عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
آن خواجهٔ خوش لقا چه دارد؟
بازار مرا بها چه دارد؟
او عشوه دهد ازو تو مشنو
رختش بطلب که تا چه دارد؟
نقدش برکش ببین که چند است
در نقد دگر دغا چه دارد؟
گر دست و ترازویی نداری
تا برکشی کز صفا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد؟
شاد آن که بجست جان خود را
کز حالت مرتضا چه دارد؟
در خویش ز اولیا چه بیند؟
وز لذت انبیا چه دارد؟
گفتم به قلندری که بنگر
کان چرخ که شد دوتا چه دارد
گفتا که فراغتی‌ست ما را
کو خود چه کس است یا چه دارد؟
مستم ز خدا و سخت مستم
سبحان الله خدا چه دارد
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
آن کس که ز جان خود نترسد
از کشتن نیک و بد نترسد
وان کس که بدید حسن یوسف
از حاسد و از حسد نترسد
آن کس که هوای شاه دارد
از لشکر بی‌عدد نترسد
آخر حیوان ز ذوق صحبت
از جفته و از لگد نترسد
آن کس که سعادت ازل دید
از عاقبت ابد نترسد
چون کوه احد دلی بباید
تا او ز جز احد نترسد
مرغی که ز دام نفس خود رست
هر جای که برپرد نترسد
هر جای که هست گنج گنج است
کشته‌ی احد از لحد نترسد
هر جانوری کز اصل آب است
گر غرقه شود عمد نترسد
هر تن که سرشتهٔ بهشت است
بر دوزخ برزند نترسد
وان را که مدد از اندرون است
زین عالم بی‌مدد نترسد
از ابلهی است نی شجاعت
گر جاهل از خرد نترسد
خودسر نبده‌ست آن خسی را
کز عشق تو پا کشد نترسد
این مایهٔ لعنت است کابله
دل‌های شهان خلد نترسد
هم پردهٔ خویش می‌درد کو
پرده‌ی من و تو درد نترسد
پازهر چو نیستش چرا او
زهر دنیا خورد نترسد؟
در حضرت آن چنان رقیبی
در شاهد بنگرد نترسد
زنهار به سر برو بدان ره
کان جا دلت از رصد نترسد
صراف کمین در است و آن دزد
از کیسه درم برد نترسد
آن جا گرگان همه شبانند
آن جا مردی ز صد نترسد
آن جا من و تو و او نباشد
چون وام ز خود ستد نترسد
هرگز دل تو ز تو نرنجد
هرگز ذقنت ز خد نترسد
گلشن ز بهار و باغ سوسن
وز سرو لطیف قد نترسد
چون گل بشکفت و روی خود دید
زان پس ز قبول و رد نترسد
بس کن هر چند تا قیامت
این بحر گهر دهد نترسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بی‌کنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را برده‌ست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
ای کز تو همه جفا وفا شد
آن عهد و وفای تو کجا شد؟
با روی تو سور شد عزاها
بی روی تو سورها عزا شد
شد بی‌قدمت سرا خرابه
باز از تو خرابه‌ها سرا شد
از دعوت تو فنا شود هست
وز هجر تو هست‌ها فنا شد
ای کشته مرا به جرم آن که
از من راضی به جان چرا شد
آن تخم عطای توست در جان
کو را کف دست باسخا شد
اغنات مهیج است جان را
ور نی زچه روی جان گدا شد؟
گر عاشق داد نیست جودت
پس جان زچه عاشق دعا شد؟
زد پرتو ساقییت بر ابر
کز عکس تو ابرها سقا شد
زد عکس صبوری تو بر کوه
تسکین زمین و متکا شد
زد عکس بلندی تو بر چرخ
معنی تو صورت سما شد
از حسن تو خاک هم خبر یافت
شد یوسف خوب و دلربا شد
از گفت بدار چنگ کز وی
بی گفت تو فهم بانوا شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
روزم به عیادت شب آمد
جانم به زیارت لب آمد
از بس که شنید یاربم چرخ
از یارب من به یارب آمد
یار آمد و جام باده بر کف
زان می که خلاف مذهب آمد
هر بار ز جرعه مست بودم
این بار قدح لبالب آمد
عالم به خمار اوست معجب
پس وی چه عجب که معجب آمد؟
بر هر فلکی که ماه او تافت
خورشید کمینه کوکب آمد
گویی مه نو سواره دیدش
کز عشق چو نعل مرکب آمد
این بس نبود شرف جهان را
کو روح و جهان چو قالب آمد؟
شاد آن دل روشنی که بیند
دل را که چه سان مقرب آمد
از پرتو دل جهان پر گل
زیبا و خوش و مؤدب آمد
هر میوه به وقت خویش سر کرد
هر فصل چه سان مرتب آمد
بس کن که به پیش ناطق کل
گویای خمش مهذب آمد
بس کن که عروس جان ز جلوه
با نامحرم معذب آمد
من بس نکنم که بی‌دلان را
این گلبشکر مجرب آمد
من بس نکنم به کوری آنک
اندر ره دین مذبذب آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
آن یوسف خوش عذار آمد
وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت
بر موکب نوبهار آمد
ای کار تو مرده زنده کردن
برخیز که روز کار آمد
شیری که به صید شیر گیرد
سرمست به مرغزار آمد
دی رفت و پریر نقد بستان
کان نقدهٔ خوش عیار آمد
این شهر امروز چون بهشت است
می‌گوید شهریار آمد
می‌زن دهلی که روز عید است
می‌کن طربی که یار آمد
ماهی از غیب سر برون کرد
کین مه بر او غبار آمد
از خوبی آن قرار جان‌ها
عالم همه بی‌قرار آمد
هین دامن عشق برگشایید
کز چرخ نهم نثار آمد
ای مرغ غریب پربریده
بر جای دو پر چهار آمد
هان ای دل بسته سینه بگشا
کان گم شده در کنار آمد
ای پای بیا و پای می‌کوب
کان سرده نامدار آمد
از پیر مگو که او جوان شد
وز پار مگو که پار آمد
گفتی با شه چه عذر گویم؟
خود شاه به اعتذار آمد
گفتی که کجا رهم ز دستش؟
دستش همه دستیار آمد
ناری دیدی و نور آمد
خونی دیدی عقار آمد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار آمد
خامش کن و لطف‌هاش مشمر
لطفی‌ست که بی‌شمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
برخیز که ساقی اندر آمد
وان جان هزار دلبر آمد
آمد می ناب وز پی نقل
بادام و نبات و شکر آمد
آن جان و جهان رسید و از وی
صد جان جهان مصور آمد
مشک آمد پیش طرهٔ او
کان طره ز حسن بر سر آمد
زد حلقهٔ مشک فام و می‌گفت
بگشای که بنده عنبر آمد
از تابش لعل او چه گویم؟
کز لعل و عقیق برتر آمد
زان سنبل ابروش حیاتم
با برگ و لطیف و اخضر آمد
درده می خام و بین که ما را
در مجلس خام دیگر آمد
آن رایت سرخ کز نهیبش
اسپاه فرج مظفر آمد
هر کار که بسته گشت و مشکل
آن کار بدو میسر آمد
می ده که سر سخن ندارم
زیرا که سخن چو لنگر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
آن شعلهٔ نور می‌خرامد
وان فتنهٔ حور می‌خرامد
شب جامه سپید کرد زیرا
کان ماه ز دور می‌خرامد
مستان شبانه را بشارت
ساقی به سحور می‌خرامد
جان را به مثال عود سوزیم
کان کان بلور می‌خرامد
آن فتنه نگر که بار دیگر
با صد شر و شور می‌خرامد
آن دشمن صبرهای عاشق
در خون صبور می‌خرامد
جانم به فدای آن سلیمان
کو جانب مور می‌خرامد
جز چهرهٔ عاشقان مبینید
کان شاه غیور می‌خرامد
در قالب خلق شمس تبریز
چون نفخهٔ صور می‌خرامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جان است
امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را
کارام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
ساقی زان می که می‌چریدند
بفزای که یارکان رسیدند
مهمان بفزود می بیفزا
زان خنب که اولیا چشیدند
زان می که زبوش جمله ابدال
در خلق پدید و ناپدیدند
ای ساقی خوب شکرلله
کان روی نکوت را بدیدند
ای آتش رخت سوز عشاق
در عشق تو رخت‌‌ها کشیدند
ای پرده فروکشیده بنگر
کز عشق چه پرده‌‌ها دریدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
آخر گهر وفا ببارید
آخر سر عاشقان بخارید
ما خاک شما شدیم در خاک
تخم ستم و جفا مکارید
بر مظلومان راه هجران
این ظلم دگر روا مدارید
ای زهره ییان به بام این مه
بر پردهٔ زیر و بم بزارید
یا نیز شما ز درد دوری
همچون من خسته دل فکارید
محروم نماند کس ازین در
ما را به کسی نمی‌شمارید؟
آن درد که کوه ازو چو ذره‌ست
بر ذره گکی چه می‌گمارید؟
ای قوم که شیرگیر بودیت
آن آهو را کنون شکارید
زان نرگس مست شیرگیرش
بی خمر وصال در خمارید
زان دلبر گل عذار اکنون
بس بی‌دل و زعفران عذارید
با این همه گنج نیست بی‌رنج
بر صبر و وفا قدم فشارید
مردانه و مردرنگ باشید
گر در ره عشق مرد کارید
چون عاشق را هزار جان است
بی‌صرفه و ترس جان سپارید
جان کم ناید ز جان مترسید
کندر پی جان کامکارید
عشق است حریف حیله آموز
گرد از دغل و حیل برآرید
در عشق حلال گشت حیله
در عشق رهین صد قمارید
حق است اگر ز عشق آن سرو
با جملهٔ گل رخان چو خارید
حق است اگر ز عشق موسی
بر فرعونان نفس مارید
جان را سپر بلاش سازید
کندر کف عشق ذوالفقارید
در صبر و ثبات کوه قافید
چون کوه حلیم و باوقارید
چون بحر نهان به مظهر آید
مانندهٔ موج بی‌قرارید
هنگام نثار و درفشانی
چون ابر به وقت نوبهارید
در تیر شهیت اگر شهیدیت
در پیش مهیت اگر غبارید
پاینده و تازه همچو سروید
چون شاخ بلند میوه دارید
زآسیب درخت او چو سیبید
چون سیب درخت سنگسارید
گر سنگ دلان زنندتان سنگ
با گوهر خویش یار غارید
چون دامن در پی‌اش دوانید
گر همچو سجاف بر کنارید
چون هم سفرید با مه خویش
پیوسته چو چرخ در دوارید
هم عشق شما و هم شما عشق
با اشتر عشق هم مهارید
گر نقب زن است نفس و دزد است
آخر نه درین حصین حصارید؟
از عشق خورید باده و نقل
گر مقبل و گر حلال خوارید
دیدیت که تان همی‌نگارد
دیگر چه خیال می‌نگارید؟
اوتان به خود اختیار کرده‌ست
چه در پی جبر و اختیارید؟
محکوم یک اختیار باشید
گر عاشق و اهل اعتبارید
خاموش کنم اگر چه با من
در نطق و سکوت سازوارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
ای اهل صبوح در چه کارید؟
شب می‌گذرد روا مدارید
مانندهٔ آفتاب رخشان
از جام صبوح سر برآرید
ای شب شمران اگر شمار است
باری شب زلف او شمارید
زخمی که زده‌ست وانمایید
گر پنجهٔ شیر را شکارید
در خواب شوید ای ملولان
وین خلوت را به ما سپارید
می‌آید آن نگار امشب
چون منتظران آن نگارید
زان روی که شمس دین تبریز
داند که شما در انتظارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
هر سینه که سیم‌بر ندارد‌
شخصی باشد که سر ندارد
وان کس که ز دام عشق دور است‌
مرغی باشد که پر ندارد
او را چه خبر بود ز عالم‌
کز باخبران خبر ندارد؟
او صید شود به تیر غمزه‌
کز عشق سر سپر ندارد
آن را که دلیر نیست در راه‌
خود پنداری جگر ندارد
در راه فکنده است دری‌
جز او که فکند برندارد
آن کس که نگشت گرد آن در‌
بس بی‌گهر است و فر ندارد
وقت سحر است هین بخسبید‌
زیرا شب ما سحر ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ساقی برخیز کان مه آمد‌
بشتاب که سخت بی‌گه آمد
ترکانه بتاز وقت تنگ است‌
کان ترک خطا به خرگه آمد
در وهم نبود این سعادت‌
اقبال نگر که ناگه آمد
عاشق چو پیاله پر ز خون بود‌
چون ساغر می به قهقه آمد
با چون تو مه آن که وقت دریافت‌
تعجیل نکرد ابله آمد
از خرمن عشق هر که بگریخت‌
کاه است به خرمن که آمد
بی گه شد و هر که اوست مقبل‌
بگریخت ز خود به درگه آمد
اندر تبریز های و هویی‌ست‌
آن را که ز هجر با ره آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
گرمابهٔ دهر جان فزا بود‌
زیرا که درو پری ما بود
مر پریان را ز حیرت او‌
هر گوشه مقال و ماجرا بود
عقل است چراغ ماجراها‌
آن جا هش و عقل از کجا بود؟
در صرصر عشق عقل پشه‌ست‌
آن جا چه مجال عقل‌ها بود؟
از احمد پا کشید جبریل‌
از سدره سفر چو ماورا بود
گفتا که بسوزم ار بیایم‌
کان سو همه عشق بد ولا بود
تعظیم و مواصلت دو ضدند‌
در فسحت وصل آن هبا بود
آن جا لیلی شده‌ست مجنون‌
زیرا که جنون هزار تا بود
آن جا حسنی نقاب بگشود‌
پیراهن حسن‌ها قبا بود
یوسف در عشق بد زلیخا‌
نی زهره و چنگ و نی نوا بود
وان نافخ صور مانده بی‌روح‌
کان جا جز روح دوست لا بود
در بحر گریخت این مقالات‌
زیرا هنگام آشنا بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
کس با چو تو یار راز گوید؟‌
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کرده‌ست با تو کوتاه‌
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد‌
سودای تو در نماز گوید
از ناز همه دروغ گویی‌
آنچ این دلم از نیاز گوید
من همچو ایازم و تو محمود‌
بشنو سخنی کایاز گوید
پیش تو کسی حدیث من گفت‌
گفتی تو که او مجاز گوید
چون زر سخنان من شنیدی‌
گفتی به طریق گاز گوید
کس با چو تو یار راز گوید؟‌
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کرده‌ست با تو کوتاه‌
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد‌
سودای تو در نماز گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
شب رفت حریفکان کجایید؟‌
شب تا برود شما بیایید
از لعل لبش شراب نوشید‌
وز خندهٔ او شکر بخایید
چون روز شود به هوشیاران‌
زین باده نشانه وانمایید
در جیب شما چو در دمیدند‌
عیسی زایید اگر بزایید
بی هشت بهشت و هفت دوزخ‌
همچون مه چهارده برآیید
یک موی ز هفت و هشت گر هست‌
این خلوت خاص را نشایید
مویی در چشم نیست اندک‌
زنهار که سرمه‌یی بسایید
چون چشم ز موی پاک گردد
درعشق چو چشم پیشوایید
در عشق خدیو شمس تبریز‌
انصاف که بی‌شما شمایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
دشمن خویشیم و یار آن که ما را می‌کشد‌
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم‌
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد
خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد
آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد ازو‌
مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه‌
در مدزد از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان‌
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون‌
خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد
از زمین کالبد برزن سری وان گه ببین‌
کو تو را بر آسمان برمی کشد یا می‌کشد
روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد‌
باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد
آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان‌
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد
هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند‌
غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد
صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل‌
عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟‌
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب‌
شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
درهم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود؟
در شکار بی‌دلان صد دیدهٔ جان دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
آهویی می‌تاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود
دیدم آن جا پیرمردی طرفه‌یی روحانی‌یی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخ‌ها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
کاسهٔ خورشید و مه از عربده درهم شکست
چون که ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بی‌خودم من می‌ندانم فتنهٔ آن پیر بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی‌دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد
مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد
ذره‌ها بر آفتابت هر زمان بر می‌زنند
هر که این بر خورد از تو از تو برخوردار باد
هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می‌نهد
تار ما را پود باد و پود ما را تار باد
در بیابان غم از دوری دارالملک وصل
چند غم بردار بودستم که غم بر دار باد
خار مسکینی که هر دم طعنهٔ گل می‌کشد
خواجهٔ گلزار باد و از حسد گل زار باد
گل پرستان چمن را دشمن مخفی‌ست مار
این چمن بی‌مار باد و دشمنش بیمار باد
چون که غم خواری نباشد سخت دشوار است غم
هم نشین غم خوار باد و بعد ازین غم خوار باد