عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه میشود؟
بیهوسی مکن ببین کز هوسی چه میشود؟
دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی
در سر کوی شب روان از عسسی چه میشود؟
هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد؟
کین دل من ز آتش عشق کسی چه میشود؟
آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او
از سر لطف و نازکی از مگسی چه میشود؟
عشق تو صاف و سادهیی بحر صفت گشادهیی
چون که در آن همیفتد خار و خسی چه میشود؟
از تبریز شمس دین دست دراز میکند
سوی دل و دل من از دست رسی چه میشود؟
بیهوسی مکن ببین کز هوسی چه میشود؟
دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی
در سر کوی شب روان از عسسی چه میشود؟
هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد؟
کین دل من ز آتش عشق کسی چه میشود؟
آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او
از سر لطف و نازکی از مگسی چه میشود؟
عشق تو صاف و سادهیی بحر صفت گشادهیی
چون که در آن همیفتد خار و خسی چه میشود؟
از تبریز شمس دین دست دراز میکند
سوی دل و دل من از دست رسی چه میشود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
چون که جمال حسن تو اسب شکار زین کند
نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند
بال برآرد این دلم چون که غمت پرک زند
بار خدا تو حکم کن تا به ابد همین کند
چون که ستارهٔ دلم با مه تو قران کند
اه که فلک چه لطفها از تو برین زمین کند
باده به دست ساقیات گرد جهان همیرود
آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند
گرچه بسی بیاورد در دل بنده سر کند
غیرت تو بسوزدش گر نفسی جزین کند
از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند
چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند
جان چو تیر راست من در کف توست چون کمان
چرخ ازین ز کین من هر طرفی کمین کند
دیدهٔ چرخ و چرخیان نقش کند نشان من
زان که مرا به هر نفس لطف تو همنشین کند
سجده کنم به هر نفس از پی شکر آن که حق
در تبریز مر مرا بندهٔ شمس دین کند
نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند
بال برآرد این دلم چون که غمت پرک زند
بار خدا تو حکم کن تا به ابد همین کند
چون که ستارهٔ دلم با مه تو قران کند
اه که فلک چه لطفها از تو برین زمین کند
باده به دست ساقیات گرد جهان همیرود
آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند
گرچه بسی بیاورد در دل بنده سر کند
غیرت تو بسوزدش گر نفسی جزین کند
از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند
چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند
جان چو تیر راست من در کف توست چون کمان
چرخ ازین ز کین من هر طرفی کمین کند
دیدهٔ چرخ و چرخیان نقش کند نشان من
زان که مرا به هر نفس لطف تو همنشین کند
سجده کنم به هر نفس از پی شکر آن که حق
در تبریز مر مرا بندهٔ شمس دین کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
جور و جفا و دورییی کان کنه کار میکند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار میکند
همتک یار یار کو راحت مطلق است او
یار ز حکم و داوری با تو چه یار میکند
یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یک صفتی خریف را فصل بهار میکند
از صفتی فرشته را دیو و بلیس میکند
وز تبشی شب مرا رشک نهار میکند
میزده را معالجه هم به می از چه میکند؟
اشتر مست را ز می باز چه بار میکند
از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده
دور ز حد گذشت کو آن که شمار میکند؟
هست شد آن عدم که او دولت هستها بود
مست شد آن خرد که او یاد خمار میکند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همیزند
آن ترییی که اندر او آب غبار میکند
ساقی جان بیا که دل بیتو شدهست مشتغل
تا که نبیند او تو را با که قرار میکند؟
جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل
جذبهٔ خارخار بین کان دل خار میکند
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
کین دل مست از بگه یاد نگار میکند
یاد نگار میکند قصد کنار میکند
روح نثار میکند شیر شکار میکند
تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او
کز بن بامداد او نالهٔ زار میکند
گفت حبیب نادر است همچو الست و جنس او
تا که به پاسخ بلی چرخ دوار میکند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار میکند روح سرار میکند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
کو به حراک دست او دور سوار میکند
ای همراه راهبین بر سر راه ماه بین
لیک خمش سخن مگو گفت غبار میکند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار میکند
همتک یار یار کو راحت مطلق است او
یار ز حکم و داوری با تو چه یار میکند
یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یک صفتی خریف را فصل بهار میکند
از صفتی فرشته را دیو و بلیس میکند
وز تبشی شب مرا رشک نهار میکند
میزده را معالجه هم به می از چه میکند؟
اشتر مست را ز می باز چه بار میکند
از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده
دور ز حد گذشت کو آن که شمار میکند؟
هست شد آن عدم که او دولت هستها بود
مست شد آن خرد که او یاد خمار میکند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همیزند
آن ترییی که اندر او آب غبار میکند
ساقی جان بیا که دل بیتو شدهست مشتغل
تا که نبیند او تو را با که قرار میکند؟
جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل
جذبهٔ خارخار بین کان دل خار میکند
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
کین دل مست از بگه یاد نگار میکند
یاد نگار میکند قصد کنار میکند
روح نثار میکند شیر شکار میکند
تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او
کز بن بامداد او نالهٔ زار میکند
گفت حبیب نادر است همچو الست و جنس او
تا که به پاسخ بلی چرخ دوار میکند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار میکند روح سرار میکند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
کو به حراک دست او دور سوار میکند
ای همراه راهبین بر سر راه ماه بین
لیک خمش سخن مگو گفت غبار میکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود؟
جان ز لبت چو می کشد خیره و لب گزان بود
تن برود به پیش دل کین همه را چه میکنی؟
گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود
جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن
زانکه به نور دل همه شعلهٔ آن جهان بود
شیخ شیوخ عالم است آن که تو راست نومرید
آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود
دل به میان چو پیردین حلقهٔ تن به گرد او
شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود
راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود
دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود
جان ز لبت چو می کشد خیره و لب گزان بود
تن برود به پیش دل کین همه را چه میکنی؟
گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود
جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن
زانکه به نور دل همه شعلهٔ آن جهان بود
شیخ شیوخ عالم است آن که تو راست نومرید
آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود
دل به میان چو پیردین حلقهٔ تن به گرد او
شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود
راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود
دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
زهرهٔ عشق هر سحر بر در ما چه میکند؟
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند؟
هر که بدید ازو نظر باخبر است و بیخبر
او ملک است یا بشر بر در ما چه میکند؟
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ ازو گهر شده بر در ما چه میکند؟
ای بت شنگ پردهیی گر تو نه فتنه کردهیی
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه میکند؟
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته ره زنی
روز به روز و رهگذر بر در ما چه میکند؟
ورنه که دوش مست او آمد و در شکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه میکند؟
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه میکند؟
از تبریز شمس دین سوی که رای میکند؟
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میکند؟
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند؟
هر که بدید ازو نظر باخبر است و بیخبر
او ملک است یا بشر بر در ما چه میکند؟
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ ازو گهر شده بر در ما چه میکند؟
ای بت شنگ پردهیی گر تو نه فتنه کردهیی
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه میکند؟
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته ره زنی
روز به روز و رهگذر بر در ما چه میکند؟
ورنه که دوش مست او آمد و در شکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه میکند؟
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه میکند؟
از تبریز شمس دین سوی که رای میکند؟
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میکند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد
ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد
اگر زان سیب بن سیبی شکافم حورییی زاید
که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد
وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم
رخش سرعَشر من خواند لبش آیات من گردد
جهان طوراست و من موسی که من بیهوش و او رقصان
ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد
برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان
که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد
خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم
درین هیهای من پیچد برین هیهات من گردد
که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد
ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد
اگر زان سیب بن سیبی شکافم حورییی زاید
که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد
وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم
رخش سرعَشر من خواند لبش آیات من گردد
جهان طوراست و من موسی که من بیهوش و او رقصان
ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد
برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان
که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد
خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم
درین هیهای من پیچد برین هیهات من گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
درین بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هرکس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآیم
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا نالهٔ مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمهٔ سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغ است این دل بیدار به زیر دامنش میدار
ازین باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهیی گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوهی نو دهد دایم درون دل سفر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
درین بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هرکس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآیم
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا نالهٔ مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمهٔ سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغ است این دل بیدار به زیر دامنش میدار
ازین باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهیی گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوهی نو دهد دایم درون دل سفر دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
همیبینیم ساقی را که گرد جام میگردد
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام میگردد
دگر دل دل نمیباشد دگر جان مینیارامد
که آن ماه دل و جانها به گرد بام میگردد
چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جانها را به گرد خام میگردد
دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام میگردد؟
ز گردش فارغ است آن مه چه منزل پیش او چه ره
برای حاجت ما دان که چون ایام میگردد
شهی که کان و دریاها زکات از وی همیخواهند
به گرد کوی هر مفلس برای وام میگردد
ازین جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی
ز انعامت که این عالم بر آن انعام میگردد
شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم
چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام میگردد
به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن
خراب و می پرستش کن که بیآرام میگردد
گشا خنب حقایق را بده بیصرفه عاشق را
می آشامش کن ایرا دل خیال آشام میگردد
بده زان بادهٔ خوش بو مپرسش مستحقی تو؟
ازیرا آفتابی که همه بر عام میگردد
نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش
چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام میگردد؟
اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام میگردد
دلم پر است و آن اولی که هم تو گویی ای مولیٰ
حدیث خفتهیی چبود که بر احلام میگردد؟
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام میگردد
دگر دل دل نمیباشد دگر جان مینیارامد
که آن ماه دل و جانها به گرد بام میگردد
چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جانها را به گرد خام میگردد
دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام میگردد؟
ز گردش فارغ است آن مه چه منزل پیش او چه ره
برای حاجت ما دان که چون ایام میگردد
شهی که کان و دریاها زکات از وی همیخواهند
به گرد کوی هر مفلس برای وام میگردد
ازین جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی
ز انعامت که این عالم بر آن انعام میگردد
شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم
چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام میگردد
به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن
خراب و می پرستش کن که بیآرام میگردد
گشا خنب حقایق را بده بیصرفه عاشق را
می آشامش کن ایرا دل خیال آشام میگردد
بده زان بادهٔ خوش بو مپرسش مستحقی تو؟
ازیرا آفتابی که همه بر عام میگردد
نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش
چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام میگردد؟
اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام میگردد
دلم پر است و آن اولی که هم تو گویی ای مولیٰ
حدیث خفتهیی چبود که بر احلام میگردد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
شما دلها نگه دارید مسلمانان که من باری
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد
نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایهی خود گریزانم که نور از سایه پنهان است
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد؟
سر زلفش همیگوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همیگوید کجا پروانه تا سوزد؟
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را زاتش نینگیزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
شما دلها نگه دارید مسلمانان که من باری
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد
نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایهی خود گریزانم که نور از سایه پنهان است
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد؟
سر زلفش همیگوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همیگوید کجا پروانه تا سوزد؟
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را زاتش نینگیزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد؟
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی؟
تو خود این را روا داری و آن گه این روا باشد؟
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم؟
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد؟
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
درین آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد؟
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
به گرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن زاتش پرکین دل من گفت تا باشد
فرو بستهست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کاشنا باشد
خود او پیدا و پنهان است جهان نقش است و او جان است
بیندیش این چه سلطان است مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خریدی خانهٔ دل را دل آن توست میدانی
هر آنچه هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصیٰ سگ مرده چرا باشد؟
مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد
که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسیٰ
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفیٰ باشد
برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد
زند آتش درین بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد
خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی؟
تو خود این را روا داری و آن گه این روا باشد؟
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم؟
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد؟
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
درین آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد؟
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
به گرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن زاتش پرکین دل من گفت تا باشد
فرو بستهست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کاشنا باشد
خود او پیدا و پنهان است جهان نقش است و او جان است
بیندیش این چه سلطان است مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خریدی خانهٔ دل را دل آن توست میدانی
هر آنچه هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصیٰ سگ مرده چرا باشد؟
مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد
که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسیٰ
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفیٰ باشد
برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد
زند آتش درین بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد
خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد؟
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد؟
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شبها نهان باشد
دلا بگریز ازین خانه که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
ازین صلح پر از کینش وزین صبح دروغینش
همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
هر آن آتش که میزاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد
یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد
یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آوارهٔ ما را از آن دلبر خبر آید
شبی استارهٔ ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
هوای سست پی آن دم مثال نردبان باشد
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
چو چشم چپ همیپرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همیپرد عجب آن چه نشان باشد؟
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
بسی پالانییی لنگی که در برگستوان باشد
بسی خرگه سیه باشد درو ترکی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد
کسی کو خواب میبیند که با ماه است بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد
معاذالله که سیمرغی درین تنگ آشیان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد؟
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شبها نهان باشد
دلا بگریز ازین خانه که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
ازین صلح پر از کینش وزین صبح دروغینش
همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
هر آن آتش که میزاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد
یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد
یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آوارهٔ ما را از آن دلبر خبر آید
شبی استارهٔ ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
هوای سست پی آن دم مثال نردبان باشد
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
چو چشم چپ همیپرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همیپرد عجب آن چه نشان باشد؟
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
بسی پالانییی لنگی که در برگستوان باشد
بسی خرگه سیه باشد درو ترکی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد
کسی کو خواب میبیند که با ماه است بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد
معاذالله که سیمرغی درین تنگ آشیان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مهرو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بیصداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایقها و ریحانها و لالهی خوشعذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دلها را بخنداند
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا در ازو یابد
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کزین جا خود نرفتهست او
ولیکن چشم گه آگاه و گه بیاعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
رها کن حرف بشمرده که حرف بیشمار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مهرو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بیصداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایقها و ریحانها و لالهی خوشعذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دلها را بخنداند
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا در ازو یابد
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کزین جا خود نرفتهست او
ولیکن چشم گه آگاه و گه بیاعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
رها کن حرف بشمرده که حرف بیشمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار میماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار میماند
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ایشان خرد از کار میماند
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
ببین تا کیست افتاده و که بیدار میماند
به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران
و من گر هم نمینالم دلم بیمار میماند
درین دریای بیمونس دلا مینال چون یونس
نهنگ شب درین دریا به مردم خوار میماند
بدانسان میخورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دکان و نه سودا و نه این بازار میماند
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببین جز مبدع جانها اگر دیار میماند
فلک بازار کیوان است درو استاره گردان است
شب ما روز ایشان است که بیاغیار میماند
جزین چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری
ولیک از غیرت آن بازار در اسرار میماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار میماند
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ایشان خرد از کار میماند
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
ببین تا کیست افتاده و که بیدار میماند
به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران
و من گر هم نمینالم دلم بیمار میماند
درین دریای بیمونس دلا مینال چون یونس
نهنگ شب درین دریا به مردم خوار میماند
بدانسان میخورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دکان و نه سودا و نه این بازار میماند
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببین جز مبدع جانها اگر دیار میماند
فلک بازار کیوان است درو استاره گردان است
شب ما روز ایشان است که بیاغیار میماند
جزین چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری
ولیک از غیرت آن بازار در اسرار میماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
ورای پردهٔ جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بیجانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی؟
درآ در دین بیخویشی که بس بیخویش خویشانند
چه دریاها که مینوشند چو دریاها همیجوشند
اگرچه خود که خاموشند دانایند و میدانند
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
ورای گنبد گردان براق جان همیرانند
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بیخویشان
اگر چه خاکیاند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بیجانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی؟
درآ در دین بیخویشی که بس بیخویش خویشانند
چه دریاها که مینوشند چو دریاها همیجوشند
اگرچه خود که خاموشند دانایند و میدانند
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
ورای گنبد گردان براق جان همیرانند
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بیخویشان
اگر چه خاکیاند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
برآمد بر شجر طوطی که تا خطبهی شکر گوید
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید
به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن
میان بندد به خدمت روز و شبها این سمر گوید
همه تسبیح گویانند اگر ماه است اگر ماهی
ولیکن عقل استاد است او مشروحتر گوید
درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
هزاران سیم بر بینی گشاییده بر و سینه
چو آن عنبرفشان قصهی نسیم آن سحر گوید
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید؟
که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید؟
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید
به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن
میان بندد به خدمت روز و شبها این سمر گوید
همه تسبیح گویانند اگر ماه است اگر ماهی
ولیکن عقل استاد است او مشروحتر گوید
درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
هزاران سیم بر بینی گشاییده بر و سینه
چو آن عنبرفشان قصهی نسیم آن سحر گوید
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید؟
که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید؟
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد
کنون من هم نمیگنجم کزو این خانه پر باشد
ز شیرینی حدیثش شب شکافیدهست جان را لب
عجب دارم که میگوید حدیث حق مر باشد
غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن
برآرد از خود و خاید که عاشق چون شتر باشد
سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو
مسلم نیست عریانی مر آن کس را که عر باشد
صلاح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش
غلام او کسی باشد که از دو کون حر باشد
کنون من هم نمیگنجم کزو این خانه پر باشد
ز شیرینی حدیثش شب شکافیدهست جان را لب
عجب دارم که میگوید حدیث حق مر باشد
غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن
برآرد از خود و خاید که عاشق چون شتر باشد
سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو
مسلم نیست عریانی مر آن کس را که عر باشد
صلاح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش
غلام او کسی باشد که از دو کون حر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
چو برقی میجهد چیزی عجب آن دلستان باشد؟
از آن گوشه چه میتابد عجب آن لعل کان باشد؟
چی است از دور آن گوهر عجب ماه است یا اختر؟
که چون قندیل نورانی معلق زاسمان باشد
عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد؟
عجب آن شمع جان باشد که نورش بیکران باشد؟
گر از وی درفشان گردی ز نورش بینشان گردی
نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد
ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشنتر
بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی هر چه آن باشد
چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او
ازیرا بیضهٔ مقبل به زیر ماکیان باشد
چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد
چو ما از خود کران گیریم او اندر میان باشد
نماید ساکن و جنبان نه جنبان است و نه ساکن
نماید در مکان لیکن حقیقت بیمکان باشد
چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او
بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان باشد
نه آن باشد نه این باشد صلاح الحق و دین باشد
اگر همدم امین باشد بگویم کان فلان باشد
از آن گوشه چه میتابد عجب آن لعل کان باشد؟
چی است از دور آن گوهر عجب ماه است یا اختر؟
که چون قندیل نورانی معلق زاسمان باشد
عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد؟
عجب آن شمع جان باشد که نورش بیکران باشد؟
گر از وی درفشان گردی ز نورش بینشان گردی
نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد
ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشنتر
بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی هر چه آن باشد
چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او
ازیرا بیضهٔ مقبل به زیر ماکیان باشد
چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد
چو ما از خود کران گیریم او اندر میان باشد
نماید ساکن و جنبان نه جنبان است و نه ساکن
نماید در مکان لیکن حقیقت بیمکان باشد
چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او
بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان باشد
نه آن باشد نه این باشد صلاح الحق و دین باشد
اگر همدم امین باشد بگویم کان فلان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تخت است و تا بخت است او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد؟
که قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد؟
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو او دستان من باشد
بدرم زهرهٔ زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبهٔ مه را بریزم ساغر شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم
چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ماه است و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تخت است و تا بخت است او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد؟
که قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد؟
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو او دستان من باشد
بدرم زهرهٔ زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبهٔ مه را بریزم ساغر شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم
چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ماه است و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد
مگر آن مطرب جانها ز پرده در سرود آمد؟
سراندازان و جان بازان دگرباره بشوریدند
وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل
امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد
ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند
همه خاکیش پاکی شد زیانها جمله سود آمد
ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابهٔ دیده
چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد
نصیب تن ازین رنگ است نصیب جان ازین لذت
ازیرا زاتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بیآتش کسی را بوی عود آمد؟
همیشه بوی با عود است نه رفت از عود و نه آمد
یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد
ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست
حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد
مگر آن مطرب جانها ز پرده در سرود آمد؟
سراندازان و جان بازان دگرباره بشوریدند
وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل
امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد
ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند
همه خاکیش پاکی شد زیانها جمله سود آمد
ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابهٔ دیده
چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد
نصیب تن ازین رنگ است نصیب جان ازین لذت
ازیرا زاتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بیآتش کسی را بوی عود آمد؟
همیشه بوی با عود است نه رفت از عود و نه آمد
یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد
ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست
حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و بادهی بیخمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کزو عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد؟
چو او باشد قرار جان چرا جان بیقرار آمد؟
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهو چشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازهی حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و بادهی بیخمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کزو عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد؟
چو او باشد قرار جان چرا جان بیقرار آمد؟
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهو چشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازهی حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد