عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
از سر من مغز را سودا برون می آورد
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند
سیر با استادگی در عالم بالا کند
از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود
تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند
درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است
هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند
منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است
شق زبان خامه لب بسته را گویا کند
می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه
قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند
می تواند کرد بر گردن فرازان سروری
هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند
نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای
سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند
این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام
نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند
شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم
گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
سیر با استادگی در عالم بالا کند
از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود
تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند
درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است
هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند
منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است
شق زبان خامه لب بسته را گویا کند
می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه
قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند
می تواند کرد بر گردن فرازان سروری
هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند
نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای
سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند
این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام
نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند
شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم
گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
هستی ظاهر حجاب قرب یزدان می شود
ذره اینجا پرده خورشید تابان می شود
در دل ما خاکساران عشق می گردد هوس
در سفال ما خس و خاشاک ریحان می شود
عشق را گر اختیاری هست در واقع، چرا
چون زلیخا بد کند یوسف به زندان می شود؟
کوه و صحرا آمد از شور جنون ما به تنگ
تنگ جا بر سفره اینجا از نمکدان می شود
در دیار ما که خودبینی حجاب مطلب است
چون شکست آیینه را طوطی سخندان می شود
هر که معراج فنا را صائب آرد در نظر
چون شرر از صحبت آتش گریزان می شود
ذره اینجا پرده خورشید تابان می شود
در دل ما خاکساران عشق می گردد هوس
در سفال ما خس و خاشاک ریحان می شود
عشق را گر اختیاری هست در واقع، چرا
چون زلیخا بد کند یوسف به زندان می شود؟
کوه و صحرا آمد از شور جنون ما به تنگ
تنگ جا بر سفره اینجا از نمکدان می شود
در دیار ما که خودبینی حجاب مطلب است
چون شکست آیینه را طوطی سخندان می شود
هر که معراج فنا را صائب آرد در نظر
چون شرر از صحبت آتش گریزان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
بی غرض چون شد سخن تأثیر دیگر می دهد
آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست
اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد
نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد
در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست
ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد
سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد
داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست
این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد
رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد
می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما
این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد
هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست
نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد
می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست
تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد
هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد
آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد
ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار
این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد
می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد
نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ
سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد
آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست
اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد
نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد
در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست
ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد
سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد
داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست
این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد
رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد
می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما
این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد
هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست
نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد
می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست
تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد
هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد
آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد
ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار
این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد
می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد
نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ
سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
درد را چون صاف در میخانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸
هر که جام می به روی دلستان بر سر کشید
آب کوثر در بهشت جاودان بر سر کشید
کرد هر کس خامشی در عالم آب اختیار
می تواند بحر را چون ماهیان بر سر کشید
مهر بر لب زن درین محفل که صاف باده را
کوزه سربسته در خم بی دهان بر سر کشید
جذبه عشق قوی بازو بلند افتاده است
بلبل ما ساغر گل در خزان بر سر کشید
می کند شور جنون هر سختیی را خوشگوار
سنگ را دیوانه چون رطل گران بر سر کشید
زخم خار از دیدن رخسار گلچین خوشترست
مرغ بی بال و پر ما آشیان بر سر کشید
رفت جان مضطرب در مهد آسایش به خواب
تا زخاموشی سپر تیغ زبان بر سر کشید
چون خمارآلود جام باده را بر سر کشد؟
آن ستمگر خون عاشق را چنان بر سر کشید
گرچه مرگ تلخ صائب ناگوار افتاده است
شد سبک هر کس که این رطل گران بر سر کشید
آب کوثر در بهشت جاودان بر سر کشید
کرد هر کس خامشی در عالم آب اختیار
می تواند بحر را چون ماهیان بر سر کشید
مهر بر لب زن درین محفل که صاف باده را
کوزه سربسته در خم بی دهان بر سر کشید
جذبه عشق قوی بازو بلند افتاده است
بلبل ما ساغر گل در خزان بر سر کشید
می کند شور جنون هر سختیی را خوشگوار
سنگ را دیوانه چون رطل گران بر سر کشید
زخم خار از دیدن رخسار گلچین خوشترست
مرغ بی بال و پر ما آشیان بر سر کشید
رفت جان مضطرب در مهد آسایش به خواب
تا زخاموشی سپر تیغ زبان بر سر کشید
چون خمارآلود جام باده را بر سر کشد؟
آن ستمگر خون عاشق را چنان بر سر کشید
گرچه مرگ تلخ صائب ناگوار افتاده است
شد سبک هر کس که این رطل گران بر سر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۶
زحسن شوخ طرفی دیده های تر نمی بندد
درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد
دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟
زبان شعله بیباک را صرصر نمی بندد
مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط
که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد
نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را
چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟
چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی؟
کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد
نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل
حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد
زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند
که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد
ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم
که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد
گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب
ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد
درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد
دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟
زبان شعله بیباک را صرصر نمی بندد
مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط
که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد
نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را
چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟
چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی؟
کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد
نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل
حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد
زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند
که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد
ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم
که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد
گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب
ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۶
دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟
کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد
از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل
که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد
نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل
دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟
زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد
هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد
دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن
که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد
چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟
که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد
زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟
که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را
کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد
کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد
از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل
که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد
نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل
دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟
زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد
هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد
دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن
که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد
چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟
که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد
زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟
که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را
کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۵
علایق دامن آزاده ما را نمی گیرد
کمند رشته مریم مسیحا را نمی گیرد
کجا مجنون ما گستاخ گیرد دامن لیلی؟
که از پاس ادب دامان صحرا را نمی گیرد
مرا ترساند از زخم زبان ناصح، نمی داند
که خس دامان سیل دشت پیما را نمی گیرد
مشو غافل زپاس وقت اگر آسودگی خواهی
که خواب روز جای خواب شبها را نمی گیرد
ندارد آرزو ره در دل آزاده ام صائب
زمین پاک من نخل تمنا را نمی گیرد
کمند رشته مریم مسیحا را نمی گیرد
کجا مجنون ما گستاخ گیرد دامن لیلی؟
که از پاس ادب دامان صحرا را نمی گیرد
مرا ترساند از زخم زبان ناصح، نمی داند
که خس دامان سیل دشت پیما را نمی گیرد
مشو غافل زپاس وقت اگر آسودگی خواهی
که خواب روز جای خواب شبها را نمی گیرد
ندارد آرزو ره در دل آزاده ام صائب
زمین پاک من نخل تمنا را نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
به مقدار بصیرت خاطر آگاه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۹
دل سنگین ترا هر که به انصاف آرد
می تواند به توجه پری از قاف آرد
هر که در پرده خورد خون جگر همچو غزال
ای بسا نافه سربسته که از ناف آرد
هرکه چون بحر تواند گهر از لب ریزد
به لب خود چه ضرورست کف لاف آرد؟
عشق پاک آینه چهره معشوق بود
مهر را صبح برون از نفس صاف آرد
بی اجل یاد کسی خلق به نیکی نکنند
مرگ این طایفه را بر سر انصاف آرد
غنچه می داشت اگر درد سخن، می بایست
بلبلان را به سراپرده الطاف آرد
صائب از کلک شکربار دل عالم برد
طوطیان را نتوانست به انصاف آرد
می تواند به توجه پری از قاف آرد
هر که در پرده خورد خون جگر همچو غزال
ای بسا نافه سربسته که از ناف آرد
هرکه چون بحر تواند گهر از لب ریزد
به لب خود چه ضرورست کف لاف آرد؟
عشق پاک آینه چهره معشوق بود
مهر را صبح برون از نفس صاف آرد
بی اجل یاد کسی خلق به نیکی نکنند
مرگ این طایفه را بر سر انصاف آرد
غنچه می داشت اگر درد سخن، می بایست
بلبلان را به سراپرده الطاف آرد
صائب از کلک شکربار دل عالم برد
طوطیان را نتوانست به انصاف آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۳
سالک امید نجات از دل روشن دارد
مرغ زیرک نظر از خانه به روزن دارد
هرکه با صدق عزیمت سفری گردیده است
خطر از راهنما بیش ز رهزن دارد
می برد راه به سررشته مقصود کسی
که دلی تنگتر از دیده سوزن دارد
صحبت سوختگان می برد از دلها زنگ
نظر آیینه ز گلزار به گلخن دارد
نبود گوهر شب تاب به روغن محتاج
به می ناب چه حاجت دل روشن دارد؟
هست صد پیرهن از سنگ دلش محکم تر
آن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارد
از غم جسم بود جان مجرد فارغ
طایر قدس چه حاجت به نشیمن دارد؟
هست بر سلسله زلف روان حکم نسیم
ناوک آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟
دست می بایدش اول ز سر خود شستن
هر که چون غنچه سر و برگ شکفتن دارد
خردسالی که منم واله و دیوانه او
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارد
نگه گرم تو با غیر ندارد کاری
هر چه دارد به من سوخته خرمن دارد
فرصت حرف نخواهی به لب خود دادن
گر بدانی که چه مقدار مکیدن دارد
جور بر عاشق بیدل ز مروت دورست
مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟
سخنی کز سر دردست کند دل را گرم
ناله صائب دل خسته شنیدن دارد
مرغ زیرک نظر از خانه به روزن دارد
هرکه با صدق عزیمت سفری گردیده است
خطر از راهنما بیش ز رهزن دارد
می برد راه به سررشته مقصود کسی
که دلی تنگتر از دیده سوزن دارد
صحبت سوختگان می برد از دلها زنگ
نظر آیینه ز گلزار به گلخن دارد
نبود گوهر شب تاب به روغن محتاج
به می ناب چه حاجت دل روشن دارد؟
هست صد پیرهن از سنگ دلش محکم تر
آن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارد
از غم جسم بود جان مجرد فارغ
طایر قدس چه حاجت به نشیمن دارد؟
هست بر سلسله زلف روان حکم نسیم
ناوک آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟
دست می بایدش اول ز سر خود شستن
هر که چون غنچه سر و برگ شکفتن دارد
خردسالی که منم واله و دیوانه او
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارد
نگه گرم تو با غیر ندارد کاری
هر چه دارد به من سوخته خرمن دارد
فرصت حرف نخواهی به لب خود دادن
گر بدانی که چه مقدار مکیدن دارد
جور بر عاشق بیدل ز مروت دورست
مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟
سخنی کز سر دردست کند دل را گرم
ناله صائب دل خسته شنیدن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۳
خانه دل به صفا از نظر بسته بود
فیض در کعبه مجاور ز در بسته بود
نیست آزاده روان را غم اسباب سفر
توشه و راحله ما کمر بسته بود
دیده بربند چو بادام درین باغ که مغز
یکی از پردگیان نظر بسته بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
شود از مهر خموشی دل خامش گویا
جوش می در جگر خم ز سر بسته بود
معنی از لفظ متین قدر و بها می گیرد
قیمت آب فزون در گهر بسته بود
قرب اگر می طلبی پاس نظر دار که باز
بر سر دست شهان از نظر بسته بود
نبرد آب گهر تشنگی از سوختگان
سایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟
چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرم
شیر را حکم روان بر شکر بسته بود
بلبل از خرده افسرده گل در نگرفت
عشق را دوزخ نقد از شرر بسته بود
هرکه را سیر مقامات بود در خاطر
به که پیوسته چو نی با کمر بسته بود
تا شوی راست، ز خود بار علایق بفشان
که دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بود
قسمت ما سخن سخت شد از روی گشاد
سنگ هرچند سزاوار در بسته بود
غنچه خسبی است به گل راهنما بلبل را
فتح ما در گره بال و پر بسته بود
فیض در غنچه مستور ز گل بیشترست
صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
فیض در کعبه مجاور ز در بسته بود
نیست آزاده روان را غم اسباب سفر
توشه و راحله ما کمر بسته بود
دیده بربند چو بادام درین باغ که مغز
یکی از پردگیان نظر بسته بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
شود از مهر خموشی دل خامش گویا
جوش می در جگر خم ز سر بسته بود
معنی از لفظ متین قدر و بها می گیرد
قیمت آب فزون در گهر بسته بود
قرب اگر می طلبی پاس نظر دار که باز
بر سر دست شهان از نظر بسته بود
نبرد آب گهر تشنگی از سوختگان
سایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟
چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرم
شیر را حکم روان بر شکر بسته بود
بلبل از خرده افسرده گل در نگرفت
عشق را دوزخ نقد از شرر بسته بود
هرکه را سیر مقامات بود در خاطر
به که پیوسته چو نی با کمر بسته بود
تا شوی راست، ز خود بار علایق بفشان
که دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بود
قسمت ما سخن سخت شد از روی گشاد
سنگ هرچند سزاوار در بسته بود
غنچه خسبی است به گل راهنما بلبل را
فتح ما در گره بال و پر بسته بود
فیض در غنچه مستور ز گل بیشترست
صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۸
فروغ گوهر چرخ از جلای دل باشد
صفای روی زمین در صفای دل باشد
مه تمام ز پهلوی خود خورد روزی
ز خوان خویش مهیا غذای دل باشد
به درد و داغ درین بوته گداز بساز
که دل چو آب شد آب بقای دل باشد
ز عقده های فلک کیست سربرون آرد
اگر نه ناخن مشکل گشای دل باشد
صباح عید بود از ستاره سوختگان
در آن مقام که نوروصفای دل باشد
به ساق عرش تواند رساند خوشه خویش
ز اشک و آه اگر آب وهوای دل باشد
نفس چگونه کشد جان درین نشیمن پست
اگر نه عالم بی منتهای دل باشد
چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقیم
کسی که در قدم رهنمای دل باشد
گداییی که به آن فخر می توان کردن
گدایی در دولتسرای دل باشد
زکوه قاف پریزاد را به دام آرد
به دست هر که کمند رسای دل باشد
سعادتی که ندارد شقاوت از دنبال
به زیر سایه بال همای دل باشد
بود سپهر برین حلقه برون درش
کسی که در حرم کبریای دل باشد
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که نه سپهر به زیر لوای دل باشد
مکن به قبله دل پشت خود که کعبه دل
قفای آینه خوش جلای دل باشد
به بیخودی گذرد روزگار اهل بهشت
بهشت اگر به صفای لقای دل باشد
کلید قفل اجابت درین بلند ایوان
به دست ناله مشکل گشای دل باشد
ز بیدلی نبود شکوه عشقبازان را
چه دولتی است که دلبر به جای دل باشد
ازان ز انجمن عشق بوی جان آید
که عود مجمرش از پاره های دل باشد
کمال مغز بود مطلب از رعایت پوست
وجود هر دو جهان از برای دل باشد
به آشنایی دل صائب از جهان جان برد
خوشا کسی که به جان آشنای دل باشد
صفای روی زمین در صفای دل باشد
مه تمام ز پهلوی خود خورد روزی
ز خوان خویش مهیا غذای دل باشد
به درد و داغ درین بوته گداز بساز
که دل چو آب شد آب بقای دل باشد
ز عقده های فلک کیست سربرون آرد
اگر نه ناخن مشکل گشای دل باشد
صباح عید بود از ستاره سوختگان
در آن مقام که نوروصفای دل باشد
به ساق عرش تواند رساند خوشه خویش
ز اشک و آه اگر آب وهوای دل باشد
نفس چگونه کشد جان درین نشیمن پست
اگر نه عالم بی منتهای دل باشد
چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقیم
کسی که در قدم رهنمای دل باشد
گداییی که به آن فخر می توان کردن
گدایی در دولتسرای دل باشد
زکوه قاف پریزاد را به دام آرد
به دست هر که کمند رسای دل باشد
سعادتی که ندارد شقاوت از دنبال
به زیر سایه بال همای دل باشد
بود سپهر برین حلقه برون درش
کسی که در حرم کبریای دل باشد
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که نه سپهر به زیر لوای دل باشد
مکن به قبله دل پشت خود که کعبه دل
قفای آینه خوش جلای دل باشد
به بیخودی گذرد روزگار اهل بهشت
بهشت اگر به صفای لقای دل باشد
کلید قفل اجابت درین بلند ایوان
به دست ناله مشکل گشای دل باشد
ز بیدلی نبود شکوه عشقبازان را
چه دولتی است که دلبر به جای دل باشد
ازان ز انجمن عشق بوی جان آید
که عود مجمرش از پاره های دل باشد
کمال مغز بود مطلب از رعایت پوست
وجود هر دو جهان از برای دل باشد
به آشنایی دل صائب از جهان جان برد
خوشا کسی که به جان آشنای دل باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۷
درین ریاض دلی را که آب می سازند
چو شبنم آینه آفتاب می سازند
دلی که داغ وکباب از فروغ عشق نشد
در آفتاب قیامت کباب می سازند
چه ساده اند گروهی که از هواجویی
ز بحر خانه جدا چون حباب می سازند
مده ز دست درین تنگنا عنان زنهار
که رشته را گره از پیچ وتاب می سازند
بیاض گردن اورا بتان آهوچشم
زمردمک نقط انتخاب می سازند
برآن گروه حلال است لاف خوش نفسی
که خون سوخته را مشک ناب می سازند
ز انقلاب خزان وبهارآزادند
جماعتی که ز گل با گلاب می سازند
خبر ز نشأه می نیست تن پرستان را
چو خم همین شکمی پرشراب می سازند
جماعتی که ز اسرار حکمت آگاهند
ز خشت خم چو فلاطون کتاب می سازند
به گریه صلح کن از گلرخان که دیده وران
ز آفتاب به چشم پرآب می سازند
جماعتی که نیند از حساب خود غافل
علی الحساب به روز حساب می سازند
خرابه ای است که خوشتر زبیت معمورست
تنی که از تپش دل خراب می سازند
به رنگ وبوی منه دل که عاقبت بینان
به آه گرم گل خود گلاب می سازند
فتاده است ره من به وادیی صائب
که دام خضر ز موج سراب می سازند
چو شبنم آینه آفتاب می سازند
دلی که داغ وکباب از فروغ عشق نشد
در آفتاب قیامت کباب می سازند
چه ساده اند گروهی که از هواجویی
ز بحر خانه جدا چون حباب می سازند
مده ز دست درین تنگنا عنان زنهار
که رشته را گره از پیچ وتاب می سازند
بیاض گردن اورا بتان آهوچشم
زمردمک نقط انتخاب می سازند
برآن گروه حلال است لاف خوش نفسی
که خون سوخته را مشک ناب می سازند
ز انقلاب خزان وبهارآزادند
جماعتی که ز گل با گلاب می سازند
خبر ز نشأه می نیست تن پرستان را
چو خم همین شکمی پرشراب می سازند
جماعتی که ز اسرار حکمت آگاهند
ز خشت خم چو فلاطون کتاب می سازند
به گریه صلح کن از گلرخان که دیده وران
ز آفتاب به چشم پرآب می سازند
جماعتی که نیند از حساب خود غافل
علی الحساب به روز حساب می سازند
خرابه ای است که خوشتر زبیت معمورست
تنی که از تپش دل خراب می سازند
به رنگ وبوی منه دل که عاقبت بینان
به آه گرم گل خود گلاب می سازند
فتاده است ره من به وادیی صائب
که دام خضر ز موج سراب می سازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۶
خرد به زور می ناب برنمی آید
کتان ز عهده مهتاب برنمی آید
درازدستی سنگ خطر اگر این است
سبوی هیچ کس از آب برنمی آید
دل غیور مرا شکوه اختیاری نیست
دهان زخم به خوناب بر نمی آید
در آن زمین که شهیدی به خون نغلطیده است
بهار لاله سیراب برنمی آید
اگر به آینه آفتاب سنگ خورد
ز چشم سخت فلک آب برنمی آید
ز شور ناله صائب ز خواب مخمل جست
هنوز چشم تو از خواب برنمی آید
کتان ز عهده مهتاب برنمی آید
درازدستی سنگ خطر اگر این است
سبوی هیچ کس از آب برنمی آید
دل غیور مرا شکوه اختیاری نیست
دهان زخم به خوناب بر نمی آید
در آن زمین که شهیدی به خون نغلطیده است
بهار لاله سیراب برنمی آید
اگر به آینه آفتاب سنگ خورد
ز چشم سخت فلک آب برنمی آید
ز شور ناله صائب ز خواب مخمل جست
هنوز چشم تو از خواب برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۷
عیش جهان به رند می آشام داده اند
خط مسلمی به لب جام داده اند
از بر گریز حادثه ریزند گل به جیب
آزادگان که ترک سرانجام داده اند
آسودگی ز خاطر نام آوران مجو
کاین منزلت به مردم گمنام داده اند
جمعی که حلقه بر در ابرام می زنند
با خود قرار تلخی دشنام داده اند
از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست
آن را که دانه از گره دام داده اند
مالیده اند بر لب خود خاک عاشقان
از دور بوسه گر به لب بام داده اند
ترسم ز بوسه لب ساقی کنند کم
بوسی که میکشان به لب جام داده اند
هرگز نصیب بوسه ربایان نگشته است
ما را حلاوتی که ز پیغام داده اند
عذرم بجاست پخته اگر دیر می شوم
شیر مرا ز صبح ازل خام داده اند
نقصان نکرده است کسی از ملایمت
قند از زبان چرب به بادام داده اند
تیغ فسان کشیده میدان جراتند
آنها که تن به سختی ایام داده اند
از خود گسستگان ز جان دست شسته را
در راه سیل لنگر آرام داده اند
جمعی که دیده اند سرانجام بیخودی
نقد حیات خویش به یک جام داده اند
پر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته است
هر سرو را که در چمن اندام داده اند
از شوق کعبه چشم تو کرده اند اگر سفید
منشین ز پا که جامه احرام داده اند
صائب چه فارغند ز اندیشه حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند
خط مسلمی به لب جام داده اند
از بر گریز حادثه ریزند گل به جیب
آزادگان که ترک سرانجام داده اند
آسودگی ز خاطر نام آوران مجو
کاین منزلت به مردم گمنام داده اند
جمعی که حلقه بر در ابرام می زنند
با خود قرار تلخی دشنام داده اند
از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست
آن را که دانه از گره دام داده اند
مالیده اند بر لب خود خاک عاشقان
از دور بوسه گر به لب بام داده اند
ترسم ز بوسه لب ساقی کنند کم
بوسی که میکشان به لب جام داده اند
هرگز نصیب بوسه ربایان نگشته است
ما را حلاوتی که ز پیغام داده اند
عذرم بجاست پخته اگر دیر می شوم
شیر مرا ز صبح ازل خام داده اند
نقصان نکرده است کسی از ملایمت
قند از زبان چرب به بادام داده اند
تیغ فسان کشیده میدان جراتند
آنها که تن به سختی ایام داده اند
از خود گسستگان ز جان دست شسته را
در راه سیل لنگر آرام داده اند
جمعی که دیده اند سرانجام بیخودی
نقد حیات خویش به یک جام داده اند
پر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته است
هر سرو را که در چمن اندام داده اند
از شوق کعبه چشم تو کرده اند اگر سفید
منشین ز پا که جامه احرام داده اند
صائب چه فارغند ز اندیشه حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۵
جان رمیده جسم گران را چه می کند
تیر ز شست جسته کمان را چه می کند
مژگان غبار آینه اهل حیرت است
محو رخ تو باغ جنان را چه می کند
چون مغز پخته شد شود از پوست بی نیاز
یکتای عشق هر دوجهان را چه می کند
لنگر حریف شورش دریای عشق نیست
دیوانه تو رطل گران را چه می کند
شکرخدا که نیست به کف اختیار ما
دست زکار رفته عنان را چه می کند
تن پروران به رشته جان بسته اند دل
از خود گسسته رشته جان را چه می کند
بالاتر از یقین وگمان است جای او
جویای او یقین وگمان را چه می کند
در راه عشق دام عمارت مکن به خاک
از لامکان گذشته مکان را چه می کند
صائب زبان خوش است پی عرض مدعا
بی مدعای عشق زبان را چه می کند
تیر ز شست جسته کمان را چه می کند
مژگان غبار آینه اهل حیرت است
محو رخ تو باغ جنان را چه می کند
چون مغز پخته شد شود از پوست بی نیاز
یکتای عشق هر دوجهان را چه می کند
لنگر حریف شورش دریای عشق نیست
دیوانه تو رطل گران را چه می کند
شکرخدا که نیست به کف اختیار ما
دست زکار رفته عنان را چه می کند
تن پروران به رشته جان بسته اند دل
از خود گسسته رشته جان را چه می کند
بالاتر از یقین وگمان است جای او
جویای او یقین وگمان را چه می کند
در راه عشق دام عمارت مکن به خاک
از لامکان گذشته مکان را چه می کند
صائب زبان خوش است پی عرض مدعا
بی مدعای عشق زبان را چه می کند