عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۵
هر که در وقت جوانی ره طاعت گیرد
خط پاکی ز عرق ریزی خجلت گیرد
تا به کی چون سگ دیوانه ز بی توفیقی
در دم صبح ترا خواب ز غفلت گیرد؟
چون سرآمد همه عمر به نافرمانی
به چه سرمایه کسی دامن فرصت گیرد؟
دل هرکس که بدآموز به صحبت شده است
چه تمتع ز پریخانه خلوت گیرد؟
می نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلق
هر که از بی بصری گوشه عزلت گیرد
نور خورشید، نظر بند ز روزن نشود
دامن عمر کجا دیده حسرت گیرد؟
هر که را دل سیه از هستی این نشأه شده است
فیض صبح از دم شمشیر شهادت گیرد
گیرد از بیجگری عقل سر خود به دو دست
سر مجنون ز هوا سنگ ملامت گیرد
گر شود دیده مردم ز تماشا روشن
چشم ما روشنی از سرمه عبرت گیرد
نیست بالاتر اگر رتبه فقر از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت گیرد؟
می شود نقل محافل سخن شیرینش
گر سبق طوطی ازان آینه طلعت گیرد
دست هرکس که چو خورشید زرافشان باشد
همه روی زمین را به فراغت گیرد
می رود دست و دل از کار ز نظاره تو
کیست دامان ترا روز قیامت گیرد؟
دل هرکس که شود سخت ز غفلت صائب
مشکل اندام به سوهان نصیحت گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۰
شد فنا هر که سر از تیغ شهادت وا زد
تر نشد هر که دلیرانه بر این دریا زد
هرکسی حاجت خود را به دری عرض نمود
دست دریوزه ما بر در استغنا زد
به ادب باش که سر در قدم تیغ افشاند
چون حباب آن که درین بحر دم بیجا زد
گر خس و خار تعلق نبود دامنگیر
می توان خیمه چو شبنم به چمن هرجا زد
آب روشن که صفا در قدمش می غلطید
دید تا روی ترا آینه بر خارا زد
هر که بر سینه ارباب دعا دست گذاشت
خبر از خویش ندارد که به دولت پا زد
صائب از وادی در یوزه دلها مگذر
که پریشان نشد آن کس که در دلها زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۱
قدم از صدق درین مرحله می باید زد
می لعل از قدح آبله می باید زد
می شود دانه انگور به مهلت می ناب
مهر طاقت به لب پر گله می باید زد
فرض عین است بر آزاده روان عزت خار
قطره با چشم درین مرحله می باید زد
سوخت هرکس پی ما سوخته جانان برداشت
آب بر آتش این قافله می باید زد
نیست جز پیچ و خم این مرحله را راه دگر
دست مردانه درین سلسله می باید زد
می شود بزم می از لنگر تمکین بی ذوق
باده با مردم بی حوصله می باید زد
صائب از خار به تعجیل گذشتن ستم است
همه را بر محک آبله می باید زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۳
قطره آن کس که پی آب به ظلمت می زد
کاش خود را به دم تیغ شهادت می زد
دید تا روی تو، چون گل همه تن دامن شد
آن که بر آتش من آب نصیحت می زد
این زمان نامه اعمال گنهکاران است
بر رویی که دم از صبح قیامت می زد
گر چه روی سخنش بود به ظاهر با غیر
نمکی بود که ما را به جراحت می زد
سیر صحرای شکرخیز قناعت کردم
چون شکر، مور در او جوش حلاوت می زد
آن که می بست به ظاهر در صحبت بر خلق
با دو صد دست به باطن در شهرت می زد
گنبد مسجد شهر از همه فاضلتر بود
گر به عمامه کسی کوس فضیلت می زد
از بلندی نظر بود نه از بیخبری
همت صائب اگر پای به دولت می زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۴
هرکه در دامن ارباب نظر دست نزد
غوطه زد در دل دریا، به گهر دست نزد
هر که چون صبح گشایش ز دل شبها یافت
تا نفس داشت به دامان دگر دست نزد
سیر چشمی است به خال لب شیرین تو ختم
که به تلخی گذراند و به شکر دست نزد
پی سفیدست شب هر که صباحی دارد
ای خوش آن شب که به دامان سحر دست نزد
هر که چون سرو نگردید درین باغ آزاد
با دو صد عقده مشکل به کمر دست نزد
کی نگاهی ز تماشای جمالت برگشت؟
که بهم از مژه ها دیده تر، دست نزد
خار تهمت، خله پیرهن یوسف شد
گل به دامان تو ای پاک گهر دست نزد
به زمین سیه هند که رفت از ایران؟
که به هر کرنش و تسلیم به سر دست نزد
باش بیدار که ره در حرم کعبه نیافت
دل شب هر که بر آن حلقه در دست نزد
صائب این آن غزل سید معصوم که گفت
شانه بر موی کمر زد، به کمر دست نزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۶
نیست ممکن دل آشفته به سر پردازد
بید مجنون به سرانجام ثمر پردازد
نیست در خاطر سودازدگان فکر وصال
به چه دل غرقه دریا به گهر پردازد؟
چشم بیمار تو درمانده تدبیر خودست
فرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟
عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
صفحه روی تو اکنون که خط آورد برون
عجبی نیست به ارباب نظر پردازد
محو در پرتو خورشید جهانتاب شود
هر که چون شبنم گل دیده به زر پردازد
نامه اش پاکتر از صبح قیامت باشد
هر که آیینه دل وقت سحر پردازد
عیش شیرین نشود با نفس گیرا جمع
بی نوا ماند اگر نی به شکر پردازد
هر که در تربیت جوهر بینش باشد
به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
زان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟
یک نفس گر به من تشنه جگر پردازد
دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد
هر که چون غنچه درین باغ به زر پردازد
گرد ما فرد روان را نتواند دریافت
رهنوردی که به اسباب سفر پردازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۷
عاشق محو به دلدار نمی پردازد
بلبل مست به گلزار نمی پردازد
ریسمان بازی تقلید بود پیشه عقل
عشق با سبحه و زنار نمی پردازد
هر که چون نقطه زاندیشه فرو رفت به خویش
هیچ با گردش پرگار نمی پردازد
زور بر آینه صاف نیارد صیقل
چرخ با مردم هموار نمی پردازد
کام آن کس بود از شهد سلامت شیرین
که به اقرار و به انکار نمی پردازد
خبرش نیست ز تعجیل بهاران، ورنه
گل به آرایش دستار نمی پردازد
آتشی در جگر بلبل اگر هست، چرا
این چمن را ز خس و خار نمی پردازد؟
تا به آن آینه رو راه سخن یافته است
طوطی ما به شکرزار نمی پردازد
ز اعتمادی است که کرده است به اعجاز نفس
عیسی ما که به بیمار نمی پردازد
گرم کرده است چنان بیخبری صائب را
که ز گفتار به کردار نمی پردازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۲
زهر را صبر جوانمرد شکر می سازد
خار را نخل برومند ثمر می سازد
سر ما گرد سر دار فنا می گردد
میوه چون پخته شود برگ سفر می سازد
تو نداری سر آمیزش عاشق، ورنه
با لب خشک صدف آب گهر می سازد
ناوک غمزه ز الماس ترازو شده است
طاقت ساده دل از موم سپر می سازد
چون برم پی به سر خویش، که نیرنگ قضا
هر گل صبح، مرا رنگ دگر می سازد
هر سبکسیر درین دشت کمندی دارد
دل بیتاب مرا موی کمر می سازد
صائب از پرتو خورشید تواند گل چید
هر که چون شبنم گل، دیده سپر می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۱
هر که زشت است همان زشت به عقبی خیزد
کور از خواب محال است که بینا خیزد
خازن مرگ مبدل نکند گوهر را
جاهل از خواب محال است که دانا خیزد
ننگ همت بود از هیچ فشاندن دامن
سهل زهدی است که کس از سر دنیا خیزد
حاصلش ماندگی و آبله پا باشد
هر که بی جاذبه آن طرف از جا خیزد
روی در قبله عشق است همه عالم را
منزلش بحر بود سیل ز هرجا خیزد
رحمت از چهره دل گرد گنه پاک کند
تیرگی از دل سیلاب به دریا خیزد
هر نسیمی که به گرد سر یوسف گردد
آه بیطاقتی از جان زلیخا خیزد
گر چنین دست برآرند بزرگان به طمع
ابر چون پنبه افشرده ز دریا خیزد
شمع بینش شود از خاک شهیدان روشن
نرگس از تربت این طایفه بینا خیزد
گر به بالین من خسته دل آید صائب
رنگ اعجاز ز سیمای مسیحا خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۲
دل اگر از سر اخلاص ز جا برخیزد
خضر چون سبزه ز بوم و بر ما برخیزد
آه اغیار دلیل است به محرومی عشق
از نشان گرد کی از تیر قضا برخیزد؟
فیض بی پرده تمنا کن اگر اهل دلی
چه سعادت ز پر و بال هما برخیزد؟
پیش روشن گهران صحبت ناجنس بلاست
به نمک چون رسد از شعله صدا برخیزد
شکوه از چرخ مکن تا نکند بنیادت
کاین بخاری است کزاو ابر بلا برخیزد
شبنم سوخته اش گریه شادی باشد
لاله ای کز سر خاک شهدا برخیزد
چه امیدست که در عالم نومیدی نیست؟
راه گم کرده ز جا راهنما برخیزد
می کند آب دل سوختگان را صائب
ناله ای کز جگر خامه ما برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۷
کوهکن کیست به گرد من شیدا برسد؟
جنبش قاف محال است به عنقا برسد
جگر تشنه صحرای علایق ترسم
سیل ما را نگذارد که به دریا برسد
عالمی همچو صدف چشم و دهن وا کرده است
به که تا گوهر عبرت ز تماشا برسد؟
می گذراند کم نعمت باقی فردا
هر چه اینجا به تو از نعمت دنیا برسد
هرگز از کبر نکردی نگهی در ته پا
به تو چون مایده فیض ز بالا برسد؟
ناقص از تربیت چرخ نگردد کامل
باده خام محال است به مینا برسد
حیف و صد حیف که در دایره امکان نیست
اهل دردی که به درد سخن ما برسد
شهپر دامن عصمت به فلک می ساید
پی یوسف چه خیال است زلیخا برسد
از کمندش نجهد هیچ شکاری صائب
دست هرکس که به آن زلف چلیپا برسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۲
دل تهی ناشده از خویش به جایی نرسد
تا بود پر ز شکر نی به نوایی نرسد
تیر را شهپر پرواز بود پاکی شست
آه با دامن آلوده به جایی نرسد
نیست در سینه هرکس که ز غفلت آهی
همچو کوری است که دستش به عصایی نرسد
در شفاخانه ایجاد به جز بیدردی
هیچ دردی نشنیدم به دوایی نرسد
پنبه زاری است ترا گوش ز غفلت، ورنه
نفسی نیست که از غیب ندایی نرسد
قیمت گوهر نادیده که می داند چیست؟
چه عجب گر سخن ما به بهایی نرسد
گر مرا نیست چو خار سر دیوار گلی
گلم این بس که ز من زخم به پایی نرسد
نشود زشتی دنیا به تو روشن چون آب
تا ترا آینه دل به جلایی نرسد
کیست از اهل مروت که کند سیرابش؟
بر سر خار اگر آبله پایی نرسد
خرج ره می شود این خرده جانی که مراست
گر به فریاد من آواز درایی نرسد
چه گل از برگ خود آن خونی احسان چیند؟
که ازو دست یتیمی به حنایی نرسد
دل هرکس که شود آب چو شبنم صائب
نیست ممکن که به خورشید لقایی نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۳
پیش مژگان درازت که هدف خواهد شد؟
چون تو بر یک طرف افتی که طرف خواهد شد؟
آن ترنج ذقنی را که به آن می نازی
از خط سبز، چو نارنج هدف خواهد شد
خرق عادت اگر از خرقه تنها خیزد
صاحب کشف و کرامات، کشف خواهد شد
روی بازار اگر این است که من می بینم
گوهر از پرده نشینان صدف خواهد شد
صائب از هند جگرخوار برون می آیم
دستگیر من اگر شاه نجف خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۴
خط شبرنگ ز روی تو عیان خواهد شد
علم زلف درین گرد نهان خواهد شد
گرچه دست ستم زلف درازست، خطش
چون شب قدر شفیع رمضان خواهد شد
خط زبان بند بتان بود، نمی دانستم
که ترا جوهر شمشیر زبان خواهد شد
گرگ در پیرهن جلوه یوسف دارد
نوبهاری که مبدل به خزان خواهد شد
هر که چون دام گرفتار تهی چشمی گشت
در ته خاک به چشم نگران خواهد شد
شوق خواهد تن افسرده ما را جان کرد
با قفس طایر ما بال فشان خواهد شد
دل چو اطفال مبندید بر این نقش و نگار
کاین بهاری است که یکدست خزان خواهد شد
بحر از موج شود گر لب دریوزه تمام
در نصیب صدف پاک دهان خواهد شد
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات
صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد
نیست در سایه اقبال هما آرامش
استخوانی که به تیر تو نشان خواهد شد
هست اگر لنگر تسلیم درین بحر ترا
عاقبت موج خطر خط امان خواهد شد
چشم نرگس نشود باز ز مستی، غافل
که سرش در سر این خواب گران خواهد شد
قامت هرکه شود خم ز عبادت صائب
خاتم دست سلیمان زمان خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۵
خارج از پرده آهنگ نمی باید شد
تا توان شیشه شدن، سنگ نمی باید شد
نقش اقبال و ظفر در سپر انداختن است
تا توان موم شدن سنگ نمی باید شد
جامه بوقلمونی غم الوان دارد
همچو طاوس به صد رنگ نمی باید شد
زردرویی گل روی سبد تزویرست
در پی حیله و نیرنگ نمی باید شد
چرب نرمی چه اثرهای نمایان دارد
تیغ در معرکه جنگ نمی باید شد
به بد و نیک به یک چشم نظر باید کرد
ورنه آیینه بی زنگ نمی باید شد
بوی خون از نگه حسن ازل می آید
محو هر چهره گلرنگ نمی باید شد
ننگ عشاق بود بر سر بستر مردن
صائب آلوده این ننگ نمی باید شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۶
هر که ایام خط از سیمبران غافل شد
از شب قدر به ماه رمضان غافل شد
بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار
وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد
روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا
از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟
با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظری
در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد
به فلک می رسد این دود کبابی که مراست
از دل سوخته من نتوان غافل شد
هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است
در بهاران نتواند ز خزان غافل شد
رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است
بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد
یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد
چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟
یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست
مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد
دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون
صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۴
چند جان سختی ما سنگ ره ما باشد؟
صدف ما گره خاطر دریا باشد
رحمت آن نیست که طاعت نکند عصیان را
سیل یک لحظه غبار دل دریا باشد
نیستم عقل که مردود نظرها باشم
درد عشقم که مرا در همه دل جا باشد
طالب گوهر عشقی، دل روشن به کف آر
لگن شمع تجلی ید بیضا باشد
اشک عشاق، نظر بسته به دامان آید
طفل این قوم گریزان ز تماشا باشد
هر که با دختر رز دست در آغوش کند
می خورم خونش، اگر پنبه مینا باشد
عجبی نیست که رفتار فراموش کند
عرق از بس به رخش محو تماشا باشد
هر که را درد طلب نیست غم رزق خورد
رزق ما در قدم آبله پا باشد
دل صائب نکشد ناز ترشرویی بحر
روزی این صدف از عالم بالا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۶
شمع با مضطرب از دست حمایت باشد
مرگ بهتر ز حیاتی که به منت باشد
ثمر از بید و گل از شوره زمین می چیند
از تماشا نظر آن را که به عبرت باشد
خاک را چاشنی شهد مصفا دادن
چشمه کاری است که در شان قناعت باشد
خط که پروانه قتل است هوسناکان را
پیش بالغ نظران آیه رحمت باشد
باش بر روی زمین بر سر آتش چو سپند
تا ترا زیر زمین خواب فراغت باشد
چون صدف بخیه لب می شودش عقد گهر
هر که گنجینه اسرار حقیقت باشد
حیف و صد حیف که در حلقه این سنگدلان
نیست گوشی که پذیرای نصیحت باشد
گرچه پستیم، نیاریم فلک را به نظر
پایه مرد به اندازه همت باشد
دولت آن است که پیوسته و جاوید بود
دولت آن نیست که موقوف به نوبت باشد
دیولاخی است جهان در نظر او صائب
هر که را ره به پریخانه عزلت باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۷
قبله زن صفتان آینه زر باشد
مرد را آینه زندان سکندر باشد
از خموشی دهن غنچه پر از زر باشد
صدف از بسته لبی مخزن گوهر باشد
در سپرداری سیمین بدنان آفتهاست
که گریبان صدف چاک ز گوهر باشد
باطن و ظاهر خود هر که کند صاف چو بحر
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
در خطرگاه جهان صید سلامت جو را
جوشنی بهتر ازان نیست که لاغر باشد
بی نیازند ز دنیای دنی ناموران
سکه را روی محال است که در زر باشد
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
بیشتر شکوه یوسف ز برادر باشد
پا به دامن چو کشیدی به بهشت افتادی
دل چو شستی ز طمع چشمه کوثر باشد
ناله و آه ندارد اثری در دل عشق
تیغ آسوده ز پیچ و خم جوهر باشد
بس که ترسیده ام از صورت بی معنی خلق
ننهم پا به سرایی که مصور باشد!
در کف عشق جوانمرد، دل چاک، مرا
ذوالفقاری است که در قبضه حیدر باشد
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد
نیست جز چشم تهی رزق حباب از دریا
باده خوب است به اندازه ساغر باشد
هر که را خوف و رجا نیست زمین گیر بود
به کجا می رسد آن مرغ که یک پر باشد؟
در قیامت که شود آب ز گرمی دل سنگ
چه خلل دارد اگر دامان ما تر باشد؟
ما به یک سجده خشکیم ز بیرون قانع
تا که را راه به آن مجلس انور باشد
نیست ممکن به فراغت نکشد همواری
بستر رشته هموار ز گوهر باشد
دیده سیر به دست آر درین عرصه که دام
از تهی چشمی با خاک برابر باشد
نیست چون شعله جواله قرارش صائب
شعله گر بستر و بالین سمندر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۸
چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشد
زینت ساده دلان پاکی گوهر باشد
پرده چشم خدابین نشود خودبینی
مرد را آینه زندان سکندر باشد
خود حسابان نگذارند به فردا کاری
عید این طایفه روزی است که محشر باشد
گشت در سنگ ملامت به تن زارم پنهان
رشته شیرازه جمعیت گوهر باشد
جلوه شاهد غیبی به تو رو ننماید
خانه چشم تو چندان که مصور باشد
غم افسر نخورند اهل خرابات مغان
سر گران چون ز می ناب شد افسر باشد
اهل مسجد ز خرابات سیه مست ترند
گردش سبحه در او گردش ساغر باشد
شمع و پروانه به دلگرمی هم می سوزند
شعله خواهش ما نیست که یک سر باشد
هوس گلشن فردوس ندارد صائب
هر که را گوشه میخانه میسر باشد