عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
مبارکی که بود در همه عروسی‌ها
درین عروسی ما باد ای خدا تنها
مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید
مبارکی ملاقات آدم و حوا
مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب
مبارکی تماشای جنه الماوی
مبارکی دگر کان به گفت درناید
نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما
به همدمی و خوشی، همچو شیر باد و عسل
به اختلاط و وفا، همچو شکر و حلوا
مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد
بر آن که گوید آمین، بر آن که کرد دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان از کجا تا کجا؟
که جان خود چه باشد بر عاشقان؟
جهان خود چه باشد بر اولیا؟
نه بر پشت گاوی‌ست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو رهنما
در انبار فضل تو بس دانه‌هاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر برین قافیه
بگویم بلی، وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی مانده است
فقیر از سخاوت، فقیر از سخا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
بانگ تسبیح بشنو از بالا
پس تو هم سبح اسمه الاعلی
گل و سنبل چرد دلت چون یافت
مرغزاری که اخرج المرعی
یعلم الجهر نقش این آهوست
ناف مشکین او و مایخفی
نفس آهوان او چو رسید
روح را سوی مرغزار هدی
تشنه را کی بود فراموشی
چون سنقرئک فلا تنسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
گر بنخسبی شبی ای مه لقا
رو به تو بنماید گنج بقا
گرم شوی شب تو به خورشید غیب
چشم تو را باز کند توتیا
امشب استیزه کن و سر منه
تا که ببینی ز سعادت عطا
جلوه گه جمله بتان در شبست
نشنود آن کس که بخفت الصلا
موسی عمران نه به شب دید نور
سوی درختی که بگفتمش بیا؟
رفت به شب بیش ز ده ساله راه
دید درختی همه غرق ضیا
نی که به شب احمد معراج رفت
برد براقیش به سوی سما؟
روز پی کسب و شب از بهر عشق
چشم بدی تا که نبیند تو را
خلق بخفتند ولی عاشقان
جملهٔ شب قصه کنان با خدا
گفت به داوود خدای کریم
هر که کند دعوی سودای ما
چون همه شب خفت، بود آن دروغ
خواب کجا آید مر عشق را؟
زان که بود عاشق خلوت طلب
تا غم دل گوید با دلربا
تشنه نخسپید مگر اندکی
تشنه کجا خواب گران از کجا؟
چون که بخسپید به خواب آب دید
یا لب جو یا که سبو یا سقا
جملهٔ شب می‌رسد از حق خطاب
خیز غنیمت شمر ای بی‌نوا
ور نه پس مرگ، تو حسرت خوری
چون که شود جان تو از تن جدا
جفت ببردند و زمین ماند خام
هیچ ندارد جز خار و گیا
من شدم از دست تو باقی بخوان
مست شدم سر نشناسم ز پا
شمس حق مفخر تبریزیان
بستم لب را تو بیا برگشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
چرخ فلک با همه کار و کیا
گرد خدا گردد چون آسیا
گرد چنین کعبه کن ای جان طواف
گرد چنین مایده گرد ای گدا
بر مثل گوی، به میدان گرد
چون که شدی سرخوش بی‌دست و پا
اسب و رخت راست برین شه طواف
گر چه برین نطع روی جا به جا
خاتم شاهیت در انگشت کرد
تا که شوی حاکم و فرمانروا
هر که به گرد دل آرد طواف
جان جهانی شود و دلربا
همره پروانه شود دل شده
گردد بر گرد سر شمع‌ها
زان که تنش خاکی و دل آتشی‌ست
میل سوی جنس بود جنس را
گرد فلک گردد هر اختری
زانک بود جنس صفا با صفا
گرد فنا گردد جان فقیر
بر مثل آهن و آهن ربا
زانک وجودست فنا پیش او
شسته نظر از حول و از خطا
مست همی‌کرد وضو از کمیز
کز حدثم بازرهان ربنا
گفت نخستین تو حدث را بدان
کژمژ و مقلوب نباید دعا
زان که کلید است و چو کژ شد کلید
وا شدن قفل نیابی عطا
خامش کردم همگان برجهید
قامت چون سرو بتم زد صلا
خسرو تبریز شهم شمس دین
بستم لب را تو بیا برگشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علی عینی مشا
روز آن باشد که روزیم او بود
ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا
آن چه باشد کو کند کان نیست خوش؟
قد رضینا یفعل الله ما یشا
خار او سرمایه گل‌ها بود
انه المنان فی کشف الغشا
هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود
لیس لب العشق سرا قد فشا
کی به قشر پوست‌ها قانع شود
ذو لباب فی التجلی قد نشا
من خمش کردم، غمش خامش نکرد
عافنا من شر واش قد وشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
تعالوا کلنا ذا الیوم سکریٰ
باقداح تخامرنا و تتریٰ
سقانا ربنا کأسا دهاقا
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
تعالوا ان هٰذا یوم عید
تجلیٰ فیه ما ترجون جهرا
طوارق زرننا و اللیل ساج
فما ابقین فی التضییق صدرا
ز کف هر یکی دریای بخشش
نثرن جواهرا جما و وفرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
یا منیر الخد، یا روح البقا
یا مجیر البدر فی کبد السما
انت روح الله فی اوصافه
انت کشاف الغطا بحر العطا
تقتل العشاق عدلا کاملا
ثم تحییهم بغمزات الرضا
صائد الأبطال من عین الظبا
مالک الملاک فی رق الهویٰ
قوم عیسیٰ لو رأو احیائه
عالم الحس، انکروا عیسیٰ اذا
این موسیٰ؟ لو رأیٰ تبیانه
لم یواس الخضر یوما کاملا
لیت ابونا آدم یدری به
اذ نأیٰ من جنة لما بکا
هجره نار هوینا قعره
یا شفیعا قل لنا این الردا؟
خده نار یطفی نارنا
یطفی النیران نار، من رأیٰ؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
یا من لواء عشقک لا زال عالیا
قد خاب من یکون من العشق خالیا
نادی نسیم عشقک فی انفس الوری
احیاکم جلالی جل جلالیا
الحب و الغرام اصول حیاتکم
قد خاب من یظلل من الحب سالیا
فی وجنه المحب سطور رقیمه
طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا
یا عابسا تفرق فی الهم حاله
بالله تستمع لمقالی و حالیا
یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی
من ذله النفوس سریعا معالیا
یا مهملا معیشته فی محبه
اسکت کفی الا له معینا وکالیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
مهمان توام ای جان، زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان، زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد، امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب
ای سرو دو صد بستان، آرام دل مستان
بردی دل و جان بستان، زنهار مخسب امشب
ای باغ خوش خندان، بی‌تو دو جهان زندان
آنی تو و صد چندان، زنهار مخسب امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
کار همه محبان، همچون زراست امشب
جان همه حسودان کور و کراست امشب
دریای حسن ایزد، چون موج می‌خرامد
خاک ره از قدومش، چون عنبراست امشب
دایم خوشیم با وی، اما به فضل یزدان
ما دیگریم امشب، او دیگراست امشب
امشب مخسب ای دل، می‌ران به سوی منزل
کان ناظر نهانی، بر منظراست امشب
پهلو منه، که یاری پهلوی توست، آری
برگیر سر که این سر خوش زان سراست امشب
چون دستگیر آمد، امشب بگیر دستی
رقصی، که شاخ دولت سبز و تراست امشب
والله که خواب امشب بر من حرام باشد
کین جان چو مرغ آبی، در کوثراست امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
واجب کند، چو عشق مرا کرد دل خراب
کندر خرابه دل من آید آفتاب
از پای درفتادم از شرم این کرم
کان شه دعام گفت، همو کرد مستجاب
بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی
گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب
از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
یا رب چگونه باشد آن شاه بی‌حجاب
بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب
برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا
در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب
آن را که لقمه‌های بلاها گوار نیست
زانست کو ندید گوارش از ین شراب
زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا
زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش، آب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
از دفتر عمر ما، یکتا ورقی مانده‌ست
کز غیرت لطف آن، جان در قلقی مانده‌ست
بنوشته بر آن دفتر، حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش، مه در عرقی مانده‌ست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی، نی جای دقی مانده‌ست
نامش ورقی بوده، ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست
پیچیده ورق بر وی، نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی، روشن حدقی مانده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست
کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست
روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مزید با ماست
چون هست صلاح دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
چون نداری تاب ذاتش چشم بگشا در صفات
چون نبینی بی‌جهت را نور او بین در جهات
حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق
مسلمات مومنات قانتات تائبات
هریکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز
هر یکی شمع طراز و هریکی صبح نجات
هریکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان
هریکی شکرستان و هریکی کان نبات
جان کهنه می‌فشان و جان تازه می‌ستان
در فقیری می‌خرام و می‌ستان ز ایشان زکات
شیر جان زین مریمان خور چون که زاده ثاینی
تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات
روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله
ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات
چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل
عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات
عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین
کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات
جان جمله پیشه‌ها عشقست اما آنک او
تره زار دل نبیند درفتد در ترهات
من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی
پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات
شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر
از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات
رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش
چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست؟
گرنه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست؟
گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت
پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست؟
جان ما با عشق او گر نی ز یک‌جا رسته‌اند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست؟
گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد
پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست؟
ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست؟
گر نه آتش می‌زند آتش رخی در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست؟
گر نه آتش رنگ گشتی جان‌ها در لامکان
صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست؟
گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او
لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست؟
گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان‌ها است
صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
از سقاهم ربهم بین جملهٔ ابرار مست
وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست
این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب
خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست
تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین
ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست
از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران
در شفاعت مو به موی احمد مختار مست
او سر است و ما چو دستار اندرو پیچیده‌ایم
از شراب آن سری گردد سر و دستار مست
یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر
شهر پرآشوب بین و جملهٔ بازار مست
گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
عرش و کرسی آسمان‌ها این همه کردار مست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشته‌ست این در و دیوار مست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
چشم پرنور که مست نظر جانان است
ماه از او چشم گرفته­‌ست و فلک لرزان است
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجده گاه ملک و قبلهٔ هر انسان است
هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر ناموس منی، آن نفس او شیطان است
و آن که آن لحظه نبیند اثر نور برو
او کم از دیو بود، زان که تن بی‌جان است
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی، که رخش قبله‌گه مردان است
دست بردار ز سینه، چه نگه می‌داری؟
جان در آن لحظه بده شاد، که مقصود آنست
جمله را آب درانداز و دران آتش شو
کآتش چهرهٔ او چشمه‌گه حیوان است
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
این چنین پابند جان میدان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
می‌دود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
آفتابا راهزن راهت نزد
چون زند؟ داند که این ره آن کیست
سیب را بو کرد موسی جان بداد
بازجو آن بو ز سیبستان کیست
چشم یعقوبی از این بو باز شد
ای خدا این بوی از کنعان کیست؟
خاک بودیم این چنین موزون شدیم
خاک ما زر گشت در میزان کیست؟
بر زر ما هر زمان مهر نوست
تا بداند زر که او از کان کیست
جمله حیرانند و سرگردان عشق
ای عجب این عشق سرگردان کیست
جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمان کیست
نرگس چشم بتان ره می‌زند
آب این نرگس ز نرگسدان کیست
جسم‌ها شب خالی از ما روز پر
ما و من چون گربه در انبان کیست؟
هر کسی دستک زنان کی جان من
وان که دستک زن کند او جان کیست؟
شمس تبریزی که نور اولیاست
با چنان عز و شرف سلطان کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات
به هر که قدر تو دانست می‌دهند برات
هلال وار ز راه دراز می‌آیند
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات
به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست
ز مخزن زر سلطان‌ همی‌کشند زکات
پی گشادن درهای بسته می‌آیند
گرفته زیر بغل‌ها کلیدهای نجات
به دست هر جان زنبیل زفت می‌آید
شنیده بانگ تعالوا لتاخذوا الصدقات
بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک
به طور موسی عمران و غلغل میقات
دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار
دریده قوصره‌هاشان ز بار قند و نبات
ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد؟
خمش کن و بنشین دور و می‌شنو صلوات