عبارات مورد جستجو در ۱۳۳ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
سفالین خُمُّ و در وی لعلگون می
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۸
به سر طواف کنم بر در شراب فروش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
که عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب برکشیم نعره شوق
که در حظیره قدس اوفتد غریو و خروش
از آن زمان که سر من گران شد از مَی عشق
همیشه غاشیه سر همی کشم بر دوش
به عهد حُسن تو از عاشقان فغان برخاست
به دور گل ننشینند بلبلان خاموش
مکن ملامت مستان عشق ای هشیار!
ببین که پرده خود می درند پرده بپوش
به جان همی خرم آیین و رسم رندان را
خلاف شیوه آن زاهدان زرق فروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذور است
که هر چه بر سر آتش بود بر آرد جوش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
که عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب برکشیم نعره شوق
که در حظیره قدس اوفتد غریو و خروش
از آن زمان که سر من گران شد از مَی عشق
همیشه غاشیه سر همی کشم بر دوش
به عهد حُسن تو از عاشقان فغان برخاست
به دور گل ننشینند بلبلان خاموش
مکن ملامت مستان عشق ای هشیار!
ببین که پرده خود می درند پرده بپوش
به جان همی خرم آیین و رسم رندان را
خلاف شیوه آن زاهدان زرق فروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذور است
که هر چه بر سر آتش بود بر آرد جوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۷
غلغل میخوارگان و غلغله چنگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۳
رسید وقت صبوحی بیار ساقی جام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۷
ساقی بده به باده خلاصم ز چنگ غم
بنمای رنگ شادی و بزدای زنگ غم
سرخاب شیر گیر بیاور که پرکند
میدان ز خون لعل چو آید به جنگ غم
سرهنگ روزگار به صد لعب هر زمان
در گردن دلم فکند پالهنگ غم
پیش آر آبگینه شادی که روزگار
بشکست آبگینه دل را به سنگ غم
ای غافل زمانه! مبر بیش ازین خیال
دل را اسیر و خسته مگردان به چنگ غم
از جام آفتاب برافروز مشعلی
در دل که هست خانه تاریک و تنگ غم
رویم هر آنکه بدید بدانست حال من
کز چهره ام معاینه پیداست رنگ غم
بردار جام باده که در دست تو ای جلال
دریای شادی است چه باک از نهنگ غم
بنمای رنگ شادی و بزدای زنگ غم
سرخاب شیر گیر بیاور که پرکند
میدان ز خون لعل چو آید به جنگ غم
سرهنگ روزگار به صد لعب هر زمان
در گردن دلم فکند پالهنگ غم
پیش آر آبگینه شادی که روزگار
بشکست آبگینه دل را به سنگ غم
ای غافل زمانه! مبر بیش ازین خیال
دل را اسیر و خسته مگردان به چنگ غم
از جام آفتاب برافروز مشعلی
در دل که هست خانه تاریک و تنگ غم
رویم هر آنکه بدید بدانست حال من
کز چهره ام معاینه پیداست رنگ غم
بردار جام باده که در دست تو ای جلال
دریای شادی است چه باک از نهنگ غم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ریزد مدام ساقی جانها شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گل بصد ناز در آمد بچمن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم ز بت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم ز بت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٣۵
گرم بدست فتد ساقی سمن ساقی
که بر لطافت طبعش وثوق من باشد
ز شام تا بسحر می خورم که خود زرخش
نماز شام زمان شروق من باشد
صبوح کان نبود پیشتر ز بانگ نماز
بجان دختر رز کان غبوق من باشد
نخواهم آنکه شود ثالثی مزاحم ما
و گر چه محرم صدق و صدوق من باشد
بگاه مستی اگر بوسه ئی ازو خواهم
چنانکه عادت فسق و فسوق من باشد
شگفتم آید ازو در کنارم ار نکند
ز تندی آنچه سزاوار بوق من باشد
که بر لطافت طبعش وثوق من باشد
ز شام تا بسحر می خورم که خود زرخش
نماز شام زمان شروق من باشد
صبوح کان نبود پیشتر ز بانگ نماز
بجان دختر رز کان غبوق من باشد
نخواهم آنکه شود ثالثی مزاحم ما
و گر چه محرم صدق و صدوق من باشد
بگاه مستی اگر بوسه ئی ازو خواهم
چنانکه عادت فسق و فسوق من باشد
شگفتم آید ازو در کنارم ار نکند
ز تندی آنچه سزاوار بوق من باشد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٩٣
مجلس دستور ایرانست یا خلد برین
کاندرو بر هر طرف بینی صفی از حور عین
شاید ار فردوس اعلی خوانمش از بهر آنک
از لب ساقی میش ممزوج شد با انگبین
صاحب مجلس چو رضوان ساقیان مانند حور
جام می دروی روان چون چشمه ماء معین
آفتاب اهل مجلس هیچ میدانی که کیست
روشنست این سایه یزدان علاء ملک و دین
صاحب صاحبقران کز همدمی رای پیر
هست با بخت جوان درگاه و بیگاه همنشین
رای او را گفته اندر حل و عقد کارها
روح آصف کافرین باد آفرین
تا ابد در عیش و عشرت باد تا در بزم او
در کشد از جام لعلش جرعه ئی ابن یمین
کاندرو بر هر طرف بینی صفی از حور عین
شاید ار فردوس اعلی خوانمش از بهر آنک
از لب ساقی میش ممزوج شد با انگبین
صاحب مجلس چو رضوان ساقیان مانند حور
جام می دروی روان چون چشمه ماء معین
آفتاب اهل مجلس هیچ میدانی که کیست
روشنست این سایه یزدان علاء ملک و دین
صاحب صاحبقران کز همدمی رای پیر
هست با بخت جوان درگاه و بیگاه همنشین
رای او را گفته اندر حل و عقد کارها
روح آصف کافرین باد آفرین
تا ابد در عیش و عشرت باد تا در بزم او
در کشد از جام لعلش جرعه ئی ابن یمین
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
چون بمیخانه رسیدی سخن دور گذار
دختر رز طلبیدی هوس حور گذار
بیشتر از می و معشوقه به عاشق نرسید
قصه ی روضه دقیقست بجمهور گذار
باز کن دیده ی بیدار در آیینه ی جام
نظر خلوتیان را به همان نور گذار
بلبلانند حریفان قدح باده طلب
ساز چینی بطربخانه ی فغفور گذار
هیچ عاقل نکند گوش بافسانه ی مست
از رخ راز مکش پرده و مستور گذار
راز سربسته ی معشوق ز بیگانه مپرس
سر این مسأله با عاشق مهجور گذار
سایه ی نخل کرم جوی که آنجاست ثمر
وادی ما عرفاتست ره طور گذار
این نه حرفیست که آخر شود ای باده فروش
همچنینم بدر میکده مخمور گذار
دل خرابست فغانی به خرابات گریز
باقی عمر در آن منزل معمور گذار
دختر رز طلبیدی هوس حور گذار
بیشتر از می و معشوقه به عاشق نرسید
قصه ی روضه دقیقست بجمهور گذار
باز کن دیده ی بیدار در آیینه ی جام
نظر خلوتیان را به همان نور گذار
بلبلانند حریفان قدح باده طلب
ساز چینی بطربخانه ی فغفور گذار
هیچ عاقل نکند گوش بافسانه ی مست
از رخ راز مکش پرده و مستور گذار
راز سربسته ی معشوق ز بیگانه مپرس
سر این مسأله با عاشق مهجور گذار
سایه ی نخل کرم جوی که آنجاست ثمر
وادی ما عرفاتست ره طور گذار
این نه حرفیست که آخر شود ای باده فروش
همچنینم بدر میکده مخمور گذار
دل خرابست فغانی به خرابات گریز
باقی عمر در آن منزل معمور گذار
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خیز ای ندیم و مجمره ی عود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چمن امروز شده از اثر باران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نمی کشد به چمن، طبع پرغرور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
ز دام عشق کی آزادی ام هوس باشد
که رخنه در دلم از رخنه ی قفس باشد
چه می کند چمن عیش ما بهاری را
که همچو فصل گل صبح، یک نفس باشد
درین چمن چه کنی فکر آشیان که درو
بنفشه را سر پرواز چون مگس باشد
ز بخت خویش چه نقصان که نیست در کارم
چو می فروش که همسایه ی عسس باشد
سلیم توبه ز می کرده ام، ولی در بزم
کسی که می دهدم جام، تا چه کس باشد
که رخنه در دلم از رخنه ی قفس باشد
چه می کند چمن عیش ما بهاری را
که همچو فصل گل صبح، یک نفس باشد
درین چمن چه کنی فکر آشیان که درو
بنفشه را سر پرواز چون مگس باشد
ز بخت خویش چه نقصان که نیست در کارم
چو می فروش که همسایه ی عسس باشد
سلیم توبه ز می کرده ام، ولی در بزم
کسی که می دهدم جام، تا چه کس باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
نبود کسی که نبود بلب تو اشتیاقش
مگر آدمی نباشد؟ که نباشد این مذاقش
می صاف و لعل نوشین که نخواهد ای پری وش
مگر آن حریف مسکین که نیفتد اتفاقش
ز فراق خاک گشتم ببر ایصبا غبارم
سوی آن مسیح جانها که هلاکم از فراقش
منم آن شکسته خاطر که ز بهر آن مه نو
همه زود در تفحص همه شب کنم سراغش
دو دل است بخت با من بگذار کاین ستاره
به شرار دل بسوزد که بجانم از نفاقش
ز شراب توبه اهلی نکنی که دختر رز
بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش
مگر آدمی نباشد؟ که نباشد این مذاقش
می صاف و لعل نوشین که نخواهد ای پری وش
مگر آن حریف مسکین که نیفتد اتفاقش
ز فراق خاک گشتم ببر ایصبا غبارم
سوی آن مسیح جانها که هلاکم از فراقش
منم آن شکسته خاطر که ز بهر آن مه نو
همه زود در تفحص همه شب کنم سراغش
دو دل است بخت با من بگذار کاین ستاره
به شرار دل بسوزد که بجانم از نفاقش
ز شراب توبه اهلی نکنی که دختر رز
بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۹