عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
نور رویش آفتابی دیگر است
سایهٔ او ماهتابی دیگر است
زلف او درتاب رفت از دست دل
تاب او را پیچ و تابی دیگر است
گفتمش جان و دل جانان توئی
گفت آری این جوابی دیگر است
نقش می بندم خیالش را به خواب
خوش بود این خواب خوابی دیگر است
جرعهٔ جام شراب ما بنوش
تا بدانی کاین شرابی دیگر است
ای که می گوئی حجاب من نماند
این نماندن هم حجابی دیگر است
جام پر آبست نزد ما حباب
جام ما آب و حبابی دیگر است
سید ما تا غلام عشق اوست
در جهان عالیجنابی دیگر است
سایهٔ او ماهتابی دیگر است
زلف او درتاب رفت از دست دل
تاب او را پیچ و تابی دیگر است
گفتمش جان و دل جانان توئی
گفت آری این جوابی دیگر است
نقش می بندم خیالش را به خواب
خوش بود این خواب خوابی دیگر است
جرعهٔ جام شراب ما بنوش
تا بدانی کاین شرابی دیگر است
ای که می گوئی حجاب من نماند
این نماندن هم حجابی دیگر است
جام پر آبست نزد ما حباب
جام ما آب و حبابی دیگر است
سید ما تا غلام عشق اوست
در جهان عالیجنابی دیگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
بیا که جان و دلم در هوای درویش است
بیا که شاه جهانی گدای درویش است
به خاک پای فقیران و جان سر حلقه
که سرمهٔ نظرم خاک پای درویش است
در آن مقام که روح القدس ندارد بار
در آ که گوشهٔ خلوت سرای درویش است
صدای نغمهٔ عاشق و ذوق مجلس ما
نمونه ای ز حضور و نوای درویش است
به یاد ساقی باقی بنوش دُردی درد
که جام دُردی دردش دوای درویش است
اگرچه عاشق درویش با دل ریشم
ولی خوشم چو بلا از برای درویش است
سماع و مطرب ذوق است و صحبت درویش
ترنم نفس جانفزای درویش است
بیا که شاه جهانی گدای درویش است
به خاک پای فقیران و جان سر حلقه
که سرمهٔ نظرم خاک پای درویش است
در آن مقام که روح القدس ندارد بار
در آ که گوشهٔ خلوت سرای درویش است
صدای نغمهٔ عاشق و ذوق مجلس ما
نمونه ای ز حضور و نوای درویش است
به یاد ساقی باقی بنوش دُردی درد
که جام دُردی دردش دوای درویش است
اگرچه عاشق درویش با دل ریشم
ولی خوشم چو بلا از برای درویش است
سماع و مطرب ذوق است و صحبت درویش
ترنم نفس جانفزای درویش است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
عالم از نور او منور شد
هرچه آید به چشم ما نور است
آینه روشن است و می بینم
در نظر ناظر است و منظور است
رند مستی که ذوق ما دارد
خوشتر از زاهدی که مخمور است
احولی گر یکی دو می بیند
هیچ منعش مکن که معذور است
آفتاب است بر همه تابان
تو گمان می بری که مستور است
جام گیتی نما سید ماست
در همه کاینات مشهور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
عالم از نور او منور شد
هرچه آید به چشم ما نور است
آینه روشن است و می بینم
در نظر ناظر است و منظور است
رند مستی که ذوق ما دارد
خوشتر از زاهدی که مخمور است
احولی گر یکی دو می بیند
هیچ منعش مکن که معذور است
آفتاب است بر همه تابان
تو گمان می بری که مستور است
جام گیتی نما سید ماست
در همه کاینات مشهور است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
نعمت الله میر رندان است
طلبش کن که پیر رندان است
بزم عشق است عاشقان سرمست
ساقی ما امیر مستان است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
جای آن گنج کنج ویران است
سخن ما به ذوق دریابد
هرکه واقف ز ذوق یاران است
همه عشق است غیر او خود نیست
جان فدایش کنم که جانان است
عالم از آفتاب حضرت او
به مثل همچو ماه تابان است
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن ببین که این آن است
طلبش کن که پیر رندان است
بزم عشق است عاشقان سرمست
ساقی ما امیر مستان است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
جای آن گنج کنج ویران است
سخن ما به ذوق دریابد
هرکه واقف ز ذوق یاران است
همه عشق است غیر او خود نیست
جان فدایش کنم که جانان است
عالم از آفتاب حضرت او
به مثل همچو ماه تابان است
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن ببین که این آن است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
در خانقهی که شیخ ما اوست
سرحلقه و شیخ هر دو نیکوست
دشمن چه کنیم یار غاریم
از دوست طلب کنیم هم دوست
آیینهٔ روشنی به دست آر
اما می بین که هر دو یک روست
زلفش بگشود و داد بر باد
زان بوی نسیم صبح خوشبوست
خورشید جمال او برآمد
عالم همه نور طلعت اوست
سر رشتهٔ فقر ما طلب کن
تا دریابی که رشته یک توست
شاه است چو سید یگانه
هر بنده که او به عشق آن جوست
سرحلقه و شیخ هر دو نیکوست
دشمن چه کنیم یار غاریم
از دوست طلب کنیم هم دوست
آیینهٔ روشنی به دست آر
اما می بین که هر دو یک روست
زلفش بگشود و داد بر باد
زان بوی نسیم صبح خوشبوست
خورشید جمال او برآمد
عالم همه نور طلعت اوست
سر رشتهٔ فقر ما طلب کن
تا دریابی که رشته یک توست
شاه است چو سید یگانه
هر بنده که او به عشق آن جوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
در حقیقت عشق را خود نام نیست
می که می نوشد چو آنجا جام نیست
کی بیابد نیک نامی در جهان
هر که او در عاشقی بدنام نیست
مرغ دل سیمرغ قاف معرفت
جز سر زلف بتانش دام نیست
سوختگان دانند و ایشان گفته اند
پخته داند کاین سخن با خام نیست
صبحدم می گفت سرمستی به من
بامداد عاشقان را شام نیست
در خرابات مغان مستان بسی است
همچو من مستی در این ایام نیست
نعمت الله جام می بخشد مدام
خوشتر از انعام او انعام نیست
می که می نوشد چو آنجا جام نیست
کی بیابد نیک نامی در جهان
هر که او در عاشقی بدنام نیست
مرغ دل سیمرغ قاف معرفت
جز سر زلف بتانش دام نیست
سوختگان دانند و ایشان گفته اند
پخته داند کاین سخن با خام نیست
صبحدم می گفت سرمستی به من
بامداد عاشقان را شام نیست
در خرابات مغان مستان بسی است
همچو من مستی در این ایام نیست
نعمت الله جام می بخشد مدام
خوشتر از انعام او انعام نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
رند سرمستی ز پا افتاد و رفت
سر به پای خم می بنهاد و رفت
بی خیانت او امانت را سپرد
عاشقانه جان به جانان داد و رفت
گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد
داد خرمن را همه بر باد و رفت
شد مجرد خرقه را اینجا گذاشت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
هر که او با ما درین دریا نشست
در محیط بیکران افتاد و رفت
گرچه بسیاری غم هجران کشید
وصل او چون یافت شد دلشاد و رفت
لطف سید بندهٔ خود را نواخت
بنده شد از لطف او آزاد و رفت
سر به پای خم می بنهاد و رفت
بی خیانت او امانت را سپرد
عاشقانه جان به جانان داد و رفت
گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد
داد خرمن را همه بر باد و رفت
شد مجرد خرقه را اینجا گذاشت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
هر که او با ما درین دریا نشست
در محیط بیکران افتاد و رفت
گرچه بسیاری غم هجران کشید
وصل او چون یافت شد دلشاد و رفت
لطف سید بندهٔ خود را نواخت
بنده شد از لطف او آزاد و رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
به سراپردهٔ میخانه روان خواهم شد
خوش شبی معتکف کوی مغان خواهم شد
به خرابات فنا رخت بقا خواهم برد
ترک خود کرده و بی نام و نشان خواهم شد
گرچه در میکدهٔ پیر مغان پیر شدم
باز از دولت آن پیر جوان خواهم شد
چشم من غیر خیالش چو نمی بندد نقش
هرچه بینم به خیالش نگران خواهم شد
هر کجا جام مئی بود به دست آوردم
گوئیا ساقی رندان جهان خواهم شد
ما چه موجیم و در این بحر پدید آمده ایم
یک دمی همدم من شو که نهان خواهم شد
نعمت الله چو خیالی که تو بینی در خواب
ور چنین نیست در این هفته چنان خواهم شد
خوش شبی معتکف کوی مغان خواهم شد
به خرابات فنا رخت بقا خواهم برد
ترک خود کرده و بی نام و نشان خواهم شد
گرچه در میکدهٔ پیر مغان پیر شدم
باز از دولت آن پیر جوان خواهم شد
چشم من غیر خیالش چو نمی بندد نقش
هرچه بینم به خیالش نگران خواهم شد
هر کجا جام مئی بود به دست آوردم
گوئیا ساقی رندان جهان خواهم شد
ما چه موجیم و در این بحر پدید آمده ایم
یک دمی همدم من شو که نهان خواهم شد
نعمت الله چو خیالی که تو بینی در خواب
ور چنین نیست در این هفته چنان خواهم شد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
ما عاشق و مستیم کرامات چه باشد
ما باده پرستیم مناجات چه باشد
ما همدم رندان سراپردهٔ عشقیم
در خلوت ما حالت طامات چه باشد
گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم
اینست کرامات کرامات چه باشد
ما عاشق مستیم ز جام می وحدت
خود کثرت معقول و خیالات چه باشد
چون خلوت ما گوشهٔ میخانهٔ عشق است
با منزل ما راه و مقامات چه باشد
ای زاهد سجاده نشین کعبه کدام است
وی عاشق میخواره خرابات چه باشد
سید چو همه اوست چه پیدا و چه پنهان
احوال بدایات و نهایات چه باشد
ما باده پرستیم مناجات چه باشد
ما همدم رندان سراپردهٔ عشقیم
در خلوت ما حالت طامات چه باشد
گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم
اینست کرامات کرامات چه باشد
ما عاشق مستیم ز جام می وحدت
خود کثرت معقول و خیالات چه باشد
چون خلوت ما گوشهٔ میخانهٔ عشق است
با منزل ما راه و مقامات چه باشد
ای زاهد سجاده نشین کعبه کدام است
وی عاشق میخواره خرابات چه باشد
سید چو همه اوست چه پیدا و چه پنهان
احوال بدایات و نهایات چه باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
این چنین رندی که من دیدم که دید
هفت دریا را به یک دم درکشید
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفریننده به لطفش آفرید
عاشق سرمست در کوی مغان
فارغ است از بایزید و از یزید
مجلس عشقست و ساقی در حضور
ذوق یاران باد یارب بر مزید
دیدهٔ روشن که دیده روی او
در چنان دیده بود نورش پدید
اعتباری می نماید فصل و وصل
گه قریبت می نماید گه بعید
نعمت الله مست و جام می به دست
باشد آن می کهنه و جامش جدید
هفت دریا را به یک دم درکشید
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفریننده به لطفش آفرید
عاشق سرمست در کوی مغان
فارغ است از بایزید و از یزید
مجلس عشقست و ساقی در حضور
ذوق یاران باد یارب بر مزید
دیدهٔ روشن که دیده روی او
در چنان دیده بود نورش پدید
اعتباری می نماید فصل و وصل
گه قریبت می نماید گه بعید
نعمت الله مست و جام می به دست
باشد آن می کهنه و جامش جدید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
در ازل بر ما در میخانه را بگشوده اند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرموده اند
ما خراباتی و رند و عاشق می خواره ایم
عالمی پیمانهٔ پر می به ما پیموده اند
نقش غیرش از خیال ما به کلی برده اند
بنگر این آئینهٔ روشن که چون بزدوده اند
مجلس رندانهٔ ما بزم سرمستان بود
باده نوشان جهان از ذوق ما آسوده اند
عاشقان در حضرت معشوق رقصی می کنند
تا ز مطرب یک دو بیت از قول ما بشنوده اند
صورت و معنی عالم خوش به آئین بسته اند
در همه آئینه ها بر ما رخی بنموده اند
خلوت دیده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما در چشم ما بگشوده اند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرموده اند
ما خراباتی و رند و عاشق می خواره ایم
عالمی پیمانهٔ پر می به ما پیموده اند
نقش غیرش از خیال ما به کلی برده اند
بنگر این آئینهٔ روشن که چون بزدوده اند
مجلس رندانهٔ ما بزم سرمستان بود
باده نوشان جهان از ذوق ما آسوده اند
عاشقان در حضرت معشوق رقصی می کنند
تا ز مطرب یک دو بیت از قول ما بشنوده اند
صورت و معنی عالم خوش به آئین بسته اند
در همه آئینه ها بر ما رخی بنموده اند
خلوت دیده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما در چشم ما بگشوده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
بیا با یوسف کنعان به سر بر
چو ما با او در این زندان به سر بر
به دلبر دل سپار و جان به جانان
خوشی در خدمت جانان به سر بر
چه گردی گرد اغیاران شب و روز
به جز یاران و با یاران به سر بر
برابر دار تا سردار گردی
به سرداری به سرداران به سر بر
به سوی ما بیا و آب و جو
درین دریای بی پایان به سر بر
دمی با زاهد مخمور بنشین
بیا با میر سرمستان به سر بر
خرابات است و ساقی نعمت الله
توهم با سید رندان به سر بر
چو ما با او در این زندان به سر بر
به دلبر دل سپار و جان به جانان
خوشی در خدمت جانان به سر بر
چه گردی گرد اغیاران شب و روز
به جز یاران و با یاران به سر بر
برابر دار تا سردار گردی
به سرداری به سرداران به سر بر
به سوی ما بیا و آب و جو
درین دریای بی پایان به سر بر
دمی با زاهد مخمور بنشین
بیا با میر سرمستان به سر بر
خرابات است و ساقی نعمت الله
توهم با سید رندان به سر بر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
سوختم بر آتش دل عود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایازست و منم محمود خویش
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم در جنت موعود خویش
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
جان مقبولم قبولش اوفتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نور عالم سایهٔ ممدود خویش
عارف دل در برم رقصان شده
ز استماع نغمهٔ داود خویش
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هر کسی و عادت معهود خویش
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایازست و منم محمود خویش
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم در جنت موعود خویش
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
جان مقبولم قبولش اوفتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نور عالم سایهٔ ممدود خویش
عارف دل در برم رقصان شده
ز استماع نغمهٔ داود خویش
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هر کسی و عادت معهود خویش
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
دنیا و آخرت بر رندان به نیم جو
صد دل به حبه ای و دو صد جان به نیم جو
سودا نگر که عشق به صد جان خریده ایم
بفروختیم روضهٔ رضوان به نیم جو
با گنج عشق مخزن قارون به پولکی
با ملک فقر ملک سلیمان به نیم جو
با درد دل خوشیم دوا را چه می کنیم
داروی ماست دردش و درمان به نیم جو
ای عقل جو فروش که گندم نمایدت
کاه است و هست و کاه فراوان به نیم جو
گوئی که هست خرمن طاعت مرا بسی
صد خرمن چنین بر یاران به نیم جو
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
جائی که نیست بندهٔ جانان به نیم جو
صد دل به حبه ای و دو صد جان به نیم جو
سودا نگر که عشق به صد جان خریده ایم
بفروختیم روضهٔ رضوان به نیم جو
با گنج عشق مخزن قارون به پولکی
با ملک فقر ملک سلیمان به نیم جو
با درد دل خوشیم دوا را چه می کنیم
داروی ماست دردش و درمان به نیم جو
ای عقل جو فروش که گندم نمایدت
کاه است و هست و کاه فراوان به نیم جو
گوئی که هست خرمن طاعت مرا بسی
صد خرمن چنین بر یاران به نیم جو
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
جائی که نیست بندهٔ جانان به نیم جو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
ما خیالیم در حقیقت او
جز یکی در وجود دیگر کو
عاشق و رند و مست و قلاشیم
برو ای عقل و هر چه خواهی گو
عقل با عشق آشنا نشود
همدم ترک کی شود هندو
با دو رو او یگانه کی باشد
باش با عاشقان او یک رو
یک سر مو ز ما نخواهی یافت
تا ز تو باقی است یک سر مو
می وحدت ز جام کثرت نوش
گنج معنی ز گنج صورت جو
طالب ذوق نعمت الله شو
که همه یافتند ذوق از او
جز یکی در وجود دیگر کو
عاشق و رند و مست و قلاشیم
برو ای عقل و هر چه خواهی گو
عقل با عشق آشنا نشود
همدم ترک کی شود هندو
با دو رو او یگانه کی باشد
باش با عاشقان او یک رو
یک سر مو ز ما نخواهی یافت
تا ز تو باقی است یک سر مو
می وحدت ز جام کثرت نوش
گنج معنی ز گنج صورت جو
طالب ذوق نعمت الله شو
که همه یافتند ذوق از او
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۳
بر لب دریا چه می گردی نشین
همچو ما با ما در این دریا نشین
مجلس عشق است و ما مست خراب
سر قدم ساز و بیا از پا نشین
در خرابات مغان افتادهایم
عشق اگر داری بیا با ما نشین
گرد هر در می روی دیگر مرو
بر در یکتای بیهمتا نشین
خیز و بنشین زیردست عارفان
آنگهی بر منصب بالا نشین
دیدهٔ روشن اگر خواهی چو نور
در نظر با مردم بینا نشین
خیمه از خانه به صحرا میزنیم
وقت نوروز است و ما صحرانشین
همچو ما با ما در این دریا نشین
مجلس عشق است و ما مست خراب
سر قدم ساز و بیا از پا نشین
در خرابات مغان افتادهایم
عشق اگر داری بیا با ما نشین
گرد هر در می روی دیگر مرو
بر در یکتای بیهمتا نشین
خیز و بنشین زیردست عارفان
آنگهی بر منصب بالا نشین
دیدهٔ روشن اگر خواهی چو نور
در نظر با مردم بینا نشین
خیمه از خانه به صحرا میزنیم
وقت نوروز است و ما صحرانشین
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۰
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۶
سرگرم عشقم از غم دستار فارغم
از کفر و دین و سبحه و زنار فارغم
در سینه لاله زار تجلی رسانده ام
از جلوه دو روزه گلزار فارغم
خاک وجود خویش رسانیده ام به آب
از ناز ابر و قلزم زخار فارغم
آفاق را ز رخنه دل سیر می کنم
از قبض و بسط دیده خونبار فارغم
رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
ز اقرار این گروه چو انکار فارغم
جغد و هماست در نظرم مرغ یک قفس
ز اقبال بی نیازم و ز ادبار فارغم
دانسته ام که دزد من از خانه من است
از پستی و بلندی دیوار فارغم
با نور آفتاب چو شبنم سفر کنم
از سنگ راه و کشمکش خار فارغم
راضی شوم به قیمت دل خاک اگر دهند
ز اندیشه کسادی بازار فارغم
مانند سرو و بید درین بوستانسرا
با برگ خویش ساخته از بار فارغم
شکر خدا که کار جگر خوار عشق را
جایی رسانده ام که زهمکار فارغم
دانسته ام شفا و مرض از دکان کیست
صائب ز نسخه بندی عطار فارغم
از کفر و دین و سبحه و زنار فارغم
در سینه لاله زار تجلی رسانده ام
از جلوه دو روزه گلزار فارغم
خاک وجود خویش رسانیده ام به آب
از ناز ابر و قلزم زخار فارغم
آفاق را ز رخنه دل سیر می کنم
از قبض و بسط دیده خونبار فارغم
رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
ز اقرار این گروه چو انکار فارغم
جغد و هماست در نظرم مرغ یک قفس
ز اقبال بی نیازم و ز ادبار فارغم
دانسته ام که دزد من از خانه من است
از پستی و بلندی دیوار فارغم
با نور آفتاب چو شبنم سفر کنم
از سنگ راه و کشمکش خار فارغم
راضی شوم به قیمت دل خاک اگر دهند
ز اندیشه کسادی بازار فارغم
مانند سرو و بید درین بوستانسرا
با برگ خویش ساخته از بار فارغم
شکر خدا که کار جگر خوار عشق را
جایی رسانده ام که زهمکار فارغم
دانسته ام شفا و مرض از دکان کیست
صائب ز نسخه بندی عطار فارغم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق
چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق
ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق
چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق
ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم
سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم
سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم