عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
برفروزد جان و تن با آنکه داغ دل یکی‌ست
بینوایان را چراغ خانه و محفل یکی‌ست
لطف فرما ناوکی هر جا فرود آید خوشست
قدر تیر غمزه‌ات در دیده و در دل یکی‌ست
دشمنی‌های دو عالم با من از بیداد اوست
گرچه صد شمشیر بر سر می‌خورم قاتل یکی‌ست
نخل عشرت در دل من بار حسرت می‌دهد
هر چه می‌کارم درین در گشته ده حاصل یکی‌ست
رحمت عام تو هرگز شامل فیّاض نیست
آخر این بیدل هم از یاران پا در گل، یکی‌ست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
تا صبا طرف نقاب از روی رخشانی شکست
از خجالت هر طرف رنگ گلستانی شکست
تاری از زلف کجش زنّار یک عالم دلست
از شکست هر سو مو کافرستانی شکست
خاطرم بر هر چه می‌آید جراحت می‌شود
تا کجا سنگ جفایی شیشة جانی شکست
عهد با زنّار زلفی بسته‌ام کز موج کفر
هر طرف در جلوه آمد فوج ایمانی شکست
خون من یارب چه خاصیّت دهد کز هر طرف
بر میان هر کس به قتلم طرف دامانی شکست
دل به محرومی نهادم این کشاکش تا به کی
من همان گیرم که عهدی بست و پیمانی شکست
بوسه‌ای کردم هوس چین بر لب خندان فکند
بشکند تا خاطر ما شکرستانی شکست
پر ز حسرت‌ریزه شد دامن به جای لخت دل
بسکه در دل حسرتم از لعل خندانی شکست
بی تو خون دیده بود و لخت دل فیّاض را
گر دم آبی گرفت و گر لب نانی شکست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
در خشک و ترِ طاعت ما چشم تری نیست
گر زاهدی خشک نه دامان تری نیست
آشفتگی طّرة او بی‌سببی نیست
گویا به پریشانی دل‌هاش سری نیست
عطری نفس‌ارای مشامست، مگر باز
بوی تو در آغوش نسیم سحری نیست؟
بی‌قوّتیم بال و پر ناوک آهست
تا ناله رسا نیست امید اثری نیست
این کیست که از دست غمش همچو تو فیّاض
هر جا که نظر می‌فکنم دربدری نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
در شب غم همدمم جز آه بی‌تأثیر نیست
همزبانی بی‌توام جز نالة شبگیر نیست
مو به مو پیغام مژگان ترا گوید به دل
از تو ما را قاصدی دلسوزتر از تیر نیست
کوهکن سنگ مزاری می‌تراشد بهر خود
ورنه زخم تیشه را در بیستون تأثیر نیست
نالة ما بیقراران در تو تأثیری نکرد
این دل ار سنگست اما سنگ آتش‌گیر نیست
دشت اقلیم جنون در زیر فرمان منست
چون دلم دیوانه‌ای در حلقة زنجیر نیست
دامن صبری اگر در دست افتد شوق را
وعدة وصل تو تا روز قیامت دیر نیست
عشق را افسرده بی‌پروایی معشوق کرد
ناز یوسف گر جوان باشد زلیخا پیر نیست
از نگاهی می‌توان صد داستان را شرح داد
پیش خوبان در دل را حاجت تقریر نیست
کلک ما از یک قلم تسخیر عالم می‌کند
کار ما فیّاض هرگز بستة تدبیر نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بستر گرمی تنم را همچو شمشیر تو نیست
بالش نرمی دلم را چون پر تیر تو نیست
عشق می‌داند که عاشق را به ناکامی خوش است
ورنه در کام دل ما هیچ تقصیر تو نیست
ماه من امشب قرار شب‌نشینی داده است
خواب کن ای صبح یک دم، وقت شبگیر تو نیست
همدمی کو دست در گردن کند دیوانه را
در فرامش‌خانة غم غیر زنجیر تو نیست
عشق بی‌تدبیری ما را رواجی داده است
دم مزن ای عقلِ ناقص جای تدبیر تو نیست
حسن شیرین خود تجلّی می‌کند در بیستون
تیشه بشکن کوهکن، حاجت به تصویر تو نیست
در ادای درد دل فیّاض زحمت می‌کشی
گوشة ابروی او محتاج تقریر تو نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دی به خاطر یاد آن گیسوی مشک‌آسا گذشت
امشب از سودای او طرفه شبی بر ما گذشت
هر سر خاری به مجنون ناز دیگر می‌کند
ناقة لیلی مگر امروز ازین صحرا گذشت؟
اشک بی‌لخت جگر ناید به سوی دامنم
کی تواند ناخدا بی‌کشتی از دریا گذشت
همچو برقی کو به گرداگرد خرمن بگذرد
آتشی افروخت آب تیغ او هر جا گذشت
وصل او فیّاض اگر امروز گردد قسمتم
بی تکلّف می‌توانم از سر فردا گذشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
غمت به سینه مرا جای مدّعا نگذاشت
به حسرت دگرم حسرت تو وانگذاشت
نداشتم سر و برگ کرشمه‌های طبیب
خوشم که عشق تو درد مرا دوا نگذاشت
گلی به سر نزدم هرگز از وصال تو لیک
ره تو حسرت خاری مرا به پا نگذاشت
ز درد دل گرة شکوة تو چون تبخال
هزار ره به لب آوردم و حیا نگذاشت
مرا به تهمت هستی نگاهش از غیرت
چنان بسوخت که خاکسترم به جا نگذاشت
مرا به غیرتِ بیگانه خوی من رشک است
که تا به داغ دل خویشم آشنا نگذاشت
چنان به کشتن ما برفروخت رخ فیّاض
که رنگ بر رخ صبر و شکیب ما نگذاشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
نوبهار من که هر خار مرا گل کرد و رفت
ناله‌ام را در فراق خویش بلبل کرد و رفت
باد گلزار جمالش ایمن از خاشاکِ‌نقص
آنکه هر خاشاک ما را دستة گل کرد و رفت
فکرها دارد برای من بهر حسنی بهار
تا نپنداری که در کارم تغافل کرد و رفت
گر پریشان است حرفم در غم او، دور نیست
هر نفس را بر لب من شاخ سنبل کرد و رفت
آسمان گر با سمندش برنیاید دور نیست
آفتاب از طبل باز او تنزل کرد و رفت
هر سر خاری درین وادی بهار خرّمی است
ابر احسانش عجب عرض تجمّل کرد و رفت
حلقة فتراک کمتر از شکنج طرّه نیست
می‌توان آنجا خیال چین کاکل کرد و رفت
لذّت دیگر بود در اضطراب دیدنش
جلوه‌اش آرام را محو تزلزل کرد و رفت
من کجا و صبر و طاقت این‌قدرها در فراق
برگ کاهم را غمش کوه تحمّل کرد و رفت
مستطیع کعبة اخلاص گشتن مشکل است
دل درین ره تکیه بر زاد توکّل کرد و رفت
همّت آزادگان صید کمند و دام نیست
مشکل است این راه، می‌باید تحمّل کرد و رفت
صحبت نواب خان فیّاض صیادی خوش است
در چنین دامی توان ترک تعقل کرد و رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
زان برون زد دلبر من بارگاه از شش جهت
تا توان کردن به سوی او نگاه از شش جهت
وه که شد بر عضو عضوم ناتوانی‌ها محیط
ضعف بر من همچو مرکز بست راه از شش جهت
بی‌جهت را در جهت جستن طریق عقل نیست
می‌کنم دعوی و می‌آرم گواه از شش جهت
ماه و ماهی نیز از خیل‌ پرستاران تست
پادشاه حسنی و داری سپاه از شش جهت
گر به قدر مستی خود در نشاط آید کسی
می‌توان افکند بر گردون کلاه از شش جهت
من نیارم سوی او فیّاض دید از هیچ سو
گر چه او دارد به من دایم نگاه از شش جهت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز ضعفم بی‌تو بر تن از گرانی مو نمی‌جنبد
نگه تا حشر ازین پهلو به آن پهلو نمی‌جنبد
نمی‌جنبد به خون کس فلک را تیغ بی‌رحمی
ترا تا در اشارت گوشة ابرو نمی‌جنبد
که می‌آرد به مشتاقان دگر پیغام زلف او؟
صبا را پا ز دهشت از سر آن کونمی‌جنبد
نگاهش بی‌تغافل سر ز بالین برنمی‌دارد
بلا از گوشة آن نرگس جادو نمی‌جنبد
چنان فرمانروا شد غمزه‌اش در کشور دل‌ها
که نبض خسته بی‌اذن نگاه او نمی‌جنبد
ز کم‌ظرفی سر پیمانه از یک جرعه می‌گردد
خم از دریادلی از جای خود یک مو نمی‌جنبد
دل فیّاض را جا در پریشانی خوش افتادست
از آن از سایة آن حلقة گیسو نمی‌جنبد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ز استغنا خیالش را به ما پروا نمی‌افتد
نگاهش پرتو خور گر بود بر ما نمی‌افتد
مه رویش گهی تاب از غضب دارد گه از باده
به گلزار جمال او گل از گل وانمی‌افتد
اگر سررشتة کار اسیران بلا نبود
سر زلف درازت این چنین در پا نمی‌افتد
چنان هنگامة بازارِ دامن‌گیریش گرمست
که نوبت در قیامت هم به دست ما نمی‌افتد
نرنجی گر نگاهش بر رقیبان می‌فتد فیّاض
که تیر خردسالان متّصل یک جا نمی‌افتد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هر آه که درد از دل ناشاد برآرد
نورسته نهالی است که فریاد برآرد
ناید به کمند کسی آن آهوی وحشی
این صید دمار از دل صیّاد برآرد
چشم سیهی دیده‌ام امروز که نازش
صد فتنه ز شاگردی استاد برآرد
با قید تعلق نتوان عشق هوس کرد
آزاده سر از قید غم آزاد برآرد
بلبل به چمن گوش بر آواز نشسته است
تا نالة زارم شنود داد برآرد
این با که توان گفت که در خلوت خسرو
شمعی است که دود از دل فرهاد برآرد
فیّاض به ناکامی جاوید بنه دل
کس نیست که کام دل ناشاد برآرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
مرا پای طلب از رهگذاری خارها دارد
که از هر خار او دل در نظر گلزارها دارد
همای بی‌نیازی سایه بر هر سر نیندازد
گل این باغ ننگ از جلوة دستارها دارد
برای گریه از دل مشت خون جستم چه دانستم
که زیر هر بن مو دیده دریا بارها دارد
ز طوف کعبه می‌آید دل کافر نهاد من
نشان کعبه اینک بر میان زنّارها دارد
عزیزان یوسفی در کاروان حسن پیدا شد
که یوسف را جمالش چشم بر بازارها دارد
اگر چون سایه در کویش به خاک افتم عجب نبود
که جا خورشید آنجا بر سر دیوارها دارد
رقیب ساده‌دل از دولت وصل تو مغرورست
نمی‌داند که این اقبال‌ها ادبارها دارد
تو نازک طبع و بدخوییّ و من بی‌صبر و بی‌طاقت
ز من همچون تویی را رام کردن کارها دارد
برو بیرون بر از خاک در او دردسر فیّاض
ز گرد هستیت این آستان آزارها دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
دلم امشب که ز تیغ تو جراحت دارد
تکیه بر بستر خون کرده و راحت دارد
مژده ای صبر که از نشئة تاثیر امشب
چهرة صاف دعا رنگ اجابت دارد
بی‌رخ دوست بود دیدة ما در بر دل
جام آن شیشه که خونابة حسرت دارد
تا سر کوی تو بازار متاع هوس است
خجل آن کس که چو من جنس محبت دارد
ناصح من شده فیّاض چه بی‌دردست او
دلی از دست ندادست و فراغت دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
حدیث قتل من با تیغ دایم در عیان دارد
همیشه خنجر او حرف خونم بر زبان دارد
به ابرویش نهادم دل ولی از بیم می‌لرزم
چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
فریب خط مخور، از فتنة چشمش مشو ایمن
هنوز ابروی او ناجسته تیری در کمان دارد
به خونم می‌کشد طفلی که می‌ریزد سرشکم را
نهان گر کشته گردم اشک از خونم نشان دارد
چه‌ها بر سر نمی‌آید مرا از نقش بالینم
خوشا آن سر که نقش تکیه‌ای بر آستان دارد
تب از نادیدن روی تو می‌افزایدم هر دم
مگر پرهیز بیمار محبّت را زیان دارد!
ز آشوب دو چشم مست او ایمن مشو فیّاض
نگاه او نشان فتنة آخر زمان دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
به گوشه چشم سیاهت نگه به من دارد
سیاه مست ندانم دگر چه فن دارد!
به هدیه جان دهم از بهر بوسه‌ای و هنو
درین معامله لعل لبت سخن دارد
تویی که جای به یک دل نمی‌کنی ورنه
همیشه گل چمن و شمع انجمن دارد
به یاد روی که دل پاره پاره شد یارب!
که ناله جیب پر از برگ یاسمن دارد
به یاد زلف که فیّاض مشک ساست دلم؟
که دشت سینة من طعنه بر ختن دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
از بس که هوای دهن تنگ تو دارد
دل در تپش بیخودی آهنگ تو دارد
یکرنگی من با تو همین منصب دل نیست
هر قطرة خون در تن من رنگ تو دارد
از سخت‌دلی‌های تو مأیوس نشد دل
این شیشه امید دگر از سنگ تو دارد
در چشم کسی جا نکنم گر تو برانی
کی صلح کسی چاشنی جنگ تو دارد
تا حشر دگر مفلسی درد نبیند
فیّاض ز دردی که دل تنگ تو دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
دو چشمت میل هشیاری ندارد
ز خواب ناز بیداری ندارد
ندارد خواب خوش بیمار چشمت
چه بیماری که بیداری ندارد!
سر بیماری آن چشم گردم
که پروای پرستاری ندارد
بت کافر دلی دارم که با من
سر مهر و دل یاری ندارد
نه از لطفست اگر با من به کین نیست
که پروای ستمگاری ندارد
نمی‌گویم که در طبعش وفا نیست
سر و برگ وفاداری ندارد
لبش برگ گلست اما به طبعم
چو برگ گل گرانباری ندارد
نزاکت بین که با صد گونه شوخی
دماغ عاشق آزاری ندارد
به من دارد نظر اما ز تمکین
چنان دارد که پنداری ندارد
تکلّف، برطرف این شیوه ختمت
که معشوقست و خودداری ندارد
مده درد سرش از ناله فیّاض
که تاب ناله و زاری ندارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دوران حیله باز زما روبرو برد
یک نان دهد به ما و هزار آب رو برد
گردون تنگ عیش به یک قرص ساختست
صبح از دهن بر آرد و شامش فرو برد
دوشم که زیر بار جهان بود سال‌ها
آن قوّتش نماند که بار سبو برد
از جویبار جدول زخمم گل بهشت
پیوسته آب در چمن رنگ و بو برد
از خنجر تو یافت لب چاک سینه‌ام
فیضی که زخم بلهوسان از رفو برد
بر کس مباد آنکه برد راه جستجو
دزدیده دیدن تو که دل روبرو برد
فیّاض من نمی‌روم اما کمند شوق
می‌خواهدم که موی کشان سوی او برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
کس جان ز زخم خنجر مژگان نمی‌برد
تا زهر چشم یار به درمان نمی‌برد
شب نیست کز چکیدة مژگانم آسمان
از دامنم ستاره به دامان نمی‌برد
جز خضر خطّ یار که سیراب لعل اوست
یک تشنه ره به چشمة حیوان نمی‌برد
کو بخت آنکه گوشة دامن کند شکار
دستی که ره به سوی گریبان نمی‌برد!
گل بیقرار نالة پرواز بسته‌ایست
داغم که کس قفس به گلستان نمی‌برد
چون دادِ دل ز جلوة دیوانگی دهد
مجنون من که ره به بیابان نمی‌برد!
تا صبح خاطر سر زلفش مشوّش است
یک شب مرا که خواب پریشان نمی‌برد
من چون کنم که بر سر بازار وصل دوست
کس دین نمی‌ستاند و ایمان نمی‌برد!
در هر دم است صد خطرم در کمین دین
ایمان زاهدست که شیطان نمی‌برد
داند زبان مور سلیمان من ولی
این مور ره به بزم سلیمان نمی‌برد
فیّاض التفات عزیزان چه شد که هم
یک جذبه از قمم به صفاهان نمی‌برد