عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
ترک من ای من سگ هندوی تو
دورم از روی تو دور از روی تو
بر لب و چشمت نهادم دین و دل
هر دو بر طاق خم ابروی تو
من به گردت کی رسم چون باد را
آب رویت پی کند در کوی تو
گویی از من بگذران می‌نگزرد
این کمان را هم تو و بازوی تو
نیست یک نیرنگ تو بی‌بوی خون
گر مرا رنگیست در پهلوی تو
روز را رویت به سیلی خواست زد
گرنه دستی برنهادی موی تو
زلف مرزنگوش را دور قبول
با سری شد با سر گیسوی تو
ماهی از خوبی خطا گفتم نه‌ای
پوست سوی اوست مغز از سوی تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
جرم رهی دوستی روی تو
آفت سودای دلش موی تو
دل نفس عشق تو تنها زند
در همه دلها هوس روی تو
ناوک غمزه مزن آندان که او
کشتهٔ هر غمزدهٔ خوی تو
هست بسی یوسف یعقوب رنگ
پیرهنی کوست درو بوی تو
از در خود عاشق خود را مران
رحم کن انگار سگ کوی تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
ای رخت رشک آفتاب شده
آفتاب از رخت به تاب شده
آفتابیست آن دو عارض تو
زلف تو پیش او نقاب شده
زود بینم ز تیر غمزهٔ تو
عالمی سر بسر خراب شده
گرچه هست ای پری‌وش مه‌رو
بتگری را رخت مب شده
هست بر آتش غم هجرت
جگر انوری کباب شده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
هرگز از دل خبر نداشته‌ای
بر دلم رنج از آن گماشته‌ای
سپر افکنده آسمان تا تو
رایت جور برافراشته‌ای
که خورد بر ز تو که تو هرگز
تخم پیوند کس نکاشته‌ای
همرهی جسته‌ای ز من وانگه
در میان رهم گذاشته‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
سهل می‌گیرم چو با ما کرده‌ای
گرچه می‌گیرم که عمدا کرده‌ای
من خود از سودای تو سرگشته‌ام
هر زمان با من چه صفرا کرده‌ای
کشتی صبرم شکسته از غمت
چشمم از خونابه دریا کرده‌ای
جان نخواهم برد امروز از تو من
وصل را چون وعده فردا کرده‌ای
ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی
شادباش احسنت زیبا کرده‌ای
روی خوبت را بسی پشتی ز موست
این دلیریها از آنجا کرده‌ای
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا کرده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
مسکین دلم به داغ جفا ریش کرده‌ای
جور از همه جهان تو به من بیش کرده‌ای
دل ریش شد هنوز جفا می‌کنی بر او
ای پر نمک دلم همه بر ریش کرده‌ای
بر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شب
لیکن ز جمله بر دل ما بیش کرده‌ای
گفتی که از فراق چه رنجت همی رسد
آری قیاس ما ز دل خویش کرده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
بر مه از عنبر عذار آورده‌ای
بر پرند از مشک مار آورده‌ای
بر حریر از قیر نقش افکنده‌ای
بر گل از سنبل نگار آورده‌ای
هرچه خوبان را به کار آید ز حسن
در خط مشکین به کار آورده‌ای
بیش رخ منمای کاندر کار تن
روح را چون زیر و زار آورده‌ای
دوش می‌کردی حساب عاشقان
انوری ار در شمار آورده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
همچون سر زلف خود شکستی
آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا
هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند
من دانم و دل چنان که هستی
از شاخ وفا گلم ندادی
وز خار جفا دلم بخستی
از هجر تو در خمارم امروز
نایافته‌ای ز وصل هستی
با این همه میل من سوی تو
چون رفتن سیل سوی پستی
از جان من ای عزیز چون جان
کوتاه کن این درازدستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یا بدان رخ نظری بایستی
یا از آن لب شکری بایستی
یا مرا در غم و اندیشهٔ او
چون دل او دگری بایستی
نیست از دل خبرم در غم او
از دل او خبری بایستی
مدتی تخم وفا کاشته شد
بجز امید بری بایستی
آخر این تیره شب عیش مرا
سالها شد سحری بایستی
یارب این یارب بی‌فایده چیست
آخر این را اثری بایستی
رشتهٔ صحبت ما را پس از این
به از این پا و سری بایستی
همه بگذاشتم آخر به دلش
انروی را گذری بایستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
بس دل‌افروز و دلارام آمدی
خه به نام ایزد به هنگام آمدی
بسکه بودم در پی صید چو تو
آخرم امروز در دام آمدی
کار آن عشرت ز تو اندام یافت
زانکه تو چست و به اندام آمدی
خام خوانندم که توبه بشکنم
چون تو با من با می و جام آمدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
یاد می‌دار کانچه بنمودی
در وفا برخلاف آن بودی
حال من دیده در کشاکش هجر
وصل را هیچ روی ننمودی
ناز تنهات بود عادت و بس
خوش خوش اکنون جفا درافزودی
بوسه‌ای خواستم نبخشیدی
نالها کردم و نبخشودی
وعدهایی دهی بدان دیری
پس پشیمان شوی بدین زودی
راستی باید از لبت خجلم
که بسی خرجهاش فرمودی
خدمت من بدو رسان و بگو
چونی از درد سر برآسودی
انوری این چه شیوهٔ غزلست
که بدان گوی نطق بربودی
دامن از چرخ برکشید سخن
تا تو دامن بدو بیالودی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
بی‌دلم ای یار همچنان که تو دیدی
دیده گهربار همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من
هست گرفتار همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمن‌بر
بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست
نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی
پرسی و گویی چگونه‌ای تو چه گویم
بی‌دل و بی‌یار همچنان که تو دیدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
بدخوی‌تری مگر خبر داری
کامروز طراوتی دگر داری
یا می‌دانی که با دل و چشمم
پیوند و جمال بیشتر داری
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری
در پردهٔ دل چو هم تویی آخر
از راز دلم چه پرده برداری
گویی که از این پست وفادارم
گویم به وفا و عهد اگر داری
بر پای جهی که قصه کوته کن
امشب سرما و دردسر داری
ای آیت حسن جمله در شانت
زین سورت عشوه صد ز بر داری
دشنام دهی که انوری یارب
چون طبع لطیف و شعر تر داری
چتوان گفتن نه اولین داغست
کز طعنه مرا تو در جگر داری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
ما را تو به هر صفت که داری
دل گم نکند ز دوستداری
هردم به وفا یکی هزارم
گرچه به جفا یکی هزاری
هیچت غم هیچ‌کس ندارد
فرخ تو که هیچ غم نداری
عمر از تو زیان و عشوه سودست
معشوقه نیی که روزگاری
پیراهن صبر عاشقان را
شاید که ز غم قبا نداری
گویم که ز دوری تو هستم
دور از تو به صد هزار زاری
گویی که مرا چه کار با آن
احسنت و زهی سپیدکاری
در پای غم تو خرد گشتم
هم سرکشی و بزرگواری
در سر داری مگر که هرگز
دستی به سرم فرو نیاری
خود از تو ندارد انوری چشم
کاین قصه به گوش درگذاری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
گرفتم کز غم من غم نداری
عفاک‌الله دروغی هم نداری
به بند عشوه پایم بسته می‌دار
کز این سرمایه باری کم نداری
به دشنامی که دشمن را بگویند
دلم در دوستی خرم نداری
برو کاندر ستمکاری چو عالم
نظیری در همه عالم نداری
مرا گویی چو زین دستی که هستی
چرا پای دلت محکم نداری
جواب راست چون دانی که تلخ است
لب شیرین چرا بر هم نداری
دلم در دست تست آخر مرا نیز
در این یک ماجرا محرم نداری
بدیدم گرچه درد انوری را
تویی مرهم تو هم مرهم نداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
یک دم به مراعات دلم گرم نداری
یک ذره مرا حرمت و آزرم نداری
من دوست ندارم که ترا دوست ندارم
تو شرم نداری که ز من شرم نداری
این مرکب بیداد تو توسن چو دل تست
وانرا چو بر خویش چرا نرم نداری
در دفتر تندی و درشتی که همانا
یک سوره برآید که تو آن برم نداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
با من اندر گرفته‌ای کاری
کان به عمری کند ستمکاری
راستی زشت می‌کنی با من
روی نیکو چنین کند آری
بعد از این هم بکش روا دارم
هیچ ممکن شود که یکباری
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری
گویمت بوسه‌ای مرا گویی
گفته‌اند این حدیث بسیاری
لیکن ار عشوه بایدت بدهم
نبود یاد کرد خرواری
بوسه در کار تو کنم چه شود
گر برآری به خنده‌ای کاری
چون رخانم سیاه خواهی کرد
سر دندان سپید کن باری
جان به دلال وصل تو دادم
گفتم این را بود خریداری
گفتم ار رایگانکم ندهی
بخرندت به تیز بازاری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
گرفتم سر به پیمان درنیاری
سر جور و جفا باری چه داری
چو یاران گر به پیغامی نیرزم
به دشنامی چرا یادم نیاری
به غم باری دلم را شاد می‌دار
اگر عادت نداری غمگساری
من از وصلت فقع تا کی گشایم
چو تو نامم به یخ برمی‌نگاری
شمار از وصل تو کی برتوان داشت
تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار
مرا گویی تو باری در چه کاری
تو داری دل که خواهد داد دادم
تویی یار از که خواهم خواست یاری
دل بی‌معنی تو کی گذارد
که این معنی به گوش اندر گذاری
ترا چه در میان غم انوری راست
تو بی‌معنی از این غم برکناری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی‌معنی
چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی‌معنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم
روا داری که خوانندت جهانی یار بی‌معنی
وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت
مشو غره نگارینا بدان بازار بی‌معنی
همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم
کنون حیران بماندستم از این گفتار بی‌معنی