عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
بی توقف من از این شهر به در خواهم رفت
ر بی تردد ز پی بار به سر خواهم رفت
بارها بار گران بر دل و جان بر کف دست
رفته ام از پی مقصود و دگر خواهم رفت
ای عزیزان که ندارید سر همراهی
به اجازت که هم اکنون به سفر خواهم رفت
با وجود تن بیمار و گرانباری عشق
صبحدم در عقب باد سحر خواهم رفت
تا کنم دیده غمدیده به رویش روشن
پیش آن شمع دل اهل نظر خواهم رفت
بوی جمعیت از آن راهگذر می آید
من بدان بوی بر آن راهگذر خواهم رفت
ناز مین بوس در شاه جهان دریابم
اندر این ره چو فلک زیر و زبر خواهم رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست
رین شیوه به اندازه مردی است که مردست
آنکس که درین صرف نکردست همه عمر
بیچاره ندانم که همه عمر چه کردست
زاهد چه عجب گر کند از عشق تو پرهیز
کس لذت این باده چه داند که نخوردست
عاشق که نه گرمست چو شمع از سر سوزی
گر آتش محض است به جان تو که سردست
اشکی که بود سرخ چو رخسار تو داریم
ما را ز تو نشریف نه تنها رخ زردست
بی شب که بر آن در من خاکی ز ضعیفی
بنشستم و پنداشت رقیب نو که گردست
گر هست کمال از دو جهان فرد عجب نیست
این نیز کمالی است که آزاده و فردست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
هرگز به درد دوست دل ما ز جا نرفت
رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت
بیمار چشم و خسته آن غمزه بر زبان
نام ثفا تبرد و به فکر دوا نرفت
بر جان ز غمزهای نو بیش از هزار تیر
آید صد آفرین که خدنگی خطا نرفت
در صیدگاه چشم تو از حلقه های زلف
مرغی ندیده ام که به دام بلا نرفت
از سالکان راه نو کی یی سرشک و آه
نهاد پا بر آب و به روی هوا نرفت
آنرا که پای بود نداد این طلب ز دست
وآنکسی که چشم داشت در این راه به پا نرفت
زین آستان نبرد پناهی به کی کمال
درویش کوی تو به در پادشا نرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
آهنین جانی مرا کز غصه تابی میدهد
آهن از آتش چو بیرون کرد آبی میدهد
همچنین جانهای تشنه چون ز آتش مپرهند
هر یکی را دور از کوثر شرابی میدهد
آنکه داغش مینهم بر سینه خود نیز حیف
رحمتی باشد گرم بهم عذابی میدهد
گر چه میشده در دارالشفاء ہر من طبیب
حلقه ای چون میزنم بر در جوابی میدهد
دست اگر ندهد که گیرد کس عنان آن سوار
بوسه افتان و خیزان بر در جوابی میدهد
شب که گرید چشم ما فردا طمع دارد وصال
هر که آبی میدهد بهر ثوابی میدهد
دیگر از شادی چه جای خواب در چشم کمال
گر شبی بختش بر آن در جای خوابی میدهد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
تا مرا گردن به طوق آشنایی بسته‌اند
روز و شب انجام کارم با جدایی بسته‌اند
هر چه با ما بی‌وفایی می‌کنی جرم تو نیست
جمع دنیا را ز روی بی‌وفایی بسته‌اند
دل بهر نو عاشقی مسپار کاین ناپختگان
تهمتی بر خود برای خودنمایی بسته‌اند
وقت آنان خوش که بیرون از جهان آرزو
دائماً دل را به الطاف خدایی بسته‌اند
بی‌اطاعت دل به لطف او نهادن غره گیست
خلق دل بر ای سخن‌هایی هوایی بسته‌اند
بعد ازین خواهی قفس را بند خواهی باز کن
بستگانت چشم از فکر رهایی بسته‌اند
(صامتا) با هیچکس خوبان ندارند الفتی
یا بکار ما در مشکل گشایی بسته‌اند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۷ - زبان حال قاسم بن حسن(ع)
عمو به حالت من چشم مرحمت واکن
بیا و قاسم دلخسته را تماشا کن
گرفته تنگ به حالم سپاه سنگین دل
نظر به قاسم و سپر هجوم اعدا کن
به جز تو هیچ کس اندر غم یتیمان نیست
بیا دمی به سرم از ره وفا جا کن
رضا مشو که به حسرت روم به حجله خاک
اساس عشرت داماد خود مهیا کن
عمو به جان پدر کن به حال من پدری
برای من زوفا بزم عیش برپا کن
برو به خیمه عموجان برای خاطر من
عروس بی‌کس افسرده را تسلی کن
شده است پیکر قاسم هزار پاره ز تیغ
بیا جراحت جسم مرا مداوا کن
ز سم اسب نگردیده تا تنم پامال
مرا خلاص ز اعدادی بی‌سروپا کن
چو شد عروسی قاسم عزا دگر (صامت)
ز دست دور فلک مرگ خود تمنا کن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
بار هر دم ز من خسته چرا می رنجد
بی گنه می کشد و باز ز ما می رنجد
گفتم آن غمزه چها می کند آمد در جنگ
بتگریدش که ز عاشق بچها می رنجد
دم زدن نیست مجالم به هوا داری او
که دل نازکش از باد هوا می رنجد
من همان به که ازین غم نکنم ناله و آه
که چو برگ گل از آسیب صبا می رنجد
گر رقیبی بمن آرد خبرش گیرد خشم
از سگی آهوی مشکین به خطا می رنجد
گر از آن غمزه به هر یک نرسه نیر جدا
دل غمدیده جدا دیده جدا می رنجد
نیست عاشق به یقین آن دل به هو کمال
که ز معشوق ستمگر به جفا می رنجد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
مرا بگفت کسان چون قلم مران از پیش
که من از دست تو خواهم گرفت خودسر خویش
چو دل حدیث تو گوید ز دیده خون بچکد
رود هر آینه خون چون دهن گشاید ریش
اگر بریش دلم نیش نیز دره نگرد
در آن نظاره به حیرت فرو رود سر نیش
بدست غمزه روانتر روانه کن تیری
که صبر آن نکند دل که بر کشی از کیش
دلا بیار سر و جان برسم درویشی
که بی معامله آمد مرید نا درویش
به حلق های غلامی مرا گران شده گوش
چنانکه نشنوم این بار پند نیک اندیش
مزید جور ز دل کم نکرد هر کمال
چرا که جور تو بیش است و مهر بیش از پیش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
در دست در درونم درمان آن ندانم
ساقی بیار جامی پ ز زهرو وارهانم
از پیش بر گرفتم رخت وجود پیش آی
تا یک نفی ببینم روی نو پس نمانم
دوراست کوی جانان ای باد و من ضعیفم
فریاد جان من رس و آن جایگاه رسانم
جانم بکاست چون شمع ای باد صبح آخر
از گشتنم چه خواهی من خود ز مردگانم
جور من از طبیب است درد من از جیب است
آن غصه با که گویم این قصه با که رانم
در بند تن دریغ است جان پری نژادم
دیوانه وار ناگه رنجیر بگسلانم
حال کمال گفتم یک شمه ای بگویم
چون مهربان ندیدم شهر است بر دهانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
رخ بپوشید و جگره میسوزدم
آتش پنهان بنره میسوزدم
خانه ای که آب سازم چون حباب
آه دل دیوار و در بسوزدم
باد آن لب دل که خون آلود ازوست
چون نمک بر ریش تر میسوزدم
باز سر بره بکنم پیشش چو شمع
گر چه از پا تا بسر میوزدم
سوخت جانم نازه او بادش حلال
گر به یک نازه دگر میسوزدم
نامه شوقم کبوتر دید و گفت
چون برم چون بال و پر میسوزدم
گر ز چشم بد دلش نرسد کمال
من سپندم گو اگر میسوزدم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
شوخ چشمیم کشد دل که کشد از نازم
همنی دار که خود را بر بار اندازم
من چو شمعم که گرم سوز به پایان برسد
سوختن پیش رخ دوست ز سر آغازم
پیش مردم اگر از دیده نیفتادی اشک
هرگز از پرده برون می نفتادی رازم
اگر صدم عیب به می خواری و رندی پیداست
در نهان یک هنرم هست که شاهد بازم
نشنود نالهام از ضعف درون هیچ طبیب
زآن جهان آید از آن چونه شنود آوازم
دوش تب داشتم و شب همه شب گرم بدان
که شوی رنجه و آنی به عیادت بازم
درد جانسوز اگر این و جراحت این است
مرهم آن بهتر و درمان که بدینها سازم
باز گفتم که به تبع هرزه بگوینده کمال
این سخن های محال است که می پردازم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
من همچو گردم در رهت زآن رو طلبکار توام
مهر تو دارم ذره سان وز جان هوادار توام
بشنو که با یوسف چه گفت آن پیرزن گریه کنان
گر بر درم قادر نیم باری خریدار توام
هر خشت کز خاکم زند دست اجل کردم بحل
لیکن به شرطی کافکند درپای دیوار توام
یک شب غمت در میزدی گفتم که آیا کیست آن
گفتا درم بگشا که من یار وفادار توأم
اگر آیدم باز آن طبیب این نکته خواهم گفتنش
حالم چه می پرسی چو میدانی که بیمار توام
سخت آید از تیغت مرا گو هر نفس بر هم زند
گر راحتی بر دل رسد از لطف آزار توام
گفتی کمال از کار خود غافل مشو کاری بکن
اینست کار من که شد سر در سر کار توام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
هر لحظه بما از نو رسد تحفة دردی
اگر این نبدی عاشق درویش چه خوردی
دل چاره درد تو به این کرد که خون شد
این چاره نبودی دل بیچاره چه کردی
میسوخت سراپای وجودم ز دل گرم
گرمی نزدم هر دم ازین غم دم سردی
حوران کفن من همه در روی بمالند
با خاک لحد گر برم از کوی تو گردی
عاشق بشه فرد یگانه ننشیند
گر نیست چو فرزین ز دو عالم شده فردی
کو بار سبک روح که بهر دل مجروح
سازیم ز خاک قدمش مرهم دردی
تا چند کمال این همه درمان طلبیدنه
رنجی بر و دردی طلاب از باطن مردی
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
رنج تو چو رنج خویش پنداشته ام
این هفته طرب ز یاد بگذاشته ام
گفتی ز چه خاست درد چشم تو بگو
من رنج تو را به دیده برداشته ام
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۷
از دل خبر مپرس که بر وی چه ها گذشت
کاین سیل غم نخست به شهر شما گذشت
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۰
من کیم باری که نامم بر زبان آورده ای
یا نوک کلک در تصنیف نامم برده ای
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
عشقت آمیخت به دل درد فراوانی را
ریخت در پیرهنم، خار بیابانی را
نام پروانه مکن یاد که نسبت نبود
با من سوخته دل، سوخته دامانی را
هرچه خواهی بکن، از دوری دیدار مگو
وحشت آباد مکن خاطر ویرانی را
عشق در دل چه خیال است که پنهان گردد؟
پرده پوشی نتوان، آتش سوزانی را
هرکه آسودهٔ خاک است برآید چو سپند
آه اگر شرح دهم گرمی جولانی را
نازم آشفتگی عشق که خوش می سازد
بخت شوریده سرم، طرّه پریشانی را
دستم از دامن دلدار جدا ماند حزین
چه کنم گر نکنم پاره، گریبانی را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گران افتاده لنگر، کوه درد سینه فرسا را
خدا صبری دهد دلهای از جا رفتهٔ ما را
به مجنون تنگ شد دشت جنون، از شور سودایم
به هم پیچد سر شوریده ام، دامان صحرا را
تب گرمی چو شمع داغ آتش طلعتی دارم
پر پروانه سازد نبض من، دست مسیحا را
به کنعان، چشم پاکی در سراغ خویشتن دارد
نمی ماند به کف پیراهن یوسف، زلیخا را
دلم را بی قراری در بغل، آرام می گردد
گران لنگر کند تمکین من، موج سبکپا را
به این شوخی نسوزد هیچکس را اختر طالع
که بختم نیل چشم زخم شد، زلف شب آسا را
عبث ناصح مرا دست تسلّی می نهد بر دل
نیندازد کف از بی طاقتی، شوریده دریا را
حزین ، از خامه ات خیزد، سروش وادی ایمن
تجلی طور می سازد، نی آتش نواها را!
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هنوز آغاز رعنایی ست عشق سرکش ما را
فروزان تر کند دامان محشر آتش ما را
جگر خون از خمار بوسهٔ آن لعل میگونم
ازین سر جوش جامی ده، لب دردی کش ما را
تمناها شهید، از فیض آه بی اثر دارم
فراوان است بسمل، تیر روی ترکش ما را
خجل شد در امیدش سینه ی چاک و ندانستم
که حسرت، هاله آغوش باشد مهوش ما را
حزین ، از گریه ام چون شمع کاری برنمی آید
که آب دیده نتواند نشاند آتش ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
بلبل و پروانه را عشق گریبان گرفت
این ره بزم، آن یکی، راه گلستان گرفت
تیره شبستان دهر، جای نشستن نبود
دامن جان مرا، صحبت جانان گرفت
جور جهان می شود، قسمت خونین دلان
خار، مکافات برق، ز آبله پایان گرفت
خونی صد خانه است، اشک جهان گرد من
شکرکه این سیل خون، راه بیابان گرفت
آن دل نامهربان سوخت به مرگ حزین
ماتم پروانه را، شمع به سامان گرفت