عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
گر دی نکرد سرما، سرمای هر دو بر من
سرما چو گشت سرکش، هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید؟ هیزم به است یا تن؟
نقش فناست هیزم، عشق خداست آتش
درسوز نقشها را، ای جان پاک دامن
تا نقش را نسوزی، جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان، دور از بهار و مامن
در عشق همچو آتش، چون نقره باش دلخوش
چون زادهٔ خلیلی، آتش تو راست مسکن
آتش به امر یزدان، گردد به پیش مردان
لاله و گل و شکوفه، ریحان و بید و سوسن
مومن فسون بداند، بر آتشش بخواند
سوزش درو نماند، ماند چو ماه روشن
شاباش ای فسونی، کافتد ازو سکونی
در آتشی که آهن گردد ازو چو سوزن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
کو را همینماید، آتش به شکل روزن
تیر و سنان به حمزه چون گل فشان نماید
در گل فشان نپوشد، کس خویش را به جوشن
فرعون همچو دوغی، در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن
اسپان اختیاری، حمال شهریاری
پالان کشند و سرگین، اسبان کند و کودن
چو لک لک است منطق، بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد، نز لک لک مقنن
زان لک لک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد، گردد خوش و مطحن
وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین
من گرم میشوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین، تبریز همچو معدن
گر دی نکرد سرما، سرمای هر دو بر من
سرما چو گشت سرکش، هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید؟ هیزم به است یا تن؟
نقش فناست هیزم، عشق خداست آتش
درسوز نقشها را، ای جان پاک دامن
تا نقش را نسوزی، جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان، دور از بهار و مامن
در عشق همچو آتش، چون نقره باش دلخوش
چون زادهٔ خلیلی، آتش تو راست مسکن
آتش به امر یزدان، گردد به پیش مردان
لاله و گل و شکوفه، ریحان و بید و سوسن
مومن فسون بداند، بر آتشش بخواند
سوزش درو نماند، ماند چو ماه روشن
شاباش ای فسونی، کافتد ازو سکونی
در آتشی که آهن گردد ازو چو سوزن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
کو را همینماید، آتش به شکل روزن
تیر و سنان به حمزه چون گل فشان نماید
در گل فشان نپوشد، کس خویش را به جوشن
فرعون همچو دوغی، در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن
اسپان اختیاری، حمال شهریاری
پالان کشند و سرگین، اسبان کند و کودن
چو لک لک است منطق، بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد، نز لک لک مقنن
زان لک لک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد، گردد خوش و مطحن
وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین
من گرم میشوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین، تبریز همچو معدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقههای زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند کن
زان حلقههای زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۸
با رخ چون مشعله، بر در ما کیست آن؟
هر طرفی موج خون، نیم شبان چیست آن؟
در کفن خویشتن، رقص کنان مردگان
نفخهٔ صور است یا عیسی ثانیست آن؟
سینهٔ خود باز کن، روزن دل درنگر
کآتش تو شعله زد، نی خبر دیست آن
آتش نو را ببین، زود درآ چون خلیل
گر چه به شکل آتش است، بادهٔ صافیست آن
یونس قدسی تویی، در تن چون ماهییی
بازشکاف و ببین کین تن ماهیست آن
دلق تن خویش را بر گرو می بنه
پاک شوی پاک باز، نوبت پاکیست آن
باده کشیدی ولیک، در قدحت باقیست
حملهٔ دیگر که اصل جرعهٔ باقیست آن
دشنهٔ تیز ار خلیل بنهد بر گردنت
رو بمگردان که آن شیوهٔ شاهیست آن
حکم به هم درشکست، هست قضا در خطر
فتنهٔ حکم است این، آفت قاضیست آن
نفس تو امروز اگر وعدهٔ فردا دهد
بر دهنش زن، از آنک مردک لافیست آن
باده فروشد ولیک، باده دهد جمله باد
خم نماید ولیک، حق نمک نیست آن
ما ز زمستان نفس، برف تن آوردهایم
بهر تقاضای لطف، نکتهٔ کاجیست آن
مفخر تبریزیان، شمس حق ای پیش تو
طاق و طرنب دو کون، طفلی و بازیست آن
هر طرفی موج خون، نیم شبان چیست آن؟
در کفن خویشتن، رقص کنان مردگان
نفخهٔ صور است یا عیسی ثانیست آن؟
سینهٔ خود باز کن، روزن دل درنگر
کآتش تو شعله زد، نی خبر دیست آن
آتش نو را ببین، زود درآ چون خلیل
گر چه به شکل آتش است، بادهٔ صافیست آن
یونس قدسی تویی، در تن چون ماهییی
بازشکاف و ببین کین تن ماهیست آن
دلق تن خویش را بر گرو می بنه
پاک شوی پاک باز، نوبت پاکیست آن
باده کشیدی ولیک، در قدحت باقیست
حملهٔ دیگر که اصل جرعهٔ باقیست آن
دشنهٔ تیز ار خلیل بنهد بر گردنت
رو بمگردان که آن شیوهٔ شاهیست آن
حکم به هم درشکست، هست قضا در خطر
فتنهٔ حکم است این، آفت قاضیست آن
نفس تو امروز اگر وعدهٔ فردا دهد
بر دهنش زن، از آنک مردک لافیست آن
باده فروشد ولیک، باده دهد جمله باد
خم نماید ولیک، حق نمک نیست آن
ما ز زمستان نفس، برف تن آوردهایم
بهر تقاضای لطف، نکتهٔ کاجیست آن
مفخر تبریزیان، شمس حق ای پیش تو
طاق و طرنب دو کون، طفلی و بازیست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۷
ای هوس عشق تو، کرده جهان را زبون
خیرهٔ عشقت چو من، این فلک سرنگون
میدر و میدوز تو، میبر و میسوز تو
خون کن و میشوی تو خون دلم را به خون
چون که ز تو خاستهست، هر کژ تو راست است
لیک بتا راست گو، نیست مقام جنون
دوش خیال نگار، بعد بسی انتظار
آمد و من در خمار، یا رب چون بود، چون
خواست که پروا کند، روی به صحرا کند
باز مرا میفریفت از سخن پرفسون
گفتم والله که نی، هیچ مساز این بنا
گر عجمی، رفت نیست، ور عربی، لایکون
در دل شب آمدی، نیک عجب آمدی
چون بر ما آمدی، نیست رهایی کنون
خیرهٔ عشقت چو من، این فلک سرنگون
میدر و میدوز تو، میبر و میسوز تو
خون کن و میشوی تو خون دلم را به خون
چون که ز تو خاستهست، هر کژ تو راست است
لیک بتا راست گو، نیست مقام جنون
دوش خیال نگار، بعد بسی انتظار
آمد و من در خمار، یا رب چون بود، چون
خواست که پروا کند، روی به صحرا کند
باز مرا میفریفت از سخن پرفسون
گفتم والله که نی، هیچ مساز این بنا
گر عجمی، رفت نیست، ور عربی، لایکون
در دل شب آمدی، نیک عجب آمدی
چون بر ما آمدی، نیست رهایی کنون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
هر چه کنی تو، کردهٔ من دان
هر چه کند تن، کرده بود جان
چشم منی تو، گوش منی تو
این دو بگفتم، باقی میدان
گر به جهان آن گنج نبودی
بهر چه بودی خانهٔ ویران؟
گنج طلب کن، ای پدر من
دست بجنبان، دست بجنبان
بوی خوش او، رهبر ما شد
تا گل و ریحان، تا گل و ریحان
ذره به ذره، مشتریندت
گوهر خود را، هین مده ارزان
موش درآید، گربه درآید
گر بگشایی تو سر انبان
عشق چو باشد کم نشود جان
دور مبادا سایهٔ جانان
باقی این را هم تو بگویی
ای مه مه رو، زهرهٔ تابان
هر چه کند تن، کرده بود جان
چشم منی تو، گوش منی تو
این دو بگفتم، باقی میدان
گر به جهان آن گنج نبودی
بهر چه بودی خانهٔ ویران؟
گنج طلب کن، ای پدر من
دست بجنبان، دست بجنبان
بوی خوش او، رهبر ما شد
تا گل و ریحان، تا گل و ریحان
ذره به ذره، مشتریندت
گوهر خود را، هین مده ارزان
موش درآید، گربه درآید
گر بگشایی تو سر انبان
عشق چو باشد کم نشود جان
دور مبادا سایهٔ جانان
باقی این را هم تو بگویی
ای مه مه رو، زهرهٔ تابان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۲
جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار
که چارجوی بهشت است از تکش جوشان
منم سکندر این دم، به مجمع البحرین
که تا رهانم جان را ز علت و بحران
که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج
که تا رهند خلایق ز حملهٔ ایشان
از آن که ایشان مر بحر را درآشامند
که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
از آن که آتشیاند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
ز هر شمار برونند، از آن که از قهرند
که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان
برهنهاند و همه سترپوششان گوش است
نه سترپوش دلانه، که دیدن است عیان
لحاف گوش چپستش، فراش گوش راست
به شب نتیجهٔ یاجوج را یقین میدان
لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
یقین به معنی یاجوجی است، نی انسان
از آن که دل مثل روزن است، کندر وی
ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان
هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام
به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان
چنان که شخصی نسبت به تو پدر باشد
به نسبت دگری، یا پسر و یا اخوان
چو نامهای خدا درعدد به نسبت شد
ز روی کافر قاهر، ز روی ما رحمان
بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی
فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان
چنان که سر تو نسبت به تو بود مکشوف
به نسبت دگری حال سر تو پنهان
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار
که چارجوی بهشت است از تکش جوشان
منم سکندر این دم، به مجمع البحرین
که تا رهانم جان را ز علت و بحران
که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج
که تا رهند خلایق ز حملهٔ ایشان
از آن که ایشان مر بحر را درآشامند
که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
از آن که آتشیاند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
ز هر شمار برونند، از آن که از قهرند
که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان
برهنهاند و همه سترپوششان گوش است
نه سترپوش دلانه، که دیدن است عیان
لحاف گوش چپستش، فراش گوش راست
به شب نتیجهٔ یاجوج را یقین میدان
لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
یقین به معنی یاجوجی است، نی انسان
از آن که دل مثل روزن است، کندر وی
ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان
هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام
به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان
چنان که شخصی نسبت به تو پدر باشد
به نسبت دگری، یا پسر و یا اخوان
چو نامهای خدا درعدد به نسبت شد
ز روی کافر قاهر، ز روی ما رحمان
بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی
فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان
چنان که سر تو نسبت به تو بود مکشوف
به نسبت دگری حال سر تو پنهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
به جان تو که ازین دل شده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
به جز به حلقهٔ عشاق روزگار مبر
به جز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بیاو، چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمهٔ زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعلهٔ آتش هلا، زبانه مکن
بگو به هرچه بسوزی بسوز، جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
به جز به حلقهٔ عشاق روزگار مبر
به جز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بیاو، چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمهٔ زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعلهٔ آتش هلا، زبانه مکن
بگو به هرچه بسوزی بسوز، جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۷
به من نگر، به دو رخسار زعفرانی من
به گونه گونه علامات آن جهانی من
به جان پیر قدیمی که در نهاد من است
که باد خاک قدمهاش این جوانی من
تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر
مدزد این دل خود را ز دلستانی من
برین لبم چو از آن بخت بوسهیی برسید
شکر کساد شد از قند خوش زبانی من
به گوشها برسد حرفهای ظاهر من
به هیچ کس نرسد نعرههای جانی من
بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان
بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من
ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم
که بیقرار شدستند این معانی من
به گونه گونه علامات آن جهانی من
به جان پیر قدیمی که در نهاد من است
که باد خاک قدمهاش این جوانی من
تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر
مدزد این دل خود را ز دلستانی من
برین لبم چو از آن بخت بوسهیی برسید
شکر کساد شد از قند خوش زبانی من
به گوشها برسد حرفهای ظاهر من
به هیچ کس نرسد نعرههای جانی من
بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان
بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من
ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم
که بیقرار شدستند این معانی من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
چهار شعر بگفتم، بگفت نی، به ازین
بلی، ولیک بده اولا شراب گزین
بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام، خمس با خمسین
غزال خویش به من ده، غزل ز من بستان
نمای چهرهٔ شعریت و شعر تازه ببین
خمار شعر نگویم، خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
ز سایهٔ تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد، هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
درین جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو، چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر، چو مهرهٔ تکوین
جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بیچین، چو سفرهٔ ما پرچین
سکون حسن عجب تر که بیقراری ما
و باز ازین دو عجبتر، چو سر کنی ز کمین
بلی، ولیک بده اولا شراب گزین
بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام، خمس با خمسین
غزال خویش به من ده، غزل ز من بستان
نمای چهرهٔ شعریت و شعر تازه ببین
خمار شعر نگویم، خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
ز سایهٔ تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد، هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
درین جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو، چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر، چو مهرهٔ تکوین
جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بیچین، چو سفرهٔ ما پرچین
سکون حسن عجب تر که بیقراری ما
و باز ازین دو عجبتر، چو سر کنی ز کمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۵
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سوال کردم از چرخ و گردش کژ او
گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش
بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیدهیی؟ او گفت
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
اگر تو واقف رازی، بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم، ولیک ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سوال کردم از چرخ و گردش کژ او
گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش
بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیدهیی؟ او گفت
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
اگر تو واقف رازی، بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم، ولیک ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
تنت زین جهان است و دل زان جهان
هوا یار این و خدا یار آن
دل تو غریب و غم او غریب
نیاند از زمین و نه از آسمان
اگریار جانی و یار خرد
رسیدی به یار و ببردی تو جان
وگریار جسمی و یار هوا
تو با این دو ماندی درین خاکدان
مگر ناگهان آن عنایت رسد
که ای من غلام چنان ناگهان
که یک جذب حق به ز صد کوشش است
نشانها چه باشد بر بینشان
نشان چون کف و بینشان بحر دان
نشان چون بیان، بینشان چون عیان
ز خورشیدیک جو چو ظاهر شود
بروبد ز گردون ره کهکشان
خمش کن، خمش کن، که در خامشیست
هزاران زبان و هزاران بیان
هوا یار این و خدا یار آن
دل تو غریب و غم او غریب
نیاند از زمین و نه از آسمان
اگریار جانی و یار خرد
رسیدی به یار و ببردی تو جان
وگریار جسمی و یار هوا
تو با این دو ماندی درین خاکدان
مگر ناگهان آن عنایت رسد
که ای من غلام چنان ناگهان
که یک جذب حق به ز صد کوشش است
نشانها چه باشد بر بینشان
نشان چون کف و بینشان بحر دان
نشان چون بیان، بینشان چون عیان
ز خورشیدیک جو چو ظاهر شود
بروبد ز گردون ره کهکشان
خمش کن، خمش کن، که در خامشیست
هزاران زبان و هزاران بیان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۶
گر تنگ بدی این سینهٔ من
روشن نشدی آیینهٔ من
ای خار گلی از روضهٔ من
دوزخ تبشی از کینهٔ من
خورشید جهان دارد اثری
از کر و فر دوشینهٔ من
آن کوه احد، پشمین شده است
از رشک من و پشمینهٔ من
چون جوز کهن، اشکسته شوی
گر نوش کنی لوزینهٔ من
از بهر دل این شیشه دلان
باشد برکه در چینهٔ من
از بهر چنین جمعیت جان
هر روز بود آدینهٔ من
تا تازه شود پژمردهٔ من
تا مرد شود عنینهٔ من
روشن نشدی آیینهٔ من
ای خار گلی از روضهٔ من
دوزخ تبشی از کینهٔ من
خورشید جهان دارد اثری
از کر و فر دوشینهٔ من
آن کوه احد، پشمین شده است
از رشک من و پشمینهٔ من
چون جوز کهن، اشکسته شوی
گر نوش کنی لوزینهٔ من
از بهر دل این شیشه دلان
باشد برکه در چینهٔ من
از بهر چنین جمعیت جان
هر روز بود آدینهٔ من
تا تازه شود پژمردهٔ من
تا مرد شود عنینهٔ من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
چند نظارهٔ جهان کردن؟
آب را زیر که نهان کردن؟
رنج گوید که گنج آوردم
رنج را باید امتحان کردن
آن که از شیر خون روان کردهست
شیر داند ز خون روان کردن
آسمان را چو کرد همچون خاک
خاک را داند آسمان کردن
بعد از این شیوهٔ دگر گیرم
چند بیگار دیگران کردن؟
تیز برداشتی تو ای مطرب
این به آهستگی توان کردن
این گران زخمهییست، نتوانیم
رقص بر پردهٔ گران کردن
یک دو ابریشمک فروتر گیر
تا توانیم فهم آن کردن
اندک اندک ز کوه سنگ کشند
نتوان کوه را کشان کردن
تا نبینند جان جانها را
کی توان سهل ترک جان کردن؟
بنما ای ستاره کندر ریگ
نتوان راه بینشان کردن
آب را زیر که نهان کردن؟
رنج گوید که گنج آوردم
رنج را باید امتحان کردن
آن که از شیر خون روان کردهست
شیر داند ز خون روان کردن
آسمان را چو کرد همچون خاک
خاک را داند آسمان کردن
بعد از این شیوهٔ دگر گیرم
چند بیگار دیگران کردن؟
تیز برداشتی تو ای مطرب
این به آهستگی توان کردن
این گران زخمهییست، نتوانیم
رقص بر پردهٔ گران کردن
یک دو ابریشمک فروتر گیر
تا توانیم فهم آن کردن
اندک اندک ز کوه سنگ کشند
نتوان کوه را کشان کردن
تا نبینند جان جانها را
کی توان سهل ترک جان کردن؟
بنما ای ستاره کندر ریگ
نتوان راه بینشان کردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
گرچه اندر فغان و نالیدن
اندکی هست خویشتن دیدن
آن نباشد مرا، چو در عشقت
خوگرم من به خویش دزدیدن
به خدا و به پاکی ذاتش
پاکم از خویشتن پسندیدن
دیده کی از رخ تو برگردد؟
به که آید به وقت گردیدن؟
در چنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
عاشقان تو را مسلم شد
بر همه مرگها بخندیدن
فرعهای درخت لرزانند
اصل را نیست خوف لرزیدن
باغبانان عشق را باشد
از دل خویش میوه برچیدن
جان عاشق نوالهها میپیچ
در مکافات رنج پیچیدن
زهد و دانش بورز ای خواجه
نتوان عشق را بورزیدن
پیش ازین گفت شمس تبریزی
لیک کو گوش بهر بشنیدن
اندکی هست خویشتن دیدن
آن نباشد مرا، چو در عشقت
خوگرم من به خویش دزدیدن
به خدا و به پاکی ذاتش
پاکم از خویشتن پسندیدن
دیده کی از رخ تو برگردد؟
به که آید به وقت گردیدن؟
در چنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
عاشقان تو را مسلم شد
بر همه مرگها بخندیدن
فرعهای درخت لرزانند
اصل را نیست خوف لرزیدن
باغبانان عشق را باشد
از دل خویش میوه برچیدن
جان عاشق نوالهها میپیچ
در مکافات رنج پیچیدن
زهد و دانش بورز ای خواجه
نتوان عشق را بورزیدن
پیش ازین گفت شمس تبریزی
لیک کو گوش بهر بشنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
شب که جهان است پر از لولیان
زهره زند پردهٔ شنگولیان
بیند مریخ که بزم است و عیش
خنجر و شمشیر کند در میان
ماه فشاند پر خود چون خروس
پیش و پسش اختر چون ماکیان
دیدهٔ غماز بدوزد فلک
تا که گواهی ندهد بر کیان
خفته گروهی و گروهی به صید
تا که کند سود و که دارد زیان
پنج و شش است امشب مهرهی قمار
سست میفکن لب چون ناشیان
جام بقا گیر و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عیان
ساقی باقیست خوش و عاشقان
خاک سیه بر سر این باقیان
زهر از آن دست کریمش بنوش
تا که شوی مهتر حلواییان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
حلق من از لذت حلوا بسوخت
تا نکنم حلیهٔ حلوا بیان
زهره زند پردهٔ شنگولیان
بیند مریخ که بزم است و عیش
خنجر و شمشیر کند در میان
ماه فشاند پر خود چون خروس
پیش و پسش اختر چون ماکیان
دیدهٔ غماز بدوزد فلک
تا که گواهی ندهد بر کیان
خفته گروهی و گروهی به صید
تا که کند سود و که دارد زیان
پنج و شش است امشب مهرهی قمار
سست میفکن لب چون ناشیان
جام بقا گیر و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عیان
ساقی باقیست خوش و عاشقان
خاک سیه بر سر این باقیان
زهر از آن دست کریمش بنوش
تا که شوی مهتر حلواییان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
حلق من از لذت حلوا بسوخت
تا نکنم حلیهٔ حلوا بیان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
اگر امروز دلدارم، درآید همچو دی خندان
فلک اندر سجود آید، نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة واسأل وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان، چرا دل کردهیی سندان؟
ببین این اشک بیپایان، طوافی کن برین طوفان
عذیری منک یا مولا، فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی، فلا تشمت بیالشیطان
مرا گوید چه غم دارم، دل آواره، چه کم دارم؟
نه بیمارم، نه غم خوارم، مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا، نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو والغفران
عجب، گردد دل و رایش ز بیباکی به بخشایش؟
خدایا مهر افزایش، محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا بسقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره میمیرد
دل تو پند نپذیرد، پس این دردیست بیدرمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریهام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقل بلا قلب ولا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا، کس از حلوا کند افغان؟
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان؟
ز رنجم گنجها داری ز خارم جفت گلزاری
چه مینالی به طراری؟ منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که میمویی و میگویی، چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی وانحل
فبئس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی، بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار زاوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر، ولا تمنن لتستکثر
ادرکاستنا واسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را، بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را، مخور می جز درین میدان
فلا تسق بکاسات صغار، بل بطاسات
و امددنا بجرا ت عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه، که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه، که بیگه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاة و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بئس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را، که گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را، که خاک او است صد خاقان
اذا ما شئت ابقائی فکن یا عشق سقائی
ومل بالفقر تلقائی وانت الدین و الدیان
میی کز روح میخیزد، به جام فقر میریزد
حیات خلد انگیزد، چو ذات عشق بیپایان
الا یا ساقی السکری، انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی، بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش ازو در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی ازو تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه بقنطار بلاعد ولا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری، نه انگوری
برد از دیدهها کوری، بپرا ند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها وزاد الشرب طغواها
فایا کم وایاها وخلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش، نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش، زهی فر و زهی برهان
فلک اندر سجود آید، نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة واسأل وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان، چرا دل کردهیی سندان؟
ببین این اشک بیپایان، طوافی کن برین طوفان
عذیری منک یا مولا، فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی، فلا تشمت بیالشیطان
مرا گوید چه غم دارم، دل آواره، چه کم دارم؟
نه بیمارم، نه غم خوارم، مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا، نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو والغفران
عجب، گردد دل و رایش ز بیباکی به بخشایش؟
خدایا مهر افزایش، محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا بسقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره میمیرد
دل تو پند نپذیرد، پس این دردیست بیدرمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریهام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقل بلا قلب ولا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا، کس از حلوا کند افغان؟
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان؟
ز رنجم گنجها داری ز خارم جفت گلزاری
چه مینالی به طراری؟ منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که میمویی و میگویی، چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی وانحل
فبئس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی، بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار زاوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر، ولا تمنن لتستکثر
ادرکاستنا واسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را، بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را، مخور می جز درین میدان
فلا تسق بکاسات صغار، بل بطاسات
و امددنا بجرا ت عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه، که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه، که بیگه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاة و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بئس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را، که گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را، که خاک او است صد خاقان
اذا ما شئت ابقائی فکن یا عشق سقائی
ومل بالفقر تلقائی وانت الدین و الدیان
میی کز روح میخیزد، به جام فقر میریزد
حیات خلد انگیزد، چو ذات عشق بیپایان
الا یا ساقی السکری، انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی، بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش ازو در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی ازو تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه بقنطار بلاعد ولا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری، نه انگوری
برد از دیدهها کوری، بپرا ند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها وزاد الشرب طغواها
فایا کم وایاها وخلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش، نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش، زهی فر و زهی برهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
ایا بدر الدجی بل انت احسن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟
فصریا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس، انت آمن
ولا یغشاک فقر، انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر وبرهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟
وان الخلد یدخله من آمن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟
فصریا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس، انت آمن
ولا یغشاک فقر، انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر وبرهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟
وان الخلد یدخله من آمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
اطیب الاسفار عندی انتقالی من مکان
فالمکانات حجاب عن عیان اللا مکان
المکانات خوابی، لا مکان بحر الفرات
ینتن الماء الزلال طول حبس فی الحبان
فی البیان انفراج فی مطار للضمیر
یا ضمیری طرسرارا لا تطر صوب البیان
انتقال للدجاج وسط دار للحبوب
وانتقال للطیور فوق جو للامان
یا فتی شتان بین انتقال وانتقال
انتقال فی هوان وانتقال فی جنان
فی کلا النقلین ذوق فی ابتداء الانتهاض
انما الفرق سیبدوا آخرا للافتتان
فالمکانات حجاب عن عیان اللا مکان
المکانات خوابی، لا مکان بحر الفرات
ینتن الماء الزلال طول حبس فی الحبان
فی البیان انفراج فی مطار للضمیر
یا ضمیری طرسرارا لا تطر صوب البیان
انتقال للدجاج وسط دار للحبوب
وانتقال للطیور فوق جو للامان
یا فتی شتان بین انتقال وانتقال
انتقال فی هوان وانتقال فی جنان
فی کلا النقلین ذوق فی ابتداء الانتهاض
انما الفرق سیبدوا آخرا للافتتان