عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
رگ در تنت از پاکی گوهر نتوان یافت
در آینه صاف تو جوهر نتوان یافت
هر موی خط سبز ترا پیچش خاصی است
یک حرف درین صفحه مکرر نتوان یافت
نقشی به فریبندگی آن خط موزون
در سلسله موجه کوثر نتوان یافت
این فتنه که در نرگس نیلوفری توست
در پرده نه طارم اخضر نتوان یافت
غافل مشو از حسن خط یار که این دور
چون عهد جوانی است که دیگر نتوان یافت
تا شانه صفت سر ننهی در سر این کار
سر رشته آن زلف معنبر نتوان یافت
در جام می آویز که در عالم هستی
بی نشأه می، عالم دیگر نتوان یافت
راز دل عشاق چو خورشید عیان است
یک نامه پیچیده به محشر نتوان یافت
در فکر اثر باش که جز آینه امروز
شمعی به سر خاک سکندر نتوان یافت
گردن مکش از تیغ که جز حلقه فتراک
در خلد ره از رخنه دیگر نتوان یافت
تا بر دل صد پاره خود تنگ نگیری
چون غنچه گل، دامن پر زر نتوان یافت
در ابر تنک، جلوه خورشید عیان است
چون حسن ترا در ته چادر نتوان یافت؟
کوتاه زبان شو که ز دندان ندامت
زخمی به لب خامش ساغر نتوان یافت
امرو به جز کلک گهربار تو صائب
شاخی که دهد میوه گوهر نتوان یافت
در آینه صاف تو جوهر نتوان یافت
هر موی خط سبز ترا پیچش خاصی است
یک حرف درین صفحه مکرر نتوان یافت
نقشی به فریبندگی آن خط موزون
در سلسله موجه کوثر نتوان یافت
این فتنه که در نرگس نیلوفری توست
در پرده نه طارم اخضر نتوان یافت
غافل مشو از حسن خط یار که این دور
چون عهد جوانی است که دیگر نتوان یافت
تا شانه صفت سر ننهی در سر این کار
سر رشته آن زلف معنبر نتوان یافت
در جام می آویز که در عالم هستی
بی نشأه می، عالم دیگر نتوان یافت
راز دل عشاق چو خورشید عیان است
یک نامه پیچیده به محشر نتوان یافت
در فکر اثر باش که جز آینه امروز
شمعی به سر خاک سکندر نتوان یافت
گردن مکش از تیغ که جز حلقه فتراک
در خلد ره از رخنه دیگر نتوان یافت
تا بر دل صد پاره خود تنگ نگیری
چون غنچه گل، دامن پر زر نتوان یافت
در ابر تنک، جلوه خورشید عیان است
چون حسن ترا در ته چادر نتوان یافت؟
کوتاه زبان شو که ز دندان ندامت
زخمی به لب خامش ساغر نتوان یافت
امرو به جز کلک گهربار تو صائب
شاخی که دهد میوه گوهر نتوان یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۹
از ناخن دخل آنچه به رخسار سخن رفت
از کاوش غم بر دل بی کینه من رفت
زنهار خمش باش که چون خامه درین بزم
کم عمر شد آن کس که به دنبال سخن رفت
فریاد که گلبانگ پریشان من آخر
چون بوی گل از کیسه گلهای چمن رفت
با برگ خزان دیده چه سازد نفس سرد؟
ایمن شدم آن روز که رنگ از رخ من رفت
ز اقبال شکوفه است که در گلشن ایجاد
تا کرد نظرباز، در آغوش کفن رفت
بس خون که کند در جگر سوزن عیسی
خاری که ز راه تو به پای دل من رفت
شد کاسه دریوزه همه ناف غزالان
تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت
از سنگ، نگین چهره خراشیده برآید
آوازه لعل لب او تا به یمن رفت
از غیرت فکر چمن افروز تو صائب
گل، اشک جگرگون شد و از چشم چمن رفت
از کاوش غم بر دل بی کینه من رفت
زنهار خمش باش که چون خامه درین بزم
کم عمر شد آن کس که به دنبال سخن رفت
فریاد که گلبانگ پریشان من آخر
چون بوی گل از کیسه گلهای چمن رفت
با برگ خزان دیده چه سازد نفس سرد؟
ایمن شدم آن روز که رنگ از رخ من رفت
ز اقبال شکوفه است که در گلشن ایجاد
تا کرد نظرباز، در آغوش کفن رفت
بس خون که کند در جگر سوزن عیسی
خاری که ز راه تو به پای دل من رفت
شد کاسه دریوزه همه ناف غزالان
تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت
از سنگ، نگین چهره خراشیده برآید
آوازه لعل لب او تا به یمن رفت
از غیرت فکر چمن افروز تو صائب
گل، اشک جگرگون شد و از چشم چمن رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
ای زلف تو شیرازه دیوان قیامت
هم سلسله، هم سلسله جنبان قیامت
خاموشی و گفتار دهان تو دهد یاد
از بست و گشاد در دکان قیامت
چشم تو سیه خانه صحرای تجلی
خال دهنت مهر نمکدان قیامت
مژگان صف آرای تو همدوش صف حشر
ابروی تو هم پله میزان قیامت
دامان قیامت بود آن زلف پریشان
روی تو چراغ ته دامان قیامت
مانند در گوش تو شده تازه و سیراب
از صبح بناگوش تو ایمان قیامت
وقت است که در دیده خفاش گریزد
از شرم تو خورشید درخشان قیامت
شد صبح قیامت ز لب لعل تو پرشور
می خواست نمکدان چنین خوان قیامت
چون جلوه کنی از دو جهان گرد برآید
بسته است به دامان تو دامان قیامت
رسوایی معشوق نه جرمی است که بخشند
عاشق نبرد شکوه به دیوان قیامت
از راه خطرناک تو ای کعبه امید
یک منزل کوتاه، بیابان قیامت
صائب چه گشایی گره از طره دلدار؟
نگشوده کسی فال ز دیوان قیامت
هم سلسله، هم سلسله جنبان قیامت
خاموشی و گفتار دهان تو دهد یاد
از بست و گشاد در دکان قیامت
چشم تو سیه خانه صحرای تجلی
خال دهنت مهر نمکدان قیامت
مژگان صف آرای تو همدوش صف حشر
ابروی تو هم پله میزان قیامت
دامان قیامت بود آن زلف پریشان
روی تو چراغ ته دامان قیامت
مانند در گوش تو شده تازه و سیراب
از صبح بناگوش تو ایمان قیامت
وقت است که در دیده خفاش گریزد
از شرم تو خورشید درخشان قیامت
شد صبح قیامت ز لب لعل تو پرشور
می خواست نمکدان چنین خوان قیامت
چون جلوه کنی از دو جهان گرد برآید
بسته است به دامان تو دامان قیامت
رسوایی معشوق نه جرمی است که بخشند
عاشق نبرد شکوه به دیوان قیامت
از راه خطرناک تو ای کعبه امید
یک منزل کوتاه، بیابان قیامت
صائب چه گشایی گره از طره دلدار؟
نگشوده کسی فال ز دیوان قیامت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
قد تو کجا و قد رعنای قیامت
این جامه بلندست به بالای قیامت
ای از مژه شوخ صف آرای قیامت
وز زلف دلاویز دو بالای قیامت
در دامن کهسار کم از خنده کبک است
در پله تمکین تو غوغای قیامت
هم جنتی از چهره و هم دوزخی از خوی
نقدست در ایام تو سودای قیامت
خورشید تو چون از افق زلف برآید
ریزد عرق شرم ز سیمای قیامت
از داغ بود گرمی هنگامه دلها
خورشید بود انجمن آرای قیامت
در سینه ما سوختگان نم نتوان یافت
بی آب بود دامن صحرای قیامت
از شرم گنه بس که کشیدم به زمین خط
مسطر زده شد دامن صحرای قیامت
در سایه کوه گنه ما ز بلندی
آسوده بود خلق ز گرمای قیامت
از سینه آتش نفسان دود برآید
چون خامه صائب کند انشای قیامت
این جامه بلندست به بالای قیامت
ای از مژه شوخ صف آرای قیامت
وز زلف دلاویز دو بالای قیامت
در دامن کهسار کم از خنده کبک است
در پله تمکین تو غوغای قیامت
هم جنتی از چهره و هم دوزخی از خوی
نقدست در ایام تو سودای قیامت
خورشید تو چون از افق زلف برآید
ریزد عرق شرم ز سیمای قیامت
از داغ بود گرمی هنگامه دلها
خورشید بود انجمن آرای قیامت
در سینه ما سوختگان نم نتوان یافت
بی آب بود دامن صحرای قیامت
از شرم گنه بس که کشیدم به زمین خط
مسطر زده شد دامن صحرای قیامت
در سایه کوه گنه ما ز بلندی
آسوده بود خلق ز گرمای قیامت
از سینه آتش نفسان دود برآید
چون خامه صائب کند انشای قیامت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
این چه خط است و این چه رخسارست
این چه آیینه، این چه زنگارست
این چه خال، این چه گوشه ابرو
این چه مار، این چه مهره مارست
این چه ابروی سخت پیشانی
این چه لبهای نرم گفتارست
این چه چشم همیشه در خواب است
این چه شرم همیشه بیدارست
این چه تیغ زبان زهرآلود
این چه لعل لب شکربارست
این چه مژگان رخنه در دل کن
این چه چشم همیشه بیمارست
خانه هوش را به آب رساند
این چه پیشانی گهربارست
چشم بد دور ازان چمن که در او
مژه شوخ، خار دیوارست
به سخن های آتشین صائب
سوختی عالم، این چه گفتارست
این چه آیینه، این چه زنگارست
این چه خال، این چه گوشه ابرو
این چه مار، این چه مهره مارست
این چه ابروی سخت پیشانی
این چه لبهای نرم گفتارست
این چه چشم همیشه در خواب است
این چه شرم همیشه بیدارست
این چه تیغ زبان زهرآلود
این چه لعل لب شکربارست
این چه مژگان رخنه در دل کن
این چه چشم همیشه بیمارست
خانه هوش را به آب رساند
این چه پیشانی گهربارست
چشم بد دور ازان چمن که در او
مژه شوخ، خار دیوارست
به سخن های آتشین صائب
سوختی عالم، این چه گفتارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
می گلرنگ خونی رازست
لب ساغر خموش غمازست
دهن شیشه مغرب عقل است
لب پیمانه مشرق رازست
یک الف وار نیست گوشه امن
صفحه خاک، سینه بازست
عقل با عشق مشتبه نشود
ذره از آفتاب ممتازست
بلبل بوستان شوق ترا
شکن دام، بال پروازست
طور آخر گل از تجلی چید
کار افتادگان خداسازست
دل صائب ز شوق آب شده است
تشنه خاک پاک شیرازست
لب ساغر خموش غمازست
دهن شیشه مغرب عقل است
لب پیمانه مشرق رازست
یک الف وار نیست گوشه امن
صفحه خاک، سینه بازست
عقل با عشق مشتبه نشود
ذره از آفتاب ممتازست
بلبل بوستان شوق ترا
شکن دام، بال پروازست
طور آخر گل از تجلی چید
کار افتادگان خداسازست
دل صائب ز شوق آب شده است
تشنه خاک پاک شیرازست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۶
مژه ام جلوه گاه پروین است
گل خورشید طلعتان این است
سیب غبغب اگر به دست افتد
بهتر از صد انار یاسین است
کی توانی سبک به منزل رفت؟
سنگ راه تو خواب سنگین است
همه شب همچو دسته سنبل
خواب آشفته ام به بالین است
سنگداغ فروغ چهره اوست
کوه طوری که کوه تمکین است
می کند چهره ای، نگاه مرا
گل رویش ز بس که نگین است
شعر صائب نمی شود کاسد
همه وقت این متاع شیرین است
گل خورشید طلعتان این است
سیب غبغب اگر به دست افتد
بهتر از صد انار یاسین است
کی توانی سبک به منزل رفت؟
سنگ راه تو خواب سنگین است
همه شب همچو دسته سنبل
خواب آشفته ام به بالین است
سنگداغ فروغ چهره اوست
کوه طوری که کوه تمکین است
می کند چهره ای، نگاه مرا
گل رویش ز بس که نگین است
شعر صائب نمی شود کاسد
همه وقت این متاع شیرین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷
به که بر خود نبندد از دربان
در دولت به هر که باز شده است
کرده تا روی خود به درگه حق
صائب از خلق بی نیاز شده است
خطش از خال حقه باز شده است
خالش از خط زبان دراز شده است
چون سپر روی چرخ پرچین است
گره از جبهه که باز شده است؟
صف مژگانش در زبان بازی است
گر چه چشمش به خواب ناز شده است
نیست یک دل گشاده، حیرانم
که در فیض بر که باز شده است
خط مشکین او که ابجد ماست
بوالهوس را خط جواز شده است
رو به دریا نهاده بی لنگر
بی حضور آن که در نماز شده است
در دولت به هر که باز شده است
کرده تا روی خود به درگه حق
صائب از خلق بی نیاز شده است
خطش از خال حقه باز شده است
خالش از خط زبان دراز شده است
چون سپر روی چرخ پرچین است
گره از جبهه که باز شده است؟
صف مژگانش در زبان بازی است
گر چه چشمش به خواب ناز شده است
نیست یک دل گشاده، حیرانم
که در فیض بر که باز شده است
خط مشکین او که ابجد ماست
بوالهوس را خط جواز شده است
رو به دریا نهاده بی لنگر
بی حضور آن که در نماز شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
تا به دل تخم عشق کشته شده است
آه من در جگر برشته شده است
پا مزن بر حنای گریه من
که به خون جگر سرشته شده است
آدمیزاده من از خط سبز
تا نظر می فکنی فرشته شده است
زان میان پیچ و تابها دارم
که خدایا چگونه رشته شده است!
خال را چون سپند نیست قرار
تا ز می چهره ات برشته شده است
ندهم دل به نوخطان چه کنم
چون قلم بر سرم نوشته شده است
شد ز خط خال او دراز زبان
این گره را ببین که رشته شده است
برندارم نظر ز موی میان
سوزنم مبتلای رشته شده است
تا ز زانو نموده ام بالین
بسترم پر پر فرشته شده است
همچو خورشید نان من ز شفق
سالها شد به خون سرشته شده است
نسخه زلف و سنبل و ریحان
همه از روی هم نوشته شده است
نیست چون موج بیمم از طوفان
تا عنانم ز دست هشته شده است
صائب از نامه ام سبک مگذر
که به صد خون دل نوشته شده است
آه من در جگر برشته شده است
پا مزن بر حنای گریه من
که به خون جگر سرشته شده است
آدمیزاده من از خط سبز
تا نظر می فکنی فرشته شده است
زان میان پیچ و تابها دارم
که خدایا چگونه رشته شده است!
خال را چون سپند نیست قرار
تا ز می چهره ات برشته شده است
ندهم دل به نوخطان چه کنم
چون قلم بر سرم نوشته شده است
شد ز خط خال او دراز زبان
این گره را ببین که رشته شده است
برندارم نظر ز موی میان
سوزنم مبتلای رشته شده است
تا ز زانو نموده ام بالین
بسترم پر پر فرشته شده است
همچو خورشید نان من ز شفق
سالها شد به خون سرشته شده است
نسخه زلف و سنبل و ریحان
همه از روی هم نوشته شده است
نیست چون موج بیمم از طوفان
تا عنانم ز دست هشته شده است
صائب از نامه ام سبک مگذر
که به صد خون دل نوشته شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۲
در خون کشد نظر را حسنی که بی حجاب است
تیغ برهنه باشد رویی که بی نقاب است
می در جبین پاکان از شرم آب گردد
رخسار شرمگین را خط پرده حجاب است
با بد گهر میامیز تا بد گهر نگردی
حکم شراب دارد آبی که در شراب است
تاج سر بزرگی است دلجویی ضعیفان
دریای پاک گوهر همکاسه حباب است
ما شکوه ای نداریم از تنگدستی، اما
در ماه ناتمامی نقصان آفتاب است
از بیقراری ماست این خاکدان برونق
شیرازه بیابان از موجه سراب است
از سینه های روشن در مغز پی توان برد
در بند پوست باشد علمی که در کتاب است
در جای خویش دارد بد آبروی نیکان
شیرین ترست از جان تلخی چو در شراب است
مکتوب خشک صائب سوهان روح باشد
چون نیست چرب نرمی خط آیه عذاب است
تیغ برهنه باشد رویی که بی نقاب است
می در جبین پاکان از شرم آب گردد
رخسار شرمگین را خط پرده حجاب است
با بد گهر میامیز تا بد گهر نگردی
حکم شراب دارد آبی که در شراب است
تاج سر بزرگی است دلجویی ضعیفان
دریای پاک گوهر همکاسه حباب است
ما شکوه ای نداریم از تنگدستی، اما
در ماه ناتمامی نقصان آفتاب است
از بیقراری ماست این خاکدان برونق
شیرازه بیابان از موجه سراب است
از سینه های روشن در مغز پی توان برد
در بند پوست باشد علمی که در کتاب است
در جای خویش دارد بد آبروی نیکان
شیرین ترست از جان تلخی چو در شراب است
مکتوب خشک صائب سوهان روح باشد
چون نیست چرب نرمی خط آیه عذاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
از خود گذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟
با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز
گل گر پیاده باشد در بلبلان سوارست
دیوانه را ملامت اسباب خنده گردد
بر کبک مست سختی دامان کوهسارست
عاشق ز خاکساری بی بهره است از وصل
دیوار بوستان را از گل نصیب، خارست
تا دل برید ازان زلف از سر نهاد شوخی
چشم به خواب رفته است دامی که بی شکارست
از خون مرده صائب سنگین ترست خوابت
جایی که هر رگ سنگ چون نبض بیقرارست
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟
با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز
گل گر پیاده باشد در بلبلان سوارست
دیوانه را ملامت اسباب خنده گردد
بر کبک مست سختی دامان کوهسارست
عاشق ز خاکساری بی بهره است از وصل
دیوار بوستان را از گل نصیب، خارست
تا دل برید ازان زلف از سر نهاد شوخی
چشم به خواب رفته است دامی که بی شکارست
از خون مرده صائب سنگین ترست خوابت
جایی که هر رگ سنگ چون نبض بیقرارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۸
بود و نمود عاشق، از آب و تاب حسن است
گر ذره را وجودی است، از آفتاب حسن است
در بیخودی توان دید بی پرده روی مطلوب
از خویشتن گسستن بند نقاب حسن است
حسن آن بود که دایم بر یک قرار باشد
حسن مه دو هفته کی در حساب حسن است؟
از خنده رویی گل بلبل نگشت گستاخ
شرم و حیای عاشق بیش از حجاب حسن است
از حسن خط سیه مست گردید دیده من
بیهوشداروی عشق گرد کتاب حسن است
خوشتر بود ز سر جوش در کام عشقبازان
هر چند خط مشکین درد شراب حسن است
خال از شکسته پایی در کنج لب خزیده است
زلف از درازدستی مالک رقاب حسن است
تردستی مکافات شب در میان نباشد
ایام خط شبرنگ روز حساب حسن است
از خط شود یکی صد ناز و غرور خوبان
ریحان خط مشکین افسون خواب حسن است
ریحان سفال خود را کی تشنه می گذارد؟
سبزست بخت عاشق تا در رکاب حسن است
در هر نظر به رنگی آید ز پرده بیرون
زیر و زبر دل عشق از انقلاب حسن است
در چشم موشکافان سررشته امیدست
هر چند چین ابرو موج سراب حسن است
موی میان او را هر کس که دیده، داند
کاین پیچ و تاب عاشق از پیچ و تاب حسن است
از روی گرم خورشید گر خاک می شود زر
رنگ طلایی عشق از آفتاب حسن است
در دور خط ز خوبان ظلم است چشم بستن
خط حلقه حلقه چون شد عین شباب حسن است
از مهر تا به ذره زین آتشند بریان
تنها همین نه صائب داغ و کباب حسن است
گر ذره را وجودی است، از آفتاب حسن است
در بیخودی توان دید بی پرده روی مطلوب
از خویشتن گسستن بند نقاب حسن است
حسن آن بود که دایم بر یک قرار باشد
حسن مه دو هفته کی در حساب حسن است؟
از خنده رویی گل بلبل نگشت گستاخ
شرم و حیای عاشق بیش از حجاب حسن است
از حسن خط سیه مست گردید دیده من
بیهوشداروی عشق گرد کتاب حسن است
خوشتر بود ز سر جوش در کام عشقبازان
هر چند خط مشکین درد شراب حسن است
خال از شکسته پایی در کنج لب خزیده است
زلف از درازدستی مالک رقاب حسن است
تردستی مکافات شب در میان نباشد
ایام خط شبرنگ روز حساب حسن است
از خط شود یکی صد ناز و غرور خوبان
ریحان خط مشکین افسون خواب حسن است
ریحان سفال خود را کی تشنه می گذارد؟
سبزست بخت عاشق تا در رکاب حسن است
در هر نظر به رنگی آید ز پرده بیرون
زیر و زبر دل عشق از انقلاب حسن است
در چشم موشکافان سررشته امیدست
هر چند چین ابرو موج سراب حسن است
موی میان او را هر کس که دیده، داند
کاین پیچ و تاب عاشق از پیچ و تاب حسن است
از روی گرم خورشید گر خاک می شود زر
رنگ طلایی عشق از آفتاب حسن است
در دور خط ز خوبان ظلم است چشم بستن
خط حلقه حلقه چون شد عین شباب حسن است
از مهر تا به ذره زین آتشند بریان
تنها همین نه صائب داغ و کباب حسن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۱
هر خار این گلستان مفتاح دلگشایی است
هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است
هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است
هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است
هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود
هر خار این بیابان مژگان دلربایی است
هر لخت دل شهیدی است دست از حیات شسته
دامان اشک ریزان صحرای کربلائی است
آیینه خانه دل از زنگ اگر برآید
هر برگ سبز این باغ طوطی خوش نوایی است
آواره طلب را خضرست هر سیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدایی ا ست
تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است
هر جغد بی پر و بال در چشم خود همایی است
با دستگاه فردوس یک باغبان چه سازد؟
هر جزو حسن او را مشاطه جدایی است
هر چند قلزم عشق بر یک هواست دایم
در هر سر حبابی از شوق او هوایی است
دل چون ز پا نشیند، جان چون قرار گیرد؟
در هر شکنج زلفش هنگامه جدایی است
ای برق بی مروت، پا را شمرده بگذار
هر خار این بیابان رزق برهنه پایی است
تا عشق سایه افکند بر خامه تو صائب
مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوایی است
هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است
هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است
هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است
هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود
هر خار این بیابان مژگان دلربایی است
هر لخت دل شهیدی است دست از حیات شسته
دامان اشک ریزان صحرای کربلائی است
آیینه خانه دل از زنگ اگر برآید
هر برگ سبز این باغ طوطی خوش نوایی است
آواره طلب را خضرست هر سیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدایی ا ست
تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است
هر جغد بی پر و بال در چشم خود همایی است
با دستگاه فردوس یک باغبان چه سازد؟
هر جزو حسن او را مشاطه جدایی است
هر چند قلزم عشق بر یک هواست دایم
در هر سر حبابی از شوق او هوایی است
دل چون ز پا نشیند، جان چون قرار گیرد؟
در هر شکنج زلفش هنگامه جدایی است
ای برق بی مروت، پا را شمرده بگذار
هر خار این بیابان رزق برهنه پایی است
تا عشق سایه افکند بر خامه تو صائب
مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۵
به چشمم بی تو گلشن خارزارست
لب پیمانه تیغ آبدارست
شراب کهنه چون غوره است در چشم
گل امسال چون تقویم پارست
به هر سو رو کنم تیغ برهنه است
به هر جا پا گذارم نیش خارست
زمین در دور داغ من نمکزار
هوا در عهد زخمم مشکبارست
اگر زینسان شکست آید به کارم
خوشا آیینه کاندر زنگبارست
چرا بلبل به خاک و خون نغلطد؟
که نبض شاخ گل در دست خارست
ز اشکم در تب رشک است دریا
از آتش موج، نبض بیقرارست
همیشه عید باد در خرابات
ز می دست سبو دایم نگارست
بیا کز شوق آن لبهای میگون
گل خمیازه صد برگ از خمارست
به گل یک پشت ناخن نیست میلم
درین گلشن دلم پابست خارست
گلیم خود برآر از آب صائب
ترا با این گرانجانان چه کارست؟
لب پیمانه تیغ آبدارست
شراب کهنه چون غوره است در چشم
گل امسال چون تقویم پارست
به هر سو رو کنم تیغ برهنه است
به هر جا پا گذارم نیش خارست
زمین در دور داغ من نمکزار
هوا در عهد زخمم مشکبارست
اگر زینسان شکست آید به کارم
خوشا آیینه کاندر زنگبارست
چرا بلبل به خاک و خون نغلطد؟
که نبض شاخ گل در دست خارست
ز اشکم در تب رشک است دریا
از آتش موج، نبض بیقرارست
همیشه عید باد در خرابات
ز می دست سبو دایم نگارست
بیا کز شوق آن لبهای میگون
گل خمیازه صد برگ از خمارست
به گل یک پشت ناخن نیست میلم
درین گلشن دلم پابست خارست
گلیم خود برآر از آب صائب
ترا با این گرانجانان چه کارست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
شراب نامرادی بی خمارست
به قدر تلخی این می خوشگوارست
جواب خشک ازان لبهای سیراب
به کشت عاشقان ابر بهارست
ازان چشم تو رنجورست دایم
که هم بیمار و هم بیماردارست
ز چشم یار قانع شو به دیدن
که پرسش بر دل بیمار بارست
نمی خیزد سپند از جا ز حیرت
در آن محفل که آن آتش عذارست
صبا را منفعل دارد ز جولان
اگر چه بوی گل دامن سوارست
بود لازم غضب را دل سیاهی
پلنگ از خشم، دایم داغدارست
وصال آفتاب عالم افروز
نصیب شبنم شب زنده دارست
به نرمی کن زبان خصم کوتاه
که عاجز از نمد، دندان مارست
گذشتن مشکل است از سینه صافان
که در گل پای سرو از جویبارست
محک را از سیه رویی برآرد
زر سرخی که کامل در عیارست
رخ مقصود بی پرده است صائب
اگر آیینه دل بی غبارست
به قدر تلخی این می خوشگوارست
جواب خشک ازان لبهای سیراب
به کشت عاشقان ابر بهارست
ازان چشم تو رنجورست دایم
که هم بیمار و هم بیماردارست
ز چشم یار قانع شو به دیدن
که پرسش بر دل بیمار بارست
نمی خیزد سپند از جا ز حیرت
در آن محفل که آن آتش عذارست
صبا را منفعل دارد ز جولان
اگر چه بوی گل دامن سوارست
بود لازم غضب را دل سیاهی
پلنگ از خشم، دایم داغدارست
وصال آفتاب عالم افروز
نصیب شبنم شب زنده دارست
به نرمی کن زبان خصم کوتاه
که عاجز از نمد، دندان مارست
گذشتن مشکل است از سینه صافان
که در گل پای سرو از جویبارست
محک را از سیه رویی برآرد
زر سرخی که کامل در عیارست
رخ مقصود بی پرده است صائب
اگر آیینه دل بی غبارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
فلک نیلوفر دریای عشق است
زمین درد ته مینای عشق است
اگر روح است، اگر عقل است، اگر دل
شرار آتش سودای عشق است
اگر معموره کفرست، اگر دین
خراب سیل بی پروای عشق است
گریبان سپهر و دامن خاک
شکار پنجه گیرای عشق است
عنان سیر و دور آسمانها
به دست شوق آتش پای عشق است
چراغ بی زوال آفرینش
فروغ گوهر یکتای عشق است
فلک چون سایه با آن سربلندی
به خاک افتاده بالای عشق است
خرد هر چند مغز کاینات است
کف بی مغزی از دریای عشق است
دل رم کرده وحشی نژادان
غزال دامن صحرای عشق است
اگر صبح امیدی در جهان هست
بیاض گردن مینای عشق است
زر سرخ و سفید ماه و انجم
نثار فرق گردون سای عشق است
چه پروا دارد از شور قیامت؟
سر هر کس که پر غوغای عشق است
به خود کرده است روی هر دو عالم
چه در آیینه سیمای عشق است؟
دو عالم نقد جان بیعانه دادند
چه سودست این که با سودای عشق است
به خون هر دو عالم دست شستن
نه از ظلم است، از تقوای عشق است
زبان کلک صائب چون نسوزد؟
که عمری رفت در انشای عشق است
زمین درد ته مینای عشق است
اگر روح است، اگر عقل است، اگر دل
شرار آتش سودای عشق است
اگر معموره کفرست، اگر دین
خراب سیل بی پروای عشق است
گریبان سپهر و دامن خاک
شکار پنجه گیرای عشق است
عنان سیر و دور آسمانها
به دست شوق آتش پای عشق است
چراغ بی زوال آفرینش
فروغ گوهر یکتای عشق است
فلک چون سایه با آن سربلندی
به خاک افتاده بالای عشق است
خرد هر چند مغز کاینات است
کف بی مغزی از دریای عشق است
دل رم کرده وحشی نژادان
غزال دامن صحرای عشق است
اگر صبح امیدی در جهان هست
بیاض گردن مینای عشق است
زر سرخ و سفید ماه و انجم
نثار فرق گردون سای عشق است
چه پروا دارد از شور قیامت؟
سر هر کس که پر غوغای عشق است
به خود کرده است روی هر دو عالم
چه در آیینه سیمای عشق است؟
دو عالم نقد جان بیعانه دادند
چه سودست این که با سودای عشق است
به خون هر دو عالم دست شستن
نه از ظلم است، از تقوای عشق است
زبان کلک صائب چون نسوزد؟
که عمری رفت در انشای عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
به چشم من فلک یک چشمخانه است
که انسان مردمک، نور آن یگانه است
نباشد چون سبکرو توسن عمر؟
که هر موج نفس چون تازیانه است
بود در زیر لب، جان عاشقان را
که جای رفتنی بر آستانه است
گناهان را ز خردی سهل مشمار
که خرمنهای عالم دانه دانه است
چنان غفلت ترا مدهوش کرده است
که خواب مرگ در گوشت فسانه است
به غیر از آه، مکتوبی ندارم
چو آتش ترجمان من زبانه است
مکن بر عشق، آه بوالهوس حمل
که چون تیر هوایی بی نشانه است
ازان خورشید شد صائب جهانگیر
که از رخسار زرینش خزانه است
که انسان مردمک، نور آن یگانه است
نباشد چون سبکرو توسن عمر؟
که هر موج نفس چون تازیانه است
بود در زیر لب، جان عاشقان را
که جای رفتنی بر آستانه است
گناهان را ز خردی سهل مشمار
که خرمنهای عالم دانه دانه است
چنان غفلت ترا مدهوش کرده است
که خواب مرگ در گوشت فسانه است
به غیر از آه، مکتوبی ندارم
چو آتش ترجمان من زبانه است
مکن بر عشق، آه بوالهوس حمل
که چون تیر هوایی بی نشانه است
ازان خورشید شد صائب جهانگیر
که از رخسار زرینش خزانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۶
تا نافه زلف مجلس آراست
آهوی حواس، دشت پیماست
چشم تو شرابخانه دل
ابروی تو قبله تماشاست
قفل دل زنگ بسته ما
موقوف کلید بال عنقاست
اندیشه رزق، تنگ چشمی است
تا خرمن نه سپهر برجاست
از زیر سایه خیمه چرخ
مجنون مرا هوای صحراست
این دایره های آتشین سیر
سرگشته نقطه سویداست
نقشی به مراد اگر نشیند
بازی نخوری که آن نه از ماست:
کز پرتو دست جامه پیرا
سوزن در کار خویش بیناست
گر روی جهان ز ما بگردد
غم نیست چو روی عشق با ماست
سودای چنین که یاد دارد؟
جان باخته ایم و صرفه با ماست
هر فیض که می رسد به صائب
از روح پر از فتوح ملاست
آهوی حواس، دشت پیماست
چشم تو شرابخانه دل
ابروی تو قبله تماشاست
قفل دل زنگ بسته ما
موقوف کلید بال عنقاست
اندیشه رزق، تنگ چشمی است
تا خرمن نه سپهر برجاست
از زیر سایه خیمه چرخ
مجنون مرا هوای صحراست
این دایره های آتشین سیر
سرگشته نقطه سویداست
نقشی به مراد اگر نشیند
بازی نخوری که آن نه از ماست:
کز پرتو دست جامه پیرا
سوزن در کار خویش بیناست
گر روی جهان ز ما بگردد
غم نیست چو روی عشق با ماست
سودای چنین که یاد دارد؟
جان باخته ایم و صرفه با ماست
هر فیض که می رسد به صائب
از روح پر از فتوح ملاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
پیغام، نمکچش وصال است
دلخوش کن عاشقان خیال است
خورشید فلک سفید ابروست
خورشید تو عنبرین هلال است
هر جا که دل شکسته ای هست
ریحان خط ترا سفال است
خورشید ترا ز سایه خط
پیداست که اول زوال است
اندیشه چشم مشکبویان
آهوی قلمرو خیال است
رخساره آتشین او را
پروانه خانه زاد، خال است
با چشم تو آشنایی ما
می پنداری هزار سال است
غیر از لب جام نیست صائب
امروز لبی که بی سؤال است
دلخوش کن عاشقان خیال است
خورشید فلک سفید ابروست
خورشید تو عنبرین هلال است
هر جا که دل شکسته ای هست
ریحان خط ترا سفال است
خورشید ترا ز سایه خط
پیداست که اول زوال است
اندیشه چشم مشکبویان
آهوی قلمرو خیال است
رخساره آتشین او را
پروانه خانه زاد، خال است
با چشم تو آشنایی ما
می پنداری هزار سال است
غیر از لب جام نیست صائب
امروز لبی که بی سؤال است