عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
آن دم که صبح بینش من بال برگشاد
آن مرغ صبح‌گاه دلم تیز پر گشاد
دولت نعم صباح کن نو عروس‌وار
هر هفت کرده بر دل من هشت در گشاد
وان پیر کو خلیفه کتاب دل من است
چون صبح دید سر به مناجات برگشاد
مرغی که نامه آور صبح سعادت است
هر نامه‌ای را که داشت به منقار سر گشاد
پیکی که او مبشر درگاه دولت است
در بارگاه سینهٔ من رهگذر گشاد
هر پنجره که تنگترش دید رخنه کرد
هر روزنی که بسته‌ترش یافت برگشاد
آمد ندای عشق که خاقانی الصبوح
کز صبح بینش تو فتوحی دگر گشاد
بی‌سیم و زر بشو تو و با سیم‌بر بساز
کز بهر تو صبوح دوصد کیسه زرگشاد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
پیش لب تو حلقه به گوشم بنفشه‌وار
لب‌ها بنفشه رنگ ز تب‌های بیقرار
زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند
وقت بنفشه دارم سودای بی‌شمار
من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر
زانو بنفشه رنگ‌تر از لب هزار بار
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار
سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا
زان شکر و بنفشه به سودار رسید کار
از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ
خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار
بازار دل بنفشه صفت تحفه‌ای کنم
تا دستهٔ بنفشه نهم پیش شهریار
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشه‌فام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار
تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک
بیخ بنفشه، بوی دهان شراب‌خوار
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه‌وار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
پیش صبا نثار کنم جان شکوفه‌وار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیدهٔ من شد شکوفه‌بار
جانم شکوفه‌وار شکافان شد از هوس
چون حجلهٔ شکوفه برانداخت نوبهار
هر شب که پر شکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفه‌وش آید خیال یار
شاخ شکوفه‌دار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبهٔ نو بست شاخسار
کو آن شکوفهٔ طرب و میوهٔ دلم
اکنون که پر طلسم شکوفه است میوه‌دار
چون زان شکوفه عارض امید به نبود
امید من بمرد به طفلی شکوفه‌وار
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده‌تر
خاقانی از شکوفه امید بهی مدار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز
میی به ساغر من همچو آفتاب بریز
هلال عید بود بر سپهر پا به رکاب
به جام ساقی گل چهره می شتاب بریز
نقاب برفکن و آتشی به جانم زن
ز دیدهٔ تر من همچو شمع، آب بریز
دلم ز دست تو آباد گر نمی‌گردد
بیار آتش و درخانهٔ خراب بریز
لب تو داد به دستم قدح ز شربت قند
در او ز روی عرقناک خود گلاب بریز
گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند
تو رشحه‌ای ز کرم‌های بی‌حساب بریز
ببین به دیدهٔ انصاف نظم خاقانی
طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش
به دل چون رنگ بر گل می‌دود زخم نمایانش
همین بس در بهارستان محشر خون‌بهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه می‌گردد
به عارض تا فتاد از تاب بی‌گلهای خندانش
نشانش از که می‌پرسی سراغش از که می‌گیری
گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش
ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد
تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگس‌ستانش
میان انجمن ناگفتنی بسیار می‌ماند
من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش
در آغوش دو عالم غنچهٔ زخمی نمی‌گنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش
من مخمور اگر مستم ز چشم یار می‌دانم
مرا از من جدا کرده اشارت‌های پنهانش
پریشان می‌شوی حال دل عاشق چه می‌پرسی
نمی‌داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش
بنازم شان بی‌قدری من آن بی‌دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم
آتشین آب و گلین رطل کند درمانم
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم
منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می
کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم
رطل دریا صفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم
گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است
به گلین رطل دل از بند خرد برهانم
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم
بوی خاکی که من از رطل گلین می‌شنوم
بردمد از بن هر موی گل و ریحانم
همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف
من نهنگم نه حریف صدف ایشانم
ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو
خون خرگوش کند آب‌خور مارانم
گاو زر ده به کف سامری و در کف من
آب خضری که در او آتش موسی رانم
جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم
چار دیوار گلین را که در او مهمانم
آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان
نزیم بی‌دمکی آب که هم حیوانم
جوهری مغ شده و درج سفالین خم می
وز نگین گهر و رطل گلین میزانم
سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد
سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم
هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند
من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم
ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم
هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم
دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم
کز شما گشت غم‌آباد دل ویرانم
ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید
کاتش درد نشاندن به شما نتوانم
رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم
می بنالید که من خون دل خاقانم
چون به می خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم
من که خاقانیم از خون دل تاجوران
می‌کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
ز باغت به جز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم
زهی هم تو هم عشق تو باد و آتش
که خود در شما آب و سنگی نبینم
چه دریاست عشقت که هرچند در وی
صدف جویم الا نهنگی نبینم
همه خلق در بند بینم پس آخر
به همت یک آزاد رنگی نبینم
چو خاقانی از بهر صید دل خود
به از تیر مژگان خدنگی نبینم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
در یک سخن آن همه عتیبش بین
در یک نظر این همه فریبش بین
خورشید که ماه در عنان دارد
چون سایه دویده در رکیبش بین
خاموشی لعل او چه می‌بینی
جماشی چشم پر عتیبش بین
تا چشم نظاره زو خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین
آن عقل که برد نام بالایش
سر چون سر خامه در نشیبش بین
از درد جگر به شب ز هجرانش
ای بر دل من همه نهیبش بین
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
درد دل گویم از نهان بشنو
راز، بی‌زحمت زبان بشنو
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو
بر کنار دو جوی دیدهٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو
لرزهٔ برق در سحاب دل است
نالهٔ رعد ز امتحان بشنو
پیش کوه ار غمان من گویی
کوه را بانگ الامان بشنو
چون بخندد عدو ز گریهٔ من
دل به خشمم کند که هان بشنو
تندرستی ورای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو
یا ز دربان تن‌درست بپرس
یا ز سلطان ناتوان بشنو
حال شب‌های هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
سرمستم و تشنه، آب در ده
آن آتش‌گون گلاب در ده
در حجلهٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب در ده
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب در ده
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب در ده
تا ز آتش غم روان نسوزد
آن طلق روان ناب در ده
تا جرعه ادیم‌گون کند خاک
آن لعل سهیل تاب در ده
مندیش که آب کار ما رفت
آوازهٔ کار آب در ده
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی بده خراب در ده
زلف تو کمند توسنان است
مشکین سر زلف تاب در ده
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب در ده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمهٔ دجله میان جگرم بایستی
سفر کعبه به بغداد رسانید مرا
بارک الله همه سال این سفرم بایستی
قدر بغداد چه داند دل فرسودهٔ من
بهر بغداد دلی تازه‌ترم بایستی
لیک بی‌زر نتوان یافت به بغداد مرا
پری دجله به بغداد زرم بایستی
پرده‌ها دارد بغداد و در او گنج روان
با همه خستگی آنجا گذرم بایستی
چون زکاتی به من از گنج روان می‌ندهند
نقب زن گنج روان را نظرم بایستی
نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار
آخر از دولت عشق این‌قدرم بایستی
بر لب دجله بسی آب بد از چشمهٔ نوش
یارب آن چشمهٔ نوش آب‌خورم بایستی
ماه در کشتی و کشتی ز بر دجله روان
اشک من گوید کشتی زرم بایستی
من دیوانه نشینم که مه نو نگرم
گویم آنجا که نهد پای، سرم بایستی
مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود
وقت را زین دو یکی ما حضرم بایستی
جگرم خشک شد از بس سخن‌تر زادن
سخن تر چکنم؟ زر ترم بایستی
بس کنی ای همت خاقانی ازین عشق مگوی
کز دل گمشده باری خبرم بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بینی
چو رفتی سوی بستان‌ها یکی بگذر به گورستان
که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی
بسی بادام چشمانند به دام مرغ حیرانند
بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بینی
امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی
سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشایند
فتاده در یکی کنجی دو پاره استخوان بینی
احد گویان صمد جویان همه زیر زمین رفتند
تو مهرویان مهوش را در این خاک گران بینی
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی
گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی
آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی
دیده‌ام کافور کز هندوستان خیزد همی
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی
ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدی
پس به باد زلف از آتش ارغوان انگیختی
پشت بنمودی و خون‌ها راندی از مژگان مرا
تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی
صبح‌گاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی
هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار
تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی
ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی
موج‌ها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی
در تب هجرانش افکندی و آنگه مهر تب
از ثنای خسرو صاحب‌قران انگیختی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
عالم افروز بهارا که تویی
لشکر آشوب سوارا که تویی
هم شکوفهٔ دل و هم میوهٔ جان
بوالعجب‌وار بهارا که تویی
اژدها زلفی و جادو مژگان
کافرا معجزه دارا که تویی
تو شکار من و من کشتهٔ تو
ناوک انداز شکارا که تویی
کار برهم زده مردا که منم
زلف درهم شده یارا که تویی
زخم بگذاری و مرهم نکنی
سنگ‌دل زخم گذارا که تویی
کشتیم موی نیازرده به سحر
ساحر نادره کارا که تویی
سوختی سینهٔ خاقانی را
آتش انگیز نگارا که تویی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی
زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد
ساقی برات ما ران بر عالم خرابی
گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی
از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن
کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابی
دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن
باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی
ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه
نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی
خاقانی است و جانی یک‌باره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی
او راست طالع امروز اندر سخن طرازی
چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
اذا ما الطیر غنت فی‌الصباح
اجب داعی معاطاة الملاح
هوا پر خندهٔ شیرین صبح است
بیار آن گریهٔ تلخ صراحی
ارق فضلاتها فالارض عطلی
تحلیها بوشی او وشاح
قبای صبح را مشکین زره زن
به موی زلف ترکان سلاحی
سیر نوالدیک عن عین‌السکاری
ویشدو کالسکاری و هو صباح
صلاح از می سر رشته کند گم
صلائی درده ار مرد صلاحی
کان الدار و الکاسات دارت
ریاض اللهو حفت بالاقاحی
توئی تو راح را خاقانیا اهل
قفای عقل زن گر مرد راحی
به شروان شاخ اخستان تیمن
تری سعدالسعود علی‌النواحی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
تعاطی الکاس من شان الصبوح
فسق بالراح یا ریحان روحی
ببین هم‌چون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی
هواک الکاس الذی لاتستفت فیها
ولاتخفی الهوی خوف الفضوح
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفا
فاصفاها قصاصا للجروح
سخن‌ها تازه کن خاقانی ایراک
کهن شد قول‌های بوالفتوحی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
ما انصف ندمانی لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالی کو و آن راوق ریحانی
لو تمزجها بالدم من ادمع اجفانی
یزدادلها صبغ فی احمرها القانی
مجلس ز پری‌رویان چون بزم سلیمانی
باغنهٔ داودی مرغان خوش الحانی
یا یوسف عللنی ادلامک اخوانی
کم من علل تشفی من غایة الاحزانی
شو گوش خرد برکش چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علی وصلی و احتلت لهجرانی
این القدم الاولی این النظر الثانی
خاقانی اگر خواهی کز عشق سخن‌رانی
کم زن همه عالم را پس گو کم خاقانی
چون بر ملک مشرق عید گهر افشانی
العبد نویس از جان بر تختهٔ پیشانی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم
نافهٔ آهو شده است ناف زمین از صبا
عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا
روح روان است آب بی‌عمل امتحان
زر خلاص است خاک بی‌اثر کیمیا
شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد
هر نفسی بال و پر ریخته‌شان از قضا
دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ
زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا
دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا
جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار
از نفحات ربیع در حرکات صبا
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا
گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان
گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا
مادح شیخ امام، عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در ستایش ابوالمظفر جلال الدین شروان شاه
صبح است کمانکش اختران را
آتش زده آب پیکران را
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را
بر صرع ستارگان دم صبح
ماند نفس فسون گران را
یک می به دو گنج شایگان خر
رغم دل رایگان خوران را
دریاکش از آن چمانهٔ زر
کو ماند کشتی گران را
می تا خط ازرق قدح کش
خط در کش زهد پروران را
از سیم صراحی و زر می
دستارچه ساز دلبران را
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمن بران را
خورشید چو کعبتین همه چشم
نظاره هلال منظران را
زهره به دو زخمه از سر نعش
در رقص کشد سه خواهران را
از باده چو شعله از صنوبر
گلنار به کف صنوبران را
نراد طرب به مهره بازی
از دست، بنفش کرده ران را
در گوهر می زر است و یاقوت
تریاک، مزاج گوهران را
یاقوت و زرش مفرح آمد
جان داروی درد غم بران را
می درده و مهره نه به تعجیل
این ششدرهٔ ستم گران را
هرکس را جام در خورش ده
از سوخته فرق کن تران را
گر قطره رسد به بد دلان می
یک دریا ده دلاوران را
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توان گران را
شش پنج زنند برتران نقش
یک نقش رسد فرو تران را
چو جرعه فلک به خاک بوسی
خاکی شده جرعهٔ سران را
خاقانی خاک جرعه چین است
جام زر شاه کامران را
وز در دری نثار ساز است
شروان شه صاحب القران را
خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را
در گردن صفدران خزران
افکنده کمند خیزران را
دریا ز کفش غریق گوهر
او گوهر تاج گوهران را
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را
باکو به دعای خیرش امروز
ماند بسطام و خاوران را
باکو به بقاش باج خواهد
خزران و ری و زره گران را
شمشیرش از آسمان مدد یافت
فتح دربند و شابران را
گشتاسب معونت از پسر خواست
کاورد به دست دختران را
این قطعه کنم به مدح تضمین
کاستاد منم سخنوران را