عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
موج ما را شرم دریای‌ کرم
تا قیامت برنمی‌آرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق
لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت
سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست
تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است
پرتو خورشید می‌جوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط
بر حدوث اینجا نمی‌چربد قدم
هم کنار گوهر آسوده‌ست موج
در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست
پن سر افزود آنچه زان سرگشت‌کم
گردباد آسا درین صحرای وهم
می‌دود سر بر هوا سعی قدم
امتحان‌ گر سنگ و گل بر هم زند
فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس
می‌خورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی ‌کسب مایی و تویی است
قرب تحقیق اینکه می‌گویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست
می‌کند آیینه داری‌ها ستم
عالمی را از عدم دور افکند
این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون
شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام
دور می‌گردد عرق تا می‌تراود در مشام
بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من
چون شرار کاغذم خواهد تپیدن کرد رام
بی‌ندامت نیست عشق از آه ارباب هوس
شعله رخت ماتمی دارد ز دود چوب خام
جز عمل آیینه‌دار جوهر تحقیق نیست
امتحان تا محو باشد تیغ می‌بندد نیام
فهم صورت دیگر و ادراک معنی دیگر است
گوش می‌باشد ز چشم آینه حسن کلام
گر کمالت نیست از رنج زوال آسوده باش
ایمن است از کاستن تا ماه باشد ناتمام
خرمی می‌خواهی از افسرده طبعیها برآ
قدر دان بوی گل بودن نمی‌خواهد زکام
سوخت خلقی برامید پخته‌کاریها نفس
کیست تا فهمد که ماییم و همین سودای خام
عیش دنیا شور بازیگاه شیطانست و بس
چند باید بود محو انفعال از احتلام
فرصت نیرنگ هستی پر تنک سرمایه است
تا تو آغوشی ‌گشایی وصل می‌گردد پیام
بس که دارد گریه بر نومیدی نخجیر من
جای تخم اشک می‌ریزد گره از چشم دام
سوختم از برق نیرنگ برهمن زاده‌ای
کز رمیدن واکند آغوش گوید رام رام
ناز پروردی‌ که موج ‌گوهرش‌ گرد رم است
ترک تمکینش نبندد صورت از سعی خرام
تا دو روزی دام چیند رنگ بر عنقای ما
حلقه‌ای چند از پر طاووس بایدکرد وام
بیدل از سامان رنگ آیینه روشن کرده‌ایم
بود داغ شمع ما را تازگی موقوف شام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
سنگ راهم می‌خورد حرصی که دارد احتشام
روز اول طعمه از جزو نگین‌ کرده‌ست نام
خانه روشن کرده‌ای هشدار ای مغرور جاه
آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام
پختگی نتوان به دست آورد بی‌سعی فنا
غیر خاکستر خیال شعله هم خام است خام
تا سخن باقی بود درد است صهبای‌کمال
نیست غیر از خامشی چون صاف می‌گردد کلام
نامداران زخمی خمیازهٔ جمعیتند
سخت محروم است ناسور نگین از التیام
ذلتی در پردهٔ امید هرکس مُضمر است
کاسهٔ دریوزهٔ صیاد دارد چشم دام
بیخبر فال تماشا می‌زنی هشیار باش
شمع را واکردن چشم است داغ انتقام
به که ما و من به‌ گوش خامشی ریزد کسی
ورنه تا مژگان زدن افسانه می‌گردد تمام
طبع در نایابی مطلب سراپا شکوه است
تا بود از می تهی لبریز فریادست جام
بر نیاید شبهه در ملک یقین از انقلاب
روز روشن سایه را با شخص نتوان یافت رام
فکر استعداد خود کن فیض حرفی بیش نیست
صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام‌، شام
همت آزاد را بیدل ره و منزل یکی‌ست
نغمه را در جاده‌های تار می‌باشد مقام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
عمرها شد نقد دل بر چشم حیران است وام
آنچه می‌یابم به مینا می‌کنم تکلیف جام
از زبان بینواییهای دل غافل مباش
غنچه چندین تیغ خون‌آلود دارد در نیام
حسرت لعلی که پرواز آشیان بیخودی‌ست
می‌گشاید موج می بال نگاه از چشم جام
ناله‌ام یارب چسان خاطرنشین او شود
نامه خاموشی بیان‌، قاصد فراموشی پیام
هر چه دارد خانهٔ آیینه بیرنگ است و بس
محو افسون دلم‌، تمثال کو، حیرت‌ کدام
رهنورد زندگی را سعی پا درکار نیست
بعد ازین بر جا نشین و از نفس بشمار گام
تهمت آسودگی بر ما سبکروحان مبند
از صدا مشکل ‌که‌ گردد جلوه‌گر غیر از خرام
احتیاج ما هوس پیرایهٔ ابرام نیست
موج در گوهر زبانها دارد اما محو کام
اعتبارات جهان آیینه‌دار کاهش است
پهلوی خود می‌خورد نقش نگین از حرص نام
گر هوایی در سرت پیچیده است از خود برآ
خانهٔ ما آنسوی افلاک دارد پشت بام
عافیت خواهی قناعت‌ کن به وضع بیکسی
شمع این وبرانه فانوسی ندارد غیر شام
مورث‌ کفران نعمت هم وفور نعمت است
از طبیعت توسنی می‌آرد آب بی‌لجام
یک تأمل وار هم‌ کم نیست سامان حباب
وای بر مغرور وهمی ‌کز نفس خواهد دوام
نام را نقش نگین بیدل دلیل شهرت است
بیشتر پرواز دارد نالهٔ مرغان دام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۱
بیدست و پا به خاک ادب نقش بسته‌ام
در سایهٔ تأمل یادش نشسته‌ام
فریاد ما به‌گو ‌ش ترحم شنیدنی است
پربینوا چو نغمهٔ تارگسسته‌ام
ای کاش سعی بیخودیی داد ما دهد
بالی‌که داشت رنگ به حیرت شکسته‌ام
گوشی که بر فسانهٔ ما وا رسد کجاست
حرمان نصیب نالهٔ دلهای خسته‌ام
جمعیم چون حواس در آغوش یکنفس
گلهای چیدهٔ به همین رشته دسته‌ام
خجلت نیاز دعوی مجهول ماکه‌کرد
نگذشته زین سو آن سوی افلاک جسته‌ام
این است اگر عقوبت اسباب زندگی
از هول مرگ و وسوسهٔ حشر رسته‌ام
بیدل مپرس از ره هموار نیستی
بی چین ‌تر از نفس همه دامن شکسته‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
نیرنگ جلوه‌ای‌که به دل نقش بسته‌ام
طاووس می‌پرد به هوا رنگ جسته‌ام
با موج‌ گوهرم‌ گرو تاختن بجاست
من هم به سعی آبله دامن شکسته‌ام
افسون الفت دل جمعم مآثر است
چون بوی‌ گل به ‌غنچه توان بست دسته‌ام
موج‌گهر خمار تپیدن نمی‌کشد
برخاسته‌ست دل ز غبار نشسته‌ام
وضع سحر مطالعهٔ عبرت‌ست و بس
عالم‌ بهار دارد و من سینه خسته‌ام
در ضبط عیش جرأت خمیازه‌ات رساست
میدان کشیدن رگ ساز گسسته‌ام
بیدل به طوف دامن نازش چسان رسم
سعی غبار نم زدهٔ پر شکسته‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
با هیچکس حدیث نگفتن نگفته‌ام
درگوش خویش گفته‌ام و من نگفته‌ام
زان نور بی‌زوال که در پردهٔ دل است
با آفتاب آنهمه روشن نگفته‌ام
این دشت و در به ذوق چه خمیازه می‌کشد
رمز جهان جیب به دامن نگفته‌ام
گلها به خنده هرزه گریبان دریده‌اند
من حرفی از لب تو به ‌گلشن نگفته‌ام
موسی اگر شنیده هم از خود شنیده است
«‌انی انا اللهی‌»‌که به ایمن نگفته‌ام
آن نفخه‌ای کز او دم عیشی‌گشود بال
بوی کنایه داشت مبرهن نگفته‌ام
پوشیده‌دار آنچه به فهمت رسیده است
عریان مشو که جامه دریدن نگفته‌ام
ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید
با هرکسی همین خم‌گردن نگفته‌ام
در پردهٔ خیال تعین ترانه‌هاست
شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفته‌ام
هر جاست بندگی و خداوندی آشکار
جز شبههٔ خیال معین نگفته‌ام
افشای بی‌نیازی مطلب چه ممکن است
پرگفته‌ام ولی به شنیدن نگفته‌ام
این انجمن هنوز ز آیینه غافل است
حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام
افسانهٔ رموز محبت جنون نواست
هر چند بی‌لباس نهفتن نگفته‌ام
این ما و من‌ که شش‌جهت از فتنه‌اش پُر است
بیدل توگفته باشی اگر من نگفته‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
هستی نیاز دیده نمناک کرده‌ام
تا شمع سان جبین زعرق پاک کرده‌ام
راهم به کوچهٔ دگر است از رم نفس
زبن موج می سراغ رگ تاک‌کرده‌ام
تیغی به جادهٔ دم الفت نمی‌رسد
سیر هزار راه خطرناک کرده‌ام
دل از نفس نمی‌گسلد ربط آرزو
این رشته را خیال چه فتراک کرده‌ام
طاقت به دوش‌ کس ننهد بار احتیاج
وامانده‌ام که تکیه بر افلاک کرده‌ام
از ضعف پیریی ‌که سرانجام زندگی‌ست
دندان غلط به ریشهٔ مسواک کرده‌ام
پر بیدماغ فطرتم از سجده‌ام مپرس
سر بود گوهری که کنون خاک کرده‌ام
گرد شکستم از چه نخندد به روی‌کار
مزدوری قلمرو ادراک کرده‌ام
بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم
خطها به‌خون نوشته‌ام و پاک کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کرده‌ام
بلبلی از پر فشانیها چمن ‌گم کرده‌ام
حسرت جاوبد از نایابی مطلب مپرس
نارسایان آنچه می‌جویند من گم کرده‌ام
ای تمنا نوحه‌ کن بر کوشش بیحاصلم
جستجوها دارم اما یافتن گم کرده‌ام
هیچکس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد
تا سراغ رنگ می‌پرسم چمن‌ گم‌ کرده‌ام
می‌شدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو
لیک چون‌ گل دستگاه پر زدن گم کرده‌ام
روز و شب خون می‌خورم در پردهٔ بیطاقتی
گفت و گوی لالم و راه دهن‌ گم کرده‌ام
چون سپند از بی‌نواییهای من غافل مباش
ناله‌واری داشتم در سوختن گم کرده‌ام
یافتن ‌گم‌کردنی می‌خواهد اما چاره نیست
کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کرده‌ام
بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس
بیخودی می‌داند آن راهی که من گم کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده‌ام
آه ازین یوسف‌ که من در پیرهن ‌گم‌کرده‌ام
وحدت از یاد دویی اندوه‌ کثرت می‌کند
در وطن ز اندیشهٔ غربت وطن گم کرده‌ام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک
خویش را در نقش پای خویشتن‌ گم‌ کرده‌ام
از زبان دیگران درد دلم باید شنید
کز ضعیفها چو نی راه سخن‌ گم‌ کرده‌ام
موج دریا در کنارم از تک و پویم مپرس
آنچه من گم کرده‌ام نایافتن گم کرده‌ام
گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست
عالمی را در خیال آن دهن گم کرده‌ام
تا کجا یارب نوی دوزد گریبان مرا
چون گل اینجا یک جهان دلق کهن گم کرده‌ام
عمرها شد همچو نال خامه میپیچم به خوابش
پیکر چون رشته‌ای در پیرهن گم کرده‌ام
شوخی پرواز من رنگ بهار نازکیست
چون پر طاووس خود را در چمن‌ گم‌ کرده‌ام
چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی‌ام
اینقدر دانم‌ که چیزی هست و من‌ گم‌ کرده‌ام
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست
صد نگه چون شمع در هر انجمن‌ گم‌ کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
زان بهار ناز حیرانم چه سامان کرده‌ام
چون ‌گل امشب تا گریبان‌ گل به دامان‌ کرده‌ام
بوی ‌گل می‌آید از کیفیت پرواز من
بال و پر رنگ از نوای عندلیبان ‌کرده‌ام
بی نشانی مشربی دارم‌ که مانند نگاه
آینه در دستم و تمثال پنهان کرده‌ام
نقش این نه شیشه‌ گر یادم نباشد گو مباش
سیر مینایی دگر در طاق نسیان کرده‌ام
با شرار کاغذ عشرت گرو تاز وفاست
هر گه از خود رفته‌ام سیر چراغان ‌کرده‌ام
از جنون سامانی ‌کیفیت عنقا مپرس
آنقدر پوشیده‌ام خود را که عریان ‌کرده‌ام
بر که نالد فطرت از بیداد تشویش نفس
خانهٔ آیینه‌ای دارم که‌ ویران کرده‌ام
ز انتظار صبح باید بر چراغم خون‌ گریست
بهر یک لب خنده چندین اشک نقصان کرده‌ام
در غم نایابی مطلب ‌که جز وهمی نبود
سوده‌ام دستی که همت را پشیمان ‌کرده‌ام
جز غم سیل فنا دیگر چه باید خوردنم
از فضولی خویش را در دشت مهمان‌ کرده‌ام
ابر را گفتم چه باشد باعث سیرابی‌ات
گفت وقتی ‌گریه بر عاجز گیاهان کرده‌ام
بیدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش
نرگسستان چشمکی خس‌پوش مژگان‌ کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
به صد غبار درین دشت مبتلا شده‌ام
به دامن ‌که زنم دست از او جدا شده‌ام
جنون ‌به هر بن ‌مویم ‌خروش دیگر داشت
چه سرمه زد به خیالم که بی‌صدا شده‌ام
هنور ناله نی‌ام تا رسم به ‌گوش ‌کسی
به صد تلاش نفس آه نارسا شده‌ام
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش
اگر ندید که بی بال و پر رها شده‌ام
خضر ز گرد پراکنده چشم می‌پوشد
چه گمرهی‌ست که من ننگ رهنما شده‌ام
شرار سنگ به این شور فتنه پردازی
نبودم این همه کامروز خودنما شده‌ام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست
ز خنده منفعلم محرم حیا شده‌ام
به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن
ز قدردانی ناز غنی گدا شده‌ام
ز اتفاق تماشای این بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شده‌ام
چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی
ز زندگی خجلم از سر که وا شده‌ام
به هستی‌ام غم بست و گشاد دل خون‌کرد
ستمکش نفسم بند این قفا شده‌ام
مباش منکر بی‌دست و پایی‌ام بیدل
که رفته رفته درین دشت نقش پا شده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
ازکتاب آرزو بابی دگر نگشوده‌ام
همچو آه بیدلان سطری به خون آلوده‌ام
موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت
قدردان خود نی‌ام از بسکه با خود بوده‌ام
بی‌دماغی نشئهٔ اظهارم اما بسته‌اند
یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننموده‌ام
گر چراغ فطرت من پرتو آرایی‌ کند
می‌شود روشن سواد آفتاب از دوده‌ام
داده‌ام از دست دامان گلی کز حسرتش
رنگ‌ گردیده‌‌ست هر گه دست بر هم سوده‌ام
در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست
تا کجا منزل‌ کند گرد هوا فرسوده‌ام
بر چه امید است یارب اینقدر جان‌ کندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرموده‌ام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام
اینقدر یارب پر طاووس بالینم‌ که کرد
بسته‌ام صد چشم اما یک مژه نغنوده‌ام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست
خاک بر سرکرده باشم‌ گر به خویش افزوده‌ام
بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن فرسودگی آسوده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
بسکه بی روی تو لبریز ندامت بوده‌ام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده‌ام
از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن افسردگی آسوده‌ام
در خیالت حسرتی دارم به روی‌کار و بس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندوده‌ام
سودها دارد زیان من‌ که چون مینای می
هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزوده‌ام
هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زیر باری رفت من فرسوده‌ام
بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشوده‌ام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیموده‌ام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است
تا کجا منزل‌ کند گرد هوا آلوده‌ام
نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۵
بی ‌تو در هر جا جنون جوش ندامت بوده‌ام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود
دوش هرکس زیر باری رفت من فرسوده‌ام
در خیالت حسرتی دارم به روی‌ کاروبس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندوده‌ام
روزگار بی تمیزی خوش‌ که مانند نگاه
می‌روم از خویش و می‌دانم همان آسوده‌ام
سودها مزد زیان من‌ که چون مینای می
هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزوده‌ام
بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشوده‌ام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی‌ که من پیموده‌ام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستی‌ام
عمرها شد در لباس رنگم و ننموده‌ام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتایی‌اش
اینقدر دانم‌که آنجا هم همین من بوده‌ام
نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیده‌ام
جوهر آیینه یعنی موی آتش دیده‌ام
نادمیدن زین شبستان پاس ناموس حیاست
چون سحر عمریست خود را با نفس دزدیده‌ام
هر قدر پر می‌زنم پرواز محو بیخودی است
ازکجا یارب عنان رنگ گردانیده‌ام
تا ابد می‌بایدم خط بر شکست دل‌ کشید
در غبار موی چینی چون صدا لغزیده‌ام
جز ندامت چارهٔ درد سر اسباب نیست
صندل انشای ‌کف دست به هم ساییده‌ام
محو گردد کاش از آیینه‌ام نقش کمال
کز صفا تا جوهرم باقیست دامن چیده‌ام
صورت پیدایی و پنهانی سازم یکیست
هرکجایم چون صدا عریانیی پوشیده‌ام
زندگی یارب تماشاخانهٔ دیدار کیست
گل‌فروش صد چمن تعبیر خوابی دیده‌ام
غیررا درخلوت تحقیق معنی بارنیست
جز به ‌گوش ‌گل صدای بوی ‌گل نشنیده‌ام
صد قیامت رفته باشد تا ز خود یابم خبر
قاصدم لیک از جهان ناز برگردیده‌ام
پابه خاکم زن‌ که مژگان غبارم وا شود
گر تو بیدارم نسازی تا ابد خوابیده‌ام
بیدل از بی دست‌وپاییهای من غافل مباش
چون ضعیفی گوشمال گردن بالیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۷
چون تپش در دل نفس دزدیده‌ام
موجم اما در گهر لغزیده‌ام
مستی‌ام از مشرب میناگری‌ست
هر قدر بالیده‌ام کاهیده‌ام
رفتن رنگم به آن کو می‌برد
از که راه خانه‌ات پرسیده‌ام
حیرتم آیینهٔ تحقیق نیست
اینقدر دانم که چیزی دیده‌ام
فطرت شمع از گدازم روشن است
سوختن را آبرو فهمیده‌ام
عالم رنگست سر تا پای من
در خیالت گرد خود گردیده‌ام
چون سحر از وحشتم غافل مباش
تا گریبان دامن از خود چیده‌ام
کسوت هستی چه دارد جز نفس
از همین تار اینقدر بالیده‌ام
رنگ تا باقیست آزادی‌کجاست
بهر خود چون‌گل نفس دزدیده‌ام
عمرها شد از خم دیوار عجز
سایه پیدا کرده‌ام خوابیده‌ام
شرم هستی از خود آگاهم نخواست
تا شدم عریان مژه پوشیده‌ام
بیدل افسون کری هم عالمی است
گوشم اما حرف کس نشنیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیده‌ام
صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیده‌ام
طمطراق گفتگوی بی‌اثر فهمیدنی‌ست
کاروانی چند آواز جرس بالیده‌ام
انفعال همتم‌، ننگ جهان فطرتم
آرزویی در دماغ بوالهوس بالیده‌ام
در خرابات ظهورم نام هستی تهمتی‌ست
چون حباب جرم مینا بی‌نفس بالیده‌ام
سوختن هم مفت فرصت بود اما مایه‌کو
پهلوی خشکی به قدر یک دو خس بالیده‌ام
هر غباری در هوای دامنی پر می‌زند
من هم ای حسرت‌کشان زین دسترس بالیده‌ام
ناله‌ام اما نمی‌گنجم درین نه انجمن
یارب این مقدار در یاد چه کس بالیده‌ام
غیر دریا چیست افسون مایهٔ ناز حباب
می‌درم پیراهنت بر خود ز بس بالیده‌ام
بیدل از ساز ضعیفیهای من غافل مباش
صور می‌خندد طنینی کز مگس بالیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
دوش چون نی سطر دردی می‌چکید از خامه‌ام
ناله‌ها خواهد پر افشاند ازگشاد نامه‌ام
شمع را جز سوختن آینه‌دار هوش نیست
پنبهٔ گوشست یکسر سوز این هنگامه‌ام
تا به‌ کی باشد هوس محوکشاکشهای ناز
داغ‌کرد اندیشهٔ رد و قبول عامه‌ام
قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست
ورنه من در مکتب بی‌دانشی علامه‌ام
پیش من نه آسمان پشمی ندارد درکلاه
می‌دهد زاهد فریب عصمت عمامه‌ام
لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود
فکر معنیهای نازک کرد نال خامه‌ام
تا به‌کی پوشد نفس عریان تنیهای مرا
بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامه‌ام
بیدل از یوسف دماغ بی‌نیاز من پراست
انفعال بوی پیراهن ندارد شامه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۷
قصهٔ دیوانگان دارد سراسر نامه‌ام
می‌تراود شور زنجیر از صریر خامه‌ام
دیگ زهدی در ادبگاه خموشی پخته‌ام
زبر سرپوش حباب از گنبد عمامه‌ام
در فراقت خواستم درد دلی انشا کنم
جوش زد خون پرده‌های دیده اشک از نامه‌ام
مشق راحت نیست مژگانی‌ که می‌آرم بهم
بی‌رخت خط می‌کشد بر لوح هستی خامه‌ام
طاقت شور دماغ من ندارد کاینات
می‌زند آتش به عالم گرمی هنگامه‌ام
برنمی‌دارد دماغ وحدتم رنگ دویی
غنچه سان کرده‌است بوی خود معطر شامه‌ام
معنی‌ام اجزای بیرنگی‌ست بیدل چون حباب
اینقدرها شوخی اظهار دارد خامه‌ام