عبارات مورد جستجو در ۱۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
موج ما را شرم دریای کرم
تا قیامت برنمیآرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق
لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت
سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست
تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است
پرتو خورشید میجوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط
بر حدوث اینجا نمیچربد قدم
هم کنار گوهر آسودهست موج
در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست
پن سر افزود آنچه زان سرگشتکم
گردباد آسا درین صحرای وهم
میدود سر بر هوا سعی قدم
امتحان گر سنگ و گل بر هم زند
فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس
میخورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی کسب مایی و تویی است
قرب تحقیق اینکه میگویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست
میکند آیینه داریها ستم
عالمی را از عدم دور افکند
این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون
شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم
تا قیامت برنمیآرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق
لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت
سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست
تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است
پرتو خورشید میجوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط
بر حدوث اینجا نمیچربد قدم
هم کنار گوهر آسودهست موج
در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست
پن سر افزود آنچه زان سرگشتکم
گردباد آسا درین صحرای وهم
میدود سر بر هوا سعی قدم
امتحان گر سنگ و گل بر هم زند
فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس
میخورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی کسب مایی و تویی است
قرب تحقیق اینکه میگویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست
میکند آیینه داریها ستم
عالمی را از عدم دور افکند
این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون
شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
چون برآمد از دل جام آفتاب
نزد ما هر دو یکی برف است و آب
اصل گُل آبست و فرع آب گل
اصل و فرعش دوستدارم چون گلاب
چشم ما روشن بود از نور او
در نظر دارم از آن رو آفتاب
چون حجاب او نمی دانم جز او
روز و شب می بینم او را بی حجاب
حرفی از اسرار جد ما بود
معنی مجموعهٔ ام الکتاب
چون نیم هشیار بگذر از سرم
چون ندارم عقل بگذار احتساب
نعمت الله در خراباتش طلب
همدم جام می و مست وخراب
نزد ما هر دو یکی برف است و آب
اصل گُل آبست و فرع آب گل
اصل و فرعش دوستدارم چون گلاب
چشم ما روشن بود از نور او
در نظر دارم از آن رو آفتاب
چون حجاب او نمی دانم جز او
روز و شب می بینم او را بی حجاب
حرفی از اسرار جد ما بود
معنی مجموعهٔ ام الکتاب
چون نیم هشیار بگذر از سرم
چون ندارم عقل بگذار احتساب
نعمت الله در خراباتش طلب
همدم جام می و مست وخراب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
هفت دریا شبنمی از بحر بی پایان ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است
مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما است
گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است
سید مستان به صد جان دوست می داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است
مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما است
گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است
سید مستان به صد جان دوست می داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
عشق جانان در میان جان ماست
گنج معنی در دل ویران ماست
ما به درد دل گرفتار آمدیم
وین عجب کاین درد دل درمان ماست
هر کسی را کفر و ایمانی بود
زلف رویش کفر و هم ایمان ماست
زاهدی باری به شأن عقل تو است
عشق بازی آیتی در شأن ماست
ما به عشق او به میدان آمدیم
گوی عالم در خم چوگان ماست
از شراب ناب بی غش سرخوشیم
مستی ما از می جانان ماست
در سماع عارفان در کنج دل
زهره قوال و قمر رقصان ماست
سید خلوت سرای وحدتیم
نعمت الله از دل و جان آن ماست
گنج معنی در دل ویران ماست
ما به درد دل گرفتار آمدیم
وین عجب کاین درد دل درمان ماست
هر کسی را کفر و ایمانی بود
زلف رویش کفر و هم ایمان ماست
زاهدی باری به شأن عقل تو است
عشق بازی آیتی در شأن ماست
ما به عشق او به میدان آمدیم
گوی عالم در خم چوگان ماست
از شراب ناب بی غش سرخوشیم
مستی ما از می جانان ماست
در سماع عارفان در کنج دل
زهره قوال و قمر رقصان ماست
سید خلوت سرای وحدتیم
نعمت الله از دل و جان آن ماست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
هرچه می بینی همه نور خداست
تا نه پنداری که او از ما جداست
دیدهٔ دل باز کن تا بنگری
روی جانانی که نور چشم ماست
جز صفات ذات او موجود نیست
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
ما و او موجیم و دریا از یقین
کثرت و وحدت نظر کن از کجاست
آشکارا ونهان دیدم عیان
صورت و معنی و جان و دل خداست
هر که او بینای ذات او بود
دیده از نور صفاتش با صفاست
طالب و مطلوب نبی است و ولی
کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست
من چو منصورم روم بر دار عشق
بر سردار فنا دار بقاست
خود تو را گفتن روا نبود چنین
لیک چون امرت مرا گفتن رواست
مستم از جام شراب لم یزل
نقلم از لعل لب آن دلرباست
عاشق و معشوق عشقم ای عزیز
نعمت اللهم چنین منصب کراست
تا نه پنداری که او از ما جداست
دیدهٔ دل باز کن تا بنگری
روی جانانی که نور چشم ماست
جز صفات ذات او موجود نیست
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
ما و او موجیم و دریا از یقین
کثرت و وحدت نظر کن از کجاست
آشکارا ونهان دیدم عیان
صورت و معنی و جان و دل خداست
هر که او بینای ذات او بود
دیده از نور صفاتش با صفاست
طالب و مطلوب نبی است و ولی
کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست
من چو منصورم روم بر دار عشق
بر سردار فنا دار بقاست
خود تو را گفتن روا نبود چنین
لیک چون امرت مرا گفتن رواست
مستم از جام شراب لم یزل
نقلم از لعل لب آن دلرباست
عاشق و معشوق عشقم ای عزیز
نعمت اللهم چنین منصب کراست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
عاشقانی که در جهان باشند
همچو جان در بدن روان باشند
می و جامند همچو آب و حباب
موج و دریا همین همان باشند
خوش کناری گرفتهاند زَ اغیار
گر چه با یار در میان باشند
از همه پادشه نشان دارند
بینشانی از آن نشان باشند
خلق و حق را به ذوق دریابند
واقف از سر این و آن باشند
نعمتالله را به دست آور
تا بدانی که آنچنان باشند
همچو جان در بدن روان باشند
می و جامند همچو آب و حباب
موج و دریا همین همان باشند
خوش کناری گرفتهاند زَ اغیار
گر چه با یار در میان باشند
از همه پادشه نشان دارند
بینشانی از آن نشان باشند
خلق و حق را به ذوق دریابند
واقف از سر این و آن باشند
نعمتالله را به دست آور
تا بدانی که آنچنان باشند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
جان بی جانان تن بی جان بود
خوش نباشد جان که بی جانان بود
کنج دل گنجینهٔ عشق وی است
آنچنان گنجی در این ویران بود
چشم ما بسته خیالش در نظر
روشنی دیدهٔ ما آن بود
آفتابست او و عالم سایه بان
این چنین پیدا چنان پنهان بود
دل به دریا ده بیا با ما نشین
زانکه اینجا بحر بی پایان بود
دو نماید صورت و معنی یکی است
موج و دریا نزد ما یکسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
دیدم او ساقی سرمستان بود
خوش نباشد جان که بی جانان بود
کنج دل گنجینهٔ عشق وی است
آنچنان گنجی در این ویران بود
چشم ما بسته خیالش در نظر
روشنی دیدهٔ ما آن بود
آفتابست او و عالم سایه بان
این چنین پیدا چنان پنهان بود
دل به دریا ده بیا با ما نشین
زانکه اینجا بحر بی پایان بود
دو نماید صورت و معنی یکی است
موج و دریا نزد ما یکسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
دیدم او ساقی سرمستان بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
چشم ما روشن به نور او بود
هرچه می بینم از آن نیکو بود
آینه یک رو نماید در نظر
هرکه او با آینه یک رو بود
غیر او چون نیست در دار وجود
چشم ما بر روی غیری چو بود
رشتهٔ یک تو چرا بینی دو بود
نیک بنگر رشته خود یک تو بود
عالمی از جود او دارد وجود
ما کجا باشیم اگر نه او بود
عاشق مستیم در کوی مغان
عقل کل در بزم ما آنجو بود
سید ما در همه عالم یکی است
بلکه خود مجموع عالم او بود
هرچه می بینم از آن نیکو بود
آینه یک رو نماید در نظر
هرکه او با آینه یک رو بود
غیر او چون نیست در دار وجود
چشم ما بر روی غیری چو بود
رشتهٔ یک تو چرا بینی دو بود
نیک بنگر رشته خود یک تو بود
عالمی از جود او دارد وجود
ما کجا باشیم اگر نه او بود
عاشق مستیم در کوی مغان
عقل کل در بزم ما آنجو بود
سید ما در همه عالم یکی است
بلکه خود مجموع عالم او بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
به سر عاشقان که عین وجود
در دو عالم جز او نبود وجود
آن یکی در دو کون پیدا شد
این دوئی زان سبب نمود وجود
آینه چون وجود از آن رو یافت
لاجرم روی او در او بنمود
سایه بی آفتاب کی باشد
خلق بی حق کجا بود موجود
نشنیدم ندیده ام هرگز
دل بی درد و آتش بی دود
بلبل مست گلشن عشقم
جانم از ناله یک دمی نغنود
ظاهرم جام و باطنم باده
اولم خیر و عاقبت محمود
توبه از می چرا کنم نکنم
پیر من این سخن کجا فرمود
نعمت الله و زاهدی حاشا
این حکایت که گفت یا که شنود
در دو عالم جز او نبود وجود
آن یکی در دو کون پیدا شد
این دوئی زان سبب نمود وجود
آینه چون وجود از آن رو یافت
لاجرم روی او در او بنمود
سایه بی آفتاب کی باشد
خلق بی حق کجا بود موجود
نشنیدم ندیده ام هرگز
دل بی درد و آتش بی دود
بلبل مست گلشن عشقم
جانم از ناله یک دمی نغنود
ظاهرم جام و باطنم باده
اولم خیر و عاقبت محمود
توبه از می چرا کنم نکنم
پیر من این سخن کجا فرمود
نعمت الله و زاهدی حاشا
این حکایت که گفت یا که شنود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
هر کسی را عنایتی فرمود
این عنایت همه به ما بنمود
تا ببیند به نور خود خود را
چشم خود هم به روی ما بگشود
طینت ما ز خاک میخانه است
میل ما جز به می نخواهد بود
هر که آمد به خلوت دل ما
در بهشت آمد و خوشی آسود
آتش عشق سوخت عود دلم
خوش بود آتشی چنین بی دود
آینه هم ز جود پیدا شد
دل خود را هم او ز خود بربود
از سر ذوق گفته ام سخنی
به ازین گفتهٔ دگر که شنود
چون وجود است هرچه می یابم
غیر او نیست در جهان موجود
می و جام و حریف و ساقی اوست
نعمت الله این چنین فرمود
این عنایت همه به ما بنمود
تا ببیند به نور خود خود را
چشم خود هم به روی ما بگشود
طینت ما ز خاک میخانه است
میل ما جز به می نخواهد بود
هر که آمد به خلوت دل ما
در بهشت آمد و خوشی آسود
آتش عشق سوخت عود دلم
خوش بود آتشی چنین بی دود
آینه هم ز جود پیدا شد
دل خود را هم او ز خود بربود
از سر ذوق گفته ام سخنی
به ازین گفتهٔ دگر که شنود
چون وجود است هرچه می یابم
غیر او نیست در جهان موجود
می و جام و حریف و ساقی اوست
نعمت الله این چنین فرمود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
نعمت الله باز با ما وا رسید
چون که از ما بود با مأوا رسید
همچو قطره رفته بود از بحر ما
آمد آنجا باز با دریا رسید
مجلس عشقست و ما مست و خراب
کی تواند عقل اینجاها رسید
عشق بالایش بلائی خوش بود
این بلا ما را از آن بالا رسید
موج و دریا چون به هم آمیختند
عین ما گوئی به عین ما رسید
تا سر زلفش پریشان یافتیم
بر سر ما عالمی سودا رسید
داد سید حکم میخانه به ما
منصب عالی چنین ما را رسید
چون که از ما بود با مأوا رسید
همچو قطره رفته بود از بحر ما
آمد آنجا باز با دریا رسید
مجلس عشقست و ما مست و خراب
کی تواند عقل اینجاها رسید
عشق بالایش بلائی خوش بود
این بلا ما را از آن بالا رسید
موج و دریا چون به هم آمیختند
عین ما گوئی به عین ما رسید
تا سر زلفش پریشان یافتیم
بر سر ما عالمی سودا رسید
داد سید حکم میخانه به ما
منصب عالی چنین ما را رسید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
در ازل بر ما در میخانه را بگشوده اند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرموده اند
ما خراباتی و رند و عاشق می خواره ایم
عالمی پیمانهٔ پر می به ما پیموده اند
نقش غیرش از خیال ما به کلی برده اند
بنگر این آئینهٔ روشن که چون بزدوده اند
مجلس رندانهٔ ما بزم سرمستان بود
باده نوشان جهان از ذوق ما آسوده اند
عاشقان در حضرت معشوق رقصی می کنند
تا ز مطرب یک دو بیت از قول ما بشنوده اند
صورت و معنی عالم خوش به آئین بسته اند
در همه آئینه ها بر ما رخی بنموده اند
خلوت دیده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما در چشم ما بگشوده اند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرموده اند
ما خراباتی و رند و عاشق می خواره ایم
عالمی پیمانهٔ پر می به ما پیموده اند
نقش غیرش از خیال ما به کلی برده اند
بنگر این آئینهٔ روشن که چون بزدوده اند
مجلس رندانهٔ ما بزم سرمستان بود
باده نوشان جهان از ذوق ما آسوده اند
عاشقان در حضرت معشوق رقصی می کنند
تا ز مطرب یک دو بیت از قول ما بشنوده اند
صورت و معنی عالم خوش به آئین بسته اند
در همه آئینه ها بر ما رخی بنموده اند
خلوت دیده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما در چشم ما بگشوده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
گنج پنهانی که پیدا کرده اند
از برای بخشش ما کرده اند
چشم ما را نور خود بخشیده اند
بر جمال خویش بینا کرده اند
جزو و کل را جام وحدت داده اند
بر همه خود را هویدا کرده اند
دل ز دست عالمی بربوده اند
عاشقانه ملک یغما کرده اند
لطف معنی را بصورت داده اند
این دوئی را باز یکتا کرده اند
تا عیان گردد چو سید عارفی
آنچه پنهان بود پیدا کرده اند
از برای بخشش ما کرده اند
چشم ما را نور خود بخشیده اند
بر جمال خویش بینا کرده اند
جزو و کل را جام وحدت داده اند
بر همه خود را هویدا کرده اند
دل ز دست عالمی بربوده اند
عاشقانه ملک یغما کرده اند
لطف معنی را بصورت داده اند
این دوئی را باز یکتا کرده اند
تا عیان گردد چو سید عارفی
آنچه پنهان بود پیدا کرده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
ما علم عشق بر ورق جان نوشته ایم
خواندیم این کتاب و دگر هم نوشته ایم
با ما مگو سخن ز وجود و عدم که ما
عمریست کز وجود و عدم درگذشته ایم
ما رهروان کوی خرابات وحدتیم
رندانه گرد هر در میخانه گشته ایم
آدم بهشت هشت بهشت از برای دوست
ما از برای دوست دو عالم بهشته ایم
این حرف خوب صورت و آن نقش پرنگار
بر لوح کاینات به ذوقش نوشته ایم
تخم محبتی که بود میوه اش لقا
در جویبار دیدهٔ ما جو که کشته ایم
ما بنده ایم سید خود را به جان و دل
سلطان انس و جن و امیر و فرشته ایم
خواندیم این کتاب و دگر هم نوشته ایم
با ما مگو سخن ز وجود و عدم که ما
عمریست کز وجود و عدم درگذشته ایم
ما رهروان کوی خرابات وحدتیم
رندانه گرد هر در میخانه گشته ایم
آدم بهشت هشت بهشت از برای دوست
ما از برای دوست دو عالم بهشته ایم
این حرف خوب صورت و آن نقش پرنگار
بر لوح کاینات به ذوقش نوشته ایم
تخم محبتی که بود میوه اش لقا
در جویبار دیدهٔ ما جو که کشته ایم
ما بنده ایم سید خود را به جان و دل
سلطان انس و جن و امیر و فرشته ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
هرچه بینی به نور او می بین
بلکه او را به او نکو می بین
نظری کن در آینه بنگر
خود و معشوق روبرو می بین
زلف محبوب را به دست آور
زلف بگشا و مو به مو می بین
خوش درین بحر ما در آ با ما
آب می جو و سو به سو می بین
یکی اندر یکی ، یکی باشد
گرتو احول شدی به دو می بین
در خرابات عشق مستانه
جام می نوش و هم سبو می بین
غیر او نیست سید و بنده
سید و بنده را به او می بین
بلکه او را به او نکو می بین
نظری کن در آینه بنگر
خود و معشوق روبرو می بین
زلف محبوب را به دست آور
زلف بگشا و مو به مو می بین
خوش درین بحر ما در آ با ما
آب می جو و سو به سو می بین
یکی اندر یکی ، یکی باشد
گرتو احول شدی به دو می بین
در خرابات عشق مستانه
جام می نوش و هم سبو می بین
غیر او نیست سید و بنده
سید و بنده را به او می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
شد روان آب حیات ما به جو
عین ما می جو از این دریا و جو
آب را می نوش از جام حباب
تشنهٔ آب خوشی از ما بجو
عشق سرمستست در کوی مغان
می رود دل در پی او کو به کو
بشنو و از خود سخن دیگر مگو
هرچه گوید او بگو آنرا بگو
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم بینیم ما او را به او
موج دریائیم و دریا عین ما
خوش همی گردیم دائم سو به سو
در چنین آئینهٔ گیتی نما
سید و بنده نشسته روبرو
عین ما می جو از این دریا و جو
آب را می نوش از جام حباب
تشنهٔ آب خوشی از ما بجو
عشق سرمستست در کوی مغان
می رود دل در پی او کو به کو
بشنو و از خود سخن دیگر مگو
هرچه گوید او بگو آنرا بگو
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم بینیم ما او را به او
موج دریائیم و دریا عین ما
خوش همی گردیم دائم سو به سو
در چنین آئینهٔ گیتی نما
سید و بنده نشسته روبرو