عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
ای چشم پر خمارت دلها فگار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
یک وعده در دو ماهم داده که میبیایم
چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده
زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم
هرگز که دید کژدم بر شکل مار کرده
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را فسار کرده
از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده
در زلف بیقرارت شبها قرار کرده
پشت در تو هر شب خاقانی از هوایت
دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
یک وعده در دو ماهم داده که میبیایم
چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده
زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم
هرگز که دید کژدم بر شکل مار کرده
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را فسار کرده
از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده
در زلف بیقرارت شبها قرار کرده
پشت در تو هر شب خاقانی از هوایت
دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی
وی ماه روز وش ز شبستان کیستی
با لعل نیم ذرهٔ خندان چو آفتاب
سایه نشین دیدهٔ گریان کیستی
ای آیتی که سجده کنم چون رسم به تو
گویی کز ایزد آمده در شان کیستی
پشت من از زبان شکسته شکست خورد
خردی هنوز طفل زبان دان کیستی
مهری نه بر زبانت و مهری نه بر دلت
بیشرم کودکی ز دبستان کیستی
چون شانهٔ سر است گل آلود پای دل
جویای آنکه آینهٔ جان کیستی
دوشت نیاز این جگر سوخته نبود
امشب به وعدهٔ دل بریان کیستی
خاکی دلم در آتش و خون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان
تا نوش جام و خوش نمکخوان کیستی
محراب جان مایی ازین مایه آگهم
آگه نیم که صورت ایوان کیستی
بر هر صفت که داری خاقانی آن توست
ای از صفت برون شده تو آن کیستی
وی ماه روز وش ز شبستان کیستی
با لعل نیم ذرهٔ خندان چو آفتاب
سایه نشین دیدهٔ گریان کیستی
ای آیتی که سجده کنم چون رسم به تو
گویی کز ایزد آمده در شان کیستی
پشت من از زبان شکسته شکست خورد
خردی هنوز طفل زبان دان کیستی
مهری نه بر زبانت و مهری نه بر دلت
بیشرم کودکی ز دبستان کیستی
چون شانهٔ سر است گل آلود پای دل
جویای آنکه آینهٔ جان کیستی
دوشت نیاز این جگر سوخته نبود
امشب به وعدهٔ دل بریان کیستی
خاکی دلم در آتش و خون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان
تا نوش جام و خوش نمکخوان کیستی
محراب جان مایی ازین مایه آگهم
آگه نیم که صورت ایوان کیستی
بر هر صفت که داری خاقانی آن توست
ای از صفت برون شده تو آن کیستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
ای ترک دلستان ز شبستان کیستی
خوش دلبری، ندانم جانان کیستی
بس نادره نگاری، بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی
ای آنکه در صحیفهٔ حسن آیتی شدی
گوئی کز ایزد آمده در شان کیستی
ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه دی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی
از کافری به سوی مسلمانی آمدی
اینجا برای غارت ایمان کیستی
جهانها در آرزوی تو میبگسلد ز هم
چون گویمت که بستهٔ پیمان کیستی
دوش از برم برفتی و بر خوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی
خاقانی آن توست بهر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود ز آن کیستی
خوش دلبری، ندانم جانان کیستی
بس نادره نگاری، بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی
ای آنکه در صحیفهٔ حسن آیتی شدی
گوئی کز ایزد آمده در شان کیستی
ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه دی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی
از کافری به سوی مسلمانی آمدی
اینجا برای غارت ایمان کیستی
جهانها در آرزوی تو میبگسلد ز هم
چون گویمت که بستهٔ پیمان کیستی
دوش از برم برفتی و بر خوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی
خاقانی آن توست بهر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود ز آن کیستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو ز آن لبها جانی دگرم بخشی
تبهاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب
آری ببرد تبها گر نیشکرم بخشی
با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی
دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی
تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی، خواهی کمرم بخشی
پروانهٔ جانبازم پر سوختهٔ شمعت
میافتم و میخیزم تا باز پرم بخشی
از غمزه و لب هردم، دریا صفتی با من
گه کشتن من سازی، گاهی گهرم بخشی
گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم
بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی
دانم که تو ز آن لبها جانی دگرم بخشی
تبهاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب
آری ببرد تبها گر نیشکرم بخشی
با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی
دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی
تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی، خواهی کمرم بخشی
پروانهٔ جانبازم پر سوختهٔ شمعت
میافتم و میخیزم تا باز پرم بخشی
از غمزه و لب هردم، دریا صفتی با من
گه کشتن من سازی، گاهی گهرم بخشی
گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم
بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
باز از کرشمه زخمهٔ نو در فزودهای
درد نوم به درد کهن برفزودهای
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارهٔ دگرش در فزودهای
در ساز ناز بود تو را نغمههای خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزودهای
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کردهای و در سخن زر فزودهای
باری اگر طویلهٔ عمرم گسستهای
چشم مرا طویلهٔ گوهر فزودهای
هردم هزار بار به خونم نشاندهای
روزی که سوز هجران کمتر فزودهای
خاقانی از پی تو سر اندازد ارچه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزودهای
درد نوم به درد کهن برفزودهای
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارهٔ دگرش در فزودهای
در ساز ناز بود تو را نغمههای خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزودهای
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کردهای و در سخن زر فزودهای
باری اگر طویلهٔ عمرم گسستهای
چشم مرا طویلهٔ گوهر فزودهای
هردم هزار بار به خونم نشاندهای
روزی که سوز هجران کمتر فزودهای
خاقانی از پی تو سر اندازد ارچه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزودهای
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
گر زیر زلف بند او باد صبا جا یافتی
صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی
گر تن مقیمستی برش بیپرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی
گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی
هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی
گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی
ور آینه برداردی آئینه جانها یافتی
گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش
بودی که روزی ناگهش ار خصم تنها یافتی
در بار می در پای او، از دیده هم بالای او
گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی
گر عاشقان محرمش کس عرض کردی بر غمش
هر ذره را در عالمش خاقانیآسا یافتی
صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی
گر تن مقیمستی برش بیپرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی
گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی
هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی
گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی
ور آینه برداردی آئینه جانها یافتی
گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش
بودی که روزی ناگهش ار خصم تنها یافتی
در بار می در پای او، از دیده هم بالای او
گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی
گر عاشقان محرمش کس عرض کردی بر غمش
هر ذره را در عالمش خاقانیآسا یافتی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
خاک توام مرا چه خوری خون به دوستی
جان منی مرا مکش اکنون به دوستی
ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی
چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی
مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی
خونم همی خوری که تو را دوستم بلی
ترک اینچنین کند که خورد خون به دوستی
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزهٔ تو شبیخون به دوستی
سرهای گردنان به شکر میبرد لبت
کان لب نهان کشی است چو گردون به دوستی
خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی
چون میکنی جفای دگرگون به دوستی
جان منی مرا مکش اکنون به دوستی
ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی
چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی
مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی
خونم همی خوری که تو را دوستم بلی
ترک اینچنین کند که خورد خون به دوستی
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزهٔ تو شبیخون به دوستی
سرهای گردنان به شکر میبرد لبت
کان لب نهان کشی است چو گردون به دوستی
خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی
چون میکنی جفای دگرگون به دوستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
دستارچه زان زلف پریشان که تو داری
بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب
زرین شود آن گوی گریبان که تو داری
بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری
گفتی که برو گر مگسی برننشینی
هم مورچهام بر سر آن خوان که تو داری
مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد
وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری
بگشای به دندان گره از رشتهٔ جانم
تا درد چنم زان سر دندان که تو داری
گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی
دارم سر پای تو به آن جان که تو داری
بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی
میدار به زنهارش از آن سان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
دستارچه زان زلف پریشان که تو داری
بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب
زرین شود آن گوی گریبان که تو داری
بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری
گفتی که برو گر مگسی برننشینی
هم مورچهام بر سر آن خوان که تو داری
مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد
وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری
بگشای به دندان گره از رشتهٔ جانم
تا درد چنم زان سر دندان که تو داری
گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی
دارم سر پای تو به آن جان که تو داری
بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی
میدار به زنهارش از آن سان که تو داری
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
هدیهٔ پای تو زر بایستی
رشوهٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی
جان چه خاک است که پیش تو کشم
پیشکشهای تو زر بایستی
دیده در پای تو گشتن هوس است
کشته در پای تو زر بایستی
گرد هم اجرای امروز تو جان
خرج فردای تو زر بایستی
ترش روی است زر صفرا بر
وقت صفرای تو زر بایستی
آتش بسته گشاید همه کار
کار پیرای تو زر بایستی
بیزری داشت تو را بر سر جنگ
صلح فرمای تو زر بایستی
کوه سیمینی و هم سنگ توام
در تمنای تو زر بایستی
تا کنم بر سر و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی
دید سیمای مرا عشق تو گفت
که چو سیمای تو زر بایستی
دل سودائی خاقانی را
هم به سودای تو زر بایستی
رشوهٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی
جان چه خاک است که پیش تو کشم
پیشکشهای تو زر بایستی
دیده در پای تو گشتن هوس است
کشته در پای تو زر بایستی
گرد هم اجرای امروز تو جان
خرج فردای تو زر بایستی
ترش روی است زر صفرا بر
وقت صفرای تو زر بایستی
آتش بسته گشاید همه کار
کار پیرای تو زر بایستی
بیزری داشت تو را بر سر جنگ
صلح فرمای تو زر بایستی
کوه سیمینی و هم سنگ توام
در تمنای تو زر بایستی
تا کنم بر سر و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی
دید سیمای مرا عشق تو گفت
که چو سیمای تو زر بایستی
دل سودائی خاقانی را
هم به سودای تو زر بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
ماهی که مه از قفای او بینی
خورشید ز روی و رای او بینی
جوزا کمر کلاه او یابی
گردون گرهٔ قبای او بینی
عاشقتر و زارتر ز من یابی
آن سایه که در قفای او بینی
او خود نزید برای ما هرگز
جان کندن ما برای او بینی
اندر دل سنگ اگر نشان جوئی
هم سوختهٔ هوای او بینی
با این همه گنجهای پر معنی
خاقانی را گدای او بینی
از لب بفرست شربت وصلی
ای یار اگر شفای او بینی
خورشید ز روی و رای او بینی
جوزا کمر کلاه او یابی
گردون گرهٔ قبای او بینی
عاشقتر و زارتر ز من یابی
آن سایه که در قفای او بینی
او خود نزید برای ما هرگز
جان کندن ما برای او بینی
اندر دل سنگ اگر نشان جوئی
هم سوختهٔ هوای او بینی
با این همه گنجهای پر معنی
خاقانی را گدای او بینی
از لب بفرست شربت وصلی
ای یار اگر شفای او بینی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ای رخ نورپاش تو پیشه گرفته دلبری
رونق آفتاب شد زان رخ همچو مشتری
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی
سروی و چون روان شوی شور هزار لشکری
طرهٔ تو به رغم من چون شب من به تیرگی
کیسهٔ من ز ناز تو چون لب تو به لاغری
گرچه سپید کاری است از همه روی کار تو
رو که قیامتی است هم زلف تو در سیهگری
از سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون
با همه آب ساختی ز آن همه آبی از تری
هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری
ابر زیان کار توست، ابر مکن دو چشم من
کفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دری
اشک مرا چو روی خود دار عزیز اگر تو را
در خورد آب و افتاب از پی ساز گازری
کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتی
لست تخاف جمرة من ز فرات خاطری
سینهٔ خاقنی اگر پاک بشوئی از عنا
پیش خدایگان تو را بیش کند ثناگری
رونق آفتاب شد زان رخ همچو مشتری
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی
سروی و چون روان شوی شور هزار لشکری
طرهٔ تو به رغم من چون شب من به تیرگی
کیسهٔ من ز ناز تو چون لب تو به لاغری
گرچه سپید کاری است از همه روی کار تو
رو که قیامتی است هم زلف تو در سیهگری
از سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون
با همه آب ساختی ز آن همه آبی از تری
هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری
ابر زیان کار توست، ابر مکن دو چشم من
کفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دری
اشک مرا چو روی خود دار عزیز اگر تو را
در خورد آب و افتاب از پی ساز گازری
کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتی
لست تخاف جمرة من ز فرات خاطری
سینهٔ خاقنی اگر پاک بشوئی از عنا
پیش خدایگان تو را بیش کند ثناگری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - مطلع دوم
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب، دید صبوحی صواب
در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان
من شده از دست صبح دست بسر چون رباب
داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب
روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند
عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب
صبح دم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب
یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام
وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب
گفتمش ای صبح دل سکهٔ کارم مبر
زر و سر اینک ز من سکه رخ برمتاب
من نکنم کار آب کو ببرد آب کار
صبح خرد چون دمید آب شود کار آب
من به تو ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
دشنه مکش هم چو صبح تشنه مکش چون سراب
نقب زدم در لبت روی تو رسوام کرد
کفت نقاب هست صب حدم و ماه تاب
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال
منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب
شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس
رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب
کرد صراحی طلب، دید صبوحی صواب
در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان
من شده از دست صبح دست بسر چون رباب
داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب
روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند
عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب
صبح دم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب
یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام
وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب
گفتمش ای صبح دل سکهٔ کارم مبر
زر و سر اینک ز من سکه رخ برمتاب
من نکنم کار آب کو ببرد آب کار
صبح خرد چون دمید آب شود کار آب
من به تو ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
دشنه مکش هم چو صبح تشنه مکش چون سراب
نقب زدم در لبت روی تو رسوام کرد
کفت نقاب هست صب حدم و ماه تاب
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال
منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب
شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس
رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - مطلع پنجم
ای عندلیب جانها طاووس بسته زیور
بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر
ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم
سوزن شکاف غمزهت سوسن نمای عبهر
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر
نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین
مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر
تو میخوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی
من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر
پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم
برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر
گر باده مینگیرم بر من مگیر جانا
من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر
ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم
کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر
خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو
بیپا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایهت فکنده بر سر
هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت
چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر
از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد
مختار چار ملت سردار هفت کشور
افسر خدای خسرو کشور گشای رستم
ملکت طراز عادل ملت فروز داور
بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر
ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم
سوزن شکاف غمزهت سوسن نمای عبهر
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر
نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین
مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر
تو میخوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی
من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر
پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم
برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر
گر باده مینگیرم بر من مگیر جانا
من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر
ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم
کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر
خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو
بیپا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایهت فکنده بر سر
هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت
چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر
از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد
مختار چار ملت سردار هفت کشور
افسر خدای خسرو کشور گشای رستم
ملکت طراز عادل ملت فروز داور
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - مطلع دوم
بهر صبوح از درم مست در آمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - این قصیدهٔ بر بدیهه در ساحل باکو به نزدیک آتش خودسوز در وصف شکار کردن خاقان اکبر منوچهر شروان شاه
در پردهٔ دل آمد دامن کشان خیالش
جان شد خیال بازی در پردهٔ وصالش
بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد
صبح دو عید بنمود از سایهٔ هلالش
چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
شهد سپید در لب، موم سیاه خالش
آن خال نیم جو سنگ از نقطهٔ زره کم
بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش
دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش
جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش
یار از برون پرده بیدار بخت بر در
خاقانی از درون سو هم خوابهٔ خیالش
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش
از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا
مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سؤالش
گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت
و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش
وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش
چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش
وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا
دریا شده غریقش، آتش شده زگالش
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش
از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش
رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران
گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش
بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش
بل آب زهره شیران در آتش قتالش
شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی
لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش
آهیخ تیغ هندی چون چشمهٔ مصفی
تا بحر گشت سیراب از چشمهٔ زلالش
مصروع بود دریا کف بر لب آوریده
آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش
چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان
جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش
سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان
کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش
ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد
ز اطلس بطانه سازد پروانهٔ نوالش
بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس
مقراض وش بریدی مقراضهٔ نصالش
چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش
از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش
دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش
سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده
شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش
اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر
از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش
تشریف ضربت او ارواح وحشیان را
تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش
از دور تیغ خسرو چون سبزهوش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش
آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را
انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش
چه فخر بال شه را از صید گور و آهو
کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش
گر خاک صید گاهش بگذارد آسمانها
بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش
صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را
شعری زننده قرعه سعد السعود فالش
دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی
کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش
گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه
در زین سمند رستم، در کف کمند زالش
مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد
کارحام دهر خشک است از زادن همالش
شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را
هست از خط ید الله توقیع لایزالش
شاهی است سایس دین نوری است سایهٔ حق
تایید حق تعالی کرده ندا تعالش
ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت
ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش
یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت
چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش
دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق
اما چهار میخ است آنک زمین عقالش
گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا
کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش
یا از مسام کوه است آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش
روح القدس براقش وز قدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش
ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت
چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش
دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا
چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش
شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت
شد بادریسه پستان آن سالخورده زالش
چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش
مه شد موافق او در دق بدین جنایت
هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش
گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش
افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
هم کاسهٔ سر او خواهد شدن سفالش
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش
هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت
دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش
در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش
کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش
هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش
ای گوهر کمالت مصباح جان آدم
خورشید امر پخته در شش هزار سالش
خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی
کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش
فرمانت حرز توحید اندر میان جانها
جان بر میان زمانه از بهر امتثالش
از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده
قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش
تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش
جان شد خیال بازی در پردهٔ وصالش
بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد
صبح دو عید بنمود از سایهٔ هلالش
چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
شهد سپید در لب، موم سیاه خالش
آن خال نیم جو سنگ از نقطهٔ زره کم
بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش
دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش
جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش
یار از برون پرده بیدار بخت بر در
خاقانی از درون سو هم خوابهٔ خیالش
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش
از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا
مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سؤالش
گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت
و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش
وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش
چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش
وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا
دریا شده غریقش، آتش شده زگالش
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش
از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش
رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران
گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش
بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش
بل آب زهره شیران در آتش قتالش
شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی
لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش
آهیخ تیغ هندی چون چشمهٔ مصفی
تا بحر گشت سیراب از چشمهٔ زلالش
مصروع بود دریا کف بر لب آوریده
آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش
چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان
جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش
سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان
کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش
ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد
ز اطلس بطانه سازد پروانهٔ نوالش
بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس
مقراض وش بریدی مقراضهٔ نصالش
چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش
از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش
دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش
سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده
شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش
اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر
از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش
تشریف ضربت او ارواح وحشیان را
تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش
از دور تیغ خسرو چون سبزهوش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش
آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را
انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش
چه فخر بال شه را از صید گور و آهو
کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش
گر خاک صید گاهش بگذارد آسمانها
بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش
صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را
شعری زننده قرعه سعد السعود فالش
دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی
کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش
گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه
در زین سمند رستم، در کف کمند زالش
مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد
کارحام دهر خشک است از زادن همالش
شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را
هست از خط ید الله توقیع لایزالش
شاهی است سایس دین نوری است سایهٔ حق
تایید حق تعالی کرده ندا تعالش
ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت
ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش
یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت
چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش
دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق
اما چهار میخ است آنک زمین عقالش
گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا
کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش
یا از مسام کوه است آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش
روح القدس براقش وز قدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش
ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت
چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش
دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا
چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش
شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت
شد بادریسه پستان آن سالخورده زالش
چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش
مه شد موافق او در دق بدین جنایت
هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش
گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش
افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
هم کاسهٔ سر او خواهد شدن سفالش
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش
هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت
دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش
در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش
کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش
هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش
ای گوهر کمالت مصباح جان آدم
خورشید امر پخته در شش هزار سالش
خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی
کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش
فرمانت حرز توحید اندر میان جانها
جان بر میان زمانه از بهر امتثالش
از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده
قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش
تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - مطلع دوم
ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم
افعی تو دام دیو مهرهٔ تو مهر جم
در ختنی روی تو حجلهٔ زنگی عروس
در یمنی جزع تو حجرهٔ هندی صنم
مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش
تا به خدائی شود عیسی تو متهم
ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست
هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم
خاک توام سایهوار سایه ز من در مدزد
نار نهام برمجوش، مار نهام در مرم
خود چه زیانت بود گر به قبول سگی
عمر زیان کردهای از تو شود محتشم
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم
صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم
خون چو خاقانی ریختهٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم
ماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هست
عاقلهٔ دور ماه شاه ولی النعم
ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان
روح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم
افعی تو دام دیو مهرهٔ تو مهر جم
در ختنی روی تو حجلهٔ زنگی عروس
در یمنی جزع تو حجرهٔ هندی صنم
مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش
تا به خدائی شود عیسی تو متهم
ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست
هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم
خاک توام سایهوار سایه ز من در مدزد
نار نهام برمجوش، مار نهام در مرم
خود چه زیانت بود گر به قبول سگی
عمر زیان کردهای از تو شود محتشم
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم
صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم
خون چو خاقانی ریختهٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم
ماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هست
عاقلهٔ دور ماه شاه ولی النعم
ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان
روح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در ستایش بهاء الدین محمد دبیر خوارزم شاه تکش بن ایل ارسلان
طفلی و طفیل توست آدم
خردی و زبون توست عالم
پروردهٔ جزع توست عیسی
آبستن لعل توست مریم
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم
از عارض و روی و زلف داری
طاووس و بهشت و مار با هم
در سینهٔ ما خیال قدت
طوبی است در آتش جهنم
آویختی آفتاب را دوش
از سلسلههای جعد پر خم
ما را که کند مسلم آنجاک
خورشید نمیشود مسلم
جان خاک شود به طمع جرعه
چون رطل طرب کشی دمادم
با لذت طعنهٔ تو دل را
فرسوده شد آرزوی مرهم
خاقانی خاک درگه توست
او را چه محل که آسمان هم
هرچند جهان گرفت طبعش
در مدحت فیلسوف اعظم
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام عقد عالم
خردی و زبون توست عالم
پروردهٔ جزع توست عیسی
آبستن لعل توست مریم
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم
از عارض و روی و زلف داری
طاووس و بهشت و مار با هم
در سینهٔ ما خیال قدت
طوبی است در آتش جهنم
آویختی آفتاب را دوش
از سلسلههای جعد پر خم
ما را که کند مسلم آنجاک
خورشید نمیشود مسلم
جان خاک شود به طمع جرعه
چون رطل طرب کشی دمادم
با لذت طعنهٔ تو دل را
فرسوده شد آرزوی مرهم
خاقانی خاک درگه توست
او را چه محل که آسمان هم
هرچند جهان گرفت طبعش
در مدحت فیلسوف اعظم
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام عقد عالم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - مطلع دوم
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان بر میان
از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
وز لب و خال تو گشت دیدهٔ من آبدان
ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک
تا تو به شب رنگ حسن تاختهای در جهان
رو که ز عکس لبت خوشهٔ پروین شده است
خوشهٔ خرمای تر بر طبق آسمان
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بیمرهمی است سوختن پرنیان
با همه کآزاد نیست یک سر مویم ز تو
نیست تو را از وفا بر سر موئی نشان
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان
طبع چو خاقانیی بستهٔ سودا مدار
بشکن صفراتی او ز آن لب چون ناردان
عهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کرد
خاصه ثنای ملک کرد ضمیرش ضمان
ناصر ملت طراز، قاهر بدعت گداز
شاه خلیفه پناه خسرو سلطان نشان
پیش جمالت منم هندوی جان بر میان
از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
وز لب و خال تو گشت دیدهٔ من آبدان
ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک
تا تو به شب رنگ حسن تاختهای در جهان
رو که ز عکس لبت خوشهٔ پروین شده است
خوشهٔ خرمای تر بر طبق آسمان
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بیمرهمی است سوختن پرنیان
با همه کآزاد نیست یک سر مویم ز تو
نیست تو را از وفا بر سر موئی نشان
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان
طبع چو خاقانیی بستهٔ سودا مدار
بشکن صفراتی او ز آن لب چون ناردان
عهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کرد
خاصه ثنای ملک کرد ضمیرش ضمان
ناصر ملت طراز، قاهر بدعت گداز
شاه خلیفه پناه خسرو سلطان نشان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح قاضی القضاة احمشاد
تا رقم حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان
حلقه به گوش غم تو گشت عقل
غاشیهدار لب تو گشت جان
زلف تو شیطان ملایک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان
عشق تو آورده قیامت پدید
فتنهٔ تو کرده سلامت نهان
تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چراگاه دل از ارغوان
سلسلههای فلک است آن دو زلف
تا نکنی قصد سرش، هان و هان
ز آنکه جهان یکسره گردد خراب
گر ببری سلسلهٔ آسمان
حلقهای ار کم شود از زلف تو
خاتم جم خواه به تاوان آن
در لب تو هست ز کوثر اثر
در دل خاقانی از آتش نشان
قبلهٔ تو اختر جوزا رکاب
قدوهٔ او گوهر دریا بنان
حرز امم، حبر امام احمشاد
قاضی شه پرور و سلطان نشان
نامزد عشق تو آمد جهان
حلقه به گوش غم تو گشت عقل
غاشیهدار لب تو گشت جان
زلف تو شیطان ملایک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان
عشق تو آورده قیامت پدید
فتنهٔ تو کرده سلامت نهان
تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چراگاه دل از ارغوان
سلسلههای فلک است آن دو زلف
تا نکنی قصد سرش، هان و هان
ز آنکه جهان یکسره گردد خراب
گر ببری سلسلهٔ آسمان
حلقهای ار کم شود از زلف تو
خاتم جم خواه به تاوان آن
در لب تو هست ز کوثر اثر
در دل خاقانی از آتش نشان
قبلهٔ تو اختر جوزا رکاب
قدوهٔ او گوهر دریا بنان
حرز امم، حبر امام احمشاد
قاضی شه پرور و سلطان نشان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - مطلع دوم
ای در دل سودائیان، از غمزه غوغا داشته
من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته
دلهای خونآلود بین، بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته
گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی
گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته
زان زلف هاروتینشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته
شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته
در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته
تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته
خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پردهها
دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته
از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته
بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته
من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته
دلهای خونآلود بین، بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته
گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی
گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته
زان زلف هاروتینشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته
شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته
در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته
تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته
خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پردهها
دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته
از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته
بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته