عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
گر از دل نیمه شب آهی برآید
غم دیرینهٔ آن دل سرآید
سحرگاهی کریمی را گدائی
اگر بهر گدایی بر در آید
کریم البته بگشاید بر او در
مسلم حاجت سائل برآید
کریما قادرا پروردگارا
ز تو نومیدیم کی باور آید
کریمی چون تو شب کی راند از در
گدایی را که با چشم تر آید
صغیر آن خوش بود روزش که شبها
بر این درگه بحال مضطر آید
مده صبر و‌ام ید از کف که آخر
ظفر از حق مدد از حیدر آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
غیر آن سر که سری با کف پایی دارد
نتوان گفت سری قدر و بهایی دارد
سر که بی گوهر عشق است به دریای وجود
هست کمتر ز حبابی که هوایی دارد
تا دم از شکر و شکایت زنی از عشق ملاف
عاشق آن نیست که از خود من و مایی دارد
حال آن خوش که پی ماضی و مستقبل نیست
نی مه و سالی و نی صبح و مسایی دارد
منگر جز ز مؤثر اثر اشیا را
نی ز نائیست اگر شور و نوایی دارد
از دم پیر مغان باز شود عقدهٔ دل
راستی خوش نفس عقده گشایی دارد
غم خاطر نزداید ز تماشای چمن
خاطری را بکف آور که صفایی دارد
کی رخ شاهد مقصود به بیند در خواب
آنکه از غیر خدا چشم عطایی دارد
در رحمت نشود بسته که در دوزخ نیز
گر رود بنده به حق باز رجایی دارد
همه بر وحدت او قائل و لطفش همه راست
شامل آنگونه که هر بنده خدایی دارد
ناله از درد مکن در طلب درمان کوش
زانکه هر درد طبیبی و دوایی دارد
نکند چشم تمنا بکسی باز صغیر
لیک از اهل دل‌ امید دعایی دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
در ملک وجود آنچه که از خاک برآید
آن به که عدم گردد و از تاک برآید
خورشید فلک تیره شود روز جهان شب
گر دود دل من سوی افلاک برآید
یکتن ز همه خلق جهان زنده نماند
آن روز که شمشیر تو بی باک برآید
مقتول خم ابروی تو روز قیامت
از زیر لحد با دل صد چاک برآید
دانی چه بود صیقل آئینهٔ خاطر
آهی که سحر از دل غمناک برآید
جز عجز و تضرع ببرت تحفه چه آریم
خاکیم و بجز عجز چه از خاک برآید
در حشر کند دوزخیان را که بهشتی
این کار صغیر از شه لولاک برآید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بخدا رسد هر آن دل که پی هوا نباشد
بلی از هوا چو بگذشت بجز خدا نباشد
بره طلب سراپا شده‌ام قدم که رهرو
بطریق عشق بایست کم از صبا نباشد
چو بلای عشق نبود بجهان دگر بلایی
که باین بلا دلی نیست که مبتلا نباشد
چو تو خیر خلق خواهی همه خیر پیشت آید
که برای نیک جز نیک دگر جزا نباشد
چو رضا نباشی از حق بدرش انابتی کن
که چو برخوری بمطلب ز تو او رضا نباشد
ز مطالب دو گیتی چو صغیر آنچه خواهی
ز علی طلب که مطلب جز از او روا نباشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
بندهٔ پادشهی باش که درویش بود
پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود
نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران
کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود
گر خدا می‌طلبی از دل درویش طلب
بخدا عرش الهی دل درویش بود
پس از این راست رو و پیش رو قافله باش
راست رو در همه جا از همه کس پیش بود
پیش بدگو منشین تا نشوی رنجه از او
روش و عادت کژدم زدن نیش بود
چه ستمها که ز بوجهل رسید احمد(ص) را
خویش را دشمن نزدیک همان خویش بود
اهل هر کیش که هستی ز من این نکته شنو
کان پسندیدهٔ هر ملت و هر کیش بود
مکن آزار دل خلق که سنجیده صغیر
این گناهی است که از هر گنهی بیش بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
بحشر عفو اله ار پناه خواهد بود
مراد گرچه زیان از گناه خواهد بود
نهفته می‌ خور و اندیشه از گناه مکن
که لطف پیر مغان عذرخواه خواهد بود
ز طاعتی که کنی بهر خلق از آن اندیش
که آن رفیق ترا دزد راه خواهد بود
اگر ز روی ریا جامه ات سفید کنی
بحشر روی تو بی شک سیاه خواهد بود
ببر بدرگه حق مسکنت که این تحفه
قبول درگه آن پادشاه خواهد بود
بخیر وقف کن اعضای خود که روز جزا
بخیر و شر خود اعضاء گواه خواهد بود
یکی است راه حق آنهم طریق عشق علی
جز این طریق دگر اشتباه خواهد بود
غلام شاه نجف چون صغیر شو که تو را
بهر دو کون بس این عز و جاه خواهد بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هر صاحب نامی دمی آرام ندارد
آسوده دل آنکو بجهان نام ندارد
منعم تو و آنخانهٔ پرگندم و صد غم
درویش جوی غصهٔ ایام ندارد
آن مرغ که رقصان شده از دیدن دانه
بیچاره مسکین خبر از دام ندارد
آغاز مکن کجروی ای دوست که هر کار
بیرون رود از راستی انجام ندارد
آن بنده تمامست که بر درگه سلطان
در خدمت خود دیده بر انعام ندارد
با بخت هنر سود دهد بهر تو آری
زحمت مکش ار طالعت اقدام ندارد
ز اسلام ملاف ار بدلت مهر علی نیست
کافر دل تو راه به اسلام ندارد
سلطان نجف آنکه ببام شرف او
ره تا به ابد طایر اوهام ندارد
تا گشت صغیر از دل و جان بندهٔ آنشاه
اندوه ز انبوهی آثام ندارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مراست نام علی بهر جسم و جان تعویذ
نیافتم به از این نام در جهان تعویذ
همین مراست نه تعویذ بلکه هست این نام
برای هر یک از افراد انس و جان تعویذ
همین نه خلق زمین راست حرز بلکه بود
برای هر یک از اهل نه آسمان تعویذ
نبود هیچ جز این نام آنچه بنوشتند
برای خویش رسولان پاکجان تعویذ
چه باک دارد از این نام پاک تا دارد
صغیر از پی حفظ تن و روان تعویذ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای بندهٔ رخسار تو خورشید مشعشع
وی لمعهٔی از نور رخت ماه ملمع
دیدار تو بر دل در رحمت بگشاید
ای نور خدا را رخ زیبای تو مطلع
برقع برخ افکندی وزآن روی چو آتش
در حیرتم از اینکه نسوزد ز چه برقع
هر کس بمقامی است پناهنده و ما را
درگاه تو باشد بجهان ملجأ و مرجع
آن جام بنازم که از آن باده کشانند
داود و خلیل و خضر و موسی و یوشع
آندم که درآید اجل از در چه تفاوت
در گوشه ویران بود و تخت مرصع
چون با کفن افتد همه را کار صغیرا
چه جامه شاهانه و چه دلق مرقع
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دربند زلف یار چو شد مبتلا دلم
یکباره شد ز قید دو عالم رها دلم
دیر و حرم کنند بگردش همی طواف
تا گشته جای آن صنم دلربا با دلم
نازم صفای صافی بی درد صوفیان
کز یک پیاله اش شده دار الصفا دلم
کردم بلطف خضر چو ظلمات و هم طی
دیدم که هست چشمهٔ آب بقا دلم
آنجا که رفته است دلم جز خدای نیست
داند خدا و بس که بود در کجا دلم
حیف است بشکنند بسنک جفا که هست
یک شیشه پر ز جوهر مهر و وفا دلم
بیگانه گشته است ز خلق جهان صغیر
تا با علی و آل شده آشنا دلم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
تا دل به مهر آن بت عیار بسته‌ام
از هر دو کون دیده بیکبار بسته‌ام
عشق بتی فتاده چنان در سرم که دست
از کیش خود کشیده و زنار بسته‌ام
روزم سیاه و حال پریشان بود مدام
زاندم که دل به طرهٔ دلدار بسته‌ام
از خاندان زاهد خود بین بریده‌ام
الفت به خانوادهٔ خمار بسته‌ام
خارم و لیک آب بقا میخورم همی
تا خویش را به آن گل بیخار بسته‌ام
ارزان جهان باهل جهان من از این سرا
عزم دیار کرده‌ام و بار بسته‌ام
هر کس صغیر دل بکسی بسته است و من
دل بر علی و عترت اطهار بسته‌ام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
دهنش هیچ و از آن بوسه تمنا دارم
جای خنده است کز او خواهش بیجا دارم
با خیال رخ لعل لب و زلفش عمریست
خون بدل شور بسر سلسله برپا دارم
فارغ ز سبحه و زنارم و از مسجد و دیر
تا سر و کار بدان زلف چلیپا دارم
کار من عاشقی و مستی و شاهد بازیست
من از این کار نه انکار و نه حاشا دارم
همه دارند به یوسف نظر رغبت و من
رشک بر حال پریشان زلیخا دارم
نخورم حسرت جام و نکشم منت جم
تا که از خون جگر باده مهیا دارم
صحبت مردم دانا طلب ایدوست که من
هر چه دارم همه از صحبت دانا دارم
واعظم گفت بترس از صف محشر گفتم
با ولای علی از حشر چه پروا دارم
دامنم از گنه آلوده و غم نیست صغیر
که به دامان علی دست تولا دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
مرغ سحر همانا زین ناله برکشیدن
ما را کند ملامت شبها ز آرمیدن
من بندهٔ کسی کو در بندگی بداند
منظور حق چه باشد از بنده آفریدن
ای برگزیده حقت از ممکنات دانی
علت چه شد که گشتی لایق به برگزیدن
معراج جمله اشیا بودی تو و رسیدند
آنها به منزل خود هر یک زره بریدن
حق را تو بندگی کن معراج تست اینجا
از بندگی تو را هم باید بحق رسیدن
از حالها سراسر دانی چه حال خوشتر
وقت سحر ز بستر از شوق پا کشیدن
در گوشه‌ئی بزاری با دوست راز گفتن
وز او نوید رحمت با گوش جان شنیدن
گاهی پی سجودش رخ بر زمین نهادن
گاهی پی رکوعش همچون فلک خمیدن
حالی صغیر بگشای از خواب دیده زیرا
در زیر خاک باید تا حشر آرمیدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
دارم بتی به غیر در مهر باز کن
وز عاشقان بی دل خود احتراز کن
از تار مو بگردن دلها رسن فکن
وز چشم مست در همه جا فتنه‌ساز کن
دیدند چشم و ابروی آن شوخ در ازل
عارف قدح‌ کش آمد و زاهد نماز کن
کو چاره غیر ناز کشیدن برای ما
کافتاده‌ایم در پی آن یار نازکن
باد صبا و شانه بنازم که گشته‌اند
از کار ما و زلف بتان عقده باز کن
عشق علی گزین بدل خود که مرد را
عشق علی است از دو جهان بی‌نیاز کن
هرگه صغیر کرد رقم مدح او شدند
سکان عرش دست تمنا دراز کن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
نگذاشت غم تنگ دهانت اثر از من
جز نام بجا نیست نشان دگر از من
برقی است خیال تو که بر خرمن جانم
هرگاه زند هیچ نماند اثر از من
بیرون نروم از خط فرمان تو هرگز
مانند قلم گر زنی ایدوست سر از من
پرواز کنم باز به یاد لب بامت
صد بار فلک گر شکند بال و پر از من
رخسار تو بنمایش ای اختر مسعود
جوید کس اگر قبلهٔ شمس و قمر از من
بردم بر دل قصهٔ دیوانگی خویش
دیدم بود آن غمزده دیوانه‌تر از من
از دشمنی خلق جهانم سر مویی
غم نیست اگر دوست نگیرد نظر از من
حاجی سفر کعبه و طوف حرم از تو
طوف حرم بن عم خیرالبشر از من
خوش پیشهٔ من مدح علی گشته صغیرا
صد شکر که آید بظهور این هنر از من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
زان سفله وجودی که شریر است عدم به
دستی که به آزار علم گشت قلم به
آندل که باندوه کسان خرم و شاد است
پیوسته گرفتار به اندوه و علم به
آنکو قلمش گرم سیه کاری و فتنه است
با تیغ جدا بند ز بندش چو قلم به
ایثار مکن در حق نااهل که صد ره
امساک در این باب ز ایثار و کرم به
قول بشر و فعل بشر راست به آری
آن ابروی جانانه و تیغ است که خم به
لامذهبی اسباب خرابی جهانست
با ترک صمد باز پرستش ز صنم به
از دیر و حرم روی بدل کن که بتحقیق
این خانه یار است و ز دیر و حرم به
گم گوی صغیر و مفزا رنج و ملالت
صحبت بد و نیک آنچه گه باشد همه گم به
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
ما را چو از عدم بوجود اوفتاد راه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
مائیم از اله روان جانب اله
نک در رهیم و هر نفس ماست یکقدم
طی منازلست شب و روز و سال و ماه
اینره چو منتهی شد و ناگه اجل رسید
هر بنده دمده باز کند بر لقای شاه
آن مردگان زنده بنازم گه در حیات
درک حضور شاه کنند از علو جاه
هان کب مرو که سوی شه ار راسب شد رهت
بینی ورا معاینه بر صدر بارگاه
ای آنکه راه راست طلب میکنی بحق
بایست بردنت بحق از غیر حق پناه
هر فرقه ات بهمرهی خود صلا زنند
گر راه حق همی طلبی جز ز حق مخواه
حالی شبست و روز جزا میشود عیان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پیش پای خویش
زان پیشتر که در نگری خویش را بچاه
شاه جهان علی است برو در قفای او
راهی که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوی صغیر گذشت و باو رسید
دنبال او گرفت که لا هادیاً سواه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
بگرفته خواب چشمم غم چشم نیم خوابی
بربوده صبر و تابم رخ به ز آفتابی
چو بره نشینم او را بره دگر خرامد
چو کنم سئوالی از وی ندهد مرا جوابی
در او به لابه کوبم که شدن بکوی آن مه
بجز از در تضرع نتوان بهیچ بابی
بجز از خط نکویان نشوی ز عشق آگه
که رموز عشق را کس ننوشته در کتابی
ز جمال یار دانی چه بود قمر فروغی
ز محیط عشق دانی چه بود فلک حبابی
نرسد بوجد و حالی کسی از حضور زاهد
که نخورده است هرگز کسی از سراب آبی
من و مهر آنکه نبود چو عداوتش گناهی
من و عشق آنکه نبود چو محبتش ثوابی
علی آن سرور جانها علی آن سکون دلها
که به لطف او ندارم ز قیامت اضطرابی
چو زند صغیر و ازو دم بودش یقین که هرگز
بهزار گونه عصیان نکند حقش عذابی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
تا کی ز حرص سیم مس رخ طلا کنی
رو کوش در عمل که نظر کیمیا کنی
ملک جهان و هر چه در آن هست آن تست
لیک آنزمان که خویش تو آن خدا کنی
بالله تو را بقای ابد دست می‌دهد
در راه حق چو هستی خود را فدا کنی
گفتند مار نفس بکش ای عجب که تو
این مار را بپروری و اژدها کنی
خشت است بالش آخر و خاکست بسترت
حالی اگر ز چرخ برین متکا کنی
آخر برهگذر فتدت سیم استخوان
گر صد هزار خانهٔ زرین بنا کنی
زان پیشتر که از تو علایق جدا شود
آن به که خویش دل ز علایق جدا کنی
حق مهربان تر از تو بود بر تو حیف نیست
بیگانه خویش را ز چنین آشنا کنی
او خواندت بخود تو گریزی بسوی دیو
ابلیس را بگیری و حق را رها کنی
با حق تو عهد بستهٔی اندر ازل صغیر
توفیق خواه از او که بعهدت وفا کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
چو کسی بعذرخواهی نرود ز بی گناهی
بگنه خوشم که آورد مرا بعذرخواهی
چه غم ای گناهکاران ز گناه ما که هرگز
گنهی نمیشود بیش ز رحمت الهی
بگنه خوشیم و عذرش نه بزهد ونخوت آن
که گنه بسی نکوتر ز غرور بی گناهی
دلی از تو چون شود شاد دل تو شاد گردد
نرسی بخیر الا بطریق خیرخواهی
دل خستهٔی بدست آراگر چه هست وحشی
که سبکتکین رسیده است از آن بپادشاهی
بکس ار پناه گشتی بخدای هر دو عالم
که خدا شود پناه تو بوقت بی پناهی
اگرت صغیر بایست دلی چو صبح روشن
بدعای نیمه شب کوش و بورد صبحگاهی