عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب
دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم
آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید
فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش
که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل
استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهی بی‌گنهی سوختنی است
بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن
صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب
یاران مفید بود بسی یاری رقیب
در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل
صد خار غم به قوت غمخواری رقیب
بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل
من نیز میدرم خط بیزاری رقیب
از جام هجر یار چوسرها شود گران
ما هم کنیم فکر سبکساری رقیب
در دوست دشمنی من درمانده مانده‌ام
بیچاره از محبت ناچاری رقیب
ما را بسی مقرب دلدار کرده است
دوراست این عمل ز علمداری رقیب
ترسم که عاقبت شود افسرده محتشم
بازار عشق ما ز کم آزاری رقیب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
نخل قد خم گشته که پرورده دردست
بارش دل پرخون و گلش چهرهٔ زردست
صدساله وصال تو مرا می‌رسد ای ماه
گر مرهم هر خسته به اندازهٔ درد است
خاک که ز جولان سمندت شده برباد
کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است
دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خیل است
از تفرقهٔ عشق تو فرداست که فرداست
منسوخ کن حسن دلارام زلیخاست
عشق تو که آرام ربای زن و مرد است
ای دل حذر از بادیهٔ عشق که چون باد
سرگشته در آن ناحیه صد بادیه گرداست
ای محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت
گر اشک تو گرمست و گر آه تو سرد است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت
که مؤذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت
عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت
خاک بی‌باک دلیر آمد و بر دوش گرفت
کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت
آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
آتشی کز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود
دیگ سودای من از شعلهٔ آن جوش گرفت
بادهٔ عشق از آن پیش که ریزند به جام
آتش نشهٔ آن در من مدهوش گرفت
سر نا گفتنی عشق فضولی می‌گفت
عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت
هرکس آورد به کف دامن سروی ز هوس
محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت
ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق
تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
خنجر جور توام سینه به نوعی شکافت
کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات
خواست به زیر افکند بخت نگونم گرفت
هیچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت
خوی تو در عاشقی بس که زبونم گرفت
عشق که تسخیر من از خم زلف تو کرد
در خم من سالها داشت کنونم گرفت
محتشم از مردمان بود دل من رمان
رام پری چون شدم گرنه جنونم گرفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث
ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث
ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم
که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث
تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم
تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث
ز کس حرمت دوشم چه خود را دور میداری
که ایمای تو شد بر جرات اغیار من باعث
خدا خون جهانی از تو خواهد خواست چون کرده
جهان را بر خرابی دیدهٔ خونبار من باعث
دگر در عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کی
شود لطف کمت بر رنجش بسیار من باعث
سبک کردم عیار خویش از این غافل که خواهد شد
بر استیلای نازش خفت مقدار من باعث
گره بر رشتهٔ ذکر ملایک می‌تواند زد
سر زلفت که شد بر بستن زنار من باعث
گزیدم صد ره انگشت تحیر چون ز محرومی
به زیر تیغ شد بر زخم او زنهار من باعث
ز ذوق امروز مردم حال غیر از وی چو پرسیدم
که بر اعراض پنهانی شد استغفار من باعث
غم او محتشم بستی در نطقم اگر گه
نگشتی اقتضای طبع بر گفتار من باعث
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد
دگر به راه تلافی سبک عنانش کرد
زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی
دمی دگر به من اقبال هم زبانش کرد
فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف
به سنگ جور چو آشفته آشیانش کرد
نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام
که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد
دلم هنوز ز دریای غم کناری داشت
که غرق مرحمت از لطف بیکرانش کرد
دمی که تیر ستم در کمان خشم نهاد
کشید بر من و سوی دگر روانش کرد
چو خواست قدر نوازش بداند این دل زار
نخست پیش خدنگ بلا نشانش کرد
غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا
کشید بر محک جور و امتحانش کرد
عنان همرهی از دست محتشم چو کشید
نهفته بدرقهٔ لطف همعنانش کرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد
پس از انتظاری و مدتی خبری به بی‌خبری رسد
شب محنتم نشده سحر، مگر آفتاب جهان سپر
به در آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد
نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم
چه زیان کند به سمندری ضرری که از شرری رسد
خوشم آن چنان ز جفای او که به زیر بار بلای او
المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد
چو عطا دهد صلهٔ دعا چه زیان به مائدهٔ سخا
ز در شهنشه اگر صلا به گدای در به دری رسد
ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی
نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد
به میان خوف و رجا دلم به کجا تواند ایستاد
نه از این طرف ظفری شود نه به آن طرف خطری رسد
نرسد وصال شراب او به الم کشان خمار غم
مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
بلا به من که ندارم غم بقا چکند
کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را
من ایستاده که آن شوخ بی‌وفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب
میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست
شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمی‌دانم
که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری
تو را کسی که به دست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست
تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
گر شود پامال هجر این تن همان گیرم نبود
ور رود دل نیز یک دشمن همان گیرم نبود
گر دلم در سینه سوزان نباشد گو مباش
اخگری در گوشهٔ گلخن همان گیرم نبود
ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بریز
در چراغ مرده این روغن همان نگیرم نبود
ملک جانی کز خرابیها نمی‌ارزد به هیچ
گر فراق از من بگیرد من همان گیرم نبود
دیده گر خواهد شدن از گریه ویران کو بشو
در دل تاریک این روزن همان گیرم نبود
ناله از ضعف تنم گر برنیاید گو میا
در سرای سینه این شیون همان گیرم نبود
چون به تحریک تو می‌رانند ازین گلشن مرا
جا کنم در گلخن این گلشن هما نگیرم نبود
بود نافرمان دلی با من همان گیرم نزیست
بود بی سامان سری بر تن همان گیرم نبود
گفتم از عشقت به زاری محتشم دامن کیشد
گفت یک رسوای تر دامن همان گیرم نبود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
حسن را گر ناز او کالای دکان می‌شود
زود نرخ جان درین بازار ارزان می‌شود
طبع آلایش گزینی کادم بیچاره داشت
جبرئیل از پرتوش آلوده دامان می‌شود
صبر بی‌حاصل که جز عشق و مشقت هیچ نیست
یک هنر دارد کزو جان دادن آسان می‌شود
شد سرای دل خراب و یافت قصر جان شکست
این زمان خود رخنه در بنیاد ایمان می‌شود
سینه چاکانرا چه نسبت با کسی کز نازکی
نیم چاکی گاه گاهش در گریبان می‌شود
می‌شود صیاد پنهان می‌کند آن گاه صید
می‌کند آن ماه صید آن گاه پنهان می‌شود
ور خورد در ظلمت از دست کسی آب حیات
پس بداند کان منم بی شک پشیمان می‌شود
گفتمش بر قتل فرمان کن از دردم به جان
خنده زد کاین خود نخواهد شد ولی آن می‌شود
محتشم یا گریه را رخصت مده یا صبر کن
تا منادی در دهم کامروز طوفان می‌شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید
زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید
به خاک از رشحهٔ خون نقش شیرین آید ولیلی
رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید
خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین
که هر جا مشکلی در ره بود فرهاد بگشاید
زبان عجز بگشاید که ای شاه جفا پیشه
کز استیلا کمین بر صید و خود صیاد بگشاید
قضا پیش از محل تیر بلائی گر کند پرکش
نگهدارد که روزی بر من ناشاد بگشاید
در حرمان که دارد صبر دخلی در گشاد آن
کلیدش هست چون بر گشته بیداد بگشاید
گره از تار زلفش محتشم نتوان گشود اما
اگر توفیق باشد کور مادرزاد بگشاید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید
ور از خوی بدش گویم سخن به جنگ آید
به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر
ز بس کز شست او بر دل خدنگ بی‌درنگ آید
رخ از می ارغوانی کرد و بیرون رفت از مجلس
به این رنگ از بر ما رفت تا دیگر چه رنگ آید
ز آه گریه آلودم خط ز نگاریش سر زد
چو نم گیرد هوا ناچار بر آئینهٔ زنگ آید
چنان بدنام عالم گشتم از عشق نکونامی
که اهل عشق را ننگ از من بی‌نام و ننگ آید
حذر کن گزندم زین نخستین ای رقیب از دل
که در ره نیش کار دهر که راز سینه سنگ آید
نگویم قصهٔ دلتنگی خود محتشم با او
که ترسم من نیابم حاصلی و آن مه به تنگ آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
به مرگ کوه کن کزوی المها یاد می‌آید
هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد می‌آید
همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را
که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد می‌آید
بد من گر به گوشت خوش نمی‌آید چه سراست این
که بد گوی من از کوی تو دایم شاد می‌آید
چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو
اگر بیداد می‌آید ز من هم داد می‌آید
ازین به فکر کارم کن که در دامت من آن صیدم
که خود را می‌کنم آزاد تا صیاد می‌آید
سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی
تو را چون یک یک از حالات مستی یاد می‌آید
به منع مدعی زین بزم بی حاصل زبان مگشا
که این کار از زبان خنجر جلاد می‌آید
سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم
خوش آن یاری که از وی این قدر امداد می‌آید
چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده
که خوبان را به دل رحمی پس از بیداد می‌آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
می‌میارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
عشق کهن به کوی تو می‌آردم هنوز
واندر صف سگان تو می‌داردم هنوز
با آن که برده ترک توام حدت از سرشک
الماس ریزه از مژه می‌باردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار
درسینه تخم مهر تو می‌کاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش
جان سازمش نثار گر آزاردم هنوز
غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز
آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
بزم کین آرا و در ساغر می بیداد ریز
کامران بنشین و در کام من ناشاد ریز
گر ز من دارد دلت گردی پس از قتلم بسوز
بعد از آن خاکسترم در ره گذار باد ریز
جرعه‌ای زان می که شیرین بهر خسرو کرده صاف
ای فلک کاری کن و در کاسهٔ فرهاد ریز
روز قسمت به اسحاب تربیت یارب که گفت
کاین همه باران رد بر اهل استعداد ریز
ای دل آن بی رحم چون فرمان به خونریزت دهد
زخم او بنما و خون از دیدهٔ جلاد ریز
ای سپهر از بهر تاب آوردن این سلسله
روبنای نو نه و طرح نوی بنیاد ریز
در حرم گر پا نهی آید ندا کای آسمان
خون صید این زمین در پای این صیاد ریز
خفته در پای گل آن سرو ای صبا در جنبش آ
گل ز شاخ آهسته بیرون آر و بر شمشاد ریز
مس بود اکسیر را قابل نه آهن محتشم
رو تو نقد خویش را در کوره حداد ریز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
بیش ازین منت وصل و از رخ آن ماه مکش
گر کشد هجر تو را جان بده و آه مکش
وصل بی‌منت او با تو به یک هفته کشد
گو وصالی که چنین است به یک ماه مکش
چون محال است رساندن به هدف تیر امید
تو کمان ستمش خواه بکش خواه مکش
همت از یار مرا رخصت استغنا داد
تو هم ای دل پس ازین پای ازین راه مکش
سربلندی مکن از وصل را ز آن شیرین لب
منت خسروی از همت کوتاه مکش
چشم بی‌غیرت من گر شود از گریه سفید
دگرش سرمه ز خاک ره آن ماه مکش
یا وفا یا ستم از کش بکشم چند کشی
گوئی آزار پر کاه بکش گاه مکش
محتشم دیده ز بیراهی آن سرو مپوش
رقم بی‌بصری بر دل آگاه مکش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص