عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۳
گاه خرد جوهرم، گاه جنون خودم
انجمن جلوهٔ بوقلمون خودم
صبح بهار دلم لیک ز کمفرصتی
تا نفسی گل کند گرد برون خودم
شور چمن دادهام کوچهٔ زنجیر را
تا به بهار جنون راهنمون خودم
صید بتان کردهام از نگه حیرتی
زین عمل آیینهسان داغ فسون خودم
تنگی آغوش دل سوخت پر افشانیام
الفت این آشیان کرد زبون خودم
گر نبود زندگی رنج هوسها کراست
در خور آب بقا تشنهٔ خون خودم
تالب جرات نفس مایل اظهار نیست
غنچه صفت مرهم زخم درون خودم
خلوت آیینهام موج پری میزند
اینکه توام دیدهای نقش برون خودم
تا به ثریا رسید آبلهٔ پای من
اینقدر افسردهٔ همت دون خودم
در خور ظرف خیال حوصله دارد حباب
بیدل دریاکش جام نگون خودم
انجمن جلوهٔ بوقلمون خودم
صبح بهار دلم لیک ز کمفرصتی
تا نفسی گل کند گرد برون خودم
شور چمن دادهام کوچهٔ زنجیر را
تا به بهار جنون راهنمون خودم
صید بتان کردهام از نگه حیرتی
زین عمل آیینهسان داغ فسون خودم
تنگی آغوش دل سوخت پر افشانیام
الفت این آشیان کرد زبون خودم
گر نبود زندگی رنج هوسها کراست
در خور آب بقا تشنهٔ خون خودم
تالب جرات نفس مایل اظهار نیست
غنچه صفت مرهم زخم درون خودم
خلوت آیینهام موج پری میزند
اینکه توام دیدهای نقش برون خودم
تا به ثریا رسید آبلهٔ پای من
اینقدر افسردهٔ همت دون خودم
در خور ظرف خیال حوصله دارد حباب
بیدل دریاکش جام نگون خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۴
گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم
زلف نیام از چه رو دام جنون خودم
شعلهٔ یاقوت من در غم پرواز سوخت
رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم
با نگه آشنا انجمن الفتم
از دل وحشت غبار دشت جنون خودم
سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس
ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم
عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگی نبست
همچو گل از بیکسی دست به خون خودم
هستی موهوم نیست غیر طلسم فریب
تا نفس آیینه است محو فسون خودم
کیست برد از کفم دامن افتادگی
سایهام و عاشق بخت نگون خودم
قطرهٔ این بحر را ظاهر و باطن یکی است
هم ز برون دیدنیست آنچه درون خودم
بیدل ازبن طبع سست وحشی اندیشه را
رام سخن کردهام صید فنون خودم
زلف نیام از چه رو دام جنون خودم
شعلهٔ یاقوت من در غم پرواز سوخت
رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم
با نگه آشنا انجمن الفتم
از دل وحشت غبار دشت جنون خودم
سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس
ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم
عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگی نبست
همچو گل از بیکسی دست به خون خودم
هستی موهوم نیست غیر طلسم فریب
تا نفس آیینه است محو فسون خودم
کیست برد از کفم دامن افتادگی
سایهام و عاشق بخت نگون خودم
قطرهٔ این بحر را ظاهر و باطن یکی است
هم ز برون دیدنیست آنچه درون خودم
بیدل ازبن طبع سست وحشی اندیشه را
رام سخن کردهام صید فنون خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
درین گلشن نه بویی دیدم و نی رنگ فهمیدم
چو شبنم حیرتی گل کردم و آیینه خندیدم
گشود از نفی خویشم پردهٔ اثبات بیرنگی
پری در جلوه آمد تا شکست شیشه نالیدم
ز موهومی به دل راهی نبردم آه محرومی
شدم عکس و برون خانهٔ آیینه خوابیدم
تحیر پیشم آمد ای سرشک از یاد دیداری
تو راهی باش من بر جوهر آیینه پیچیدم
چو صبح از برگ ساز بیکسیهایم چه میپرسی
غباری داشتم بر روی زخم خویش پاشیدم
خوشا آیینه داربهای عرض ناز معشوقان
بهارش گل نشان بود و من از خود رنگ پیچیدم
درین محفل که خجلت مایه است اسباب پیدایی
چو اشک از چهرهٔ هستی عرقواری تراویدم
غبارم داشت سطری چند تحریر پریشانی
به مهر گردباد امروز مکتوبش رسانیدم
ز چندین پیرهن بر قامت موزون عریانی
لباس عافیت چسبان ندیدم چشم پوشیدم
مرا از وهم عقبا سخت میترسانی ای واعظ
به این تمهید اگر مردی برآر از ملک امیدم
ز فرق و امتیاز و کعبه و دیرم چه میپرسی
اسیر عشق بودم هر چه پیش آمد پرستیدم
خموشی در فضای دل صفا میپرورد بیدل
غباری داشت گفتوگو نفس در خویش دزدیدم
چو شبنم حیرتی گل کردم و آیینه خندیدم
گشود از نفی خویشم پردهٔ اثبات بیرنگی
پری در جلوه آمد تا شکست شیشه نالیدم
ز موهومی به دل راهی نبردم آه محرومی
شدم عکس و برون خانهٔ آیینه خوابیدم
تحیر پیشم آمد ای سرشک از یاد دیداری
تو راهی باش من بر جوهر آیینه پیچیدم
چو صبح از برگ ساز بیکسیهایم چه میپرسی
غباری داشتم بر روی زخم خویش پاشیدم
خوشا آیینه داربهای عرض ناز معشوقان
بهارش گل نشان بود و من از خود رنگ پیچیدم
درین محفل که خجلت مایه است اسباب پیدایی
چو اشک از چهرهٔ هستی عرقواری تراویدم
غبارم داشت سطری چند تحریر پریشانی
به مهر گردباد امروز مکتوبش رسانیدم
ز چندین پیرهن بر قامت موزون عریانی
لباس عافیت چسبان ندیدم چشم پوشیدم
مرا از وهم عقبا سخت میترسانی ای واعظ
به این تمهید اگر مردی برآر از ملک امیدم
ز فرق و امتیاز و کعبه و دیرم چه میپرسی
اسیر عشق بودم هر چه پیش آمد پرستیدم
خموشی در فضای دل صفا میپرورد بیدل
غباری داشت گفتوگو نفس در خویش دزدیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۸
سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم
به حیرت رفت چندانی که من هم محو گردیدم
به ذوق وحشتی از خود تهی کردم جهانی را
جنون چندین نیستان کاشت تا یک ناله دزدیدم
به عریانی خیالم ناز چندین پیرهن دارد
سواد فقر پروردهست یکسر در شب عیدم
ز افسون نفس بر خود نبستم تهمت هستی
شعاعی رشته پیدا کرد بر خورشید پیچیدم
ندامت در خور گل کردن آگاهی است اینجا
کف افسوس گردید آنقدر چشمی که مالیدم
نی این محفلم از ساز عیش من چه میپرسی
به صد حسرت لبی وا کردم اما ناله خندیدم
به شوخی گردشی از چشم تصویرم نمیآید
که من در خانهٔ نقاش پیش از رنگ گردیدم
ز آتش گل نکرد افسانهٔ یأس سپند من
تپیدن با دلم حرف وداعی داشت نالیدم
نه آهنگی است نی سازم نه انجامی نه آغازم
به فهم خویش مینازم نمیدانم چه فهمیدم
اگر خود را تو میدانم و گر غیر تو میخوانم
به حکم عجز حیرانم چه تحقیق و چه تقلیدم
چراغ حسرت دیدار خاموشی نمیداند
تحیر ناله بود اما من بیهوش نشنیدم
ندانم سایهٔ سرو روان کیستم بیدل
به رنگی رفتهام از خود که پنداری خرامیدم
به حیرت رفت چندانی که من هم محو گردیدم
به ذوق وحشتی از خود تهی کردم جهانی را
جنون چندین نیستان کاشت تا یک ناله دزدیدم
به عریانی خیالم ناز چندین پیرهن دارد
سواد فقر پروردهست یکسر در شب عیدم
ز افسون نفس بر خود نبستم تهمت هستی
شعاعی رشته پیدا کرد بر خورشید پیچیدم
ندامت در خور گل کردن آگاهی است اینجا
کف افسوس گردید آنقدر چشمی که مالیدم
نی این محفلم از ساز عیش من چه میپرسی
به صد حسرت لبی وا کردم اما ناله خندیدم
به شوخی گردشی از چشم تصویرم نمیآید
که من در خانهٔ نقاش پیش از رنگ گردیدم
ز آتش گل نکرد افسانهٔ یأس سپند من
تپیدن با دلم حرف وداعی داشت نالیدم
نه آهنگی است نی سازم نه انجامی نه آغازم
به فهم خویش مینازم نمیدانم چه فهمیدم
اگر خود را تو میدانم و گر غیر تو میخوانم
به حکم عجز حیرانم چه تحقیق و چه تقلیدم
چراغ حسرت دیدار خاموشی نمیداند
تحیر ناله بود اما من بیهوش نشنیدم
ندانم سایهٔ سرو روان کیستم بیدل
به رنگی رفتهام از خود که پنداری خرامیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم
کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم
ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل
کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم
فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد
گهر گل کردم و بر طبع دریا بارگردیدم
به این گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن
جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم
به هر بیحاصلی بودم جنون انگارهٔ حرصی
ز سیر سودن دست کسان هموار گردیدم
خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش
چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم
وفا تا ناتمامی بگسلاند رشتهها سازش
به گرد هرکه گردیدم خط پرگار گردیدم
درین گلشن جهانی داشت آهنگ تمنّایت
من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم
قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی
غبارم سایه کرد آن دم که بیدیوار گردیدم
به قطع هرزهگردیها ندیدم چارهٔ دیگر
ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم
شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل
صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم
خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد
به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم
به هر جا موج میپیچد به خود گرداب میگردد
عنان از هر چه گرداندم به گرد یار گردیدم
ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل
بقدر رنگگل من هم درینگلزارگردیدم
کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم
ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل
کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم
فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد
گهر گل کردم و بر طبع دریا بارگردیدم
به این گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن
جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم
به هر بیحاصلی بودم جنون انگارهٔ حرصی
ز سیر سودن دست کسان هموار گردیدم
خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش
چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم
وفا تا ناتمامی بگسلاند رشتهها سازش
به گرد هرکه گردیدم خط پرگار گردیدم
درین گلشن جهانی داشت آهنگ تمنّایت
من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم
قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی
غبارم سایه کرد آن دم که بیدیوار گردیدم
به قطع هرزهگردیها ندیدم چارهٔ دیگر
ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم
شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل
صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم
خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد
به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم
به هر جا موج میپیچد به خود گرداب میگردد
عنان از هر چه گرداندم به گرد یار گردیدم
ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل
بقدر رنگگل من هم درینگلزارگردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۰
به صد وحشت رفیق آه بی تاثیر گردیدم
ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم
به دوش شعله چندین دود بست امید خاکستر
به صبحی تا رسم مزدور صد شبگیر گردیدم
براین خوان هوس از انفعال ناگوارایی
به هر جا نعمتی دیدم ز خوردن سیر گردیدم
حیا کو تا بشوید سرنوشت غم نصیبم را
که با این نقش رنج خامهٔ تقدیر گردیدم
غبارم را خط نارسته پنهان داشت از یادش
به گرد خاطرش گردیدم اما دیر گردیدم
ندیدم باریاب آستان عفو طاعت را
در جرات زدم منت کش تقصیر گردیدم
چو رنگم نی بهاری بود در خاطر جوش گل
به امید شکستی گرد صد تعمیر گردیدم
خیال دی بر امروزی که من دارم شبیخون زد
جوانی داشتم تا یادم آمد پیرگردیدم
به ایجاد نم اشکی قیامت کرد نومیدی
کشیدم نالهها تاکلک این تصویرگردیدم
صدای پر فشان عالم آزادیام بیدل
کز افسردن غبارکوچهٔ زنجیرگردیدم
ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم
به دوش شعله چندین دود بست امید خاکستر
به صبحی تا رسم مزدور صد شبگیر گردیدم
براین خوان هوس از انفعال ناگوارایی
به هر جا نعمتی دیدم ز خوردن سیر گردیدم
حیا کو تا بشوید سرنوشت غم نصیبم را
که با این نقش رنج خامهٔ تقدیر گردیدم
غبارم را خط نارسته پنهان داشت از یادش
به گرد خاطرش گردیدم اما دیر گردیدم
ندیدم باریاب آستان عفو طاعت را
در جرات زدم منت کش تقصیر گردیدم
چو رنگم نی بهاری بود در خاطر جوش گل
به امید شکستی گرد صد تعمیر گردیدم
خیال دی بر امروزی که من دارم شبیخون زد
جوانی داشتم تا یادم آمد پیرگردیدم
به ایجاد نم اشکی قیامت کرد نومیدی
کشیدم نالهها تاکلک این تصویرگردیدم
صدای پر فشان عالم آزادیام بیدل
کز افسردن غبارکوچهٔ زنجیرگردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۱
ز خودداری چو موج گوهر آخر سنگ گردیدم
فراهم آمدم چندانکه بر خود تنگ گردیدم
خموشی هم به ساز شرم مطلب برنمیآید
نوا بر سرمه بستم بسکه بیآهنگ گردیدم
به غفلت وانمودم جوهر اسرار امکان را
جهان آیینه پیدا کرد تا من رنگ گردیدم
به عرض قابلیت گفتم اقبالیکنم حاصل
سزاوار فشار دیدههای تنگ گردیدم
فراهم کردن اضداد ربط عافیت دارد
جهان بر صلح زد تا دستگاه جنگگردیدم
ندانم از که خواهد یأس داد ناشناسایی
که من از خانه دور از خود به صد فرسنگ گردیدم
به هر بیدستوپایی سعی همت کارها دارد
بنای هر که از خود رفت من چون رنگ گردیدم
به قید لفظ بودم عمرها بیگانهٔ معنی
کم میناگرفتم با پری همسنگگردیدم
به پیری هم وفایی ناله نپسندید سازم را
نی این بزم بودم تا خمیدم چنگ گردیدم
به هر واماندگی ممنون چندین طاقتم بیدل
که چون پرگار گرد خود به پای لنگ گردیدم
فراهم آمدم چندانکه بر خود تنگ گردیدم
خموشی هم به ساز شرم مطلب برنمیآید
نوا بر سرمه بستم بسکه بیآهنگ گردیدم
به غفلت وانمودم جوهر اسرار امکان را
جهان آیینه پیدا کرد تا من رنگ گردیدم
به عرض قابلیت گفتم اقبالیکنم حاصل
سزاوار فشار دیدههای تنگ گردیدم
فراهم کردن اضداد ربط عافیت دارد
جهان بر صلح زد تا دستگاه جنگگردیدم
ندانم از که خواهد یأس داد ناشناسایی
که من از خانه دور از خود به صد فرسنگ گردیدم
به هر بیدستوپایی سعی همت کارها دارد
بنای هر که از خود رفت من چون رنگ گردیدم
به قید لفظ بودم عمرها بیگانهٔ معنی
کم میناگرفتم با پری همسنگگردیدم
به پیری هم وفایی ناله نپسندید سازم را
نی این بزم بودم تا خمیدم چنگ گردیدم
به هر واماندگی ممنون چندین طاقتم بیدل
که چون پرگار گرد خود به پای لنگ گردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
هزار آینه با خود دچار کردم و دیدم
بهغیر رنگ نبودم، بهارکردم و دیدم
ز ناامیدی خمیازههای ساغر خالی
چه سر خوشی که به صرف خمارکردم و دیدم
ز چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستی
چو صبح یکدو نفس اختیارکردم و دیدم
به غیر نام تو نقدی نبود در گره دل
نفس به سبحه رساندم، شمار کردم و دیدم
سر غرور هوا و هوس به طشت خجالت
من از عرق دم تیغ آبدار کردم و دیدم
دلیکه داشت دو عالم فضای عرض تجمل
ز چشم بسته یک آیینه وار کردم و دیدم
به رنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل
شکستی از پر رنگ آشکار کردم و دیدم
کنون چه پرده گشاید صفا به غیر کدورت
که هر چه بود غبار اعتبار کردم و دیدم
قماشکارگه ما و من ثبات ندارد
منش به قدر نفس تار تار کردم و دیدم
احد عیان شد از اعداد بیشماری کثرت
هزار را یک و یک را هزار کردم و دیدم
جهان تلافی شغل ترددی که ندارد
تو فرضکنکه من هیچکارکردم و دیدم
دوگام بیش نشد حامل گرانی هستی
شتر نبود نفس بود بار کردم و دیدم
گرفته بود زمین تا فلک غبار تعین
ازین دو عرصه چو بیدل کنار کردم و دیدم
بهغیر رنگ نبودم، بهارکردم و دیدم
ز ناامیدی خمیازههای ساغر خالی
چه سر خوشی که به صرف خمارکردم و دیدم
ز چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستی
چو صبح یکدو نفس اختیارکردم و دیدم
به غیر نام تو نقدی نبود در گره دل
نفس به سبحه رساندم، شمار کردم و دیدم
سر غرور هوا و هوس به طشت خجالت
من از عرق دم تیغ آبدار کردم و دیدم
دلیکه داشت دو عالم فضای عرض تجمل
ز چشم بسته یک آیینه وار کردم و دیدم
به رنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل
شکستی از پر رنگ آشکار کردم و دیدم
کنون چه پرده گشاید صفا به غیر کدورت
که هر چه بود غبار اعتبار کردم و دیدم
قماشکارگه ما و من ثبات ندارد
منش به قدر نفس تار تار کردم و دیدم
احد عیان شد از اعداد بیشماری کثرت
هزار را یک و یک را هزار کردم و دیدم
جهان تلافی شغل ترددی که ندارد
تو فرضکنکه من هیچکارکردم و دیدم
دوگام بیش نشد حامل گرانی هستی
شتر نبود نفس بود بار کردم و دیدم
گرفته بود زمین تا فلک غبار تعین
ازین دو عرصه چو بیدل کنار کردم و دیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
بس که در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم
میتوان از موی چینی سایه کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو میپرم
گر پری از شیشه بیرونست من بیرونترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه میپرورد
حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود
ورنه تا پر میفشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینهدار ناتوانیها مباد
انفعال شخص پیداییست جسم لاغرم
هستی من بر عدم میچربد از بیحاصلی
خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز
چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان میدرم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است
حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح
زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری
خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
میتوان از موی چینی سایه کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو میپرم
گر پری از شیشه بیرونست من بیرونترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه میپرورد
حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود
ورنه تا پر میفشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینهدار ناتوانیها مباد
انفعال شخص پیداییست جسم لاغرم
هستی من بر عدم میچربد از بیحاصلی
خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز
چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان میدرم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است
حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح
زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری
خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸
سرمه شد آخر به خواب بیخودیها پیکرم
سایهٔ دیوار مژگان که زدگل بر سرم
خواب نازی کرد پیدا شعله از خاکسترم
بالش پرواز شد واماندگیهای پرم
رشتهٔ تسبیحم ازگمگشتههای یادِ کیست
تاسری از خود برآرم صدگریبان میدرم
مزد ایماییکه از من رنگ حرفی واکشد
معنی نشنیدهای افتاده درگوش کرم
الفت خویشم بیابانگردی واماندگیست
هر دو عالم طی شود گامی که از خود بگذرم
انفعال جرم سامان بهشتی دیگر است
ازنم یک جبهه خجلت آب چندینکوثرم
با چنین عصیان ز دوزخ بایدم خجلت کشید
ظلم مپسندید بر آتش ز دامان ترم
بیتکلّف چون حباب از قلزم آفات دهر
چشم اگر پوشم لباس عافیت دارد پرم
دل به عزلت خاک شد از درد آزادی مپرس
کاش از ننگ فسردن آب گردد گوهرم
تهمت اوهام چندین دام پیدا میکند
طایر رنگم کجا پرواز و کو بال و پرم
نیستم آگه مقیم خلوت اندیشه کیست
اینقدر دانم که فریادیست بیرون درم
سیر گلشن چیست تا دامان دل گیرد هوس
میکند یاد تو از گل صد چمن رنگینترم
بر حلاوت بس که پیچیدم غم دردم نماند
نالهها بیدل به غارت داد چون نیشکرم
سایهٔ دیوار مژگان که زدگل بر سرم
خواب نازی کرد پیدا شعله از خاکسترم
بالش پرواز شد واماندگیهای پرم
رشتهٔ تسبیحم ازگمگشتههای یادِ کیست
تاسری از خود برآرم صدگریبان میدرم
مزد ایماییکه از من رنگ حرفی واکشد
معنی نشنیدهای افتاده درگوش کرم
الفت خویشم بیابانگردی واماندگیست
هر دو عالم طی شود گامی که از خود بگذرم
انفعال جرم سامان بهشتی دیگر است
ازنم یک جبهه خجلت آب چندینکوثرم
با چنین عصیان ز دوزخ بایدم خجلت کشید
ظلم مپسندید بر آتش ز دامان ترم
بیتکلّف چون حباب از قلزم آفات دهر
چشم اگر پوشم لباس عافیت دارد پرم
دل به عزلت خاک شد از درد آزادی مپرس
کاش از ننگ فسردن آب گردد گوهرم
تهمت اوهام چندین دام پیدا میکند
طایر رنگم کجا پرواز و کو بال و پرم
نیستم آگه مقیم خلوت اندیشه کیست
اینقدر دانم که فریادیست بیرون درم
سیر گلشن چیست تا دامان دل گیرد هوس
میکند یاد تو از گل صد چمن رنگینترم
بر حلاوت بس که پیچیدم غم دردم نماند
نالهها بیدل به غارت داد چون نیشکرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
شعلهٔ بیطاقتی افسرده در خاکسترم
صد شرر پرواز دارد بالش خواب از سرم
سیرگلشن چیست تا درمان دلگیرد هوس
میکند یاد تو از گل صد چمن رنگینترم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده است آیینه پرداز حباب
میتوان تعمیر دلکرد از شکست پیکرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسودست از خاکسترم
میروم ازخویش در هر جنبش آهنگ شوق
طایر رنگم غبار شوخی بال و پرم
از نزاکت نشئهگیهای می عجزم مپرس
کز شکست خویشتن لبریز دل شد ساغرم
در محیط حادثات دهر مانند حباب چشم
پوشیدن لباس عافیت شد در برم
همچوشبنم جذبهٔ خورشید حسنی دیدهام
چون نگه پرواز دارد اشک با چشم ترم
تخم اشک حیرتم بیریشهٔ نظاره نیست
در گره چون رشته پنهان است موج گوهرم
از خط لعلکه امشب سرمه خواهد یافتن
میپرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
صد شرر پرواز دارد بالش خواب از سرم
سیرگلشن چیست تا درمان دلگیرد هوس
میکند یاد تو از گل صد چمن رنگینترم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده است آیینه پرداز حباب
میتوان تعمیر دلکرد از شکست پیکرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسودست از خاکسترم
میروم ازخویش در هر جنبش آهنگ شوق
طایر رنگم غبار شوخی بال و پرم
از نزاکت نشئهگیهای می عجزم مپرس
کز شکست خویشتن لبریز دل شد ساغرم
در محیط حادثات دهر مانند حباب چشم
پوشیدن لباس عافیت شد در برم
همچوشبنم جذبهٔ خورشید حسنی دیدهام
چون نگه پرواز دارد اشک با چشم ترم
تخم اشک حیرتم بیریشهٔ نظاره نیست
در گره چون رشته پنهان است موج گوهرم
از خط لعلکه امشب سرمه خواهد یافتن
میپرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۰
گر از سایه یک نقش پا برترم
به اقبال وهم آسمان منظرم
به خاکم مده منصب گرد باد
مباد از تعین بگردد سرم
چو عنقا به رنگم خوشست آینه
که خود را به چشم هوس ننگرم
صدا نیست در نبض بیمار من
مگرگرد بر خیزد از بسترم
تنک مشرب حسرتم چون هلال
ز خمیازه پر میشوم ساغرم
تعین عرقواری آبم نداد
جبین کرد از بینمیها ترم
چو صبح قیامت ز سازم مپرس
به ضبط نفس پرده محشرم
بلایی چو تکلیف پرواز نیست
قفس بشکند گر برنجد پرم
چو موجم خیال گهر رهزن است
محیطم ازین پل اگر بگذرم
گه از علم دارم فغان گه ز جهل
جنونهاست جیب نفس میدرم
کمان وار ازین خانههای خیال
به هر جا رسم حلقهٔ بیدرم
چه گویم ز نیرنگ تجدید عشق
که هر دم زدن بیدل دیگرم
به اقبال وهم آسمان منظرم
به خاکم مده منصب گرد باد
مباد از تعین بگردد سرم
چو عنقا به رنگم خوشست آینه
که خود را به چشم هوس ننگرم
صدا نیست در نبض بیمار من
مگرگرد بر خیزد از بسترم
تنک مشرب حسرتم چون هلال
ز خمیازه پر میشوم ساغرم
تعین عرقواری آبم نداد
جبین کرد از بینمیها ترم
چو صبح قیامت ز سازم مپرس
به ضبط نفس پرده محشرم
بلایی چو تکلیف پرواز نیست
قفس بشکند گر برنجد پرم
چو موجم خیال گهر رهزن است
محیطم ازین پل اگر بگذرم
گه از علم دارم فغان گه ز جهل
جنونهاست جیب نفس میدرم
کمان وار ازین خانههای خیال
به هر جا رسم حلقهٔ بیدرم
چه گویم ز نیرنگ تجدید عشق
که هر دم زدن بیدل دیگرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود
از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمهها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
میگشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرونگره یک رشته موج گوهرم
همچو آنکلکیکه فرساید بهتحریر نیاز
نگذرم از سجدهات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بینقش است شستن شستهام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بیلنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمیآید به دست
تا ز هستی جان برم عمریست زحمت میبرم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند
ظلمت من بر نمیدارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرف دامانی نمییابم گریبان میدرم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود
از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمهها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
میگشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرونگره یک رشته موج گوهرم
همچو آنکلکیکه فرساید بهتحریر نیاز
نگذرم از سجدهات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بینقش است شستن شستهام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بیلنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمیآید به دست
تا ز هستی جان برم عمریست زحمت میبرم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند
ظلمت من بر نمیدارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرف دامانی نمییابم گریبان میدرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
بر خموشی زدهام فکر خروشی دارم
تا توان ناله درودن نفسی میکارم
امتحانگر سر طومار یقین بگشاید
ریشه از دانهٔ تسبیح دمد زنارم
مرکز همت من خانهٔ خورشید غناست
پستی سایه مگیرد کمر دیوارم
شمع در خلوت خاموشی من صرفه نبرد
بی نفس کرد زبان را ادب اسرارم
خضر جهدم نشود قافلهٔ سیر بهار
بال طاووسم و صد مخمل رنگین دارم
هر کجا تیغ تو بنیاد کند گل چیدن
رقص گیرد چو سر شمع ز سر دستارم
عشق تعمیر بنایم به چه آفتکه نکرد
سیل پروردهٔ تردستی این معمارم
چون شرر فرصت هستی نگهی بیش نبود
سوخت این نسخهٔ عبرت نفس تکرارم
نقش پا چشمی اگر باز کند دیدن کو
نتوان کرد به افسون نگه بیدارم
زین ندامت کده چون موج گهر میخواهم
آنقدر سودن دستی که کند هموارم
رگ گل جوهر آیینهٔ شبنم نشود
به که من دامن ازین باغ به چین افشارم
عالم از جوهر بی قدری ما غافل نیست
بیدل از گرد کساد آینهٔ بازارم
تا توان ناله درودن نفسی میکارم
امتحانگر سر طومار یقین بگشاید
ریشه از دانهٔ تسبیح دمد زنارم
مرکز همت من خانهٔ خورشید غناست
پستی سایه مگیرد کمر دیوارم
شمع در خلوت خاموشی من صرفه نبرد
بی نفس کرد زبان را ادب اسرارم
خضر جهدم نشود قافلهٔ سیر بهار
بال طاووسم و صد مخمل رنگین دارم
هر کجا تیغ تو بنیاد کند گل چیدن
رقص گیرد چو سر شمع ز سر دستارم
عشق تعمیر بنایم به چه آفتکه نکرد
سیل پروردهٔ تردستی این معمارم
چون شرر فرصت هستی نگهی بیش نبود
سوخت این نسخهٔ عبرت نفس تکرارم
نقش پا چشمی اگر باز کند دیدن کو
نتوان کرد به افسون نگه بیدارم
زین ندامت کده چون موج گهر میخواهم
آنقدر سودن دستی که کند هموارم
رگ گل جوهر آیینهٔ شبنم نشود
به که من دامن ازین باغ به چین افشارم
عالم از جوهر بی قدری ما غافل نیست
بیدل از گرد کساد آینهٔ بازارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم
چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم
اگر چه بوی گل دارد ز من درس سبکروحی
همان چون آه بر آیینهٔ دلها گرانبارم
ز ترک هرزه گردی محو شد پست و بلند من
به رنگ موج گوهر آرمیدن کرد هموارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس وارم
شکست از سیل نپذیرد بنای خانهٔ حیرت
نمیافتد به زور آب چون آیینه دیوارم
کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمیفهمد
به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم
به دل هر دانهای از ریشهٔ خود دامها دارد
مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم
بنای نقش پایم در زمین خاکساریها
که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم
ز حال رفتگان شد غفلتم آیینهٔ بینش
به چشم نقش همچون جادهٔ خوابیده بیدارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بپدل
که چون طاووس پای خوبش باشد خار گلزارم
چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم
اگر چه بوی گل دارد ز من درس سبکروحی
همان چون آه بر آیینهٔ دلها گرانبارم
ز ترک هرزه گردی محو شد پست و بلند من
به رنگ موج گوهر آرمیدن کرد هموارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس وارم
شکست از سیل نپذیرد بنای خانهٔ حیرت
نمیافتد به زور آب چون آیینه دیوارم
کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمیفهمد
به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم
به دل هر دانهای از ریشهٔ خود دامها دارد
مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم
بنای نقش پایم در زمین خاکساریها
که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم
ز حال رفتگان شد غفلتم آیینهٔ بینش
به چشم نقش همچون جادهٔ خوابیده بیدارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بپدل
که چون طاووس پای خوبش باشد خار گلزارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
به هوس چون پر طاووس چمنها دارم
داغ صد رنگ خیالم چقدر بیکارم
بلبل من به نفس شور بهاری دارد
میتوان غنچه صفت چیدگل از منقارم
معنی موی میان تو خیالم نشکافت
عمرها شد چو صدا درگره این تارم
قید احباب به راهم نکشد دام فریب
خار پا تیزتر از شعلهکشد رفتارم
نالهها گرد پرافشانی اجزای منند
تا بدانیکه ز هستی چقدر بیزارم
جسم خاکیگره رشته پروازم نیست
نالهای صرف نیستان تأمل دارم
عدم آمادهتر ازکاغذ آتش زدهام
شرری چند به خاکستر خود میبارم
سوختن چون پر پروانهام انجام وفاست
بر رگ شمع تنیده است نفس زنارم
موی چینی به توانایی من میخندد
چه خیالست به این ضعف صدا بردارم
چند چون شمع عرق ریز نمو باید پست
کاش این برق حیا آبکند یکبارم
از تنک مایگی طاقت اظهار مپرس
اشکم اما نفتادهست به مژگان کارم
بیدل از حادثهکارم به تپیدن نکشد
موج رنگم نرسانید شکست آزارم
داغ صد رنگ خیالم چقدر بیکارم
بلبل من به نفس شور بهاری دارد
میتوان غنچه صفت چیدگل از منقارم
معنی موی میان تو خیالم نشکافت
عمرها شد چو صدا درگره این تارم
قید احباب به راهم نکشد دام فریب
خار پا تیزتر از شعلهکشد رفتارم
نالهها گرد پرافشانی اجزای منند
تا بدانیکه ز هستی چقدر بیزارم
جسم خاکیگره رشته پروازم نیست
نالهای صرف نیستان تأمل دارم
عدم آمادهتر ازکاغذ آتش زدهام
شرری چند به خاکستر خود میبارم
سوختن چون پر پروانهام انجام وفاست
بر رگ شمع تنیده است نفس زنارم
موی چینی به توانایی من میخندد
چه خیالست به این ضعف صدا بردارم
چند چون شمع عرق ریز نمو باید پست
کاش این برق حیا آبکند یکبارم
از تنک مایگی طاقت اظهار مپرس
اشکم اما نفتادهست به مژگان کارم
بیدل از حادثهکارم به تپیدن نکشد
موج رنگم نرسانید شکست آزارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
بیکس شهیدم خون هم ندارم
دیگر که ریزد گل بر مزارم
حسرتکش مرگ مردم به پیری
بی آتشی سوخت در پنبهزارم
سنگی که زد یأس بر شیشهٔ من
رطل گران بود بهر خمارم
افسون اقبال خوابی گران داشت
بخت سیه کرد شب زنده دارم
بی مطلبی نیست تشویش هستی
چون دوش مزدور ممنون بارم
باید به خون خفت تا خاک گشتن
عمریست با خویش افتاده کارم
تمثال تحقیق دارد تأمل
آیینه خشکست دل میفشارم
ای کلک نقاش مژگان به خون زن
از من کشیدند تصویر یارم
صحرانشیناند آوارهگردان
بی دامنی نیست سعی غبارم
رنگی نبستم از خودشناسی
آیینه عنقاست یا من ندارم
سر میکشد از من وهم هستی
خاری ندارم کز پا برآرم
بیدل ندانم در کشت الفت
جز دل چه کارم تا بر ندارم
دیگر که ریزد گل بر مزارم
حسرتکش مرگ مردم به پیری
بی آتشی سوخت در پنبهزارم
سنگی که زد یأس بر شیشهٔ من
رطل گران بود بهر خمارم
افسون اقبال خوابی گران داشت
بخت سیه کرد شب زنده دارم
بی مطلبی نیست تشویش هستی
چون دوش مزدور ممنون بارم
باید به خون خفت تا خاک گشتن
عمریست با خویش افتاده کارم
تمثال تحقیق دارد تأمل
آیینه خشکست دل میفشارم
ای کلک نقاش مژگان به خون زن
از من کشیدند تصویر یارم
صحرانشیناند آوارهگردان
بی دامنی نیست سعی غبارم
رنگی نبستم از خودشناسی
آیینه عنقاست یا من ندارم
سر میکشد از من وهم هستی
خاری ندارم کز پا برآرم
بیدل ندانم در کشت الفت
جز دل چه کارم تا بر ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم
چکد آیینهها بر خاک اگر مژگان بیفشارم
تغافل زبن شبستان نیست بیعبرت چراغانی
مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم
بنای نقش پایم در زمین نارساییها
به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم
غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد
وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم
زبان حالم از انصاف عذر ناله میخواهد
گران جانتر ز چندینکوهم و دل میکشد بارم
ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمیدارد
مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم
چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد
خدایا آتشین روییکند یک چشم بیدارم
مگر آهیکندگل تا به پرواز آیدم رنگی
که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیدهست منقارم
وفا سر رشتهاش صد عقد الفت درکمین دارد
ز بس درهمگسستم سبحه پیداکرد زنارم
جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل
جهانی را ز سر وا میتوانکردن به دستارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل
به درد خار پا داغست چون طاووس گلزارم
چکد آیینهها بر خاک اگر مژگان بیفشارم
تغافل زبن شبستان نیست بیعبرت چراغانی
مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم
بنای نقش پایم در زمین نارساییها
به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم
غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد
وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم
زبان حالم از انصاف عذر ناله میخواهد
گران جانتر ز چندینکوهم و دل میکشد بارم
ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمیدارد
مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم
چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد
خدایا آتشین روییکند یک چشم بیدارم
مگر آهیکندگل تا به پرواز آیدم رنگی
که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیدهست منقارم
وفا سر رشتهاش صد عقد الفت درکمین دارد
ز بس درهمگسستم سبحه پیداکرد زنارم
جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل
جهانی را ز سر وا میتوانکردن به دستارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل
به درد خار پا داغست چون طاووس گلزارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
ازین صحرای بیحاصل دگر با خود چه بردارم
نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
نه برق شعلهای دارم نه ابر شوخی دودی
چراغ انتظارم پرتوی در چشم تر دارم
ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانیها
چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمیبندد
اگر آیینهام سازد همان حیرت به بر دارم
سویدای دل است این یا سواد عالم امکان
که تا وا میکنم چشمی غباری در نظر دارم
مجو صاف طرب از طینت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چهگویی بیشتر دارم
نمیگردد فلک هم چاره فرمای شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شام بیسحر دارم
دماغ غیرت من طرفی از سامان نمیبندد
ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم
سراغم میتوان از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتمگرد دگر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود میزنم دستیکه بر دارم
توانم جست از دام فریب این چمن بیدل
چوشبنمگر به جایگام من هم چشم بردارم
نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
نه برق شعلهای دارم نه ابر شوخی دودی
چراغ انتظارم پرتوی در چشم تر دارم
ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانیها
چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمیبندد
اگر آیینهام سازد همان حیرت به بر دارم
سویدای دل است این یا سواد عالم امکان
که تا وا میکنم چشمی غباری در نظر دارم
مجو صاف طرب از طینت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چهگویی بیشتر دارم
نمیگردد فلک هم چاره فرمای شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شام بیسحر دارم
دماغ غیرت من طرفی از سامان نمیبندد
ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم
سراغم میتوان از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتمگرد دگر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود میزنم دستیکه بر دارم
توانم جست از دام فریب این چمن بیدل
چوشبنمگر به جایگام من هم چشم بردارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
ز سور و ماتم این انجمنهاکی خبر دارم
چراغ خامشم سر در گریبان دگر دارم
چوگردون ششجهت همواری من میکند جولان
برون وحشتم گردیست در هر جا گذر دارم
نه برق و شعله میخندم نه ابر و دود میبندم
چراغ انتظارم حیرتی از چشم تر دارم
سویدای دلست این یا سواد وحشت امکان
که تا واکردهام مژگان غباری در نظر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود میزنم دستی که بر دارم
دماغ عبرت من طرفی از سامان نمیبندد
ز اسباب تأمل آنچه من دارم حذر دارم
شبستان عدم یارب نخندد بر شرار من
که با صد شوخیی اظهاریک چشمک شرر دارم
تو خواهی انجمن پرداز و خواهی خلوتآرا شو
که من چون شمع رنگ رفتهٔ خود درنظردارم
چه امکانست خوابم راه پرواز تپش بندد
که از ننگ فسردنها به بالین نیز پر دارم
مجو برگ نشاط از طینت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چه خواهی بیشتر دارم
نفس دزدیدنم شور دو عالم در قفس دارد
عنان وحشت کهسار در ضبط شرر دارم
تلاطم دستگاه شوخی موجم نمیگردد
محیط حیرتم آبی که دارم در گهر دارم
توانم جستن از دام فریبی اینچنین بیدل
چو شبنم گر بجای گام من هم چشم بردارم
چراغ خامشم سر در گریبان دگر دارم
چوگردون ششجهت همواری من میکند جولان
برون وحشتم گردیست در هر جا گذر دارم
نه برق و شعله میخندم نه ابر و دود میبندم
چراغ انتظارم حیرتی از چشم تر دارم
سویدای دلست این یا سواد وحشت امکان
که تا واکردهام مژگان غباری در نظر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود میزنم دستی که بر دارم
دماغ عبرت من طرفی از سامان نمیبندد
ز اسباب تأمل آنچه من دارم حذر دارم
شبستان عدم یارب نخندد بر شرار من
که با صد شوخیی اظهاریک چشمک شرر دارم
تو خواهی انجمن پرداز و خواهی خلوتآرا شو
که من چون شمع رنگ رفتهٔ خود درنظردارم
چه امکانست خوابم راه پرواز تپش بندد
که از ننگ فسردنها به بالین نیز پر دارم
مجو برگ نشاط از طینت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چه خواهی بیشتر دارم
نفس دزدیدنم شور دو عالم در قفس دارد
عنان وحشت کهسار در ضبط شرر دارم
تلاطم دستگاه شوخی موجم نمیگردد
محیط حیرتم آبی که دارم در گهر دارم
توانم جستن از دام فریبی اینچنین بیدل
چو شبنم گر بجای گام من هم چشم بردارم