عبارات مورد جستجو در ۱۴۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۰
من از دست دل دوش دیوانه بودم
همه شب در افسون و افسانه بودم
غمش بود و من گم شدم در دل خود
که همراه غولی به ویرانه بودم
ز دل شعله شوق می زد به یادش
بر آن شعله شوق پروانه بودم
به مسجد رود صبح هر کس به مذهب
من نامسلمان به بتخانه بودم
دل و جان و تن با خیالش یکی شد
همین من در آن جمع بیگانه بودم
دریغا، خیالش به سیری ندیدم
که شوریده و مست و دیوانه بودم
خرابی خسرو نگفتم به رویش
که بیهوش از آن شکل مستانه بودم
همه شب در افسون و افسانه بودم
غمش بود و من گم شدم در دل خود
که همراه غولی به ویرانه بودم
ز دل شعله شوق می زد به یادش
بر آن شعله شوق پروانه بودم
به مسجد رود صبح هر کس به مذهب
من نامسلمان به بتخانه بودم
دل و جان و تن با خیالش یکی شد
همین من در آن جمع بیگانه بودم
دریغا، خیالش به سیری ندیدم
که شوریده و مست و دیوانه بودم
خرابی خسرو نگفتم به رویش
که بیهوش از آن شکل مستانه بودم
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۲ - خریدن تاجر تحفه را و به خانه بردن و جذبه رسیدن مر او را
تاجر القصه شد عزایم خوان
بهر تسخیر آن پری سوی خان
دیده چون از رخش منور یافت
دیده را از شنیده بهتر یافت
دید ماهی عجب رباینده
برتر از مدحت ستاینده
صد خریدار پیشش استاده
بیع او در مزاد افتاده
تاجر از جمله پای پیش نهاد
کرد بر هر چه هر که گفت مزاد
تا درآورد عاقبت به شمار
از درم در بهاش بیست هزار
فتنه عالمی خرید و ببرد
خانه ویرانگری به خانه سپرد
روزگاری حریف او می بود
به غنا و نوا و رود و سرود
لیک می دید ازو ربودگیی
واندر آن هر دمش فزودگیی
تا یکی روز بر گرفت آهنگ
به نوای لب و نوازش چنگ
گفت کای غمگسار غمخواران
مرهم سینه دل افگاران
همدم ناله سحر خیزان
رازدار ز دیده خونریزان
دستگیر فتادگان از پای
ره به جا آر رفتگان از جای
جای در پرده دلم کردی
پرده خلق منزلم کردی
عشق تو شعله زد ز خرمن من
بکش از دست خلق دامن من
نیست جز بندگیت زندگیم
بند هر کس مکن به بندگیم
به جمال و کمال تو سوگند
که مرا تا غمت به دام افکند
غم دیگر نیافت ره به دلم
تخم دیگر نرست ز آب و گلم
آنچنان پر شد از توام رگ و پی
که شود پر سبوی و خم از می
تو کس بی کسان و من بی کس
بی کسی را به غور کار برس
از کف این و آن خلاصم کن
به کرم های خویش خاصم کن
این بگفت و فتاد در گریه
خون ز مژگان گشاد در گریه
گشت از چنگ خود کنار گزین
برگرفت از کنار و زد به زمین
آنچه بودی ز آرزو پیوست
در کنارش چو آرزو بشکست
تاجر و هر که بود با تاجر
اندر آن بزم دلگشا حاضر
همه گفتند کش ز زیبایی
در سر افتاده است سودایی
عشق ماهی چنین رهش زده است
زخم بر جان آگهش زده است
لیک هر چند گفت و گو کردند
از چپ و راست جست و جو کردند
هیچ روشن نشد که آن مه کیست
وانکه بر وی زد از بتان ره کیست
قرب یک سال آنچنان می بود
همدم گریه و فغان می بود
نه به شب خواب و نی به روز قرار
نه ز لب خنده نز زبان گفتار
از طعام و شراب بست دهان
تاجر از حال او رسید به جان
در بسی کار آزمونش کرد
عاقبت جزم بر جنونش کرد
بردش از قصر چون نگارستان
همچو دیوانگان به مارستان
دل به ناکام بر جفاش نهاد
بند آهن به دست و پاش نهاد
او هم آنجا ز دیده خون می راند
شعرها حسب حال خود می خواند
اشکریزان ترانه ای می گفت
غزل عاشقانه ای می گفت
بهر تسخیر آن پری سوی خان
دیده چون از رخش منور یافت
دیده را از شنیده بهتر یافت
دید ماهی عجب رباینده
برتر از مدحت ستاینده
صد خریدار پیشش استاده
بیع او در مزاد افتاده
تاجر از جمله پای پیش نهاد
کرد بر هر چه هر که گفت مزاد
تا درآورد عاقبت به شمار
از درم در بهاش بیست هزار
فتنه عالمی خرید و ببرد
خانه ویرانگری به خانه سپرد
روزگاری حریف او می بود
به غنا و نوا و رود و سرود
لیک می دید ازو ربودگیی
واندر آن هر دمش فزودگیی
تا یکی روز بر گرفت آهنگ
به نوای لب و نوازش چنگ
گفت کای غمگسار غمخواران
مرهم سینه دل افگاران
همدم ناله سحر خیزان
رازدار ز دیده خونریزان
دستگیر فتادگان از پای
ره به جا آر رفتگان از جای
جای در پرده دلم کردی
پرده خلق منزلم کردی
عشق تو شعله زد ز خرمن من
بکش از دست خلق دامن من
نیست جز بندگیت زندگیم
بند هر کس مکن به بندگیم
به جمال و کمال تو سوگند
که مرا تا غمت به دام افکند
غم دیگر نیافت ره به دلم
تخم دیگر نرست ز آب و گلم
آنچنان پر شد از توام رگ و پی
که شود پر سبوی و خم از می
تو کس بی کسان و من بی کس
بی کسی را به غور کار برس
از کف این و آن خلاصم کن
به کرم های خویش خاصم کن
این بگفت و فتاد در گریه
خون ز مژگان گشاد در گریه
گشت از چنگ خود کنار گزین
برگرفت از کنار و زد به زمین
آنچه بودی ز آرزو پیوست
در کنارش چو آرزو بشکست
تاجر و هر که بود با تاجر
اندر آن بزم دلگشا حاضر
همه گفتند کش ز زیبایی
در سر افتاده است سودایی
عشق ماهی چنین رهش زده است
زخم بر جان آگهش زده است
لیک هر چند گفت و گو کردند
از چپ و راست جست و جو کردند
هیچ روشن نشد که آن مه کیست
وانکه بر وی زد از بتان ره کیست
قرب یک سال آنچنان می بود
همدم گریه و فغان می بود
نه به شب خواب و نی به روز قرار
نه ز لب خنده نز زبان گفتار
از طعام و شراب بست دهان
تاجر از حال او رسید به جان
در بسی کار آزمونش کرد
عاقبت جزم بر جنونش کرد
بردش از قصر چون نگارستان
همچو دیوانگان به مارستان
دل به ناکام بر جفاش نهاد
بند آهن به دست و پاش نهاد
او هم آنجا ز دیده خون می راند
شعرها حسب حال خود می خواند
اشکریزان ترانه ای می گفت
غزل عاشقانه ای می گفت
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - استفسار کردن اهل قبیله مجنون از حال وی و اطلاع یافتن بر محبت وی با لیلی
بیاع متاع هوشیاری
رقاص سماع بی قراری
ویرانه نشین کوه اندوه
دیوانه سوار قله کوه
گنجور خزانه های افلاس
رنجور فسانه های وسواس
آسوده سایه مغیلان
سرگشته وادی ذلیلان
دمساز مغنیان فریاد
همراز مجردان آزاد
همگردن آهوان صحرا
همشیون بلبلان شیدا
تاراج رسیده شه عشق
نعلین دریده ره عشق
سنگ افکن شیشه خانه عقل
بر هم زن دام و دانه عقل
با گور و گوزن همطویله
با دیو و پری ز یک قبیله
یعنی مجنون اسیر لیلی
شوریده دار و گیر لیلی
چون از خود و قوم خود بگردید
وز قاعده خرد بگردید
بر بستر شب نیارمیدی
چون روز شدی کسش ندیدی
سر رشته عهد پاره کردی
وز همعهدان کناره کردی
هر یاری را که دیدی از دور
از یاری او رمیدی از دور
هر خویشی را که آمدی پیش
دور افکندی ز خویشی خویش
چون قوم وی این صفت بدیدند
در طعنه وی زبان کشیدند
کو را ز میان ما چه حال است
کز قوم خودش چنین ملال است
تیغی نه به مرحمت کشیده ست
وز ما صله رحم بریده ست
چون هاله به گرد او نشستند
پیرامن ماه حلقه بستند
دیدند دلیل و نبض جستند
وز خامشیش زبان بشستند
نگشاد گره ز پرده راز
وز پرده برون نداد آواز
یاری بودش در آن قبیله
قایم به مساعی جمیله
شیرین کاری سخن گزاری
در پرده عشق رازداری
گفتند بدو که قیس هر چند
کرده ست چو نی ره نفس بند
در وی دردم دم وفایی
باشد که برون دهد صدایی
افتاد پی تفحص حال
روزی دو سه قیس را ز دنبال
وآخر گفتش که ای برادر
دارم ز غمت دلی پر آذر
داغ غم تو بسوخت جانم
زد شعله ز مغز استخوانم
پیوند وفا بریدنت چیست
وز صحبت من رمیدنت چیست
زین پیش به هم حریف بودیم
چون لام و الف الیف بودیم
انصاف بده که آن کجا رفت
آن قاعده چون شد و چرا رفت
بنشین نفسی که راز گوییم
احوال گذشته باز جوییم
یار ار نه به راز لب گشاید
بوی یاری ز وی نیاید
در خلوت دوستان دمساز
معماری دوستان کند راز
مجنون چو شنید این ترانه
زد ناله و آه عاشقانه
گفت ای دیرینه همدم من
واندر هر راز محرم من
کاریم به سر فتاده دشوار
در ورطه مردنم ازان کار
کاری نه که بار رنج و اندوه
صد بار فزون گران تر از کوه
این بار اگر نیفتد از پشت
دانم به یقین که خواهدم کشت
پرسید که آن کدام بار است
وان بر دلت از کدام یار است
گفتا غم لیلی و بیفتاد
از گفتن نام آن پریزاد
هم چشم ز کار رفت و هم گوش
هم لب ز حدیث گشته خاموش
دست از دو جهان فشاند تا دیر
نی مرده نه زنده ماند تادیر
آن یار چو دید حال او را
در عشق و وفا کمال او را
دانست که کار و بار او چیست
معشوقه کدام و یار او کیست
ز آشفتگیش بسی بیاشفت
وان راز نهان به دیگران گفت
مقصود وی آنکه آن غم و رنج
گردد ز دواگران دواسنج
رقاص سماع بی قراری
ویرانه نشین کوه اندوه
دیوانه سوار قله کوه
گنجور خزانه های افلاس
رنجور فسانه های وسواس
آسوده سایه مغیلان
سرگشته وادی ذلیلان
دمساز مغنیان فریاد
همراز مجردان آزاد
همگردن آهوان صحرا
همشیون بلبلان شیدا
تاراج رسیده شه عشق
نعلین دریده ره عشق
سنگ افکن شیشه خانه عقل
بر هم زن دام و دانه عقل
با گور و گوزن همطویله
با دیو و پری ز یک قبیله
یعنی مجنون اسیر لیلی
شوریده دار و گیر لیلی
چون از خود و قوم خود بگردید
وز قاعده خرد بگردید
بر بستر شب نیارمیدی
چون روز شدی کسش ندیدی
سر رشته عهد پاره کردی
وز همعهدان کناره کردی
هر یاری را که دیدی از دور
از یاری او رمیدی از دور
هر خویشی را که آمدی پیش
دور افکندی ز خویشی خویش
چون قوم وی این صفت بدیدند
در طعنه وی زبان کشیدند
کو را ز میان ما چه حال است
کز قوم خودش چنین ملال است
تیغی نه به مرحمت کشیده ست
وز ما صله رحم بریده ست
چون هاله به گرد او نشستند
پیرامن ماه حلقه بستند
دیدند دلیل و نبض جستند
وز خامشیش زبان بشستند
نگشاد گره ز پرده راز
وز پرده برون نداد آواز
یاری بودش در آن قبیله
قایم به مساعی جمیله
شیرین کاری سخن گزاری
در پرده عشق رازداری
گفتند بدو که قیس هر چند
کرده ست چو نی ره نفس بند
در وی دردم دم وفایی
باشد که برون دهد صدایی
افتاد پی تفحص حال
روزی دو سه قیس را ز دنبال
وآخر گفتش که ای برادر
دارم ز غمت دلی پر آذر
داغ غم تو بسوخت جانم
زد شعله ز مغز استخوانم
پیوند وفا بریدنت چیست
وز صحبت من رمیدنت چیست
زین پیش به هم حریف بودیم
چون لام و الف الیف بودیم
انصاف بده که آن کجا رفت
آن قاعده چون شد و چرا رفت
بنشین نفسی که راز گوییم
احوال گذشته باز جوییم
یار ار نه به راز لب گشاید
بوی یاری ز وی نیاید
در خلوت دوستان دمساز
معماری دوستان کند راز
مجنون چو شنید این ترانه
زد ناله و آه عاشقانه
گفت ای دیرینه همدم من
واندر هر راز محرم من
کاریم به سر فتاده دشوار
در ورطه مردنم ازان کار
کاری نه که بار رنج و اندوه
صد بار فزون گران تر از کوه
این بار اگر نیفتد از پشت
دانم به یقین که خواهدم کشت
پرسید که آن کدام بار است
وان بر دلت از کدام یار است
گفتا غم لیلی و بیفتاد
از گفتن نام آن پریزاد
هم چشم ز کار رفت و هم گوش
هم لب ز حدیث گشته خاموش
دست از دو جهان فشاند تا دیر
نی مرده نه زنده ماند تادیر
آن یار چو دید حال او را
در عشق و وفا کمال او را
دانست که کار و بار او چیست
معشوقه کدام و یار او کیست
ز آشفتگیش بسی بیاشفت
وان راز نهان به دیگران گفت
مقصود وی آنکه آن غم و رنج
گردد ز دواگران دواسنج
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا
بنده سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
بسکه کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد ازین بر گریه خود خنده میآید مرا
بسته زلف پریرویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانه ام، زنجیر میباید مرا
وعده وصل توام داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
وه! که خواهد شد، هلالی، خانه عمرم خراب
جان غم فرسوده چند از غم بفرساید مرا؟
بنده سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
بسکه کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد ازین بر گریه خود خنده میآید مرا
بسته زلف پریرویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانه ام، زنجیر میباید مرا
وعده وصل توام داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
وه! که خواهد شد، هلالی، خانه عمرم خراب
جان غم فرسوده چند از غم بفرساید مرا؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
اگر سودای عشق اینست، من دیوانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج در دل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوی نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانب می خانه خواهم شد
به دور آن لب میگون، مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم، بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی، من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج در دل کرده ام پنهان
باین گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی، کز روی آتشناک، مجلس را برافروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوی نمی زیبد
گریبان چاک و رسوا جانب می خانه خواهم شد
به دور آن لب میگون، مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم، بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی، من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
دردمندم، گر مرا درمان نباشد، گو: مباش
دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر
ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش
چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم
بعد ازین این قصه گر پنهان نباشد، گو: مباش
عاشق دیوانه ام، سامان کار از من مجوی
عاشق دیوانه را سامان نباشد، گو: مباش
در بتان دل بسته ام، دیگر مرا با دین چکار؟
بت پرستم، گر مرا ایمان نباشد، گو، مباش
گر هلالی از سر کویت بزاری رفت، رفت
این چنین خاری درین بستان نباشد، گو: مباش
دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر
ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش
چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم
بعد ازین این قصه گر پنهان نباشد، گو: مباش
عاشق دیوانه ام، سامان کار از من مجوی
عاشق دیوانه را سامان نباشد، گو: مباش
در بتان دل بسته ام، دیگر مرا با دین چکار؟
بت پرستم، گر مرا ایمان نباشد، گو، مباش
گر هلالی از سر کویت بزاری رفت، رفت
این چنین خاری درین بستان نباشد، گو: مباش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
من سگ یارم و آن نیست که بیگانه شوم
لیک می ترسم از آن روز که دیوانه شوم
ای فلک، شمع شب افروز مرا سوی من آر
تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم
من همان روز که افسون تو دیدم گفتم
که: ببیداری شبهای غم افسانه شوم
از در خانقه و مدرسه کارم نگشود
بعد ازین خاک نشین در می خانه شوم
در سرم هست که: چون خاک شود قالب من
بهوای لب میگون تو پیمانه شوم
نرگس مست ترا خواب صبوح این همه چیست؟
خیز، تا کشته آن نرگس مستانه شوم
بی مه خویش، هلالی، چه کنم عالم را؟
گنج چون نیست، چرا ساکن ویرانه شوم؟
لیک می ترسم از آن روز که دیوانه شوم
ای فلک، شمع شب افروز مرا سوی من آر
تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم
من همان روز که افسون تو دیدم گفتم
که: ببیداری شبهای غم افسانه شوم
از در خانقه و مدرسه کارم نگشود
بعد ازین خاک نشین در می خانه شوم
در سرم هست که: چون خاک شود قالب من
بهوای لب میگون تو پیمانه شوم
نرگس مست ترا خواب صبوح این همه چیست؟
خیز، تا کشته آن نرگس مستانه شوم
بی مه خویش، هلالی، چه کنم عالم را؟
گنج چون نیست، چرا ساکن ویرانه شوم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
دوش پیمانه تهی آمدم از می خانه
کاشکی! پر شود امروز مرا پیمانه
بعد مردن اگر از قالب من خشت زنند
آیم و باز شوم خشت در می خانه
خواستم کین دل سودا زده عاقل گردد
وه! که عاقل نشد و ساخت مرا دیوانه
آفتابی و رخت شمع جهان افروزست
همه ذرات جهان گرد سرت پروانه
می تپد مرغ دلم بر سر آن دانه دل
چه کند؟ خرمن عمرست همین یک دانه
آشنایی ز جفاهای تو محرومم ساخت
ای خوش آن روز که بودیم ز هم بیگانه!
قصه خویش به احباب چه گویم هر شب؟
این شب آن نیست که کوته شود از افسانه
دوش در کلبه ویران هلالی بودیم
حال دیوانه خرابست درین ویرانه
کاشکی! پر شود امروز مرا پیمانه
بعد مردن اگر از قالب من خشت زنند
آیم و باز شوم خشت در می خانه
خواستم کین دل سودا زده عاقل گردد
وه! که عاقل نشد و ساخت مرا دیوانه
آفتابی و رخت شمع جهان افروزست
همه ذرات جهان گرد سرت پروانه
می تپد مرغ دلم بر سر آن دانه دل
چه کند؟ خرمن عمرست همین یک دانه
آشنایی ز جفاهای تو محرومم ساخت
ای خوش آن روز که بودیم ز هم بیگانه!
قصه خویش به احباب چه گویم هر شب؟
این شب آن نیست که کوته شود از افسانه
دوش در کلبه ویران هلالی بودیم
حال دیوانه خرابست درین ویرانه
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مشکن صنما عهد که من توبه شکستم
وز بهر تو درکنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیراکه میان سخت به زنّار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم
وز بهر تو درکنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیراکه میان سخت به زنّار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
مکن چندین ملامت ای خردمند
من دیوانه را بگذار در بند
زمام عقل من در دست عشق است
رضا از بنده و حکم از خداوند
نمی دانم گناه خویشتن را
دلی دارم به جانان آروزمند
جفا بردن ز نیکوروی تا کی
تحمل کردن از بدگوی تا چند
چه می خواهی ز من ای مرد عاقل
نمی دانی که مجنون نشنود پند
منه ساقی دگر بر آتش تیز
بپرس از سوز عشق ای یار مپسند
به پاکانت کز این آلایشم پاک
ولی باور نمی دارند سوگند
سری دارم سبک چون باد صرصر
غمی دارم گران چون کوه الوند
چو سایه بر اثر می بایدم رفت
که با خورشیدم افتاده ست پیوند
اگر بر گریه ی زار نزاری
به شوخی ناسپاسی میزند خند
چه شاید کردن آن را کش خبر نیست
ز سوز مادران کشته فرزند
من دیوانه را بگذار در بند
زمام عقل من در دست عشق است
رضا از بنده و حکم از خداوند
نمی دانم گناه خویشتن را
دلی دارم به جانان آروزمند
جفا بردن ز نیکوروی تا کی
تحمل کردن از بدگوی تا چند
چه می خواهی ز من ای مرد عاقل
نمی دانی که مجنون نشنود پند
منه ساقی دگر بر آتش تیز
بپرس از سوز عشق ای یار مپسند
به پاکانت کز این آلایشم پاک
ولی باور نمی دارند سوگند
سری دارم سبک چون باد صرصر
غمی دارم گران چون کوه الوند
چو سایه بر اثر می بایدم رفت
که با خورشیدم افتاده ست پیوند
اگر بر گریه ی زار نزاری
به شوخی ناسپاسی میزند خند
چه شاید کردن آن را کش خبر نیست
ز سوز مادران کشته فرزند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
نشسته ام به خیالی که می پزم مشغول
سری ز عقل نفور و دلی ز خلق ملول
در اوفتاده به گردابِ فکر و قلزمِ عشق
که نه نهایتِ عرضش بود نه غایتِ طول
ولایتی که به دیوانگانِ عشق دهند
کجا به کنه نهایاتِ آن رسند عقول
کجا برند مجانین نصیحتِ عقلا
که پند از او و نصیحت نمی کنند قبول
سپاهِ عشق درآمد جهانِ جان بگرفت
دل از ولایتِ صبر و شکیب شد معزول
رئیسِ شهر بیاراست بام و برزن و کوی
ولی به کُنجِ گدا کرد پادشاه نزول
گرفته چون شترِ مست راهِ بادیه پیش
نه طبع مایلِ مشرب نه راغبِ مأکول
خلافِ عقل به دیوانگی بر آرم سر
کنون که نامِ نزاری نهاده ای بُهلول
حسود در حقِ من هر چه خواه گو می گو
که من به دولتِ شه فارغم ز فضلِ فضول
سری ز عقل نفور و دلی ز خلق ملول
در اوفتاده به گردابِ فکر و قلزمِ عشق
که نه نهایتِ عرضش بود نه غایتِ طول
ولایتی که به دیوانگانِ عشق دهند
کجا به کنه نهایاتِ آن رسند عقول
کجا برند مجانین نصیحتِ عقلا
که پند از او و نصیحت نمی کنند قبول
سپاهِ عشق درآمد جهانِ جان بگرفت
دل از ولایتِ صبر و شکیب شد معزول
رئیسِ شهر بیاراست بام و برزن و کوی
ولی به کُنجِ گدا کرد پادشاه نزول
گرفته چون شترِ مست راهِ بادیه پیش
نه طبع مایلِ مشرب نه راغبِ مأکول
خلافِ عقل به دیوانگی بر آرم سر
کنون که نامِ نزاری نهاده ای بُهلول
حسود در حقِ من هر چه خواه گو می گو
که من به دولتِ شه فارغم ز فضلِ فضول
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۸
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - ازدست عشق
از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
هر روز و شب دیوانه ای در گوشه ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق
این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق
ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق
محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
هر روز و شب دیوانه ای در گوشه ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق
این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق
ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق
محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
تا بود گریه کی آباد شود خانه ما؟
جغد را پای به گل رفته به ویرانه ما
ما از آن سوختگانیم که معمار ازل
طرح آتشکده برداشت ز کاشانه ما
عشق پیوسته به دنبال دلم میگردد
شعله آید به طلبکاری پروانه ما
جرم می خوردن ما نیست کم از طاعت کس
کار صد توبه کند گریه مستانه ما
چون تهی دیده که آرد به کسی روی نیاز
چشم بر چشم صراحی زده پیمانه ما
حرف دیوانه شنیدن ز خردمندی نیست
عاقلان گوش نکردند بر افسانه ما
چون سپندی که بود بر سر آتش قدسی
هرگز آرام نگیرد دل دیوانه ما
جغد را پای به گل رفته به ویرانه ما
ما از آن سوختگانیم که معمار ازل
طرح آتشکده برداشت ز کاشانه ما
عشق پیوسته به دنبال دلم میگردد
شعله آید به طلبکاری پروانه ما
جرم می خوردن ما نیست کم از طاعت کس
کار صد توبه کند گریه مستانه ما
چون تهی دیده که آرد به کسی روی نیاز
چشم بر چشم صراحی زده پیمانه ما
حرف دیوانه شنیدن ز خردمندی نیست
عاقلان گوش نکردند بر افسانه ما
چون سپندی که بود بر سر آتش قدسی
هرگز آرام نگیرد دل دیوانه ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر سر پیمانه غم هرگز این صحبت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر چو شمع آتش برآید از گریبان کسی
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجهام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیدهام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، میدانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجهام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیدهام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، میدانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آشنا منما به گیسوی پریشانه شانه را
آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران مینماید خانه را
آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
من دل از کف داده محراب ابروی توام
بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد
آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است
طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را
آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران مینماید خانه را
آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
من دل از کف داده محراب ابروی توام
بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد
آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است
طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
من ز بویش بیخوده و دیوانه ام
گه به مسجد گاه در میخانه ام
فتنه آن غمزه عاشق کشم
کشت آن نرگس مستانه ام
تا به آن جان و جهانم آشنا
هم ز جان هم از جهان بیگانه ام
گفتهای دیوانه اویم مگوی
هرگز این گویم مگر دیوانه ام
تا بر آن دریافتم جای قرار
نمی باید دگر در خانه ام
تا غمت بنیاد ویرانی نهاد
یافت آبادی دل ویرانه ام
سر مکش از سوز ما گفتی کمال
شمع را گو اینکه من دیوانه ام
گه به مسجد گاه در میخانه ام
فتنه آن غمزه عاشق کشم
کشت آن نرگس مستانه ام
تا به آن جان و جهانم آشنا
هم ز جان هم از جهان بیگانه ام
گفتهای دیوانه اویم مگوی
هرگز این گویم مگر دیوانه ام
تا بر آن دریافتم جای قرار
نمی باید دگر در خانه ام
تا غمت بنیاد ویرانی نهاد
یافت آبادی دل ویرانه ام
سر مکش از سوز ما گفتی کمال
شمع را گو اینکه من دیوانه ام