عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا
بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان
نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا
وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی؟
ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا
برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی’
مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی
همی‌گفتم اراجیف است و بهتان گفته‌ی اعدا
تویی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بی‌تو ندارم دیده‌ی بینا
رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا؟
ساقی گل رخ ز می این عقل ما را خار نه
 تا بگردد جمله گل، این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار، می را بار کن بر اسب جام
 تا ز کیوان بگذرد، این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزی‌ها به بند خود دری
می‌کند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمه‌ی رواق می را نحل بگشا سوی عیش
 تا ز چشمه‌ی می شود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بی‌خودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست،بینی عیش خود را برکنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در، یار را از بی‌خودی
چونک بی‌خود تر شدی، گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطل‌ها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
سر به گریبان در است، صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب، عاقبت کار را
می که به خم حق است، راز دلش مطلق است
لیک برو هم دق است، عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده، باد درآتش شده
عشق به هم برزده، خیمهٔ این چار را
عشق که چادرکشان، در پی آن سرخوشان
بر فلک بی نشان، نور دهد نار را
حلقهٔ این در مزن، لاف قلندر مزن
مرغ نه‌یی، پر مزن، قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن، بادهٔ جان نوش کن
بی‌خود و بیهوش کن، خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود، خانهٔ خمار بود
قبلهٔ خود ساز زود، آن در و دیوار را
مست شود نیک مست، از می جام الست
پر کن از می پرست، خانهٔ خمار را
داد خداوند دین شمس حق است این، ببین
ای شده تبریزچین، آن رخ گلنار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
انا لا اقسم الا برجال صدقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا، لم؟ مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل، و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا، لولای احاذر سخط الله، لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقی‌یی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم، انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می‌شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
ز بعد وقت نومیدی امیدی‌ست
به زیر کوری اندر سینه دیدی‌ست
نبینی نور، چون دانی؟ تو کوری
سیه نادیده کی داند سپیدی‌ست؟
قرین صد هزاران نقش و معنی
نهان، تصریف سلطان وحیدی‌ست
که جنباننده این نقش و معنی‌ست
چو بادی رقص‌های شاخ بیدی‌ست
مشو نومید از دشنام دلدار
که بعد رنج روزه، روز عیدی‌ست
که یبقی الحب ما بقی العتاب
که هر نقصی کشاننده مزیدی‌ست
رها کن گفت، به از گفت یابی
یقین هر حادثی را خود ندیدی‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
بد دوش بی‌تو تیره شب و روشنی نداشت
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت
شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود
در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت
ای آن که ایمن است جهان در پناه تو
مه نیز بی‌لقای تو شب ایمنی نداشت
کبر و منی خلق حجاب تو می‌شود
در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت
دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو
سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
سه روز شد که نگارین من دگرگون است
شکر ترش نبود آن شکر ترش چون است؟
به چشمه‌‌یی که درو آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون است
به روضه‌‌یی که درو صد هزار گل می‌رست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون است
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آن که کار پری خوان همیشه افسون است
پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون است
میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون است
بیا بیا که مرا‌ بی‌تو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا‌ بی‌تو چشم جیحون است
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزون است
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست؟
ز آن که هر سببی با نتیجه مقرون است
ندا‌ همی‌رسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کین سبب نه زاکنون است
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون است
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون است
ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون است
که لطف تا ابد است و ازان هزار کلید
نهان میانهٔ کاف و سفینهٔ نون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می‌رسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‌رسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می‌رسد
مست و خرامان می‌روم پوشیده چون جان می‌روم
پرسان و جویان می‌روم آن سو که سلطان می‌رسد
اقبال آبادان شده دستار و دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می‌رسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می‌رسد
پرنور شو چون آسمان سرسبز شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می‌رسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می‌رسد
بازآمدی کف می‌زنی تا خانه‌ها ویران کنی
زیرا که در ویرانه‌ها خورشید رخشان می‌رسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می‌رسد
گه خونی و خون خواره‌یی گه خستگان را چاره‌یی
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می‌رسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستی‌های او حرفم پریشان می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
طوطی جان مست من از شکری چه می‌شود
زهرهٔ می پرست من از قمری چه می‌شود
بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت
خیره بمانده‌ام که او از گهری چه می‌شود
باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم
نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می‌شود
جان سپه است و من علم جان سحر است و من شبم
این دل آفتاب من هر سحری چه می‌شود
دل شده پاره پاره‌ها در نظر و نظاره‌ها
کاین همه کون هر زمان از نظری چه می‌شود
از غلبات عشق او عقل چه شور می‌کند
وز لمعان جان او جانوری چه می‌شود
من همگی چو شیشه‌ام شیشه‌گری‌ست پیشه‌ام
آه که شیشهٔ دلم از حجری چه می‌شود
باخبران و زیرکان گرچه شوند لعل کان
بی خبرند ازین کزو بی‌خبری چه می‌شود
از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر
آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می‌شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
اگر چرخ وجود من ازین گردش فرو ماند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند
اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
به امر شاه لشکرها از آن بالا فرو آید
اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری
کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند
مترسان دل مترسان دل ز سختی‌های این منزل
که آب چشمهٔ حیوان بتا هرگز نمیراند
رأیناکم رأیناکم واخرجنا خفایاکم
فإن لم تنتهوا عنها فإیانا وإیاکم
وان طفتم حوالینا وانتم نور عینانا
فلا تستیسوا منا فان العیش احیاکم
شکسته بسته تازی‌ها برای عشق بازی‌ها
بگویم هرچه من گویم شهی دارم که بستاند
چو من خود را نمی‌یابم سخن را از کجا یابم
همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جان‌ها از غیب رسید آمد
نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
یعقوب برون آمد از پردهٔ مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایدهٔ بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غرهٔ عید آمد
خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکتهٔ حیرانی بر گفت مزید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
رجب بیرون شد و شعبان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد
دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد
بروید دل گل و نسرین و ریحان
چو از ابر کرم باران درآمد
دهان جمله غمگینان بخندد
بدین قندی که در دندان درآمد
چو خورشید آدمی زربفت پوشد
چو آن مه روی زرافشان درآمد
بزن دست و بگو ای مطرب عشق
که آن سرفتنه پاکوبان درآمد
اگر دی رفت باقی باد امروز
وگر عمر بشد عثمان درآمد
همه عمر گذشته باز آید
چو این اقبال جاویدان درآمد
چو در کشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد
منور شد چو گردون خاک تبریز
چو شمس الدین درآن میدان درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
کی باشد کاین قفص چمن گردد؟
وندرخور گام و کام من گردد؟
این زهر کشنده انگبین بخشد؟
وین خار خلنده یاسمن گردد؟
آن ماه دو هفته در کنار آید؟
وز غصه حسود ممتحن گردد؟
آن یوسف مصر الصلا گوید؟
یعقوب قرین پیرهن گردد؟
بر ما خورشید سایه اندازد؟
وان شمع مقیم این لگن گردد؟
آن چنگ نشاط ساز نو یابد؟
وین گوش حریف تن تنن گردد؟
در خرمن ماه سنبله کوبیم؟
چون نور سهیل در یمن گردد؟
خم‌های شراب عشق برجوشد؟
هنگام کباب و باب زن گردد؟
سیمرغ هوای ما ز قاف آید؟
دام شبلی و بوالحسن گردد؟
هر ذره مثال آفتاب آید؟
هر قطره به موهبت عدن گردد؟
هر بره ز گرگ شیر آشامد؟
هر پیل انیس کرگدن گردد؟
زانبوهی دلبران و مه رویان
هر گوشهٔ شهر ما ختن گردد؟
هر عاشق بی‌مراد سرگشته
مستغرق عشق باختن گردد؟
چون قالب مرده جان نو یابد؟
فارغ ز لفافه و کفن گردد؟
آن عقل فضول در جنون آید؟
هوش از بن گوش مرتهن گردد؟
جان و دل صد هزار دیوانه
از بوسهٔ یار خوش دهن گردد؟
آن روز که جان جمله مخموران
ساقی هزار انجمن گردد؟
وان کس که سبال می‌زدی بر عشق
در عشق شهیر مرد و زن گردد؟
در چاه فراق هر که افتاده‌ست
ره یابد و هم ره رسن گردد؟
باقیش مگو درون دل می‌دار
آن به که سخن در آن وطن گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
آن یوسف خوش عذار آمد
وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت
بر موکب نوبهار آمد
ای کار تو مرده زنده کردن
برخیز که روز کار آمد
شیری که به صید شیر گیرد
سرمست به مرغزار آمد
دی رفت و پریر نقد بستان
کان نقدهٔ خوش عیار آمد
این شهر امروز چون بهشت است
می‌گوید شهریار آمد
می‌زن دهلی که روز عید است
می‌کن طربی که یار آمد
ماهی از غیب سر برون کرد
کین مه بر او غبار آمد
از خوبی آن قرار جان‌ها
عالم همه بی‌قرار آمد
هین دامن عشق برگشایید
کز چرخ نهم نثار آمد
ای مرغ غریب پربریده
بر جای دو پر چهار آمد
هان ای دل بسته سینه بگشا
کان گم شده در کنار آمد
ای پای بیا و پای می‌کوب
کان سرده نامدار آمد
از پیر مگو که او جوان شد
وز پار مگو که پار آمد
گفتی با شه چه عذر گویم؟
خود شاه به اعتذار آمد
گفتی که کجا رهم ز دستش؟
دستش همه دستیار آمد
ناری دیدی و نور آمد
خونی دیدی عقار آمد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار آمد
خامش کن و لطف‌هاش مشمر
لطفی‌ست که بی‌شمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
برخیز که ساقی اندر آمد
وان جان هزار دلبر آمد
آمد می ناب وز پی نقل
بادام و نبات و شکر آمد
آن جان و جهان رسید و از وی
صد جان جهان مصور آمد
مشک آمد پیش طرهٔ او
کان طره ز حسن بر سر آمد
زد حلقهٔ مشک فام و می‌گفت
بگشای که بنده عنبر آمد
از تابش لعل او چه گویم؟
کز لعل و عقیق برتر آمد
زان سنبل ابروش حیاتم
با برگ و لطیف و اخضر آمد
درده می خام و بین که ما را
در مجلس خام دیگر آمد
آن رایت سرخ کز نهیبش
اسپاه فرج مظفر آمد
هر کار که بسته گشت و مشکل
آن کار بدو میسر آمد
می ده که سر سخن ندارم
زیرا که سخن چو لنگر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعرهٔ مستان که ز گلزار برآمد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
ز دو صد روضهٔ رضوان ز دو صد چشمهٔ حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل
به کف شحنهٔ وصلش به سر دار برآمد
ز پس ظلم رسیده همه اومید بریده
مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد
چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشتهٔ خود را کشد آن گاه کشاند؟
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثل گفتم این را واگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند؟
هله خاموش که بی‌گفت ازین می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همی‌رسیدم خبری که می‌پزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبک­تر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبده‌­ست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به ازین چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه روز وصل دلبر همه خاک می‌شود زر؟
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشم‌های کودن شود از نگار روشن؟
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
همه خفتند و من دل شده را خواب نبرد
همه شب دیدهٔ من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خسته­یی را که دل و دیده به دست تو سپرد؟
نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار می‌ندهی کم ز یکی جرعهٔ درد؟
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بی‌تو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آن که کوبد در وصل تو کجا باشد خرد؟
آستینم ز گهرهای نهانی پردار
آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد
شحنهٔ عشق چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت باز آید
قصهٔ شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند؟
سردسیر است جهان آمد و یک یک بفسرد
خون ما در تن ما آب حیات است و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و درین جانب برد