عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
به گلشن چون برافروزد ز می رخسار چون گل را
کند فواره خون غنچه منقار بلبل را
به گیسوی عبیرافشان اگر در گلستان آید
به رگهای زمین پیوند سازد شاخ سنبل را
کند چون موم شمع صبر استغنای خوبان را
سر تسلیم می ریزد دم تیغ تغافل را
ز کنج خانه دیگر پای در میخانه نگذارم
به دست آورده ام دامان مینای توکل را
نگه دارد خدا از سیل آفت خاکساران را
نباشد هیچ نقص از جوش دریا سایه پل را
جهان یک کوچه باغ زخم شد از خنجر نازت
نگاهت چند بندد بر کمر تیغ تغافل را
ز عکس سایه من کوه ماند بر زمین پهلو
شکسته دستبوس پنجه ام دوش تحمل را
به راز خویش نتوان ساختن محرم دورویان را
نگه دار از زبان شانه ای مشاطه کاکل را
تماشای چمن ای سیدا بی یار اگر باشد
نگه در دیده میل آتشین داند رگ گل را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ز چشمم قمریان دارند تعلیم پریدن‌ها
ز شمشاد تو سرو بوستان‌ها قد کشیدن‌ها
به داغ لاله‌زارم می‌زنی آتش چه ظلم است این
به پا بستن حنا و سرمه بر نرگس کشیدن‌ها
تغافل، خانه‌زاد گوشه چشمان فتانت
غلام حلقه در گوشت، سخن‌ها ناشنیدن‌ها
تردد کرده کرده عاقبت از خویشتن رفتم
ز پا چون نقش پا افتادم آخر از دویدن‌ها
سرانگشت از ندامت چون سر مسواک می‌سازم
به یادم چون رسد گهواره و پستان مکیدن‌ها
ز جانان می‌رسد ای سیدا امروز مکتوبی
کبوتروار چشمم دارد انداز پریدن‌ها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
پیرم و بار گران بر کف عصا باشد مرا
افتم از پا گر به پهلو متکا باشد مرا
رحم می آید به سرگردانیم پروانه را
خانه روشن از چراغ آسیا باشد مرا
از زبان خامه ام بیرون نمی آید صدا
در گلستان عندلیب بینوا باشد مرا
می زند پهلو کلاه من به تاج خسروی
ساغر جم کاسه دست گدا باشد مرا
می زند چون سبزه بیگانه بر من دست رد
با وجود آنکه گلچین آشنا باشد مرا
نیست همچون غنچه ام دلتنگی با مشت زر
همچو برگ تاک دایم دست وا باشد مرا
دارم از فکر سخن پیوسته رو بر آسمان
در گلستان سینه چون گل بر هوا باشد مرا
شعله را نبود به جز بال سمندر قدردان
شمعم و در دیده پروانه جا باشد مرا
چشم پیران را تماشای چمن زیبنده است
بید مجنونم نظر بر پشت پا باشد مرا
سیدا چون غافلان در بند هستی مانده ام
بر کمر زنجیر از بند قبا باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
پی صید افگنی بیرون شد از بزم شراب امشب
ز شاخ شعله در پرواز شد مرغ کباب امشب
من و معشوق در یک پیرهن بودیم از مستی
گریان کتان را بخیه می زد ماهتاب امشب
ز خواب خویش تا صبح قیامت برنمی خیزم
نهادم سر به بالین و تو را دیدم به خواب امشب
ز چشم چون نگه بیرون شدی گفتی که باز آیم
مگر از جانب مغرب برآمد آفتاب امشب
به گلشن آمدی و جلوه را دادی سرافرازی
چو باد صبح دادی سرو را پا در رکاب امشب
نشستم تا سحر مانند شمع از وعده خامت
به گرد چشم من می گشت ناله چنگ و رباب امشب
حدیث ابروان دلکشت تکرار می کردم
به روی صفحه بالین چوبیت انتخاب امشب
به دنیا فتنه ها پیدا شود از غفلت شاهان
تو مست افتادی و شد انجمن بی آب و تاب امشب
به مجلس آمدی و شمع را چون سیدا کشتی
کشیدی باده و پروانه را کردی کباب امشب
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
از غم دلی که آب نشد سد آهن است
چشمی که خون نریخت سزاوار بستن است
بیهوده ما چو لاله گریبان دریده ایم
در گلشنی که خنده گل چاک دامن است
دور از قدح تو میکده دشتی است پر ز خون
در چشم میکشان خم می چاه بیژن است
امروز گلستان ز قفس تنگ تر شد است
مرغان باغ را هوس پر شکستن است
ناز و عتاب جوهر شمشیر دلبریست
شوخی که تندخو نبود تیغ آهن است
ما را به عهد لاله رخان اعتماد نیست
پیش بتان شکستن دل عهد بستن است
مانند رشته هر که نظر دوخت بر لباس
عریان به چشم اهل بصیرت چو سوزن است
در چشم بلبلی که پر و بال سوخته است
باغی که دلگشاست همین گنج گلخن است
با اهل دل سپند به بانگ بلند گفت
این دشت شعله خیز چه جای نشستن است
در خانه یی که می رود آن یار سیدا
چشمم ز پشت بام نگهبان چو روزن است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
شبی که از دلم آه شرر فغان برخاست
سپندوار به تعظیمش آسمان برخاست
زمانه پرده نشین کرد صبح محشر را
ز خواب چاشت چو آن فتنه جهان برخاست
به گل ز خانه خود عندلیب محمل بست
ز غنچه های چمن چون جرس فغان برخاست
کدام لاله رخ آهنگ بوستان کردست
که گل خزان شد و بلبل ز آشیان برخاست
کمان ابروی او را که بوده است استاد
به هر دلی که خدنگش نشست جان برخاست
شبی که قافله را شد نگار من رهبر
زمین چو گرد به دنبال کاروان بر خاست
مروتی که به هم بود اهل عالم را
کشیده تیغ به یکبار از میان برخاست
شنید خصم به هر جا کلام رنگینم
بسان غنچه گل مهر از دهان برخاست
نشین به صحبت پیران و تازه رو بر خیز
که آفتاب ز بزم فلک جوان برخاست
ز همنشینی تو سیدا شکفت چو گل
به خانه یی که تو باشی نمی توان برخاست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آمد بهار و سیر گلستان غنیمت است
بزم وصال غنچه خندان غنیمت است
یا قامت خمیده روم سوی بوستان
نظاره بنفشه و ریحان غنیمت است
ای باغبان ز باغ به بیرون چه می روی
بودن به پای سرو خرامان غنیمت است
ای غنچه سر ز جیب به دیوانگی برآر
یک چند روز چاک گریبان غنیمت است
پهلوی خود ز خاک چمن برنمی کشم
چون سایه خواب زیر درختان غنیمت است
ای سیدا چو باد به هر جانبی مرو
بر گرد خویش گرد که دوران غنیمت است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
در گلشنی که مقدم آن گل رسیده است
از روی باغ رنگ چو شبنم پریده است
نقاش دست و بازوی خود بوسه می زند
گویا کمان ابروی او را کشیده است
ننهاده پا به خانه آئینه از حجاب
این ساده روی صورت خود را ندیده است
گل را گرفته بر در باغ ایستاده است
باد بهار آمدنش را شنیده است
هر کس نهاده پا به در اهل روزگار
بسیار همچو آبله در خون تپیده است
در باغ آرزو که نهالی نشانده یی
عمرت گذشت میوه او نارسیده است
می آمد از چمن مگر آن شوخ سیدا
مانند غنچه مرغ دلم آرمیده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بیا و باده کش ای محتسب به پای قدح
که موج باده نباشد کم از دعای قدح
بهار آمد و مرغان در آشیانه خود
گشانده اند پر و بال در هوای قدح
به چشمه سار خضر پنجه اش زند سیلی
کسی که ساخت کف دست آشنای قدح
مرا به داغ خود ای لاله دستگیری کن
که هست نشاء سرشار من ز لای قدح
شکست شیشه ما را مکن تو ای زاهد
گرفته ایم سر خود به کف به جای قدح
چمن به مجلس خود شمع می تواند ریخت
ز گریه های صبوحی و خنده های قدح
ز روی لاله رخان سیدا خورد چشم آب
رخ شکفته بود باغ دلگشای قدح
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
به جستجوی تو بیرون شد از چمن گل سرخ
در آرزوی تو گردید بی وطن گل سرخ
گدای کوی تو را از جبین دهد گل زرد
شهید تیغ تو را روید از کفن گل سرخ
به کوچه باغ دل داغدار من گذری
به پابوس تو ریزم چمن چمن گل سرخ
ندیده شوخی چشم تو را گل نرگس
نبرده بویی از آن غنچه دهن گل سرخ
به سیر باغ تو تا رفته یی گریبان چاک
ز جوش حسن نگنجد به پیرهن گل سرخ
به گلشنی که تصور کنم جمال تو را
گل سفید نماید به چشم من گل سرخ
سواد خط تو دارد بنفشه در آغوش
بهار زلف تو را زیر هر شکن گل سرخ
چو گردباد دمد از مزار مجنون بید
چو لاله سر زند از خاک کوهکن گل سرخ
ز غنچه دهن نافه بوی خون آید
چریده است مگر آهوی ختن گل سرخ
ملامتی به جوانان پارسا نرسد
شکفته رویی نشیند در انجمن گل سرخ
شدست ماه رخش سیدا می شفقی
نموده شوخی حسنش ز نسترن گل سرخ
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
چو تیغ بر کمر آن باده نوش می آید
زمین ز خون شهیدان به جوش می آید
عنان آه که در دل نگه تواند داشت
کله شکسته و کاکل به دوش می آید
بغل گشاده و پوشیده جامه گلرنگ
به این لباس به تاراج هوش می آید
که بسته است ندانم زبان مرغان را
که عندلیب ز گلشن خموش می آید
به دور من شده ایام کاسه پر زهر
به هر که می نگرم بانگ نوش می آید
به گلشنی که تو یکره گذشته یی تا حشر
صدای قافله گلفروش می آید
چو سیدا لب اگر از فغان نه بربندم
جهان ز ناله من در خروش می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
در گلستان بی‌تو اشک از چشم بلبل می‌چکد
رنگ و بو می‌گردد و آب از رخ گل می‌چکد
مرغ دل را کشته‌ای امروز پنهان کرده‌ای
خون این صید از دم تیغ تغافل می‌چکد
زلف مرطوب که امشب داده آبت ای نسیم
شبنم آشفتگی از شاخ سنبل می‌چکد
از تردد پا کشیدن حج اکبر کردن است
آب زمزم از لب جام توکل می‌چکد
از دهان خامه هر شب سیدا آب سیاه
تا سحر در حسرت آن زلف و کاکل می‌چکد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
خم تهی شد از می و دور قدح از پا فتاد
بزم آخر گشت و طاقی از سر مینا فتاد
بی ادب خود را به اندک فرصتی سازد هلاک
بیستون از جا برفت و کوهکن از پا فتاد
مرغ دل را در کمند آورد و گرد دل نگشت
آه از آن صیدی که بر صیاد بی پروا فتاد
قرضدار از شهر بگریزد ز دست قرضخواه
لاله داغ از سینه من برد و در صحرا فتاد
رفت حاتم از جهان و جانشین از وی نماند
خم به سر غلتید در دنبال او مینا فتاد
سیدا چون سر و سبزم در بهار و در خزان
بر سرم تا سایه زان شاخ گل رعنا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
در گلستان سایه تازان قامت رعنا فتاد
سرو را چون بید مجنون لرزه بر اعضا فتاد
خیرگاه حاتم طایی که بر پا کرده بود
حیف در ایام این بی دولتان از پا فتاد
ساغر خود چون حباب از تشنگی بردم به بحر
آن هم از دستم جدا گردید و بر دریا فتاد
شد دهانم خشک تا آمد مرا آبی به چشم
تا لب نانی به دست افتاد دندان ها فتاد
بزم آخر گشت و از میخانه آثاری نماند
کار ساقی این زمان بر ساغر و مینا فتاد
سیدا بیرون نیاید گردباد از پیچ و تاب
می کند سرگشته دوران هر که در صحرا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شمع ها جمله به فانوس وطن ساخته اند
بهر پروانه خود گور و کفن ساخته اند
عندلیبان دل صد پاره خود غنچه صفت
جمع آورده به یکجا و چمن ساخته اند
لاله ها دست به دامان تو آویخته اند
پیرهن بر تنت از برگ سمن ساخته اند
از تو هر جا که روی بوی چمن می آید
چشمت از نرگس و از غنچه دهن ساخته اند
از ملامت نکند اصل طمع اندیشه
دل این طایفه را روئینه تن ساخته اند
روزگارم همه عمر به سختی گذرد
استخوان را چو هما روزیی من ساخته اند
سیدا روی به روشن گهران باید کرد
طوطیان آئینه را یار سخن ساخته اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
شمع بزمم از تماشای تو شاخ گل شود
مردمک در دیده پروانه ام بلبل شود
در چمن هر گه بشویی زلف عنبربوی خویش
بید مجنون در لب جود دسته سنبل شود
در جهان از همت پیران به جو راه نجات
قامت خم گشته بر دریای آتش پل شود
تیره بختان را نباشد از پریشانی گزیر
دود هم گرد سر بر گرد دو کاکل شود
میل خالش آنقدر دارد سپند شوخ من
گر در آتش برده بنشانند تخم گل شود
شد پریشان زلف گنج حسن تا بر باد رفت
می کند دیوانگی هندو اگر بی پل شود
از حواس باغبانان بس که رفتست امتیاز
بعد ازین در بوستان جغد آید و بلبل شود
سیدا بی قدر افتادست در ملک بخار
تربیت سازند او را طالب آمل شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
دیده چرخ به ظالم نگران خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
گرگ را نیست گنه جرم شبان خواهد بود
ساغر و شیشه ز مهمانی خم سیر شدند
خانه اهل کرم از دگران خواهد بود
سفله از حرص دم مرگ پشیمان گردد
باغبان را کف افسوس خزان خواهد بود
ظاهر و باطن عشاق چو گل یکرنگ است
هر چه باشد به دل ما به زبان خواهد شد
قصر دولت که به او خلق بنایی دارند
چون حبابیست که بر آب روان خواهد بود
روز محشر که ز هر گوشه علم جلوه دهند
خاکساران تو را نام و نشان خواهد بود
سبزه پشت لبت جوهر مغز جگر است
ریشه سنبل زلفت رگ جان خواهد بود
هر که چون غنچه گل کیسه پر زر دارد
تکمه تاج سر اهل جهان خواهد بود
منزل اول او گوشه کوثر گردد
هر که را چشم به آن کنج دهان خواهد بود
خامه حرفی ز خطش گفت بریدند سرش
بی ادب کشته شمشیر زبان خواهد بود
رشته تا گشت مرصع ز گهر دانستم
چرخ در تربیت بی هنران خواهد بود
نشوند اهل طمع دور ز اطراف تنور
به امیدی که درو صورت نان خواهد بود
سیدا دهر به نوکیسه نکو پردازد
میل پیران ز مریدان به جوان خواهد بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چشم شوخش در گلستان آمد و خنجر کشید
نرگس از برگ گل سوسن سپر بر سر کشید
باغبان فرمود گلشن را به استقبال او
گل به ایثار قدومش در طبق ها زر کشید
سبزه بر سر داشت با خطش کند گردنکشی
جبرئیل سنبل زلفش رسید و بر کشید
قامتش در خانه فانوس باشد جلوه گر
بر سر بازار آمد شمع و خود را بر کشید
تا سحر می آمد از مهتاب من بوی کباب
آن بت شبگرد من امشب کجا ساغر کشید
صفحه رخسار او را کرد خط زیر و زبر
سبزه بیگانه آخر زین گلستان سر کشید
سیدا عکس رقیب آئینه ام را زد به سنگ
انتقام خویش این زنگی ز روشنگر کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
آتشم روزی که از دامان صحرا گل کند
چشم آهو را تماشاخانه بلبل کند
جوش سودایم اگر چون گردباد آیم به رقص
پیچ و تاب من بیابان را پر از سنبل کند
نافه را ریزد به راه کاروان گردباد
گر نسیم مشک چین سودا به آن کاکل کند
می کند پهلو تهی از آه مظلومان فلک
سیل چون پر زور افتد رخنه ها بر پل کند
کی کنند از یکدگر همپیشگان پستی قبول
دعویی گردنکشی زلف تو با کاکل کند
عاشق و معشوق را از هم جدایی مشکل است
محمل خود را گل از بال و پر بلبل کند
ماتم پروانه را پنهان چه داری سیدا
از زبان شمع بی تابانه آخر گل کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
قبای لاله گون در بر چو آن سرو روان آید
نفس از سینه ام بیرون چو شاخ ارغوان آید
اگر در گردش آرد آن پری رو شیشه می را
ز بهر دستبوسی بر لب پیمانه جان آید
به برگ گل اگر سازم رقم شرح جدایی را
در انگشتم قلم مانند بلبل در فغان آید
پر تیر ملامت کرده مکتوب مرا جانان
ز کویش قاصد من با قد همچون کمان آید
هوس گلها به دامن کرد از بزم وصال او
شکفته خاطر از خوان کریمان میهمان آید
به باغ دهر چون شبنم ندارم خواب آسایش
به گوشم هر زمان آواز پای باغبان آید
به آن گل غنچه نتوان ساخت اظهار پریشانی
به گوش نازک او حلقه سنبل گران آید
ز جای خویش قمری همچو سرو آزاد برخیزد
پی تکلیف مرغان جغد اگر در بوستان آید
به استقبال تیرش سینه را واکرده برخیزم
برای کشتنم روزی که آن ابروکمان آید
ندیده سیدا باغ مرادم روی شبنم را
اگر آید برای سیر چون آب روان آید