عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
ز روی توست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را
چو ما در نیستی سر درکشیدیم
نگیرد غصهٔ دستار ما را
چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم
نباشد غصهٔ اغیار ما را
شما را اطلس و شعر خیالی
خیال خوب آن دلدار ما را
کتاب مکر و عیاری شما را
عتاب دلبر عیار ما را
شما را عید در سالی دو بارست
دو صد عیدست هر دم کار ما را
شما را سیم و زر بادا فراوان
جمال خالق جبار ما را
شما را اسب تازی باد بی‌حد
براق احمد مختار ما را
اگر عالم همه عید است و عشرت
برو عالم شما را یار ما را
بیا ای عید اکبر شمس تبریز
به دست این و آن مگذار ما را
چو خاموشانهٔ عشقت قوی شد
سخن کوتاه شد این بار ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق، شاهدی گزیده‌ست
ما جز تو ندیده‌ایم یارا
گر غیر تو ماه باشد ای جان
بر غیر تو نیست رشک ما را
ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را
بر نقش فنا چه عشق بازد
آن کس که بدید کبریا را
بر غیر خدا حسد نیارد
آن کس که گمان برد خدا را
گر رشک و حسد بری، برو بر
کین رشک بده‌ست انبیا را
چون رفت بر آسمان چارم
عیسی’ چه کند کلیسیا را
بوبکر و عمر به جان گزیدند
عثمان و علی مرتضی را
شمس تبریز جو روان کن
گردان کن سنگ آسیا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
سکهٔ رخسار ما، جز زر مبادا بی‌شما
در تک دریای دل، گوهر مبادا بی‌شما
شاخه‌های باغ شادی کان قوی تازه‌ست و تر
خشک بادا بی‌شما و تر مبادا بی‌شما
این همای دل که خو کرده‌ست در سایه‌ی شما
جز میان شعلهٔ آذر مبادا بی‌شما
دیدمش بیمار جان را، گفتمش چونی، خوشی؟
هین بگو چون نیست میوه، برمبادا بی‌شما
روز من تابید جان و در خیالش بنگرید
گفت رنج صعب من، خوش‌تر مبادا بی‌شما
چون شما و جمله خلقان، نقش‌های آزرند
نقش‌های آزر و آزر مبادا بی‌شما
جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می‌دهیم
کین جگر را شربت کوثر مبادا بی‌شما
صد هزاران جان فدا شد، از پی باده‌ی الست
عقل گوید کان می‌ام در سر مبادا بی‌شما
هر دو ده یعنی دو کون، از بوی تو رونق گرفت
در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی‌شما
چشم را صد پر ز نور، از بهر دیدار تو است
ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بی‌شما
بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند
خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی‌شما
تا فراق شمس تبریزی همی‌خنجر کشد
دست‌های گل به جز خنجر مبادا بی‌شما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
درد ما را در جهان درمان مبادا بی‌شما
مرگ بادا بی‌شما و جان مبادا بی‌شما
سینه‌های عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان‌های ما خندان مبادا بی‌شما
بشنو از ایمان که می‌گوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی‌شما
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی‌شما
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی‌شما
جان‌های مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی‌شما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی‌شما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
جمله یاران تو سنگند و تویی مرجان چرا؟
آسمان با جملگان جسم است و با تو جان چرا؟
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می‌زنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا؟
با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی
می‌شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا؟
بی‌خط و بی‌خال تو این عقل امی می‌بود
چون ببیند آن خطت را می‌شود خطخوان چرا؟
تن همی‌گوید به جان پرهیز کن از عشق او
جانش می‌گوید حذر از چشمه‌ی حیوان چرا؟
روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزد است
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا؟
کو یکی برهان که آن از روی تو روشن‌تر است؟
کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا؟
هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شه دانه‌ی احسان چرا؟
هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست
گنج حق را می‌نجویی در دل ویران چرا؟
بی‌ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا
گیرم این خربندگان خود بار سرگین می‌کشند
این سواران باز می‌مانند از میدان چرا؟
هر ترانه اولی دارد دلا و آخری
بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
بیدار کن طرب را، بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان، کوری چشم بد را
خود را بزن تو بر من، این است زنده کردن
بر مرده زن چو عیسی، افسون معتمد را
ای رویت از قمر به، آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد، صد دولت ابد را
در واقعه بدیدم، کز قند تو چشیدم
با آن نشان که گفتی، این بوسه نام زد را
جان فرشته بودی، یا رب چه گشته بودی
کز چهره می‌نمودی، لم یتخذ ولد را
چون دست تو کشیدم، صورت دگر ندیدم
بیهوشی‌یی بدیدم، گم کرده مر خرد را
جام چو نار درده، بی‌رحم وار درده
تا گم شوم، ندانم، خود را و نیک و بد را
این بار جام پر کن، لیکن تمام پر کن
تا چشم سیر گردد، یک سو نهد حسد را
درده میی ز بالا، در لا اله الا
تا روح اله بیند، ویران کند جسد را
از قالب نمدوش، رفت آینه‌ی خرد خوش
چندان که خواهی اکنون، می‌زن تو این نمد را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
ای همه خوبی تورا، پس تو کرایی؟ که را؟
ای گل در باغ ما، پس تو کجایی؟ کجا؟
سوسن با صد زبان، از تو نشانم نداد
گفت رو از من مجو، غیر دعا و ثنا
از کف تو ای قمر، باغ دهان پرشکر
وز کف تو بی خبر، با همه برگ و نوا
سرو اگر سرکشید، در قد تو کی رسید؟
نرگس اگر چشم داشت، هیچ ندید او تورا
مرغ اگر خطبه خواند، شاخ اگر گل فشاند
سبزه اگر تیز راند، هیچ ندارد دوا
شرب گل از ابر بود، شرب دل از صبر بود
ابر حریف گیا، صبر حریف ضیا
هر طرفی صف زده، مردم و دیو و دده
لیک درین میکده، پای ندارند پا
هر طرفی‌ام بجو، هرچه بخواهی بگو
ره نبری تار مو، تا ننمایم هدیٰ
گرم شود روی آب، ازتبش آفتاب
باز همش آفتاب برکشد اندر علا
بر بردش خردخرد، تا که ندانی چه برد
صاف بدزدد ز درد شعشعهٔ دلربا
زین سخن بوالعجب، بستم من هر دو لب
لیک فلک جمله شب، می زندت الصلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
گر نه تهی باشدی بیش ترین جوی‌ها
خواجه چرا می‌دود، تشنه درین کوی‌ها؟
خم که درو باده نیست، هست خم از باد پر
خم پر از باد کی سرخ کند روی‌ها؟
هست تهی خارها، نیست درو بوی گل
کور بجوید ز خار، لطف گل و بوی‌ها
با طلب آتشین، روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو، زود درین سوی‌ها
در حجب مشک موی، روی ببین اه چه روی
آن که خدایش بشست، دور ز روشوی‌ها
بر رخ او پرده نیست، جز که سر زلف تو
گاه چو چوگان شود، گاه شوی گوی‌ها
از غلط عاشقان، از تبش روی او
صورت او می‌شود بر سر آن موی‌ها
هی که بسی جان‌ها، موی به مو بسته‌اند
چون مگسان شسته‌اند، بر سر چربوی‌ها
باده چو از عقل برد، رنگ ندارد، رواست
حسن تو چون یوسفی‌ست، تا چه کنم خوی‌ها؟
آهوی آن نرگسش، صید کند جز که شیر؟
راست شود روح چون، کژ کند ابروی‌ها
مفخر تبریزیان، شمس حق بی زیان
توی به تو عشق توست، بازکن این توی‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چه خیره می‌نگری در رخ من ای برنا؟
مگر که در رخم است آیتی ازان سودا؟
مگر که بر رخ من داغ عشق می‌بینی؟
میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همی‌خواهم و هزار شکم
که آب خضر لذیذ است و من در استسقا
وفا چه می‌طلبی از کسی که بی‌دل شد
چو دل برفت، برفت از پی‌اش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت، درین خرابه ما
غریو و ناله جان‌ها، ز سوی بی‌سویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال، ناله کنان؟
ز ناله گوش پر است، از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من
ببین که می‌کشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی؟
کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا؟
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
چند نهان داری آن خنده را؟
آن مه تابنده فرخنده را؟
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدان است در آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند کشاننده را
زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه رباینده را
روز وصال است و صنم حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را
عاشق زخم است دف سخت رو
میل لب است آن نی نالنده را
بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را
ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را
عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا
اذکرنی و امضه طیب زمان سلفا
یا رشا الحاظه صیرن روحی هدفا
یا قمرا الفاضه اورثن قلبی شرفا
شوقنی ذوقنی ادرکنی اضحکنی
افقرنی اشکرنی صاحب جود و علا
اذا حذا طیبنی و ان بدا غیبنی
و ان نای شیبنی لا زال یوم الملتقی
اکرم بحبی سامیا، اضحی لصید رامیا
حتی رمی باسهم فیهن سقمی و شفا
یا قمر الطوارق، تاجا علی المفارق
لاح من المشارق بدل لیلتی ضحی
لاح مفاز حسن، یفتح عنها الوسن
یا ثقتی لا تهنوا و اعتجلوا مغتنما
یا نظری ضل عمی لما غمضت النظرا؟
اغضبه فاستترا عاد الی ما لا یری
کن دنفا مقتربا ممتثلا مضطربا
منتقلا مغتربا مثل شهاب فی السما
یا من یری و لا یری، زال عن العین الکری
قلبی عشیق للسری فانتهضوا لماورا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
ایه یا اهل الفرادیس اقرؤوا منشورنا
و ادهشوا من خمرنا و استسمعوا ناقورنا
حورکم تصفر عشقا تنحنی من ناره
لو رأت فی جنح لیل او نهار حورنا
جاء بدر کامل قد کدر شمس الضحیٰ
فی قیان خادمات و استقروا دورنا
الف بدر حول بدری سجدا خروا له
طیبوا ما حولنا و استشرقوا دیجورنا
قد سکرنا من حواشی بدرهم اکرم بهم
استجابوا بغینا و استکثروا میسورنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
یا منیر الخد، یا روح البقا
یا مجیر البدر فی کبد السما
انت روح الله فی اوصافه
انت کشاف الغطا بحر العطا
تقتل العشاق عدلا کاملا
ثم تحییهم بغمزات الرضا
صائد الأبطال من عین الظبا
مالک الملاک فی رق الهویٰ
قوم عیسیٰ لو رأو احیائه
عالم الحس، انکروا عیسیٰ اذا
این موسیٰ؟ لو رأیٰ تبیانه
لم یواس الخضر یوما کاملا
لیت ابونا آدم یدری به
اذ نأیٰ من جنة لما بکا
هجره نار هوینا قعره
یا شفیعا قل لنا این الردا؟
خده نار یطفی نارنا
یطفی النیران نار، من رأیٰ؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
یا ساقی المدامه حی علی الصلا
املا زجاجنا بحمیا فقد خلا
جسمی زجاجتی و محیاک قهوتی
یا کامل الملاحه و اللطف و العلا
ما فاز عاشق بمحیاک ساعه
الا و فی الصدود تلاشی من البلا
الموت فی لقائک یا بدر طیب
حاشاک بل لقاوک امن من البلا
لما تلا هواک صفاتا لمهجتی
فیها حمائم یتلقین ما تلا
اسقیتنی المدامه من طرفک البهی
حتی جلا فوادی من احسن الجلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
مهمان توام ای جان، زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان، زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد، امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب
ای سرو دو صد بستان، آرام دل مستان
بردی دل و جان بستان، زنهار مخسب امشب
ای باغ خوش خندان، بی‌تو دو جهان زندان
آنی تو و صد چندان، زنهار مخسب امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا می‌رویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفته‌یی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد می‌نالد همی‌خواند تو را
که بیا اندر پی­‌ام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نه‌یی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
آواز داد اختر بس روشن است امشب
گفتم ستارگان را مه با من است امشب
بررو به بام بالا، از بهر الصلا را
گل چیدن است امشب، می خوردن است امشب
تا روز دلبر ما، اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردن است امشب
تا روز زنگیان را با روم دار و گیراست
تا روز چنگیان را، تنتن تن است امشب
تا روز ساغر می، در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت، با سوسن است امشب
امشب شراب وصلت، بر خاص و عام ریزم
شادی آن که ماهت، بر روزن است امشب
داوودوار ما را، آهن چو موم گردد
کاهن رباست دلبر، دل آهن است امشب
بگشای دست دل را، تا پای عشق کوبد
کان زار ترس دیده، در مأمن است امشب
بر روی چون زر من، ای بخت بوسه می‌ده
کاین زر گازدیده، در معدن است امشب
آن کو به مکر و دانش، می‌بست راه ما را
پالان خر بر و نه، کو کودن است امشب
شمشیر آبدارش، پوسیده است و چوبین
وان نیزه درازش، چون سوزن است امشب
خرگاه عنکبوت است، آن قلعه حصینش
برگستوان و خودش، چون روغن است امشب
خاموش کن که طامع، الکن بود همیشه
با او چه بحث داری؟ کو الکن است امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار اللهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسی فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقاوک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسی بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده، ای مبدع بی‌حالت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بی‌آلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بی‌روح سر و سبلت
کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بی‌فرقت و بی‌وصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم، از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم، از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست؟ کزو جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست؟ چو صد بار مرا یافت
گفتم که در انبوهی شهرم که بیابد؟
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت
ای مژده، که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت، که آن طره طرار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار به رو، گوشه دستار مرا یافت
من از کف پا خار همی‌کردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت
از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادره‌تکرار مرا یافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت
از خون من آثار به هر راه چکیده‌ست
اندر پی من بود، به آثار مرا یافت
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت
آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تانی و به هنجار مرا یافت
در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کم‌آزار مرا یافت
این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گران‌سنگ سبکسار مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت