عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد
از گاو فلک صبح مگر شیر بدوشد
آربشکر و فر دونان همه پوچست
زان پوست مجو مغز که از آبله جوشد
تحقیق ز تمثال چهگل دسته نماید
حیف است کسی در طلب آینه کوشد
جز جبههٔ ما کز تری آرد عرقی چند
کس آب ز سرچشمهٔ خورشید ننوشد
درکیسهٔ ما مایه خیال است درم نیست
دریا گهر راز به ماهی چه فروشد
یک گوش تهی نیست ز افسون تغافل
حرفی که توان گفت مگر پنبه نیوشد
بیدل به حیا چاره افلاس توانکرد
عریانی اگر جامه ندارد مژه پوشد
از گاو فلک صبح مگر شیر بدوشد
آربشکر و فر دونان همه پوچست
زان پوست مجو مغز که از آبله جوشد
تحقیق ز تمثال چهگل دسته نماید
حیف است کسی در طلب آینه کوشد
جز جبههٔ ما کز تری آرد عرقی چند
کس آب ز سرچشمهٔ خورشید ننوشد
درکیسهٔ ما مایه خیال است درم نیست
دریا گهر راز به ماهی چه فروشد
یک گوش تهی نیست ز افسون تغافل
حرفی که توان گفت مگر پنبه نیوشد
بیدل به حیا چاره افلاس توانکرد
عریانی اگر جامه ندارد مژه پوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷
رضاعت از برم چندانکه گردم پیر میجوشد
چو آتش میشوم خا کستر اما شیر میجوشد
ندارد مزرع دیوانگان بیناله سیرابی
همین یک ریشه از صد دانهٔ زنجیر میجوشد
دلم مشکن مبادا نقش بندد شکل بیدادت
زموی چینی اینجا خامهٔ تصویر میجوشد
چه دارد انفعال طبع ظالم جز سیه رویی
عرق از سنگ اگربیپردهگردد قیر میجوشد
تبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم
ز هرجایی که جوشد خار دامنگیر می جوشد
نفسسوز دماغ شرح و بسط زندگی تاکی
به این خوابی که دارم پا زدن تعبیر میجوشد
سراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو
که صد بالین راحت از پر یک تیر میجوشد
در این صحرا شکارافکن خیال کیست حیرانم
که رقص موج گل با خون هر نخجیر می جوشد
ز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که سرتاپای من چون سایه یک شبگیر میجوشد
مگر از جوهر یاقوت رنگ است این گلستان را
که آب و آتشگل پر ادب تاثیر میجوشد
دماغ آشفتهٔ خاصیت، پنجاب وکشمیرم
که بوی هر گل آنجا با پیاز و سیر میجوشد
بهربط ناقصان بیدل مده زحمت ریاضت را
بهم انگورهای خام در خم دیر میجوشد
چو آتش میشوم خا کستر اما شیر میجوشد
ندارد مزرع دیوانگان بیناله سیرابی
همین یک ریشه از صد دانهٔ زنجیر میجوشد
دلم مشکن مبادا نقش بندد شکل بیدادت
زموی چینی اینجا خامهٔ تصویر میجوشد
چه دارد انفعال طبع ظالم جز سیه رویی
عرق از سنگ اگربیپردهگردد قیر میجوشد
تبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم
ز هرجایی که جوشد خار دامنگیر می جوشد
نفسسوز دماغ شرح و بسط زندگی تاکی
به این خوابی که دارم پا زدن تعبیر میجوشد
سراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو
که صد بالین راحت از پر یک تیر میجوشد
در این صحرا شکارافکن خیال کیست حیرانم
که رقص موج گل با خون هر نخجیر می جوشد
ز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که سرتاپای من چون سایه یک شبگیر میجوشد
مگر از جوهر یاقوت رنگ است این گلستان را
که آب و آتشگل پر ادب تاثیر میجوشد
دماغ آشفتهٔ خاصیت، پنجاب وکشمیرم
که بوی هر گل آنجا با پیاز و سیر میجوشد
بهربط ناقصان بیدل مده زحمت ریاضت را
بهم انگورهای خام در خم دیر میجوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ میجوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل
که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشد
در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل
که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشد
در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد
محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد
به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است
اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد
غم فنا و بقا هرزه فکری وهم است
جنونتراش حدوث و قدم نخواهی شد
هزار مرحله دوری ز دامن مقصود
اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد
برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد
به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد
مقلد هوس از دعوی طرب رسواست
ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد
مباد در غم واماندگی به باد روی
چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد
طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست
تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد
چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار
ز بار منت افلاک خم نخواهی شد
غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست
اگر به باد دهندت علم نخواهی شد
به محفلیکه در اقران موافقتسنجی است
کم زیاده سری گیر کم نخواهی شد
چوگل دمیکهگسست اتفاق رشتهٔ عهد
دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد
سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است
رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد
محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد
به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است
اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد
غم فنا و بقا هرزه فکری وهم است
جنونتراش حدوث و قدم نخواهی شد
هزار مرحله دوری ز دامن مقصود
اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد
برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد
به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد
مقلد هوس از دعوی طرب رسواست
ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد
مباد در غم واماندگی به باد روی
چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد
طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست
تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد
چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار
ز بار منت افلاک خم نخواهی شد
غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست
اگر به باد دهندت علم نخواهی شد
به محفلیکه در اقران موافقتسنجی است
کم زیاده سری گیر کم نخواهی شد
چوگل دمیکهگسست اتفاق رشتهٔ عهد
دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد
سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است
رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
اگر سور است وگر ماتم دلمایوس مینالد
درین نه دیر کلفت خیز یک ناقوس مینالد
ندارد آسیای چرخ غیر از دور ناکامی
همه گر رنگ گردانی کف افسوس مینالد
درین محفل نیفشانده ست بال آهنگ آزادی
به چندین زیر و بم نومیدیی محبوس مینالد
فروغ شمع دیدی ، فهم اسرار خموشان کن
بقدر رشته اینجا پرده فانوس مینالد
پی مقصد قدم ننهاده باید خاک گردیدن
درای سعی ما چون اشک پر معکوس مینالد
به خاموشی ز افسون شخنچینان مباش ایمن
نگه بیش از نفس در دیدهٔ جاسوس مینالد
غرض هیچ و تظلم سینه کوب عرض بی مغزی
عیار فطرت یاران گرفتم کوس مینالد
چنین لبریز نیرنگ خیال کیست اجزایم
که رنگم تا شکست انشا کند طاووس مینالد
وفا مشکل که خواهد خامشی از ساز مشتاقان
نفس دزدی عرق بر جبههٔ ناموس مینالد
زخود رفتیم اما محرم ما کس نشد بپدل
درای محمل دل سخت نامحسوس مینالد
درین نه دیر کلفت خیز یک ناقوس مینالد
ندارد آسیای چرخ غیر از دور ناکامی
همه گر رنگ گردانی کف افسوس مینالد
درین محفل نیفشانده ست بال آهنگ آزادی
به چندین زیر و بم نومیدیی محبوس مینالد
فروغ شمع دیدی ، فهم اسرار خموشان کن
بقدر رشته اینجا پرده فانوس مینالد
پی مقصد قدم ننهاده باید خاک گردیدن
درای سعی ما چون اشک پر معکوس مینالد
به خاموشی ز افسون شخنچینان مباش ایمن
نگه بیش از نفس در دیدهٔ جاسوس مینالد
غرض هیچ و تظلم سینه کوب عرض بی مغزی
عیار فطرت یاران گرفتم کوس مینالد
چنین لبریز نیرنگ خیال کیست اجزایم
که رنگم تا شکست انشا کند طاووس مینالد
وفا مشکل که خواهد خامشی از ساز مشتاقان
نفس دزدی عرق بر جبههٔ ناموس مینالد
زخود رفتیم اما محرم ما کس نشد بپدل
درای محمل دل سخت نامحسوس مینالد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
دل باز به جوش یارب آمد
شب رفت و سحرنشد شب آمد
اشک از مژه بسکه بیاثر پخت
رحمم به زوال کوکب آمد
بی روی تو یاد خلد کردم
مرگی به عیادت تب آمد
شرمندهٔ رسم انتظارم
جانی که نبود بر لب آمد
مستان خبریست در خط جام
قاصد ز دیار مشرب آمد
وضع عقلای عصر دیدم
دیوانهٔ ما مؤدب آمد
از اهل دول حیا مجویید
اخلاق کجاست، منصب آمد
از رفتن آبرو خبر گیر
هرجا اظهار مطلب آمد
گفتم چو سخن، رسم به گوشی
هرگام به پیش من لب آمد
راجت در کسب نیستی بود
از هر عمل این مجرب آمد
بیدل نشدم دچار تحقیق
آیینه به دست من شب آمد
شب رفت و سحرنشد شب آمد
اشک از مژه بسکه بیاثر پخت
رحمم به زوال کوکب آمد
بی روی تو یاد خلد کردم
مرگی به عیادت تب آمد
شرمندهٔ رسم انتظارم
جانی که نبود بر لب آمد
مستان خبریست در خط جام
قاصد ز دیار مشرب آمد
وضع عقلای عصر دیدم
دیوانهٔ ما مؤدب آمد
از اهل دول حیا مجویید
اخلاق کجاست، منصب آمد
از رفتن آبرو خبر گیر
هرجا اظهار مطلب آمد
گفتم چو سخن، رسم به گوشی
هرگام به پیش من لب آمد
راجت در کسب نیستی بود
از هر عمل این مجرب آمد
بیدل نشدم دچار تحقیق
آیینه به دست من شب آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
ز هستی قطعکن گر میل راحت در نمود آمد
چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمیخواهد
شکستآنجا کهشدمحرابطاقتدرسجود آمد
چه دارد سیر امکان جز امید خاک گردیدن
درین حرمانسرا هرکس عدم مشتاق بود آمد
ز وضع زندگی طرفی نبستم جز به نومیدی
چه سازم این ندامتساز پر عبرت سرود آمد
به این عجزیکه در بنیاد سعی خویش میبینم
شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمد
ندانم دامن زلف که از کف دادهام یارب
صدای دست برهم سودنم پر مشک سود آمد
گرانست از سماجتگر همه آب بقا باشد
به مجلس چون نفس بر لب نباید زود زود آمد
ز هستی تا نگشم منفعل آهم نجست از دل
عرق آبی به رویم زد که این اخگر به دود آمد
ز استغنا چو بیدل داشتم امید تشریفی
گسستن از دو عالم کسوتم را تار و پود آمد
چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمیخواهد
شکستآنجا کهشدمحرابطاقتدرسجود آمد
چه دارد سیر امکان جز امید خاک گردیدن
درین حرمانسرا هرکس عدم مشتاق بود آمد
ز وضع زندگی طرفی نبستم جز به نومیدی
چه سازم این ندامتساز پر عبرت سرود آمد
به این عجزیکه در بنیاد سعی خویش میبینم
شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمد
ندانم دامن زلف که از کف دادهام یارب
صدای دست برهم سودنم پر مشک سود آمد
گرانست از سماجتگر همه آب بقا باشد
به مجلس چون نفس بر لب نباید زود زود آمد
ز هستی تا نگشم منفعل آهم نجست از دل
عرق آبی به رویم زد که این اخگر به دود آمد
ز استغنا چو بیدل داشتم امید تشریفی
گسستن از دو عالم کسوتم را تار و پود آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۹
نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد
گوهر چه نفس سوخت که از آب برآمد
غافل نتوان بود به خمخانهٔ توفیق
ز آن جوش که دردی ز می ناب برآمد
خواه انجمنآرا شد و خواه آینه پرداخت
از خانهٔ خورشید همین تاب برآمد
نیرنگ نفس شور دو عالم به عدم بست
در ساز نبود اینکه ز مضراب برآمد
ای دیدهوران چارهٔ حیرت چه خیال است
آیینه عبث طالب سیماب برآمد
از ساحل این بحر زبان میکشد آتش
کشتی به چه امید ز گرداب برآمد
بیش از همه در عالم غیرت خجلم کرد
آن کار که بیمنت احباب برآمد
این دشت ز بس منفعل کوشش ما بود
خاکی که بر آن دست زدیم آب برآمد
زین باغ به کیفین رنگی نرسیدیم
دریا همه یک گوهر نایاب برآمد
پیدایی او صرفهٔ موهومی ما نیست
با سایه مگوییدکه مهتاب برآمد
زان گرمی نازی که دمید ازکف پایش
مخمل عرقیکردکه از خواب برآمد
بیدل چو مه نو به سجودکه خمیدی
کامروز چراغ تو ز محراب برآمد
گوهر چه نفس سوخت که از آب برآمد
غافل نتوان بود به خمخانهٔ توفیق
ز آن جوش که دردی ز می ناب برآمد
خواه انجمنآرا شد و خواه آینه پرداخت
از خانهٔ خورشید همین تاب برآمد
نیرنگ نفس شور دو عالم به عدم بست
در ساز نبود اینکه ز مضراب برآمد
ای دیدهوران چارهٔ حیرت چه خیال است
آیینه عبث طالب سیماب برآمد
از ساحل این بحر زبان میکشد آتش
کشتی به چه امید ز گرداب برآمد
بیش از همه در عالم غیرت خجلم کرد
آن کار که بیمنت احباب برآمد
این دشت ز بس منفعل کوشش ما بود
خاکی که بر آن دست زدیم آب برآمد
زین باغ به کیفین رنگی نرسیدیم
دریا همه یک گوهر نایاب برآمد
پیدایی او صرفهٔ موهومی ما نیست
با سایه مگوییدکه مهتاب برآمد
زان گرمی نازی که دمید ازکف پایش
مخمل عرقیکردکه از خواب برآمد
بیدل چو مه نو به سجودکه خمیدی
کامروز چراغ تو ز محراب برآمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
عالم همه زین میکده بیهوش برآمد
چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی
سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی به زبان آمده صد جلدکتابست
عنقا به خیال که فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست
آهیکه دل امروز کشد دوش برآمد
بیمطلبی آینه، جمعیت دلهاست
موجگهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت گل شیب و شبابت
پیش ازکفن این جلوه سیهپوش برآمد
این دیر خرابات خیالیست که اینجا
تا شعلهٔ جواله قدحنوش برآمد
دونطبع همان منفعل عرض بزرگیست
دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنیکه ز اوهام بلندست
نتوان به خیالات هوس گوش برآمد
صد مرحله طیکرد خرد در طلب اما
آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم
فریاد که ساز همه خاموش برآمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود
سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی
زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی
سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی به زبان آمده صد جلدکتابست
عنقا به خیال که فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست
آهیکه دل امروز کشد دوش برآمد
بیمطلبی آینه، جمعیت دلهاست
موجگهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت گل شیب و شبابت
پیش ازکفن این جلوه سیهپوش برآمد
این دیر خرابات خیالیست که اینجا
تا شعلهٔ جواله قدحنوش برآمد
دونطبع همان منفعل عرض بزرگیست
دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنیکه ز اوهام بلندست
نتوان به خیالات هوس گوش برآمد
صد مرحله طیکرد خرد در طلب اما
آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم
فریاد که ساز همه خاموش برآمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود
سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی
زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
تمام شوقیم لیک غافلکه دل به راهکه میخرامد
جگربه داغکه مینشیند نفس به آهکه میخرامد
ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بینیازی
نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاهکه میخرامد
اگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما
به پردهٔ چاک اینکتانها فروغ ماهکه میخرامد
غبار هر ذره میفروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن
رم غزالان این بیابان پی نگاهکه میخرامد
ز رنگگل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی
دراینگلستان ندانم امروزکه کجکلاه که میخرامد
اگر امید فنا نباشد نوید آفتزدای هستی
به این سر و برگ خلق آواره در پناه که میخرامد
نگه به هرجا رسد چوشبنم زشرم میباید آبگشتن
اگر بداندکه بیمحابا به جلوهگاه که میخرامد
به هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی
نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که میخرامد
مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل
وگرنه آن برق بینیازی پی گیاه که میخرامد
جگربه داغکه مینشیند نفس به آهکه میخرامد
ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بینیازی
نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاهکه میخرامد
اگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما
به پردهٔ چاک اینکتانها فروغ ماهکه میخرامد
غبار هر ذره میفروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن
رم غزالان این بیابان پی نگاهکه میخرامد
ز رنگگل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی
دراینگلستان ندانم امروزکه کجکلاه که میخرامد
اگر امید فنا نباشد نوید آفتزدای هستی
به این سر و برگ خلق آواره در پناه که میخرامد
نگه به هرجا رسد چوشبنم زشرم میباید آبگشتن
اگر بداندکه بیمحابا به جلوهگاه که میخرامد
به هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی
نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که میخرامد
مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل
وگرنه آن برق بینیازی پی گیاه که میخرامد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد
سرش از ید بالافشانتر از بسمل برون آمد
چهسازد عقل مسکینکر نپوشدکسوت مجنون
که لیلی هرکجا بیپرده شد محمل برون آمد
ندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهمیدن
سخنصد پیش پا خورد اززبانکز دل برون آمد
به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمی دارد
چراغانکرد آن پروانهکز محفل برون آمد
سراغ عافیتگم بود در وحشتگه امکان
طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمد
رهایی نیست از هستی بغیر از خاککردیدن
از این درپای عبرت هرکه شد ساحل برون آمد
به کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را
دل از خود جمع کردن عقده مشکل برون آمد
ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن
حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمد
دماغ خاکساری هم عروج نشئهای دارد
من امیدی دماندم تا نهال از گل برون آمد
که دارد طاقت همچشمی ظرف حباب من
محیط ازخود تهی گردید تا بیدل برون آمد
سرش از ید بالافشانتر از بسمل برون آمد
چهسازد عقل مسکینکر نپوشدکسوت مجنون
که لیلی هرکجا بیپرده شد محمل برون آمد
ندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهمیدن
سخنصد پیش پا خورد اززبانکز دل برون آمد
به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمی دارد
چراغانکرد آن پروانهکز محفل برون آمد
سراغ عافیتگم بود در وحشتگه امکان
طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمد
رهایی نیست از هستی بغیر از خاککردیدن
از این درپای عبرت هرکه شد ساحل برون آمد
به کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را
دل از خود جمع کردن عقده مشکل برون آمد
ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن
حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمد
دماغ خاکساری هم عروج نشئهای دارد
من امیدی دماندم تا نهال از گل برون آمد
که دارد طاقت همچشمی ظرف حباب من
محیط ازخود تهی گردید تا بیدل برون آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
ز تخمت چه نشو و نما میدمد
که چون آبله زیرپا میدمد
عرق در دم حاجت از روی مرد
اگر شرم دارد چرا میدمد
به حسرت نگاهی که این جلوهها
ز مژگان رو بر قفا میدمد
وجود از عدم آنقدر دور نیست
نگاه اندکی نارسا میدمد
نصیب سحر قحط شبنم مباد
نفس بیعرق بیحیا میدمد
فسونی که تا حشر خواب آورد
بهگوشم نی بوریا میدمد
به ترک طلب ربشه دارد قبول
بروگر بکاری بسیا میدمد
ز خود باید ای ناله برخاستن
کزین نیستان یک عصا میدمد
معمای اسم فناییم و بس
همین نفس مطلق ز ما میدمد
به رنگ چنار از بهار امید
بس است اینکه دست دعا میدمد
ز بیاتفاقی چو مینا و جام
سر و گردن از هم جدا میدمد
به عقبا است موقوف مزد عمل
کجا کاشتند از کجا میدمد
دو روزی بچینید گلهای ناز
ز باغی که ما و شما میدمد
سرت بیدل از وهم و ظن عالمیست
ازین بام چندین هوا میدمد
که چون آبله زیرپا میدمد
عرق در دم حاجت از روی مرد
اگر شرم دارد چرا میدمد
به حسرت نگاهی که این جلوهها
ز مژگان رو بر قفا میدمد
وجود از عدم آنقدر دور نیست
نگاه اندکی نارسا میدمد
نصیب سحر قحط شبنم مباد
نفس بیعرق بیحیا میدمد
فسونی که تا حشر خواب آورد
بهگوشم نی بوریا میدمد
به ترک طلب ربشه دارد قبول
بروگر بکاری بسیا میدمد
ز خود باید ای ناله برخاستن
کزین نیستان یک عصا میدمد
معمای اسم فناییم و بس
همین نفس مطلق ز ما میدمد
به رنگ چنار از بهار امید
بس است اینکه دست دعا میدمد
ز بیاتفاقی چو مینا و جام
سر و گردن از هم جدا میدمد
به عقبا است موقوف مزد عمل
کجا کاشتند از کجا میدمد
دو روزی بچینید گلهای ناز
ز باغی که ما و شما میدمد
سرت بیدل از وهم و ظن عالمیست
ازین بام چندین هوا میدمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند
بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند
به گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند
گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند
به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن
مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند
صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخمگل
ز خار منتش عمری گریبان چاک بنشاند
درینگلشن نهال ناله دارد نوبر داغی
گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند
خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر
ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند
دمی چون صبح میخواهم قفس بر دوش پروازی
چونگل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند
چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد
شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند
شکار زخمیام، بیتابیام دارد تماشایی
مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند
گر چرخت نوازشکرد از مکرش مباش ایمن
کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند
نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی
غبار خاطرم کیگردش افلاک بنشاند
اگر از موج گوهر میتوان زد آب بر آتش
عرق هم گرمی آن روی آتشناک بنشاند
به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمییابم
ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند
چوگل پر میزنم در رنگ و از خود برنمیآیم
مرا این آرزو تا کی گریبان چاک بنشاند
به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری
مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند
تحیر گر نپردازد به ضبط گریهٔ عاشق
غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند
طربخواهی نفس در یاد مژگانش بهدل بشکن
تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند
صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر
برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند
به شوخی مشکل است از طینتم رفع هوس بیدل
مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند
بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند
به گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند
گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند
به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن
مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند
صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخمگل
ز خار منتش عمری گریبان چاک بنشاند
درینگلشن نهال ناله دارد نوبر داغی
گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند
خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر
ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند
دمی چون صبح میخواهم قفس بر دوش پروازی
چونگل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند
چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد
شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند
شکار زخمیام، بیتابیام دارد تماشایی
مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند
گر چرخت نوازشکرد از مکرش مباش ایمن
کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند
نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی
غبار خاطرم کیگردش افلاک بنشاند
اگر از موج گوهر میتوان زد آب بر آتش
عرق هم گرمی آن روی آتشناک بنشاند
به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمییابم
ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند
چوگل پر میزنم در رنگ و از خود برنمیآیم
مرا این آرزو تا کی گریبان چاک بنشاند
به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری
مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند
تحیر گر نپردازد به ضبط گریهٔ عاشق
غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند
طربخواهی نفس در یاد مژگانش بهدل بشکن
تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند
صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر
برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند
به شوخی مشکل است از طینتم رفع هوس بیدل
مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
موجگل بیتو خار را ماند
صبح، شبهای تار را ماند
به فسون نشاط خون شدهام
نشئهٔ من خمار را ماند
چشم آیینه از تماشایش
نسخهٔ نوبهار را ماند
زندگانی وگیر و دار نفس
عرصهٔ کارزار را ماند
گل شبنمفروش این گلشن
سینهٔ داغدار را ماند
چند باشی ز حاصل دنیا
محو فخریکه عار را ماند
شهرت اعتبار تشهیرست
معتبر خر سوار را ماند
دود آهم ز جوش داغ جگر
نگهت لالهزار را ماند
میکشندت ز خلق خوش باشد
جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کردهای هیچ است
عمر برق شرار را ماند
مژه واکردنی نمیارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاریم و آرزو باقیست
وصل ما انتظار را ماند
بیتو آغوش گریهآلودم
زخم خون درکنار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخهٔ صد چمن زدیم بهم
نیست رنگیکه یار را ماند
مژهٔ خونفشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند
صبح، شبهای تار را ماند
به فسون نشاط خون شدهام
نشئهٔ من خمار را ماند
چشم آیینه از تماشایش
نسخهٔ نوبهار را ماند
زندگانی وگیر و دار نفس
عرصهٔ کارزار را ماند
گل شبنمفروش این گلشن
سینهٔ داغدار را ماند
چند باشی ز حاصل دنیا
محو فخریکه عار را ماند
شهرت اعتبار تشهیرست
معتبر خر سوار را ماند
دود آهم ز جوش داغ جگر
نگهت لالهزار را ماند
میکشندت ز خلق خوش باشد
جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کردهای هیچ است
عمر برق شرار را ماند
مژه واکردنی نمیارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاریم و آرزو باقیست
وصل ما انتظار را ماند
بیتو آغوش گریهآلودم
زخم خون درکنار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخهٔ صد چمن زدیم بهم
نیست رنگیکه یار را ماند
مژهٔ خونفشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۴
رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند
خاکستری ز قافلهٔ اعتبار ماند
از ما به خاک وادی الفت سواد عشق
هرجا شکست آبله دل یادگار ماند
دل را تپیدن از سرکوی تو برنداشت
اینگوهر آبگشت و همان خاکسار ماند
وضع حیاست دامن فانوس عافیت
از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند
مفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا
دستی نداشتم که بگویم ز کار ماند
زنهار خو مکن بهگرانجانی آنقدر
شد سنگ نالهای که درین کوهسار ماند
فرصت نماند و دل به تپش همعنان هنوز
آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماند
هرجا نفس به شعلهٔ تحقیق سوختیم
کهسار بر صدا زد و مشتی شرار ماند
پیری سراغ وحشت عمر گذشته بود
مزدور رفت دوش هوس زیر بار ماند
نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال
از جلوه تا نگاه یک آغوشوار ماند
خودداریام به عقدهٔ محرومی آرمید
در بحر نیز گوهر من برکنار ماند
مژگان ز دیده قطع تعلق نمی کند
مشت غبار من به ره انتظار ماند
بیدل ز شعلهای که نفس برق ناز داشت
داغی چو شمع کشته به لوح مزار ماند
خاکستری ز قافلهٔ اعتبار ماند
از ما به خاک وادی الفت سواد عشق
هرجا شکست آبله دل یادگار ماند
دل را تپیدن از سرکوی تو برنداشت
اینگوهر آبگشت و همان خاکسار ماند
وضع حیاست دامن فانوس عافیت
از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند
مفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا
دستی نداشتم که بگویم ز کار ماند
زنهار خو مکن بهگرانجانی آنقدر
شد سنگ نالهای که درین کوهسار ماند
فرصت نماند و دل به تپش همعنان هنوز
آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماند
هرجا نفس به شعلهٔ تحقیق سوختیم
کهسار بر صدا زد و مشتی شرار ماند
پیری سراغ وحشت عمر گذشته بود
مزدور رفت دوش هوس زیر بار ماند
نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال
از جلوه تا نگاه یک آغوشوار ماند
خودداریام به عقدهٔ محرومی آرمید
در بحر نیز گوهر من برکنار ماند
مژگان ز دیده قطع تعلق نمی کند
مشت غبار من به ره انتظار ماند
بیدل ز شعلهای که نفس برق ناز داشت
داغی چو شمع کشته به لوح مزار ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
از دلمبگذشت و خوندر چشم حیرتساز ماند
گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماند
پیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم
تا پری در شوخی آمد شیشه از پرواز ماند
کاروان ما و من یکسر شرر دنباله است
امتیازی دامن وحشتگرفت و باز ماند
شمع یکرنگی ز فانوس خموشی روشن است
نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند
امتیاز گوشهگیری دام راه کس مباد
صید ما از آشیان در چنگل شهباز ماند
حلقهٔ سرگشتگی دارد به گوش گردباد
نقشپاییهمگر از مجنون بهصحرا باز ماند
کیست در راهت دلیل کاروان شوق نیست
ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند
داغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یافتن
جلوه خلوتپرور و نظاره بیرونتاز ماند
تا به بیرنگیستسیر پرفشانیهای رنگ
یافت انجام آنکه سر در دامن آغاز ماند
صیقل تدبیر برآیینهٔ ما زنگ ریخت
شعلهٔ این تیغ آخر در دهانگاز ماند
یاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلیست
باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند
گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماند
پیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم
تا پری در شوخی آمد شیشه از پرواز ماند
کاروان ما و من یکسر شرر دنباله است
امتیازی دامن وحشتگرفت و باز ماند
شمع یکرنگی ز فانوس خموشی روشن است
نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند
امتیاز گوشهگیری دام راه کس مباد
صید ما از آشیان در چنگل شهباز ماند
حلقهٔ سرگشتگی دارد به گوش گردباد
نقشپاییهمگر از مجنون بهصحرا باز ماند
کیست در راهت دلیل کاروان شوق نیست
ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند
داغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یافتن
جلوه خلوتپرور و نظاره بیرونتاز ماند
تا به بیرنگیستسیر پرفشانیهای رنگ
یافت انجام آنکه سر در دامن آغاز ماند
صیقل تدبیر برآیینهٔ ما زنگ ریخت
شعلهٔ این تیغ آخر در دهانگاز ماند
یاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلیست
باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند
نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام، خجلتپرور آغاز ماند
نغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت، تسلیخانهٔ جمعیت است
بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش
حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من
یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام
بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام، خجلتپرور آغاز ماند
نغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت، تسلیخانهٔ جمعیت است
بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش
حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من
یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام
بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸
از هجوم کلفت دل ناله بیآهنگ ماند
بوی این گل از ضعیفی در طلسم رنگ ماند
سوختیم و مشت خاشاکی ز ما روشن نشد
شعلهٔ ما چون نفس در دام این نیرنگ ماند
از حیا موجی نزد هر چند دل از هم گداخت
آب شد آیینه اما حیرتش در چنگ ماند
سنگ راه هیچکس تحصیل جمعیت مباد
قطرهٔ بیتاب ما گوهر شد و دلتنگ ماند
در خرابات هوس تا دور جام ما رسید
بیدماغی از شراب و نکبتی از بنگ ماند
عجز طاقت در طلب ما را دلیل عذر نیست
منزلیکوتا نباید سر به پای لنگ ماند
منت سیقل مکش، دردسر اوهام چند
عکس معدوم است اگر آیینه ات در زنگ ماند
آخر از سعی ضعیفی پیکر فرسودهام
همچو اخگر زیر دیوار شکست رنگ ماند
نیست تکلیف تپیدنهای هستی در عدم
آرمیدن مفت آن سازیکه بیآهنگ ماند
نام را نقش نگینها بال پرواز رساست
ما ز خود رفتیم اگر پای طلب در سنگ ماند
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو
منزل آسودگی ازما به صد فرسنگ ماند
بوی این گل از ضعیفی در طلسم رنگ ماند
سوختیم و مشت خاشاکی ز ما روشن نشد
شعلهٔ ما چون نفس در دام این نیرنگ ماند
از حیا موجی نزد هر چند دل از هم گداخت
آب شد آیینه اما حیرتش در چنگ ماند
سنگ راه هیچکس تحصیل جمعیت مباد
قطرهٔ بیتاب ما گوهر شد و دلتنگ ماند
در خرابات هوس تا دور جام ما رسید
بیدماغی از شراب و نکبتی از بنگ ماند
عجز طاقت در طلب ما را دلیل عذر نیست
منزلیکوتا نباید سر به پای لنگ ماند
منت سیقل مکش، دردسر اوهام چند
عکس معدوم است اگر آیینه ات در زنگ ماند
آخر از سعی ضعیفی پیکر فرسودهام
همچو اخگر زیر دیوار شکست رنگ ماند
نیست تکلیف تپیدنهای هستی در عدم
آرمیدن مفت آن سازیکه بیآهنگ ماند
نام را نقش نگینها بال پرواز رساست
ما ز خود رفتیم اگر پای طلب در سنگ ماند
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو
منزل آسودگی ازما به صد فرسنگ ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسی بین که به صد کوشش ازین قافلهها
بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت کن اگر عافیتت میباید
آشیان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود
خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموریام از جبههٔ مینای غرور
عرقی ریخت که می در قدح راز نماند
با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست
بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت
پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند
سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد
هرچه ما آینهکردیم به پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ
سعی لغزید به دلگرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما
شوق ما زنگ زد آیینهٔگداز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسی بین که به صد کوشش ازین قافلهها
بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت کن اگر عافیتت میباید
آشیان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود
خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموریام از جبههٔ مینای غرور
عرقی ریخت که می در قدح راز نماند
با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست
بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت
پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند
سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد
هرچه ما آینهکردیم به پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ
سعی لغزید به دلگرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما
شوق ما زنگ زد آیینهٔگداز نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۰
گر آیینهات در مقابل نماند
خیال حق و فکر باطل نماند
نه صبحیست اینجا نه بامیست پیدا
کجا عرش وکو فرش اگر دل نماند
همینپوست مغز است اگر واشکافی
خیال است لیلی چو محمل نماند
نم خون عشاق اگر شستهگردد
حنا نیز در دست قاتل نماند
ز دانش به صد عقده افتاده کارت
جنونگرکنی هیچ مشکل نماند
نخواهی به تاب نفس غره بودن
که این شمع آخر به محفل نماند
نشان گیر ازگرد عنقا سراغم
به آن نقش پاییکه درگل نماند
برد شوق اگر لذت نارسیدن
اقامت در آغوش منزل نماند
مجازآفرین است میل حقیقت
کرم گرکند ناز سایل نماند
نفس عالمی دارد امّا چه حاصل
دو دم بیش پرواز بسمل نماند
جهان جمله فرش خیال است امّا
ز صیقل گر آیینه غافل نماند
دل جمع دارد چه دنیا چه عقبا
چوگوهر شدی بحر و ساحل نماند
در این بزم ز آثار اسرارسنجان
چه ماند اگر شعر بیدل نماند
خیال حق و فکر باطل نماند
نه صبحیست اینجا نه بامیست پیدا
کجا عرش وکو فرش اگر دل نماند
همینپوست مغز است اگر واشکافی
خیال است لیلی چو محمل نماند
نم خون عشاق اگر شستهگردد
حنا نیز در دست قاتل نماند
ز دانش به صد عقده افتاده کارت
جنونگرکنی هیچ مشکل نماند
نخواهی به تاب نفس غره بودن
که این شمع آخر به محفل نماند
نشان گیر ازگرد عنقا سراغم
به آن نقش پاییکه درگل نماند
برد شوق اگر لذت نارسیدن
اقامت در آغوش منزل نماند
مجازآفرین است میل حقیقت
کرم گرکند ناز سایل نماند
نفس عالمی دارد امّا چه حاصل
دو دم بیش پرواز بسمل نماند
جهان جمله فرش خیال است امّا
ز صیقل گر آیینه غافل نماند
دل جمع دارد چه دنیا چه عقبا
چوگوهر شدی بحر و ساحل نماند
در این بزم ز آثار اسرارسنجان
چه ماند اگر شعر بیدل نماند