چون مه خوش برآیی
کند خورشید پیشت چهره سایی
به زودی باد روزی این سعادت
که دیگر بار با سد عیش وعشرت
وطن سازیم در بزم وصالت
دل افروزیم از شمع جمالت
ز خاک رهگذارت سر فرازیم
به خدمتکاریت جان صرف سازیم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶
بگذر ای باد دلافروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بیراحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوهتر از نار پر از دانه
تن گدازندهتر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بیگناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخندان بهتو برخندد
چو مر آن بیخردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگاناند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخو نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتهستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهادهستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکانشان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو میجوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو میدارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بیراحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوهتر از نار پر از دانه
تن گدازندهتر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بیگناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخندان بهتو برخندد
چو مر آن بیخردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگاناند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخو نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتهستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهادهستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکانشان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو میجوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو میدارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
آوازهٔ جمالت اندر جهان فتاد
شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد
دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد
برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد
بر شاهراه سینهٔ من سوز عشق تو
دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد
بازارگانی از دل زارتر که دید
کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد
کشتی صبر من سوی ساحل کجا رسد
با صد هزار رخنه که در بادبان فتاد
قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم
اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد
خاقانی از تو دور نه بر اختیار ماند
دانی که در بلا به ضرورت توان فتاد
شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد
دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد
برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد
بر شاهراه سینهٔ من سوز عشق تو
دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد
بازارگانی از دل زارتر که دید
کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد
کشتی صبر من سوی ساحل کجا رسد
با صد هزار رخنه که در بادبان فتاد
قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم
اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد
خاقانی از تو دور نه بر اختیار ماند
دانی که در بلا به ضرورت توان فتاد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
امروز دو هفته است که روی تو ندیدم
و آن ماه دو هفت از خم موی تو ندیدم
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زان روی ندیدم که به روی تو ندیدم
چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت
در آینهٔ صبح به بوی تو ندیدم
تن غرقهٔ خون رفتم و دل تشنهٔ امید
کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم
سگجان شدم از بس ستم عالم سگدل
روزی نظری از سگ کوی تو ندیدم
با درد فراق تو به جان میزنم الحق
درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم
بر هیچ در صومعهای برنگذشتم
کانجا چو خودی در تک و پوی تو ندیدم
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه به سوی تو ندیدم
خاقانی اگر بیهده گفت از سرمستی
مستی به ازو بیهده گوی تو ندیدم
و آن ماه دو هفت از خم موی تو ندیدم
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زان روی ندیدم که به روی تو ندیدم
چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت
در آینهٔ صبح به بوی تو ندیدم
تن غرقهٔ خون رفتم و دل تشنهٔ امید
کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم
سگجان شدم از بس ستم عالم سگدل
روزی نظری از سگ کوی تو ندیدم
با درد فراق تو به جان میزنم الحق
درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم
بر هیچ در صومعهای برنگذشتم
کانجا چو خودی در تک و پوی تو ندیدم
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه به سوی تو ندیدم
خاقانی اگر بیهده گفت از سرمستی
مستی به ازو بیهده گوی تو ندیدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
از عشق دوست بین که چه آمد به روی من
کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من
از عشق یار روی ندارم که دم زنم
کز عشق روی او چه غم آمد به روی من
باری کبوترا تو ز من نامهای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من
گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی
شاهین بود نشانده به راهت عدوی من
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بیرنگ زر رها نکنندت به بوی من
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جو نکند آرزوی من
کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من
از عشق یار روی ندارم که دم زنم
کز عشق روی او چه غم آمد به روی من
باری کبوترا تو ز من نامهای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من
گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی
شاهین بود نشانده به راهت عدوی من
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بیرنگ زر رها نکنندت به بوی من
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جو نکند آرزوی من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
یا وصل تو را نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی
میسوزم ازین غم و نمیبیند
این آتش را زبانه بایستی
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی تو را نشانه بایستی
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهدهٔ آن زمانه بایستی
خود را سگ کوی تو گمان بردم
این قدر گمان خطا نه بایستی
محروم ز آستانهات هستم
سگ محرم آستانه بایستی
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار تو را بهانه بایستی
گر دهر، دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی
آوخ همه نقب بر خراب آمد
یک نقب به گنجخانه بایستی
بر ابلق آسمان ز زلف تو
شیب سر تازیانه بایستی
در زلف تو ز آبنوس روز و شب
از دست مشاطه شانه بایستی
در دانهٔ دل نماند مغز آوخ
در خوشهٔ عمر دانه بایستی
خاقانی فسانه شد عشقت
در دست تو این فسانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی
میسوزم ازین غم و نمیبیند
این آتش را زبانه بایستی
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی تو را نشانه بایستی
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهدهٔ آن زمانه بایستی
خود را سگ کوی تو گمان بردم
این قدر گمان خطا نه بایستی
محروم ز آستانهات هستم
سگ محرم آستانه بایستی
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار تو را بهانه بایستی
گر دهر، دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی
آوخ همه نقب بر خراب آمد
یک نقب به گنجخانه بایستی
بر ابلق آسمان ز زلف تو
شیب سر تازیانه بایستی
در زلف تو ز آبنوس روز و شب
از دست مشاطه شانه بایستی
در دانهٔ دل نماند مغز آوخ
در خوشهٔ عمر دانه بایستی
خاقانی فسانه شد عشقت
در دست تو این فسانه بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ناز جنگآمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی
عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی
مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک
دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی
یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف
جرعهٔ می را دو مهمان برنتابد هر دلی
سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه
کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی
چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک
کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی
عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی
مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک
دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی
یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف
جرعهٔ می را دو مهمان برنتابد هر دلی
سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه
کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی
چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک
کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۳