عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
گلستان محبّت سرو آزادی نمی دارد
بهار عاشقی، مرغ چمن زادی نمی دارد
سحر می خواند بلبل در گلستان از کتاب گل
که علم عاشقی حاجت به استادی نمی دارد
اگر مرغ چمن سیر است و گر کبک بیابانی
که را از دست دل دیدی، که فریادی نمی دارد؟
درین صحرا به صیدی رحمم آید کز زبونیها
سری در حلقهٔ فتراک صیادی نمی دارد
نه تنها غارت ناز است در اسلام پردازی
دیار برهمن هم، دیر آبادی نمی دارد
کدامین فتنه دیدی در قیامتگاه بخت ما
که سر در دامن زلف پریزادی نمی دارد؟
حزین آن دل قرارش چون بود در سینه؟ حیرانم
که زخم از غمزهٔ مژگان جلادی نمی دارد
بهار عاشقی، مرغ چمن زادی نمی دارد
سحر می خواند بلبل در گلستان از کتاب گل
که علم عاشقی حاجت به استادی نمی دارد
اگر مرغ چمن سیر است و گر کبک بیابانی
که را از دست دل دیدی، که فریادی نمی دارد؟
درین صحرا به صیدی رحمم آید کز زبونیها
سری در حلقهٔ فتراک صیادی نمی دارد
نه تنها غارت ناز است در اسلام پردازی
دیار برهمن هم، دیر آبادی نمی دارد
کدامین فتنه دیدی در قیامتگاه بخت ما
که سر در دامن زلف پریزادی نمی دارد؟
حزین آن دل قرارش چون بود در سینه؟ حیرانم
که زخم از غمزهٔ مژگان جلادی نمی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چند پرسی نگهش با دل افگار چه کرد
برق بی باک عیان است که با خار چه کرد
در بساطم اثری از دل و دین نیست به جا
به من ساده دل آن طرّهٔ طرّار چه کرد
گر بگویم، دل سنگین صدف گردد آب
که به روشن گهران چرخ جفاکار چه کرد
جلوه در خانهٔ آیینه به خود ننمایی
گر بدانی که به دل حسرت دیدار چه کرد
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد
زآنچه جز مذهب عشق است بپردازی دل
گر بدانی که به من سبحه و زنّار چه کرد
کرد داغم، نگه زاهد خاموش حزین
چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد؟
برق بی باک عیان است که با خار چه کرد
در بساطم اثری از دل و دین نیست به جا
به من ساده دل آن طرّهٔ طرّار چه کرد
گر بگویم، دل سنگین صدف گردد آب
که به روشن گهران چرخ جفاکار چه کرد
جلوه در خانهٔ آیینه به خود ننمایی
گر بدانی که به دل حسرت دیدار چه کرد
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد
زآنچه جز مذهب عشق است بپردازی دل
گر بدانی که به من سبحه و زنّار چه کرد
کرد داغم، نگه زاهد خاموش حزین
چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
صباح وصل به بختم اثر چه خواهدکرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
عشق آمد و از سینهٔ من دود برآورد
گلزار خلیل، آتش نمرود برآورد
از آه سریع الاثر خویش چه گویم؟
جانی که به لب بود مرا زود برآورد
یاقوت صفت دود نبود آتش ما را
دود از دلم آن لعل خط آلود برآورد
پیغمبر حُسنیّ و کتاب الله خطّت
اسرار که در پرده نهان بود برآورد
تا رنجه حزین از ستم عشق نگردی
ایّام تو را حادثه فرسود، برآورد
گلزار خلیل، آتش نمرود برآورد
از آه سریع الاثر خویش چه گویم؟
جانی که به لب بود مرا زود برآورد
یاقوت صفت دود نبود آتش ما را
دود از دلم آن لعل خط آلود برآورد
پیغمبر حُسنیّ و کتاب الله خطّت
اسرار که در پرده نهان بود برآورد
تا رنجه حزین از ستم عشق نگردی
ایّام تو را حادثه فرسود، برآورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خوشا دمی که مرا دیده از غبار برآید
ز گرد هستیم آن نازنین سوار برآید
همین بس است که خود چاک می زنم به گریبان
ز دست کوته ما بیش ازین چه کار برآید؟
ز سرگذشته، به راهت نشسته ایمکه تاکی
نگه به عربده، زان چشم میگسار برآید
بغیر از اینکه به سرگشتگی جهان به سر آری
دگر چه کام دل از دور روزگار برآید؟
چه آتشی ست حزین ، این که در جگر زده عشقت؟
به یک صفیر تو، دود از دل بهار برآید
ز گرد هستیم آن نازنین سوار برآید
همین بس است که خود چاک می زنم به گریبان
ز دست کوته ما بیش ازین چه کار برآید؟
ز سرگذشته، به راهت نشسته ایمکه تاکی
نگه به عربده، زان چشم میگسار برآید
بغیر از اینکه به سرگشتگی جهان به سر آری
دگر چه کام دل از دور روزگار برآید؟
چه آتشی ست حزین ، این که در جگر زده عشقت؟
به یک صفیر تو، دود از دل بهار برآید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
مزد تردستی فرهاد رسید آخر کار
بازوی تیشه به فریاد رسید آخر کار
عشق درکشتن عشاق، مدارا می کرد
تیغ ناز تو به امداد رسید آخر کار
عاقبت کلبه ما جنت جاویدان شد
غم عشقت به دل شاد رسید آخر کار
جان به کف، وحشی ما داشت به ره چشم امید
تیغ بی رحمی صیّاد رسید آخر کار
ناله های من مخمور، اثر داشت حزین
غلغل شیشه به فریاد رسید آخر کار
بازوی تیشه به فریاد رسید آخر کار
عشق درکشتن عشاق، مدارا می کرد
تیغ ناز تو به امداد رسید آخر کار
عاقبت کلبه ما جنت جاویدان شد
غم عشقت به دل شاد رسید آخر کار
جان به کف، وحشی ما داشت به ره چشم امید
تیغ بی رحمی صیّاد رسید آخر کار
ناله های من مخمور، اثر داشت حزین
غلغل شیشه به فریاد رسید آخر کار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
کرده عشق شعله خو ب بشه درجانم چو شمع
از زبان آتشین خودگدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
با وجود تیره روزی ها فروزانم چو شمع
از زبان آتشین خودگدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
با وجود تیره روزی ها فروزانم چو شمع
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
من نه حریف وعده ام طاقت انتظار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
نسرین بری گلگون قبا، از جلوه جانم سوخته
سودای مشکین طرّه اش سود و زیانم سوخته
برگ سفر روی وطن، دیگر ندارم هیچ یک
پرواز بالم ریخته، برق آشیانم سوخته
چون شمع سودای کسی، می سوزد آتش در سرم
نام محبت برده ام، کام و زبانم سوخته
اشک دمادم از نظر، بارم، به خون ز آن غرقه ام
دریای آتش در جگر دارم، از آنم سوخته
نقص عیار من حزین نبود اگر افغان کنم
در بوتهٔ هجران او تاب و توانم سوخته
سودای مشکین طرّه اش سود و زیانم سوخته
برگ سفر روی وطن، دیگر ندارم هیچ یک
پرواز بالم ریخته، برق آشیانم سوخته
چون شمع سودای کسی، می سوزد آتش در سرم
نام محبت برده ام، کام و زبانم سوخته
اشک دمادم از نظر، بارم، به خون ز آن غرقه ام
دریای آتش در جگر دارم، از آنم سوخته
نقص عیار من حزین نبود اگر افغان کنم
در بوتهٔ هجران او تاب و توانم سوخته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
دو خصم داده به هم دست و این فگار یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شده اند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنه گر به کمین دل رمیدهٔ ماست
کمند طره یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهٔ تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهٔ خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بی قرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بود جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگ های تغافل خطا نمی گردد
ز شست غمزه ات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
زگرد حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت درکنار، یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شده اند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنه گر به کمین دل رمیدهٔ ماست
کمند طره یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهٔ تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهٔ خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بی قرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بود جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگ های تغافل خطا نمی گردد
ز شست غمزه ات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
زگرد حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت درکنار، یکی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۵
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۹
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم
کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن
یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده
تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را
ساقی گذشت آن کز مِیَم، ساغر نمیدیدی تهی
باید بمی دادن سپس هم شیشه را هم جام را
چندانکه میجویی مبین چندانکه میدانی مجو
یا خویشتن را در جهان یا در جهان آرام را
کاش آسمان برهم زند اوراق صبح و شام خود
وز صفحه بیرون افکند نام من گمنام را
زان می که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد
پس کی توانم فهم کرد آغاز یا انجام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم
کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن
یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده
تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را
ساقی گذشت آن کز مِیَم، ساغر نمیدیدی تهی
باید بمی دادن سپس هم شیشه را هم جام را
چندانکه میجویی مبین چندانکه میدانی مجو
یا خویشتن را در جهان یا در جهان آرام را
کاش آسمان برهم زند اوراق صبح و شام خود
وز صفحه بیرون افکند نام من گمنام را
زان می که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد
پس کی توانم فهم کرد آغاز یا انجام را
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
مردم من و محبّت تو در دلم هنوز
تن خاک گشت و بوی وفا در گلم هنوز
طوفان گریه خانۀ عمرم خراب کرد
همسایه در شکنجه دود دلم هنوز
غرق محیط اشکم و از شوق وصل یار
فارغ چنان نشسته که در ساحلم هنوز
خوش رفته کاروان و به منزل فکنده رخت
چشم امید در پی این مَحملم هنوز
در سینه صد جراحت و در دل هزار چاک
بیچاره از هلاکت خود غافلم هنوز
آهم شرر به خرمن پروین و مَه فکند
آگاه نیست یار ز سوز دلم هنوز
ملک وجود جمله به یغمای عشق رفت
مردم گمان کنند که من عاقلم هنوز
بر پای مرغ روح به صد حیله رشته ای
از عمر بسته منتظر قاتلم هنوز
تن خاک گشت و بوی وفا در گلم هنوز
طوفان گریه خانۀ عمرم خراب کرد
همسایه در شکنجه دود دلم هنوز
غرق محیط اشکم و از شوق وصل یار
فارغ چنان نشسته که در ساحلم هنوز
خوش رفته کاروان و به منزل فکنده رخت
چشم امید در پی این مَحملم هنوز
در سینه صد جراحت و در دل هزار چاک
بیچاره از هلاکت خود غافلم هنوز
آهم شرر به خرمن پروین و مَه فکند
آگاه نیست یار ز سوز دلم هنوز
ملک وجود جمله به یغمای عشق رفت
مردم گمان کنند که من عاقلم هنوز
بر پای مرغ روح به صد حیله رشته ای
از عمر بسته منتظر قاتلم هنوز
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
نه چنان ز عشق بیمار وز هجر مستمندم
که توان قیاس کردن که چقدر دردمندم
خردم کند ملامت که مرو بکوی خوبان
چکنم؟ نمیتوانم که جنون کشد کمندم
دگر از عمارت دل به جهان مرا چه حاصل
که به سیل اشک بنیاد وجود خویش کندم
ز فراق مهر رویت شده پیکرم هلالی
چه خوش است اگر بکوبی تو بدان سُم سمندم
منم آن شکسته پر مرغ که نیست آشیانی
به جز از شکنج دامم بجز از خم کمندم
که توان قیاس کردن که چقدر دردمندم
خردم کند ملامت که مرو بکوی خوبان
چکنم؟ نمیتوانم که جنون کشد کمندم
دگر از عمارت دل به جهان مرا چه حاصل
که به سیل اشک بنیاد وجود خویش کندم
ز فراق مهر رویت شده پیکرم هلالی
چه خوش است اگر بکوبی تو بدان سُم سمندم
منم آن شکسته پر مرغ که نیست آشیانی
به جز از شکنج دامم بجز از خم کمندم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فریاد که آتش نهانم
افتاد به مغز استخوانم
سوز دل و آتش درونم
افکنده شرر به خانمانم
چون زورق اگر روم به دریا
هست آتش و آه بادبانم
چون آتش اوفتاده در آب
آوازۀ مرگ شده فغانم
گنج غم تو به سینه دارم
شد خانۀ دل خراب از آنم
گر بحر غم تو بیکران است
من ماهی بحر بیکرانم
خون جگر است و پارۀ دل
بر سفرۀ عشق آب و نانم
کاهیده ز بسکه پیر گردون
از درد و بلا تن جوانم
مانند کمان شکسته مشتی
بی پاره و خرد استخوانم
بازا نفسی که بی تو چون نی
در سینه گره شده فغانم
تا کی خس و خار آشیانه
مهجور کند ز گلستانم
وقت است که برق خانمان سوز
آید به طواف آشیانم
افتاد به مغز استخوانم
سوز دل و آتش درونم
افکنده شرر به خانمانم
چون زورق اگر روم به دریا
هست آتش و آه بادبانم
چون آتش اوفتاده در آب
آوازۀ مرگ شده فغانم
گنج غم تو به سینه دارم
شد خانۀ دل خراب از آنم
گر بحر غم تو بیکران است
من ماهی بحر بیکرانم
خون جگر است و پارۀ دل
بر سفرۀ عشق آب و نانم
کاهیده ز بسکه پیر گردون
از درد و بلا تن جوانم
مانند کمان شکسته مشتی
بی پاره و خرد استخوانم
بازا نفسی که بی تو چون نی
در سینه گره شده فغانم
تا کی خس و خار آشیانه
مهجور کند ز گلستانم
وقت است که برق خانمان سوز
آید به طواف آشیانم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بجانم کارگر شد زهر و ساقی راست تریاقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی