عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
خط نارسته که در لعل لب جانان است
همچو زهری است که در زیر نگین پنهان است
خال مشکین تو از زلف دلاویزترست
خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است
قفل گردیدن دریاست نظر بستن من
مژه بر هم زدنم بال وپر طوفان است
زینهار از لب خندان به دل تنگ بساز
که گشاد تو چو تیر از گره پیکان است
کار بر زنده دلان چرخ نمی سازد تنگ
پسته هر چند که در پوست بود خندان است
سبز از آبله دست شود تخم امید
گر چه ظاهر سبب نشو و نما باران است
عمر پیران کهنسال به سرعت گذرد
رو به پستی چو نهد آب، سبک جولان است
یوسف افتاد گر از مکر زلیخا در بند
مصر از جوش خریدار به من زندان است
نیست از داغ غباری به دل من صائب
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است
همچو زهری است که در زیر نگین پنهان است
خال مشکین تو از زلف دلاویزترست
خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است
قفل گردیدن دریاست نظر بستن من
مژه بر هم زدنم بال وپر طوفان است
زینهار از لب خندان به دل تنگ بساز
که گشاد تو چو تیر از گره پیکان است
کار بر زنده دلان چرخ نمی سازد تنگ
پسته هر چند که در پوست بود خندان است
سبز از آبله دست شود تخم امید
گر چه ظاهر سبب نشو و نما باران است
عمر پیران کهنسال به سرعت گذرد
رو به پستی چو نهد آب، سبک جولان است
یوسف افتاد گر از مکر زلیخا در بند
مصر از جوش خریدار به من زندان است
نیست از داغ غباری به دل من صائب
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
این چه لطف است که با یار وفادار من است
که به من همسفر و خانه نگهدار من است
هر که را طبل رحیل از تپش دل باشد
در بیابان طلب قافله سالار من است
خواب در خلوت من حلقه بیرون درست
تا خیال تو انیس دل بیدار من است
فلک بی سروپا ذره شیدایی اوست
آفتابی که نهان در پس دیوار من است
محو دیدار ترا پای سفر در خواب است
ورنه این دایره ها مرکز پرگار من است
زشت را آینه صاف مکدر سازد
چه عجب دشمن اگر منکر اطوار من است؟
زان غباری که خط از روی تو انگیخته است
محنت روی زمین بر دل افگار من است
از تهیدستی خود شکوه ندارم صائب
خار صحرای قناعت گل بی خار من است
که به من همسفر و خانه نگهدار من است
هر که را طبل رحیل از تپش دل باشد
در بیابان طلب قافله سالار من است
خواب در خلوت من حلقه بیرون درست
تا خیال تو انیس دل بیدار من است
فلک بی سروپا ذره شیدایی اوست
آفتابی که نهان در پس دیوار من است
محو دیدار ترا پای سفر در خواب است
ورنه این دایره ها مرکز پرگار من است
زشت را آینه صاف مکدر سازد
چه عجب دشمن اگر منکر اطوار من است؟
زان غباری که خط از روی تو انگیخته است
محنت روی زمین بر دل افگار من است
از تهیدستی خود شکوه ندارم صائب
خار صحرای قناعت گل بی خار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۱
عشق سرمایه تسکین دل زار من است
خانه پرداز جهان خانه نگهدار من است
درد را طاقت من کسوت درمان پوشد
صندل جبهه من زدی رخسار من است
نیست در خلوت من پرتو منت را راه
شمع کاشانه من دیده بیدار من است
کشتی خالیم، آرام نمی دانم چیست
هر که باری ننهد بر دل من، بار من است!
نکند شعله بدل جامه ز رنگینی موم
می عبث در پی رنگینی رخسار من است
سخن تلخ به شیرینی جان می گیرم
هر که را هست زر قلب، خریدار من است
پا به دولت زند آن کس که زند پای به من
سایه بال هما سایه دیوار من است
آتش از گرمی افسانه من گوش گرفت
گوش هر خام کجا لایق اسرار من است؟
هر که گم کرد غمی، در دل من می یابد
وعده گاه غم عالم دل افگار من است
لامکان سیرتر از همت خویشم صائب
خویش را گم کند آن کس که طلبکار من است
خانه پرداز جهان خانه نگهدار من است
درد را طاقت من کسوت درمان پوشد
صندل جبهه من زدی رخسار من است
نیست در خلوت من پرتو منت را راه
شمع کاشانه من دیده بیدار من است
کشتی خالیم، آرام نمی دانم چیست
هر که باری ننهد بر دل من، بار من است!
نکند شعله بدل جامه ز رنگینی موم
می عبث در پی رنگینی رخسار من است
سخن تلخ به شیرینی جان می گیرم
هر که را هست زر قلب، خریدار من است
پا به دولت زند آن کس که زند پای به من
سایه بال هما سایه دیوار من است
آتش از گرمی افسانه من گوش گرفت
گوش هر خام کجا لایق اسرار من است؟
هر که گم کرد غمی، در دل من می یابد
وعده گاه غم عالم دل افگار من است
لامکان سیرتر از همت خویشم صائب
خویش را گم کند آن کس که طلبکار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
موج سنبل ز پریشانی پرواز من است
گل برافروخته شعله آواز من است
سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند
مخزن درد نهان و صدف راز من است
لامکان سیرتر از عشق بود همت من
چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است
منم آن سلسله جنبان نواهای غریب
که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است
می توان خواند ز پیشانی من راز جهان
جام جم داغ دل آینه پرداز من است
زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است
در شبستان حیا پردگی از ساز من است
چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم
صحبت تیره دلان سرمه آواز من است
نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند
همه از رهگذر کلک سخنساز من است
حرف مردم ز بدونیک نیارم به زبان
جای رحم است بر آن خصم که غماز من است
نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم
گر پر کاه بود، مانع پرواز من است
عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست
کف خاکستری از شعله آواز من است
شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب
داغ دامان گل از گریه غماز من است
گل برافروخته شعله آواز من است
سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند
مخزن درد نهان و صدف راز من است
لامکان سیرتر از عشق بود همت من
چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است
منم آن سلسله جنبان نواهای غریب
که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است
می توان خواند ز پیشانی من راز جهان
جام جم داغ دل آینه پرداز من است
زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است
در شبستان حیا پردگی از ساز من است
چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم
صحبت تیره دلان سرمه آواز من است
نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند
همه از رهگذر کلک سخنساز من است
حرف مردم ز بدونیک نیارم به زبان
جای رحم است بر آن خصم که غماز من است
نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم
گر پر کاه بود، مانع پرواز من است
عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست
کف خاکستری از شعله آواز من است
شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب
داغ دامان گل از گریه غماز من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
چشم پر خون، صدف گوهر یکدانه اوست
دل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوست
لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوست
هر دل خسته که خون می چکد از فریادش
می توان یافت که ناقوس صنمخانه اوست
بر لب هر که بود مهر خموشی جاوید
بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوست
این پریشان سفرانی که درین بادیه اند
همه را روی توجه به در خانه اوست
حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!
که شب هستی ما زنده به افسانه اوست
آن که سجاده اش از سینه بی کینه ماست
دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست
هر چراغی نکند دیده ما را روشن
ما و آن شمع که نه دایره و پروانه اوست
هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید
کاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوست
دام او می کند آزاد ز غم ها دل را
سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوست
این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است
بی قرار از اثر جلوه مستانه اوست
چاره دردسر هستی ناقص صائب
گر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوست
آشنایی که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معنی بیگانه اوست
دل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوست
لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوست
هر دل خسته که خون می چکد از فریادش
می توان یافت که ناقوس صنمخانه اوست
بر لب هر که بود مهر خموشی جاوید
بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوست
این پریشان سفرانی که درین بادیه اند
همه را روی توجه به در خانه اوست
حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!
که شب هستی ما زنده به افسانه اوست
آن که سجاده اش از سینه بی کینه ماست
دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست
هر چراغی نکند دیده ما را روشن
ما و آن شمع که نه دایره و پروانه اوست
هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید
کاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوست
دام او می کند آزاد ز غم ها دل را
سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوست
این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است
بی قرار از اثر جلوه مستانه اوست
چاره دردسر هستی ناقص صائب
گر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوست
آشنایی که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معنی بیگانه اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۳
هر که دارد نظری واله زیبایی توست
حلقه دام تو از چشم تماشایی توست
نیست هر چند در این سرو قدان کوتاهی
علم این صف آراسته رعنایی توست
این که هر طایفه ای قبله خاصی دارند
نیست بیجا، سببش جلوه هر جایی توست
مد احسان محیط تو رسا افتاده است
لاف یکتایی هر قطره ز یکتایی توست
گر چه در حجله نازست رخت پرده نشین
شور هر انجمن از انجمن آرایی توست
کیست بی پرده به خورشید نظر باز کند؟
چشم پوشیده ما حجت پیدایی توست
زلف چون سرکشی از شانه تواند کردن؟
نبض جان همه در پنجه گیرایی توست
موج بی جنبش دریا ره خوابیده بود
هر که را درد طلب هست ز جویایی توست
آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
در سیه خانه مغزی است که سودایی توست
از لطافت نتوان یافت کجا می باشی
جای رحم است بر آن کس که تماشایی توست
روزن از مهر جهانتاب بصیرت دارد
نور آگاهی ما پرتو بینایی توست
کیست صائب که به توحید تو گویا گردد؟
قوت بازوی کلکش ز توانایی توست
حلقه دام تو از چشم تماشایی توست
نیست هر چند در این سرو قدان کوتاهی
علم این صف آراسته رعنایی توست
این که هر طایفه ای قبله خاصی دارند
نیست بیجا، سببش جلوه هر جایی توست
مد احسان محیط تو رسا افتاده است
لاف یکتایی هر قطره ز یکتایی توست
گر چه در حجله نازست رخت پرده نشین
شور هر انجمن از انجمن آرایی توست
کیست بی پرده به خورشید نظر باز کند؟
چشم پوشیده ما حجت پیدایی توست
زلف چون سرکشی از شانه تواند کردن؟
نبض جان همه در پنجه گیرایی توست
موج بی جنبش دریا ره خوابیده بود
هر که را درد طلب هست ز جویایی توست
آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
در سیه خانه مغزی است که سودایی توست
از لطافت نتوان یافت کجا می باشی
جای رحم است بر آن کس که تماشایی توست
روزن از مهر جهانتاب بصیرت دارد
نور آگاهی ما پرتو بینایی توست
کیست صائب که به توحید تو گویا گردد؟
قوت بازوی کلکش ز توانایی توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
هر قدم سست کی از وادی ما آگاه است؟
دم شمشیر فنا جاده این راه است
لب بی آه به ماتمکده گردون نیست
این نه خط است به دور لب ساغر، آه است
گر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازد
از پریشانی من موی به موی آگاه است
در ره عشق کسی را خبر از منزل نیست
خضر این بادیه چون ریگ روان گمراه است
خست چرخ که صد جامه اطلس دارد
تا به حدی است که پیراهن یوسف چاه است
صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس
که به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
صائب از قافله عشق مدد می طلبد
یوسف طبع که عمری است اسیر چاه است
دم شمشیر فنا جاده این راه است
لب بی آه به ماتمکده گردون نیست
این نه خط است به دور لب ساغر، آه است
گر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازد
از پریشانی من موی به موی آگاه است
در ره عشق کسی را خبر از منزل نیست
خضر این بادیه چون ریگ روان گمراه است
خست چرخ که صد جامه اطلس دارد
تا به حدی است که پیراهن یوسف چاه است
صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس
که به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
صائب از قافله عشق مدد می طلبد
یوسف طبع که عمری است اسیر چاه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
که به سیب ذقنش چشم هوس دوخته است؟
که سهیل (از) عرق شرم برافروخته است
چون ز آتشکده دل به سلامت گذرد؟
آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته است
ما چو طاوس ز بال وپر خود در دامیم
دام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟
ترتیب کرد مرا عشق و به جایی نرسید
ابر نیسان چه کند، دانه ما سوخته است
خنده صبح به فانوس تجلی دارد
تا ز شمع رخت آیینه برافروخته است
در زبان آوری خانه ما حرفی نیست
نه چو طوطی سخن از آینه آموخته است
بوسه ای گر نربوده است ز یاقوت لبش
دهن لاله چرا تا به جگر سوخته است؟
آتش از خانه همسایه به همسایه فتد
صائب از پهلوی دل درد و غم اندوخته است
که سهیل (از) عرق شرم برافروخته است
چون ز آتشکده دل به سلامت گذرد؟
آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته است
ما چو طاوس ز بال وپر خود در دامیم
دام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟
ترتیب کرد مرا عشق و به جایی نرسید
ابر نیسان چه کند، دانه ما سوخته است
خنده صبح به فانوس تجلی دارد
تا ز شمع رخت آیینه برافروخته است
در زبان آوری خانه ما حرفی نیست
نه چو طوطی سخن از آینه آموخته است
بوسه ای گر نربوده است ز یاقوت لبش
دهن لاله چرا تا به جگر سوخته است؟
آتش از خانه همسایه به همسایه فتد
صائب از پهلوی دل درد و غم اندوخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
خط چرا در لب همچون شکرش سوخته است؟
از دم گرم که آب گهرش سوخته است؟
تا چه گستاخی ازان طوطی خط سرزده است
که لب چون شکرت بال و پرش سوخته است؟
هیچ اندیشه ز خورشید قیامت نکند
هر که از داغ عزیزی جگرش سوخته است
دیدن دامن تر چند شود دوزخ من؟
ای خوشا لاله که دامان ترش سوخته است
می زند موج ز خاکستر او آب حیات
هر دلی را که فروغ گهرش سوخته است
دل پر داغ من از سردی دوران، ماند
به درختی که ز سرما ثمرش سوخته است
اشک در پرده دل سوخت ز سوز جگرم
جای رحم است بر آن گل که زرش سوخته است
خنک آن سینه که از شعله بی پروایی
آرزوهای جهان در جگرش سوخته است
باز چون شعله جواله ندارد آرام
گر چه پروانه ما بال و پرش سوخته است
دوری بحر مرا سوخت، خوشا آن غواص
که نفس در دل بحر گهرش سوخته است
می رسد سوخته جانی به مراد دو جهان
که مراد دو جهان در نظرش سوخته است
این قدر داغ دل لاله جگر سوز نبود
بر دل گرم که یارب جگرش سوخته است؟
در طریقت کسی از گرمروان در پیش است
که درین راه، نفس بیشترش سوخته است
دامن دشت جنون بی اثر مجنون نیست
لاله دستی است که در زیر سرش سوخته است
گر چه یاقوت نمی سوزد از آتش صائب
لاله از آتش گلها جگرش سوخته است
از دم گرم که آب گهرش سوخته است؟
تا چه گستاخی ازان طوطی خط سرزده است
که لب چون شکرت بال و پرش سوخته است؟
هیچ اندیشه ز خورشید قیامت نکند
هر که از داغ عزیزی جگرش سوخته است
دیدن دامن تر چند شود دوزخ من؟
ای خوشا لاله که دامان ترش سوخته است
می زند موج ز خاکستر او آب حیات
هر دلی را که فروغ گهرش سوخته است
دل پر داغ من از سردی دوران، ماند
به درختی که ز سرما ثمرش سوخته است
اشک در پرده دل سوخت ز سوز جگرم
جای رحم است بر آن گل که زرش سوخته است
خنک آن سینه که از شعله بی پروایی
آرزوهای جهان در جگرش سوخته است
باز چون شعله جواله ندارد آرام
گر چه پروانه ما بال و پرش سوخته است
دوری بحر مرا سوخت، خوشا آن غواص
که نفس در دل بحر گهرش سوخته است
می رسد سوخته جانی به مراد دو جهان
که مراد دو جهان در نظرش سوخته است
این قدر داغ دل لاله جگر سوز نبود
بر دل گرم که یارب جگرش سوخته است؟
در طریقت کسی از گرمروان در پیش است
که درین راه، نفس بیشترش سوخته است
دامن دشت جنون بی اثر مجنون نیست
لاله دستی است که در زیر سرش سوخته است
گر چه یاقوت نمی سوزد از آتش صائب
لاله از آتش گلها جگرش سوخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
همچو زنجیر به هم ناله ما پیوسته است
شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است
شرط همراهی ما بی خبران ترک خودی است
هر که از خویش گسسته است به ما پیوسته است
نیست چون قافله ریگ روان آرامش
به زمینی که رگ و ریشه ما پیوسته است
چون گره هر که سر از جیب نیارد بیرون
می توان یافت به آن بند قبا پیوسته است
نیست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه
تا به منزل همه جا بانگ درا پیوسته است
زود چون سایه زادبار شود خاک نشین
دولت هر که به اقبال هما پیوسته است
به چه امید به آن زلف کنم چشم سیاه؟
چون گره، دانه به این دام بلا پیوسته است
دوری ذره ناچیز ز کوته نظری است
ورنه خورشید به هر ذره جدا پیوسته است
گر چه پروانه ما حلقه بیرون درست
رشته شمع به بال و پر ما پیوسته است
منزل سیل گرانسنگ بود سینه بحر
نشود خرج ره آن کس که به ما پیوسته است
موشکافان جهانند چو سوزن حیران
که سررشته جانها به کجا پیوسته است
بر سر تیغ تو عشاق چرا خون نکنند؟
این رگ ابر به دریای بقا پیوسته است
بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان
استخوان بندی دولت به هما پیوسته است
نیست ممکن یکی از جمله مردان نشود
صائب آن کس که به مردان خدا پیوسته است
شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است
شرط همراهی ما بی خبران ترک خودی است
هر که از خویش گسسته است به ما پیوسته است
نیست چون قافله ریگ روان آرامش
به زمینی که رگ و ریشه ما پیوسته است
چون گره هر که سر از جیب نیارد بیرون
می توان یافت به آن بند قبا پیوسته است
نیست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه
تا به منزل همه جا بانگ درا پیوسته است
زود چون سایه زادبار شود خاک نشین
دولت هر که به اقبال هما پیوسته است
به چه امید به آن زلف کنم چشم سیاه؟
چون گره، دانه به این دام بلا پیوسته است
دوری ذره ناچیز ز کوته نظری است
ورنه خورشید به هر ذره جدا پیوسته است
گر چه پروانه ما حلقه بیرون درست
رشته شمع به بال و پر ما پیوسته است
منزل سیل گرانسنگ بود سینه بحر
نشود خرج ره آن کس که به ما پیوسته است
موشکافان جهانند چو سوزن حیران
که سررشته جانها به کجا پیوسته است
بر سر تیغ تو عشاق چرا خون نکنند؟
این رگ ابر به دریای بقا پیوسته است
بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان
استخوان بندی دولت به هما پیوسته است
نیست ممکن یکی از جمله مردان نشود
صائب آن کس که به مردان خدا پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
خط سبزی که به گرد لب جانان گشته است
پی خضرست که بر چشمه حیوان گشته است
چهره نو خط ما روی مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان گشته است
طمع رحم ازان دشمن ایمان زودست
که به تیغ خط بیرحم مسلمان گشته است؟
وای بر عاشق بیچاره که هر حلقه خط
گرد رخساره او چشم نگهبان گشته است
ماه از هاله سر خود به گریبان برده است
تا خط سبز به گرد رخ جانان گشته است
خط که ارباب هوس را رقم نومیدی است
مد احسان من بی سر و سامان گشته است
به صف محشر اگر روی نهد می شکند
لشکر حسن تو هر چند پریشان گشته است
صائب از میوه جنت نخورد آب، دلش
دیده هر که بر آن سیب زنخدان گشته است
پی خضرست که بر چشمه حیوان گشته است
چهره نو خط ما روی مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان گشته است
طمع رحم ازان دشمن ایمان زودست
که به تیغ خط بیرحم مسلمان گشته است؟
وای بر عاشق بیچاره که هر حلقه خط
گرد رخساره او چشم نگهبان گشته است
ماه از هاله سر خود به گریبان برده است
تا خط سبز به گرد رخ جانان گشته است
خط که ارباب هوس را رقم نومیدی است
مد احسان من بی سر و سامان گشته است
به صف محشر اگر روی نهد می شکند
لشکر حسن تو هر چند پریشان گشته است
صائب از میوه جنت نخورد آب، دلش
دیده هر که بر آن سیب زنخدان گشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
خال زیر لب آن ماه لقا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
دل بی جرأت ما گوشه نشین ادب است
ورنه لعل لب او بوس ربا افتاده است
بی سرانجامتر از نقطه بی پرگارست
تا دل از حلقه زلف تو جدا افتاده است
بی سیاهی نتوان چشمه حیوان را یافت
خال در کنج لب یار بجا افتاده است
بی اشارت خم ابروی تو یک ساعت نیست
قبله ات شوختر از قبله نما افتاده است
نیک چون باز شکافی سر بی مغزی هست
هر کجا سایه ای از بال هما افتاده است
می کند رحم به آشفتگی ما صائب
هر که را کار به آن زلف دو تا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
دل بی جرأت ما گوشه نشین ادب است
ورنه لعل لب او بوس ربا افتاده است
بی سرانجامتر از نقطه بی پرگارست
تا دل از حلقه زلف تو جدا افتاده است
بی سیاهی نتوان چشمه حیوان را یافت
خال در کنج لب یار بجا افتاده است
بی اشارت خم ابروی تو یک ساعت نیست
قبله ات شوختر از قبله نما افتاده است
نیک چون باز شکافی سر بی مغزی هست
هر کجا سایه ای از بال هما افتاده است
می کند رحم به آشفتگی ما صائب
هر که را کار به آن زلف دو تا افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
از شکر خنده ات آتش به جهان افتاده است
این چه شورست که در عالم جان افتاده است؟
نیست در جاذبه عشق مرا کوتاهی
پله ناز تو بسیار گران افتاده است
گر چه از ناز مقیم است به یک جا دایم
همه جا سایه آن سرو روان افتاده است
نیست ممکن که چکیدن نرود از یادش
عرق از بس که به رویت نگران افتاده است
فیض خورشید جهانتاب ز بس عام شده است
ذره از هستی ناقص به گمان افتاده است
طاق ابروی تو در حلقه آهو چشمان
سست عهدست ولی سخت کمان افتاده است
درنیاید به بغل خرمنش از بسیاری
گر چه شکر لب من مور میان افتاده است
با لب تشنه ز کوثر به تغافل گذرد
هر که را آتش روی تو به جان افتاده است
غنچه منشین، گره خاطر ایام مشو
دو سه روزی که هوا بال فشان افتاده است
غفلت پیریم از عهد جوانی پیش است
خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
از لبش جای سخن عقد گهر می ریزد
هر که صائب چو صدف پاک دهان افتاده است
این چه شورست که در عالم جان افتاده است؟
نیست در جاذبه عشق مرا کوتاهی
پله ناز تو بسیار گران افتاده است
گر چه از ناز مقیم است به یک جا دایم
همه جا سایه آن سرو روان افتاده است
نیست ممکن که چکیدن نرود از یادش
عرق از بس که به رویت نگران افتاده است
فیض خورشید جهانتاب ز بس عام شده است
ذره از هستی ناقص به گمان افتاده است
طاق ابروی تو در حلقه آهو چشمان
سست عهدست ولی سخت کمان افتاده است
درنیاید به بغل خرمنش از بسیاری
گر چه شکر لب من مور میان افتاده است
با لب تشنه ز کوثر به تغافل گذرد
هر که را آتش روی تو به جان افتاده است
غنچه منشین، گره خاطر ایام مشو
دو سه روزی که هوا بال فشان افتاده است
غفلت پیریم از عهد جوانی پیش است
خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
از لبش جای سخن عقد گهر می ریزد
هر که صائب چو صدف پاک دهان افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
این نه غنچه است که گلزار به بار آورده است
که به ما نامه سربسته ز یار آورده است
بلبلان را به سر مشق جنون می آرد
خط سبزی که بناگوش بهار آورده است
می کند دیده نظارگیان را روشن
نسخه هایی که بهار از رخ یار آورده است
می توان یافت ز بوی خوش باد سحری
که شبیخون به سر زلف نگار آورده است
تا که دارد سر گلگشت گلستان، که بهار
از گل سرخ، طبقهای نثار آورده است
کوه را سر به بیابان دهد از تاب کمر
خوشخرامی که مرا بر سر کار آورده است
نیست ممکن که به پیراهن یوسف نرسد
دیده هر که چو یعقوب غبار آورده است
نه همین دار ز منصور برومند شده است
عشق بسیار ازین نخل به بار آورده است
گوشه ای هر که ازین عالم پرشور گرفت
کشتی خویش ز دریا به کنار آورده است
دم نشمرده محال است برآرد صائب
هر که در خاطر خود روز شمار آورده است
که به ما نامه سربسته ز یار آورده است
بلبلان را به سر مشق جنون می آرد
خط سبزی که بناگوش بهار آورده است
می کند دیده نظارگیان را روشن
نسخه هایی که بهار از رخ یار آورده است
می توان یافت ز بوی خوش باد سحری
که شبیخون به سر زلف نگار آورده است
تا که دارد سر گلگشت گلستان، که بهار
از گل سرخ، طبقهای نثار آورده است
کوه را سر به بیابان دهد از تاب کمر
خوشخرامی که مرا بر سر کار آورده است
نیست ممکن که به پیراهن یوسف نرسد
دیده هر که چو یعقوب غبار آورده است
نه همین دار ز منصور برومند شده است
عشق بسیار ازین نخل به بار آورده است
گوشه ای هر که ازین عالم پرشور گرفت
کشتی خویش ز دریا به کنار آورده است
دم نشمرده محال است برآرد صائب
هر که در خاطر خود روز شمار آورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
تا خط از لعل گهربار تو سر بر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
آتشم در جگر از چهره گلرنگ زده است
لب لعلش به کبابم نمک سنگ زده است
شیشه ام می شکند در جگر از حرف درشت
باز تا دشمن دل سخت چه بر سنگ زده است
صیقل جام به فریاد دل ما نرسید
که به دود جگر این آینه را زنگ زده است؟
نافه را مغز شد از عطسه پریشان امروز
که دگر دست در آن طره شبرنگ زده است؟
سینه ای پهن تر از دشت قیامت دارم
داغ در پهلوی هم، خیمه چرا تنگ زده است؟
دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد
بر لب ماست که صد قفل، دل تنگ زده است
همه دنبال هوس همسفر برق شدند
صائب ماست که بر پای طلب سنگ زده است
لب لعلش به کبابم نمک سنگ زده است
شیشه ام می شکند در جگر از حرف درشت
باز تا دشمن دل سخت چه بر سنگ زده است
صیقل جام به فریاد دل ما نرسید
که به دود جگر این آینه را زنگ زده است؟
نافه را مغز شد از عطسه پریشان امروز
که دگر دست در آن طره شبرنگ زده است؟
سینه ای پهن تر از دشت قیامت دارم
داغ در پهلوی هم، خیمه چرا تنگ زده است؟
دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد
بر لب ماست که صد قفل، دل تنگ زده است
همه دنبال هوس همسفر برق شدند
صائب ماست که بر پای طلب سنگ زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
بس که مژگان تو بر دیده روشن زده است
پرده دیده من کاغذ سوزن زده است
خون گل بند ز خاکستر بلبل نشود
دشنه ناله که بر سینه گلشن زده است؟
هر طرف می نگرم برق بلا جلوه گرست
آتش خوی ترا باز که دامن زده است؟
قسم سنگ ملامت به سر سخت من است
داغ تا سکه سودا به سر من زده است
تا تو ای مور به تاراج کمر می بندی
خویش را برق سبکسیر به خرمن زده است
شرری کرده جدا بهر دل من اول
هر که در روی زمین سنگ به آهن زده است
مشکل از صبح قیامت به خود آیم صائب
که ره هوش من آن نرگس پر فن زده است
پرده دیده من کاغذ سوزن زده است
خون گل بند ز خاکستر بلبل نشود
دشنه ناله که بر سینه گلشن زده است؟
هر طرف می نگرم برق بلا جلوه گرست
آتش خوی ترا باز که دامن زده است؟
قسم سنگ ملامت به سر سخت من است
داغ تا سکه سودا به سر من زده است
تا تو ای مور به تاراج کمر می بندی
خویش را برق سبکسیر به خرمن زده است
شرری کرده جدا بهر دل من اول
هر که در روی زمین سنگ به آهن زده است
مشکل از صبح قیامت به خود آیم صائب
که ره هوش من آن نرگس پر فن زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
موج خط حلقه بر آن عارض گلگون زده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
خط مشکین تو بسیار به خود پیچیده است
تا بر آن عارض گلرنگ شبیخون زده است
بی نیازست ز خلق آن که رسیده است به حق
فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خویش
از دل خاک برآورده و در خون زده است
پرده چشم غزال است سیه خانه او
آن پریزاد که راه دل مجنون زده است
موج دریای ملال است مه عید فلک
پی این نعل مگیرید که وارون زده است
تا قیامت دهد از سلطنت مجنون یاد
سکه داغ که بر لاله هامون زده است
عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل
بوسه از دور بر این مهر همایون زده است
می شمارند کنون بیخبران باد سموم
از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است
نیست در وادی مجنون اثر از نقش سراب
موج بیتابی عشق است که بیرون زده است
نیست یک جلوه کم از شاهد معنی صائب
که ره فاخته یک مصرع موزون زده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
خط مشکین تو بسیار به خود پیچیده است
تا بر آن عارض گلرنگ شبیخون زده است
بی نیازست ز خلق آن که رسیده است به حق
فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خویش
از دل خاک برآورده و در خون زده است
پرده چشم غزال است سیه خانه او
آن پریزاد که راه دل مجنون زده است
موج دریای ملال است مه عید فلک
پی این نعل مگیرید که وارون زده است
تا قیامت دهد از سلطنت مجنون یاد
سکه داغ که بر لاله هامون زده است
عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل
بوسه از دور بر این مهر همایون زده است
می شمارند کنون بیخبران باد سموم
از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است
نیست در وادی مجنون اثر از نقش سراب
موج بیتابی عشق است که بیرون زده است
نیست یک جلوه کم از شاهد معنی صائب
که ره فاخته یک مصرع موزون زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۸
دل من تیره ز بسیاری گفتار شده است
زین پریشان نفس آیینه من تار شده است
چون سیه روی نباشم، که ز بیمغزی ها
مد عمرم چو قلم صرف به گفتار شده است
همچو رهزن به دلش دیدن منزل بارست
هر که را درد طلب قافله سالار شده است
هست آگاه ز محرومی من از دیدار
طفل شوخی که تهیدست ز گلزار شده است
می گدازد چو مه چارده از دیده شور
ساغر هر که درین میکده سرشار شده است
نیست از دوزخم اندیشه که از شرم گناه
هر سر مو به تنم ابر گهربار شده است
چون سپندست سویدا به دلم بی آرام
خال تا گوشه نشین دهن یار شده است
تن به تسلیم و رضا ده که ازین خوش نفسان
خار در پیرهن من گل بی خار شده است
صائب از سنگ ملامت گله ای نیست مرا
کبک من مست ازین دامن کهسار شده است
زین پریشان نفس آیینه من تار شده است
چون سیه روی نباشم، که ز بیمغزی ها
مد عمرم چو قلم صرف به گفتار شده است
همچو رهزن به دلش دیدن منزل بارست
هر که را درد طلب قافله سالار شده است
هست آگاه ز محرومی من از دیدار
طفل شوخی که تهیدست ز گلزار شده است
می گدازد چو مه چارده از دیده شور
ساغر هر که درین میکده سرشار شده است
نیست از دوزخم اندیشه که از شرم گناه
هر سر مو به تنم ابر گهربار شده است
چون سپندست سویدا به دلم بی آرام
خال تا گوشه نشین دهن یار شده است
تن به تسلیم و رضا ده که ازین خوش نفسان
خار در پیرهن من گل بی خار شده است
صائب از سنگ ملامت گله ای نیست مرا
کبک من مست ازین دامن کهسار شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
در خرابات مغان آب حیات است سبیل
خشکی زهد مرا سد سکندر شده است
پای آزاده محال است که در گل ماند
بار دل مانع جولان صنوبر شده است
تا چه دیده است در آن چهره نو خط، کامروز
روی آیینه خراشیده ز جوهر شده است
از کلاه نمد فقر چه گلها چیند
سر هر کس که گرانبار ز افسر شده است
بر غزالان سبکسیر ز سوز نفسم
دامن دشت جنون دامن محشر شده است
شبنم از سعی به سر چشمه خورشید رسید
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
گرد هستی نفشانده است به سامان از خود
سالکی را که ز دریا کف پا تر شده است
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش
سینه هر که ز داغ تو منور شده است
آنچنان کز می گلرنگ به دور افتد جام
سر سودا زده از درد سبکتر شده است
تا به آن روی عرقناک نظر وا کرده است
سینه آینه گنجینه گوهر شده است
در محیطی که فلک کشتی طوفانی اوست
نیست غم صائب اگر دامن ما تر شده است
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
در خرابات مغان آب حیات است سبیل
خشکی زهد مرا سد سکندر شده است
پای آزاده محال است که در گل ماند
بار دل مانع جولان صنوبر شده است
تا چه دیده است در آن چهره نو خط، کامروز
روی آیینه خراشیده ز جوهر شده است
از کلاه نمد فقر چه گلها چیند
سر هر کس که گرانبار ز افسر شده است
بر غزالان سبکسیر ز سوز نفسم
دامن دشت جنون دامن محشر شده است
شبنم از سعی به سر چشمه خورشید رسید
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
گرد هستی نفشانده است به سامان از خود
سالکی را که ز دریا کف پا تر شده است
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش
سینه هر که ز داغ تو منور شده است
آنچنان کز می گلرنگ به دور افتد جام
سر سودا زده از درد سبکتر شده است
تا به آن روی عرقناک نظر وا کرده است
سینه آینه گنجینه گوهر شده است
در محیطی که فلک کشتی طوفانی اوست
نیست غم صائب اگر دامن ما تر شده است