عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۲
گلشن حسن از بهار عشق خرم می شود
اشک بلبل رنگ چون گرداند شبنم می شود
پیش پا دیدن بلا گردان سنگ تفرقه است
ایمن است از سنگ طفلان شاخ چون خم می شود
دشمن خود را به کام خویش دیدن مشکل است
می شوم من منفعل چون خصم ملزم می شود
سینه ای چون صبح می خواهد قبول داغ عشق
دیو پندارد سلیمانی به خاتم می شود
بس که پیکان ترا در جان و دل دزدیده ایم
در رگ ما سخت جانان نیشتر خم می شود
سازگار طبع انسان نیست عیش و بیغمی
می رود بیرون ز جنت هر که آدم می شود
نیست صائب آفت باران بیجا کم ز برق
مزرع ما خشک ازین اشک دمادم می شود
اشک بلبل رنگ چون گرداند شبنم می شود
پیش پا دیدن بلا گردان سنگ تفرقه است
ایمن است از سنگ طفلان شاخ چون خم می شود
دشمن خود را به کام خویش دیدن مشکل است
می شوم من منفعل چون خصم ملزم می شود
سینه ای چون صبح می خواهد قبول داغ عشق
دیو پندارد سلیمانی به خاتم می شود
بس که پیکان ترا در جان و دل دزدیده ایم
در رگ ما سخت جانان نیشتر خم می شود
سازگار طبع انسان نیست عیش و بیغمی
می رود بیرون ز جنت هر که آدم می شود
نیست صائب آفت باران بیجا کم ز برق
مزرع ما خشک ازین اشک دمادم می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
در چراغ دیده من آب روغن می شود
بخت چون باشد چراغ از آب روشن می شود
در تجرد رشته واری از تعلق سهل نیست
سوزنی در راه عیسی سد آهن می شود
می توانم رفت سویش در لباس گردباد
گر غبار دل چنین پیراهن تن می شود
دشمن آیینه بینش بود خط غبار
از غبار خط او چون چشم روشن می شود؟
خونبهای لاله نتوان خواست از باد سحر
خون عاشق کی و بال طرف دامن می شود؟
صائب از فریاد بلبل شد پریشان خاطرم
این سزای آن که از گلخن به گلشن می شود
بخت چون باشد چراغ از آب روشن می شود
در تجرد رشته واری از تعلق سهل نیست
سوزنی در راه عیسی سد آهن می شود
می توانم رفت سویش در لباس گردباد
گر غبار دل چنین پیراهن تن می شود
دشمن آیینه بینش بود خط غبار
از غبار خط او چون چشم روشن می شود؟
خونبهای لاله نتوان خواست از باد سحر
خون عاشق کی و بال طرف دامن می شود؟
صائب از فریاد بلبل شد پریشان خاطرم
این سزای آن که از گلخن به گلشن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۰
از نظربازان کمال حسن افزون می شود
از فشار طوق قمری سرو موزون می شود
نشکند هرگز خمار آتش از اشک کباب
عشق کی سیراب از دلهای پرخون می شود؟
نیست ممکن یافتن مضمون خط یار را
خوبی خط پرده رخسار مضمون می شود
برنمی آید به ناز بی نیازیهای عشق
ورنه لیلی همچو آهو رام مجنون می شود
از خمار زندگی هرگز نگردد روی زرد
خون هر کس رزق آن لبهای میگون می شود
طوق احسان برنتابد خاطر آزدگان
پاک گوهر از بخیلان بیش ممنون می شود
نیست در میخانه تحصیل کمال ازراه درس
هر که چون خم خالی از خود شد فلاطون می شود
می فزاید رغبت صیاد را دام و کمند
از وفور مال، حرص جاه افزون می شود
از دل پرخون شکایت صائب از انصاف نیست
می شود دریای رحمت دل چو پر خون می شود
از فشار طوق قمری سرو موزون می شود
نشکند هرگز خمار آتش از اشک کباب
عشق کی سیراب از دلهای پرخون می شود؟
نیست ممکن یافتن مضمون خط یار را
خوبی خط پرده رخسار مضمون می شود
برنمی آید به ناز بی نیازیهای عشق
ورنه لیلی همچو آهو رام مجنون می شود
از خمار زندگی هرگز نگردد روی زرد
خون هر کس رزق آن لبهای میگون می شود
طوق احسان برنتابد خاطر آزدگان
پاک گوهر از بخیلان بیش ممنون می شود
نیست در میخانه تحصیل کمال ازراه درس
هر که چون خم خالی از خود شد فلاطون می شود
می فزاید رغبت صیاد را دام و کمند
از وفور مال، حرص جاه افزون می شود
از دل پرخون شکایت صائب از انصاف نیست
می شود دریای رحمت دل چو پر خون می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۱
گر چنین چشم ترم میراب هامون می شود
رفته رفته گردبادش بید مجنون می شود
از ضمیر صاف خود گرد تعلق شسته است
قطره در دست صدف زان در مکنون می شود
پیر دیر از خشت خم گر لوح تعلیمش کند
طفل ما در هفته اول فلاطون می شود
بس که دارد بر گلویم اشک خونین کار تنگ
می رساند تا به لب خود را نفس خون می شود
دسترنج کوهکن حاشا که ماند پیش عشق
تیشه فولاد نعل پای گلگون می شود
در دیار ما که رسم بی کلاهی کسوت است
هر که سر از تاج می پیچد فریدون می شود
خاک خور چون آفتاب و زر به دامن بخش کن
کانچه در خاکش گذاری رزق قارون می شود
پسته اش گر در شکر ریزی چنین بندد کمر
خواب تلخ از دیده بادام بیرون می شود
چون نسوزد دل درون سینه من چون چراغ؟
چهره آیینه از عکس تو گلگون می شود
در دل شب صائب از دل ناله گرمی بکش
لشکر غفلت پریشان زین شبیخون می شود
رفته رفته گردبادش بید مجنون می شود
از ضمیر صاف خود گرد تعلق شسته است
قطره در دست صدف زان در مکنون می شود
پیر دیر از خشت خم گر لوح تعلیمش کند
طفل ما در هفته اول فلاطون می شود
بس که دارد بر گلویم اشک خونین کار تنگ
می رساند تا به لب خود را نفس خون می شود
دسترنج کوهکن حاشا که ماند پیش عشق
تیشه فولاد نعل پای گلگون می شود
در دیار ما که رسم بی کلاهی کسوت است
هر که سر از تاج می پیچد فریدون می شود
خاک خور چون آفتاب و زر به دامن بخش کن
کانچه در خاکش گذاری رزق قارون می شود
پسته اش گر در شکر ریزی چنین بندد کمر
خواب تلخ از دیده بادام بیرون می شود
چون نسوزد دل درون سینه من چون چراغ؟
چهره آیینه از عکس تو گلگون می شود
در دل شب صائب از دل ناله گرمی بکش
لشکر غفلت پریشان زین شبیخون می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۲
غفلت دل از شراب ناب افزون می شود
ناروایی در متاع از آب افزون می شود
می فزاید بر شتاب زندگی قد دوتا
در ته پل سرعت سیلاب افزون می شود
دیده ارباب غفلت را، ز بوی پیرهن
پرده ای بر پرده های خواب افزون می شود
می کند داغ محبت ناتمامان را تمام
ماه نو از مهر عالمتاب افزون می شود
شد ز خط لعل لب میگون او سیرابتر
چشمه را در نوبهاران آب افزون می شود
می زند بر آتش لب تشنگان دامن سراب
سوزش پروانه در مهتاب افزون می شود
می فزاید هر قدر بر خط مشکین پیچ وتاب
عشق را اسباب پیچ وتاب افزون می شود
نیست ممکن کعبه را بیرون ز یکتایی برد
هر قدر از شش جهت محراب افزون می شود
می زند کان نمک ناخن به داغ تشنگی
رغبت می در شب مهتاب افزون می شود
می فزاید اعتبار حسن راصائب حیا
قیمت گوهر به قدر آب افزون می شود
ناروایی در متاع از آب افزون می شود
می فزاید بر شتاب زندگی قد دوتا
در ته پل سرعت سیلاب افزون می شود
دیده ارباب غفلت را، ز بوی پیرهن
پرده ای بر پرده های خواب افزون می شود
می کند داغ محبت ناتمامان را تمام
ماه نو از مهر عالمتاب افزون می شود
شد ز خط لعل لب میگون او سیرابتر
چشمه را در نوبهاران آب افزون می شود
می زند بر آتش لب تشنگان دامن سراب
سوزش پروانه در مهتاب افزون می شود
می فزاید هر قدر بر خط مشکین پیچ وتاب
عشق را اسباب پیچ وتاب افزون می شود
نیست ممکن کعبه را بیرون ز یکتایی برد
هر قدر از شش جهت محراب افزون می شود
می زند کان نمک ناخن به داغ تشنگی
رغبت می در شب مهتاب افزون می شود
می فزاید اعتبار حسن راصائب حیا
قیمت گوهر به قدر آب افزون می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
اضطراب دل ز چشم روشن افزون می شود
داغ مرغ بسته پر از روزن افزون می شود
پرده پوشی کرد دل را در جنون بیتابتر
بیقراری شعله را از دامن افزون می شود
دیدن روشنگران بر اهل غیرت مشکل است
زنگ بر آیینه ام در گلخن افزون می شود
عاشق گنج گهر را نیست آسایش ز مرگ
پیچ و تاب مار در خوابیدن افزون می شود
چشم بی اشکی چو می بینند ماتم دیدگان
حلقه ای بر حلقه های شیون افزون می شود
صحبت خورشید رویان کیمیای فربهی است
ماه نو هر روز یک پیراهن افزون می شود
رعشه می افتد به جان از دیدن موی سفید
صبح، پیچ وتاب شمع روشن افزون می شود
مهلت دنیا فزاید عقده های حرص را
شاخ آهو را گره از ماندن افزون می شود
نیست جز آه ندامت حاصل تن پروری
شعله رعنا می شود چون روغن افزون می شود
حسن چندانی که افزاید به ناز و دلبری
عاشقان را روزی دل خوردن افزون می شود
می توان کوته به رفتن کرد راه عقل را
راه بی پایان عشق از رفتن افزون می شود
لطف غمخواران مرا صائب به خاک و خون کشید
زخم خار از کاوکاو سوزن افزون می شود
داغ مرغ بسته پر از روزن افزون می شود
پرده پوشی کرد دل را در جنون بیتابتر
بیقراری شعله را از دامن افزون می شود
دیدن روشنگران بر اهل غیرت مشکل است
زنگ بر آیینه ام در گلخن افزون می شود
عاشق گنج گهر را نیست آسایش ز مرگ
پیچ و تاب مار در خوابیدن افزون می شود
چشم بی اشکی چو می بینند ماتم دیدگان
حلقه ای بر حلقه های شیون افزون می شود
صحبت خورشید رویان کیمیای فربهی است
ماه نو هر روز یک پیراهن افزون می شود
رعشه می افتد به جان از دیدن موی سفید
صبح، پیچ وتاب شمع روشن افزون می شود
مهلت دنیا فزاید عقده های حرص را
شاخ آهو را گره از ماندن افزون می شود
نیست جز آه ندامت حاصل تن پروری
شعله رعنا می شود چون روغن افزون می شود
حسن چندانی که افزاید به ناز و دلبری
عاشقان را روزی دل خوردن افزون می شود
می توان کوته به رفتن کرد راه عقل را
راه بی پایان عشق از رفتن افزون می شود
لطف غمخواران مرا صائب به خاک و خون کشید
زخم خار از کاوکاو سوزن افزون می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۸
شاخ گل از دست و چوگان تو یادم می دهد
غنچه از گوی گریبان تو یادم می دهد
جلوه خورشید تابان در ته دامان ابر
زیر زلف از ماه تابان تو یادم می دهد
برق عالمسوز در ابر سیاه نوبهار
از نگاه چشم فتان تو یادم می دهد
از شفق حال شهیدان تو می گردد عیان
ماه نو از تیغ عریان تو یادم می دهد
انتظام گوهر شهوار در کام صدف
زیر لب از عقده دندان تو یادم می دهد
خط به دور جام لبریز از شراب لاله رنگ
گرد لب از خط ریحان تو یادم می دهد
می دهد یاد از دل پرخون من هر غنچه ای
هرگلی از روی خندان تو یادم می دهد
از صف محشر دلم لرزان شود چون برگ بید
کز صف برگشته مژگان تو یادم می دهد
در میان جان شیرین چون الف جا می دهم
هر چه از سرو خرامان تو یادم می دهد
در کنار بوستان، مجموعه رنگین گل
صائب از اوراق دیوان تو یادم می دهد
غنچه از گوی گریبان تو یادم می دهد
جلوه خورشید تابان در ته دامان ابر
زیر زلف از ماه تابان تو یادم می دهد
برق عالمسوز در ابر سیاه نوبهار
از نگاه چشم فتان تو یادم می دهد
از شفق حال شهیدان تو می گردد عیان
ماه نو از تیغ عریان تو یادم می دهد
انتظام گوهر شهوار در کام صدف
زیر لب از عقده دندان تو یادم می دهد
خط به دور جام لبریز از شراب لاله رنگ
گرد لب از خط ریحان تو یادم می دهد
می دهد یاد از دل پرخون من هر غنچه ای
هرگلی از روی خندان تو یادم می دهد
از صف محشر دلم لرزان شود چون برگ بید
کز صف برگشته مژگان تو یادم می دهد
در میان جان شیرین چون الف جا می دهم
هر چه از سرو خرامان تو یادم می دهد
در کنار بوستان، مجموعه رنگین گل
صائب از اوراق دیوان تو یادم می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۹
گر دو روزی خاکمال آن گلعذارم می دهد
توتیای دیده از خط غبارم می دهد
ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار
وصل کی تسکین جان بیقرارم می دهد
می رساند جان به لب قاتل مرا از انتظار
تا دم آبی ز تیغ آبدارم می دهد
دیده تر کاغذ ابری شد از خشکی مرا
همچنان گردون سنگین دل فشارم می دهد
از سر پیر مغان آن به که دردسر برم
من که مستی دردسر بیش از خمارم می دهد
باز می گیرد به زخم سنگ از من یک به یک
گر چمن پیرا دو روزی برگ و بارم می دهد
می برد غیرت به عیش بی زوال خار من
آن که تشریف سبکسیر بهارم می دهد
مدعایش امتحان دامن پاک من است
گر به خلوت گاهی آن پرکاربارم می دهد
قانعم من زان لب شیرین به یک دشنام تلخ
آن ستمگر وعده بوس و کنارم می دهد
در گلویم چون صدف می سازد از خست گره
قطره چندی اگر ابر بهارم می دهد
رخنه دل گر نگردد رهنمای دیده ام
راه بیرون شد که زین نیلی حصارم می دهد؟
بس که بر دلها سؤال من گرانی می کند
کوه با حاضر جوابی انتظارم می دهد
کرده ام صائب قناعت از وصالش با خیال
زان گل بی خار تسکین خارخارم می دهد
توتیای دیده از خط غبارم می دهد
ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار
وصل کی تسکین جان بیقرارم می دهد
می رساند جان به لب قاتل مرا از انتظار
تا دم آبی ز تیغ آبدارم می دهد
دیده تر کاغذ ابری شد از خشکی مرا
همچنان گردون سنگین دل فشارم می دهد
از سر پیر مغان آن به که دردسر برم
من که مستی دردسر بیش از خمارم می دهد
باز می گیرد به زخم سنگ از من یک به یک
گر چمن پیرا دو روزی برگ و بارم می دهد
می برد غیرت به عیش بی زوال خار من
آن که تشریف سبکسیر بهارم می دهد
مدعایش امتحان دامن پاک من است
گر به خلوت گاهی آن پرکاربارم می دهد
قانعم من زان لب شیرین به یک دشنام تلخ
آن ستمگر وعده بوس و کنارم می دهد
در گلویم چون صدف می سازد از خست گره
قطره چندی اگر ابر بهارم می دهد
رخنه دل گر نگردد رهنمای دیده ام
راه بیرون شد که زین نیلی حصارم می دهد؟
بس که بر دلها سؤال من گرانی می کند
کوه با حاضر جوابی انتظارم می دهد
کرده ام صائب قناعت از وصالش با خیال
زان گل بی خار تسکین خارخارم می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۱
راز ما را ناله شبگیر بیرون می دهد
شورش دیوانه را زنجیر بیرون می دهد
نیست از سنگین دلیها گر نگریم در وداع
زخم تیغ تیز خون را دیر بیرون می دهد
شکر می گردد شکایت بر زبان عاشقان
می خورد خون، جوهر این شمشیر بیرون می دهد
دایه هر خونی که از بدخویی طفلان خورد
از محبت در لباس شیر بیرون می دهد
می شود صائب چو گل از آتش خجلت کباب
خنده را هرکس که بی تدبیر بیرون می دهد
شورش دیوانه را زنجیر بیرون می دهد
نیست از سنگین دلیها گر نگریم در وداع
زخم تیغ تیز خون را دیر بیرون می دهد
شکر می گردد شکایت بر زبان عاشقان
می خورد خون، جوهر این شمشیر بیرون می دهد
دایه هر خونی که از بدخویی طفلان خورد
از محبت در لباس شیر بیرون می دهد
می شود صائب چو گل از آتش خجلت کباب
خنده را هرکس که بی تدبیر بیرون می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
چشم او تعلیم رم کردن به آهو می دهد
غمزه او تیغ بیباکی به ابرو می دهد
در دل شب می توان گل چید از گلزار فیض
آفتابی شد چو رنگ گل، کجا بو می دهد؟
دیده رسوانگاهان پرده از کارت کشید
این سزای آن که هر آیینه را رو می دهد
تلخ کردن لب به دشنام هوسناکان چرا؟
خیره چشمان را سزا آن چین ابرو می دهد
این غزل در جلوه برقی به صائب جلوه کرد
اینقدر توفیق، موزونان که را رو می دهد؟
غمزه او تیغ بیباکی به ابرو می دهد
در دل شب می توان گل چید از گلزار فیض
آفتابی شد چو رنگ گل، کجا بو می دهد؟
دیده رسوانگاهان پرده از کارت کشید
این سزای آن که هر آیینه را رو می دهد
تلخ کردن لب به دشنام هوسناکان چرا؟
خیره چشمان را سزا آن چین ابرو می دهد
این غزل در جلوه برقی به صائب جلوه کرد
اینقدر توفیق، موزونان که را رو می دهد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۳
صیقل دل فیض آه صبحگاهی می دهد
صبحدم بر صدق این معنی گواهی می دهد
ما به دریا لب نیالاییم و چرخ آبگون
می به ما دریاکشان از گوش ماهی می دهد
هر که می داند که دردسر به قدر دولت است
کی کلاه خود به تاج پادشاهی می دهد؟
خنده رویی می دهد یاد از پریشان خاطری
قبض بر جمعیت خاطر گواهی می دهد
قهرمان عشق بیتاب است در خون ریختن
این محیط از موج خود سوزن به ماهی می دهد
این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است
تا لب ساغر به خون من گواهی می دهد
صبحدم بر صدق این معنی گواهی می دهد
ما به دریا لب نیالاییم و چرخ آبگون
می به ما دریاکشان از گوش ماهی می دهد
هر که می داند که دردسر به قدر دولت است
کی کلاه خود به تاج پادشاهی می دهد؟
خنده رویی می دهد یاد از پریشان خاطری
قبض بر جمعیت خاطر گواهی می دهد
قهرمان عشق بیتاب است در خون ریختن
این محیط از موج خود سوزن به ماهی می دهد
این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است
تا لب ساغر به خون من گواهی می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۴
چشم فتانت که داد دلبریایی می دهد
غمزه را تعلیم کافر ماجرایی می دهد
اینچنین کز سرمه بیگانگی مست است مست
کی نگاهش با نگاهم آشنایی می دهد؟
وه چه سازم با دل بیطاقت خود کان نگاه
ساغر لبریز طاقت آزمایی می دهد
شانه در زلف تو دست باد را بر چوب بست
سرمه در چشم تو داد خودنمایی می دهد
تندرستی بر نمی تابد مزاج عاشقان
استخوان ما شکست مومیایی می دهد
صائب از آرایش دستار خواهش در گذر
غنچه این باغ بوی بیوفایی می دهد
غمزه را تعلیم کافر ماجرایی می دهد
اینچنین کز سرمه بیگانگی مست است مست
کی نگاهش با نگاهم آشنایی می دهد؟
وه چه سازم با دل بیطاقت خود کان نگاه
ساغر لبریز طاقت آزمایی می دهد
شانه در زلف تو دست باد را بر چوب بست
سرمه در چشم تو داد خودنمایی می دهد
تندرستی بر نمی تابد مزاج عاشقان
استخوان ما شکست مومیایی می دهد
صائب از آرایش دستار خواهش در گذر
غنچه این باغ بوی بیوفایی می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۵
خط ز روی آتشین دلستان آمد پدید
از دل آتش بهار بی خزان آمد پدید
از غبار خط یکی صد شد صفای عارضش
یوسفستانی ز گرد کاروان آمد پدید
فتنه آخر زمان بیدار شد از خواب ناز
تا خط سبز از عذار دلستان آمد پدید
طاق نسیان گشت از گرد کسادی ماه عید
تا ز طرف بام آن ابروکمان آمد پدید
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
پیچ وتاب من ازان موی میان آمد پدید
از گداز فکر تا باریک گردیدم چو موج
در دل هر قطره بحر بیکران آمد پدید
از غبار خاطر و از آه دردآلود من
هم زمین موجود شد هم آسمان آمد پدید
غم به قدر ظرف از دیوان قسمت می دهند
عقده در کار مسیح از آسمان آمد پدید
تا نپیوستم به مقصد، راست ننمودم نفس
گرد این تیر سبکرو از نشان آمد پدید
بستگیها را گشایشها بود در آستین
لال را از دست خود ده ترجمان آمد پدید
سرخ رویی داد صائب رنگ زرد من ثمر
زین خزان آخر بهار بی خزان آمد پدید
از دل آتش بهار بی خزان آمد پدید
از غبار خط یکی صد شد صفای عارضش
یوسفستانی ز گرد کاروان آمد پدید
فتنه آخر زمان بیدار شد از خواب ناز
تا خط سبز از عذار دلستان آمد پدید
طاق نسیان گشت از گرد کسادی ماه عید
تا ز طرف بام آن ابروکمان آمد پدید
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
پیچ وتاب من ازان موی میان آمد پدید
از گداز فکر تا باریک گردیدم چو موج
در دل هر قطره بحر بیکران آمد پدید
از غبار خاطر و از آه دردآلود من
هم زمین موجود شد هم آسمان آمد پدید
غم به قدر ظرف از دیوان قسمت می دهند
عقده در کار مسیح از آسمان آمد پدید
تا نپیوستم به مقصد، راست ننمودم نفس
گرد این تیر سبکرو از نشان آمد پدید
بستگیها را گشایشها بود در آستین
لال را از دست خود ده ترجمان آمد پدید
سرخ رویی داد صائب رنگ زرد من ثمر
زین خزان آخر بهار بی خزان آمد پدید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
مست شد نقاش تا آن چشم جادو را کشید
طاقتش شد طاق تا آن طاق ابرو را کشید
خامه مانی کز او آب طراوت می چکید
موی آتش دیده شدتا آن گل رو را کشید
خامه مو در کفش سر رشته زنار شد
نقش پردازی که زلف کافر او را کشید
دیگر از بار خجالت سرو سر بالا نکرد
تا مصور بر ورق آن قد دلجو را کشید
رشته عمرش به آب زندگی پیوسته شد
خامه مویی که آن لعل سخنگو را کشید
دست و پا گم می کند از شوخی تمثال او
آن که صد ره بی کمند و دام آهو را کشید
حیرتی چون حیرت آیینه گر افتد به دست
می توان صائب شبیه چهره او را کشید
طاقتش شد طاق تا آن طاق ابرو را کشید
خامه مانی کز او آب طراوت می چکید
موی آتش دیده شدتا آن گل رو را کشید
خامه مو در کفش سر رشته زنار شد
نقش پردازی که زلف کافر او را کشید
دیگر از بار خجالت سرو سر بالا نکرد
تا مصور بر ورق آن قد دلجو را کشید
رشته عمرش به آب زندگی پیوسته شد
خامه مویی که آن لعل سخنگو را کشید
دست و پا گم می کند از شوخی تمثال او
آن که صد ره بی کمند و دام آهو را کشید
حیرتی چون حیرت آیینه گر افتد به دست
می توان صائب شبیه چهره او را کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
جوش گل شد باده سرجوش می باید کشید
حلقه از ساغر به گوش هوش می باید کشید
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است
باغ را چون ابر در آغوش می باید کشید
در لب خاموش ساغر گفتگو بسیار هست
پنبه چون مینای می از گوش می باید کشید
باده گلرنگ را با ساقیان گلعذار
بر رخ گلهای شبنم پوش می باید کشید
نیست هر افسرده را از گوهر عرفان خبر
حرف عشق از سینه پرجوش می باید کشید
هوشیاران خون مستان را به ساغر می کنند
باده را با مردم بیهوش می باید کشید
رازهای سر به مهر سینه میخانه را
از لب پیمانه خاموش می باید کشید
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید
می برد شیرینی بسیار دلها را زکار
حرف تلخی زان لب چون نوش می باید کشید
بزم چون پرشور باشد مطربی در کار نیست
باده در گلبانگ نوشانوش می باید کشید
با زبان نتوان برآمد با نواسنجان عشق
حرف صائب چون بر آید گوش می باید کشید
حلقه از ساغر به گوش هوش می باید کشید
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است
باغ را چون ابر در آغوش می باید کشید
در لب خاموش ساغر گفتگو بسیار هست
پنبه چون مینای می از گوش می باید کشید
باده گلرنگ را با ساقیان گلعذار
بر رخ گلهای شبنم پوش می باید کشید
نیست هر افسرده را از گوهر عرفان خبر
حرف عشق از سینه پرجوش می باید کشید
هوشیاران خون مستان را به ساغر می کنند
باده را با مردم بیهوش می باید کشید
رازهای سر به مهر سینه میخانه را
از لب پیمانه خاموش می باید کشید
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید
می برد شیرینی بسیار دلها را زکار
حرف تلخی زان لب چون نوش می باید کشید
بزم چون پرشور باشد مطربی در کار نیست
باده در گلبانگ نوشانوش می باید کشید
با زبان نتوان برآمد با نواسنجان عشق
حرف صائب چون بر آید گوش می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۶
تا خط مشکین لب لعل ترا در بر کشید
موج بیتابی الف بر سینه کوثر کشید
زنگ هستی از دل ما برد ذوق نیستی
عود ما آخر دم خوش در دل مجمر کشید
این که گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
ماه از شرم جمال او سپر بر سر کشید
تنگدستی مرگ را در کام شیرین می کند
بید از بی حاصلی بر خویشتن خنجر کشید
جوهر از بیطاقتی چون مار می پیچد به خود
زخم گستاخ که شمشیر ترا در بر کشید؟
کاسه دریوزه دریا از صدف بر کف گرفت
هر کجا مژگان صائب رشته از گوهر کشید
موج بیتابی الف بر سینه کوثر کشید
زنگ هستی از دل ما برد ذوق نیستی
عود ما آخر دم خوش در دل مجمر کشید
این که گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
ماه از شرم جمال او سپر بر سر کشید
تنگدستی مرگ را در کام شیرین می کند
بید از بی حاصلی بر خویشتن خنجر کشید
جوهر از بیطاقتی چون مار می پیچد به خود
زخم گستاخ که شمشیر ترا در بر کشید؟
کاسه دریوزه دریا از صدف بر کف گرفت
هر کجا مژگان صائب رشته از گوهر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۷
دل چه تلخیهای رنگارنگ ازان دلبر کشید
قطره خونی چه دریاهای خون بر سر کشید
در میان عاشقان من بی نصیب افتاده ام
ورنه قمری سرو را در زیر بال و پر کشید
زندگانی تلخ خواهد کرد بر صید حرم
تیغ عالمگیر او دامی که از جوهر کشید
از کنار آب حیوان خشک لب باز آمدن
مرگ را در زندگی بر روی اسکندر کشید
آن که مینا را زلب مهر خموشی بر گرفت
سرمه خاموشی از خط بر لب ساغر کشید
گرچه مجمر از ستمکاری زد آتش در سپند
دود تلخش انتقام از دیده مجمر کشید
من به زور عشق پیچیدم عنان مرگ را
ورنه چندین شمع را بر خاک این صرصر کشید
ساده بود از تار و پود راه، صحرای جنون
هرزه گردیهای من این صفحه را مسطر کشید
پختگان را زندگی با خامکاران مشکل است
اخگر ما خویش را در زیر خاکستر کشید
دل چو رفت از دست، بیزارم زچشم اشکبار
چند بتوان تلخی از دریای بی گوهر کشید؟
بر نمی دارد زبردستی می پرزور عشق
سر به جای پا نهد آن کس که این ساغر کشید
هر که صائب از قناعت کرد حفظ آبرو
در همین جا آب از سرچشمه کوثر کشید
قطره خونی چه دریاهای خون بر سر کشید
در میان عاشقان من بی نصیب افتاده ام
ورنه قمری سرو را در زیر بال و پر کشید
زندگانی تلخ خواهد کرد بر صید حرم
تیغ عالمگیر او دامی که از جوهر کشید
از کنار آب حیوان خشک لب باز آمدن
مرگ را در زندگی بر روی اسکندر کشید
آن که مینا را زلب مهر خموشی بر گرفت
سرمه خاموشی از خط بر لب ساغر کشید
گرچه مجمر از ستمکاری زد آتش در سپند
دود تلخش انتقام از دیده مجمر کشید
من به زور عشق پیچیدم عنان مرگ را
ورنه چندین شمع را بر خاک این صرصر کشید
ساده بود از تار و پود راه، صحرای جنون
هرزه گردیهای من این صفحه را مسطر کشید
پختگان را زندگی با خامکاران مشکل است
اخگر ما خویش را در زیر خاکستر کشید
دل چو رفت از دست، بیزارم زچشم اشکبار
چند بتوان تلخی از دریای بی گوهر کشید؟
بر نمی دارد زبردستی می پرزور عشق
سر به جای پا نهد آن کس که این ساغر کشید
هر که صائب از قناعت کرد حفظ آبرو
در همین جا آب از سرچشمه کوثر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۲
زلف او موی سفید نافه را در خون کشید
شاخ سنبل را زگلشن موکشان بیرون کشید
رتبه من در سیه بختی بلند افتاده است
کوکب من نیل بر رخساره گردون کشید
تا به چشم خویش دید اشک سبکسیر مرا
از خجالت موج پا در دامن جیحون کشید
سنگ نااهلان درستی در سراپایم نهشت
وقت مجنون خوش که پا در دامن هامون کشید
روغن بادام می خواهد ز چشم آهوان
خویش را در دامن صحرا ازان مجنون کشید
شاخ سنبل را زگلشن موکشان بیرون کشید
رتبه من در سیه بختی بلند افتاده است
کوکب من نیل بر رخساره گردون کشید
تا به چشم خویش دید اشک سبکسیر مرا
از خجالت موج پا در دامن جیحون کشید
سنگ نااهلان درستی در سراپایم نهشت
وقت مجنون خوش که پا در دامن هامون کشید
روغن بادام می خواهد ز چشم آهوان
خویش را در دامن صحرا ازان مجنون کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۳
از گرانان هر که چون عنقا گرانجانی کشید
بار کوه قاف بتواند به آسانی کشید
پیش آن طاق دو ابرو بر زمین نه پشت دست
قبله خود کن کمانی را که نتوانی کشید
خون عرق کردم زدست و پای بیتابی زدن
تا چو قربانی سر و کارم به حیرانی کشید
در غبار خط نهان گردید آن لبهای لعل
گنج رخت از بیم چشم بد به ویرانی کشید
خاکساری می کند افتادگان را سرفراز
وقت آن کس خوش که این صندل به پیشانی کشید
روز محشر را کند شب، نامه ناشسته اش
هر که دست از دامن اشک پشیمانی کشید
عشق صائب می شود ظاهر به هر صورت که هست
این می پرزور را نتوان به پنهانی کشید
بار کوه قاف بتواند به آسانی کشید
پیش آن طاق دو ابرو بر زمین نه پشت دست
قبله خود کن کمانی را که نتوانی کشید
خون عرق کردم زدست و پای بیتابی زدن
تا چو قربانی سر و کارم به حیرانی کشید
در غبار خط نهان گردید آن لبهای لعل
گنج رخت از بیم چشم بد به ویرانی کشید
خاکساری می کند افتادگان را سرفراز
وقت آن کس خوش که این صندل به پیشانی کشید
روز محشر را کند شب، نامه ناشسته اش
هر که دست از دامن اشک پشیمانی کشید
عشق صائب می شود ظاهر به هر صورت که هست
این می پرزور را نتوان به پنهانی کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
دل نیاسود از تردد تا نشد منزل سفید
کرد ما را رو سفید آخر، که روی دل سفید!
بوی پیراهن نیامد، پیر کنعان تا نکرد
از دو چشم خود در دولتسرای دل سفید
چشم ما آب سیاه آورد از بس انتظار
تا شد از دامان صحرای طلب منزل سفید
حلقه بیرون در آتش است از نور شمع
چون سپند ما تواند شد درین محفل سفید؟
شد زلخت دل یکی صد آبروی چشم ما
کرد گوهر روی این دریای بی حاصل سفید
در جواب تلخ دادن ترشرویی می کنند
چون شود در عهد این بی حاصلان سایل سفید؟
همت ما صرف در پرداز دل شد از جهان
ما همین یک خانه را کردیم ازین منزل سفید
گر به دریا سایه اندازد گلیم بخت ما
در شبستان صدف گوهر شود مشکل سفید
کلک صائب تازه شد تا این غزل را نقش بست
روی دهقان را کند سرسبزی حاصل سفید
کرد ما را رو سفید آخر، که روی دل سفید!
بوی پیراهن نیامد، پیر کنعان تا نکرد
از دو چشم خود در دولتسرای دل سفید
چشم ما آب سیاه آورد از بس انتظار
تا شد از دامان صحرای طلب منزل سفید
حلقه بیرون در آتش است از نور شمع
چون سپند ما تواند شد درین محفل سفید؟
شد زلخت دل یکی صد آبروی چشم ما
کرد گوهر روی این دریای بی حاصل سفید
در جواب تلخ دادن ترشرویی می کنند
چون شود در عهد این بی حاصلان سایل سفید؟
همت ما صرف در پرداز دل شد از جهان
ما همین یک خانه را کردیم ازین منزل سفید
گر به دریا سایه اندازد گلیم بخت ما
در شبستان صدف گوهر شود مشکل سفید
کلک صائب تازه شد تا این غزل را نقش بست
روی دهقان را کند سرسبزی حاصل سفید