عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۷
روزی که خط سر از لب دلبر برآورد
از موج بال چشمه کوثر برآورد
با عشق حسن در ته یک پیرهن بود
آتش ز بال خویش سمندر برآورد
از سینه های گرم مجو آرزوی خام
از خاک تخم سوخته کی سر برآورد
نگذاشت خط در آن لب شیرین حلاوتی
مور حریص گرد ز شکر برآورد
دل را مکن کباب که هرقطره اشک او
شور قیامت از دل اخگر برآورد
رنگین سخن ز بخشش خلق است بی نیاز
این غنچه بی طلب زدهن زر برآورد
از روی آتشین تو انگشت زینهار
برق تجلی از مژه تر برآورد
تابرخورد ازان لب میگون به کام دل
ساغر ز خویش باده احمر برآورد
مژگان اشکبار شود رشته گهر
چون زان دهان تنگ سخن سربرآورد
در جلوه گاه حسن تو انگشت زینهار
از قامت علم صف محشربرآورد
شبها ز بیقراری پهلوی خشک من
بالش پر از تزلزل بسر برآورد
آسوده تر ز دیده قربانیان شود
بر روی آرزو دل اگر در برآورد
از گرمخونی دل مشتاق زخم من
در بیضه تیغ بال ز جوهر برآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سر برآورد
از موج بال چشمه کوثر برآورد
با عشق حسن در ته یک پیرهن بود
آتش ز بال خویش سمندر برآورد
از سینه های گرم مجو آرزوی خام
از خاک تخم سوخته کی سر برآورد
نگذاشت خط در آن لب شیرین حلاوتی
مور حریص گرد ز شکر برآورد
دل را مکن کباب که هرقطره اشک او
شور قیامت از دل اخگر برآورد
رنگین سخن ز بخشش خلق است بی نیاز
این غنچه بی طلب زدهن زر برآورد
از روی آتشین تو انگشت زینهار
برق تجلی از مژه تر برآورد
تابرخورد ازان لب میگون به کام دل
ساغر ز خویش باده احمر برآورد
مژگان اشکبار شود رشته گهر
چون زان دهان تنگ سخن سربرآورد
در جلوه گاه حسن تو انگشت زینهار
از قامت علم صف محشربرآورد
شبها ز بیقراری پهلوی خشک من
بالش پر از تزلزل بسر برآورد
آسوده تر ز دیده قربانیان شود
بر روی آرزو دل اگر در برآورد
از گرمخونی دل مشتاق زخم من
در بیضه تیغ بال ز جوهر برآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سر برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۹
روی تو اشک را ز چکیدن برآورد
بوی تو وحش را ز رمیدن برآورد
گر پرتو جمال تو برآسمان فتد
چشم ستاره را ز پریدن برآورد
دیوانگی است سلسله پای کودکان
مجنون غزال را ز رمیدن برآورد
بازآ که از قیامت شوق جمال تو
وقت است نامه بال پریدن برآورد
نتوان کشید خار تو از پا مگر کسی
این خار را به پای کشیدن برآورد
رنگ چمن ز دیدن گلچین پریده است
آه آن زمان که دست به چیدن برآورد
حیرت نگر که ماهی مسکین میان آب
از شوق آب بال پریدن برآورد
دل خون شده است حیرت دیدار او مگر
این قطره را ز دست چکیدن برآورد
صائب نماز زلزله واجب شود به خلق
چون دل ز شوق بال تپیدن برآورد
بوی تو وحش را ز رمیدن برآورد
گر پرتو جمال تو برآسمان فتد
چشم ستاره را ز پریدن برآورد
دیوانگی است سلسله پای کودکان
مجنون غزال را ز رمیدن برآورد
بازآ که از قیامت شوق جمال تو
وقت است نامه بال پریدن برآورد
نتوان کشید خار تو از پا مگر کسی
این خار را به پای کشیدن برآورد
رنگ چمن ز دیدن گلچین پریده است
آه آن زمان که دست به چیدن برآورد
حیرت نگر که ماهی مسکین میان آب
از شوق آب بال پریدن برآورد
دل خون شده است حیرت دیدار او مگر
این قطره را ز دست چکیدن برآورد
صائب نماز زلزله واجب شود به خلق
چون دل ز شوق بال تپیدن برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۱
پوشیده یار اگر نه می ناب می خورد
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد
چون تشنه ای که آب خورد در میان خواب
خونم چو آب چشم تو در خواب می خورد
موی میانش از نگه گرم عاشقان
از زلف مشکبار فزون تاب می خورد
پهلوی هر که کرد قناعت به خاک نرم
نیش از سمور وقاقم وسنجاب می خورد
این رشته زود خرج گره می شودتمام
از عشق اگر چنین رگ جان تاب می خورد
از کوزه سفال نخورده است آب سرد
از جام زر کسی که می ناب می خورد
هر قطره آب در جگرش می شود گهر
هر کس شمرده همچو صدف آب می خورد
غافل که می خورد دل خود را ز سادگی
از رشته آنچه گوهر سیراب می خورد
دل ایمن از گزند سر زلف یار نیست
چون ماهیی که طعمه ز قلاب می خورد
در نور کی رسد ید بیضا به نخل طور
پروانه خون خویش به مهتاب می خورد
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
بی دردسر مدام می ناب می خورد
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد
چون تشنه ای که آب خورد در میان خواب
خونم چو آب چشم تو در خواب می خورد
موی میانش از نگه گرم عاشقان
از زلف مشکبار فزون تاب می خورد
پهلوی هر که کرد قناعت به خاک نرم
نیش از سمور وقاقم وسنجاب می خورد
این رشته زود خرج گره می شودتمام
از عشق اگر چنین رگ جان تاب می خورد
از کوزه سفال نخورده است آب سرد
از جام زر کسی که می ناب می خورد
هر قطره آب در جگرش می شود گهر
هر کس شمرده همچو صدف آب می خورد
غافل که می خورد دل خود را ز سادگی
از رشته آنچه گوهر سیراب می خورد
دل ایمن از گزند سر زلف یار نیست
چون ماهیی که طعمه ز قلاب می خورد
در نور کی رسد ید بیضا به نخل طور
پروانه خون خویش به مهتاب می خورد
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
بی دردسر مدام می ناب می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۴
زین نقش نو که روی تو از خط برآب زد
صد حلقه پیچ وتاب فزون آفتاب زد
چشم سیاه مست تو در مجلس شراب
جام هلال را به سر آفتاب زد
فریاد چون سپند ز یاقوت می کشد
برآتشی که تکیه دلم چون کباب زد
در بحر موج خیز حوادث ز سرگذشت
تا یک نفس به کام دل خود حباب زد
از می کسی که خواست به حال آورد مرا
در بیخودی به چهره بلبل گلاب زد
خاشاک سیل کرد رگ خواب خویش را
فصل بهار در ته پل هرکه خواب زد
خون در رگم ز منت خشک محیط سوخت
خوش وقت تشنه ای که قدح در سراب زد
جویای گوهر از خطر اندیشه چون کند
از بهر قطره سینه به دریا سحاب زد
گردید شیرمست در اینجا ز جوی شیر
هرکس پیاله ای دو سه در ماهتاب زد
راه هزار ساله به یک گام قطع کرد
هرکس که پشت پا به جهان خراب زد
حدی که محتسب کند اجرا به حکم حق
صائب به زور خویش مرا این شراب زد
صد حلقه پیچ وتاب فزون آفتاب زد
چشم سیاه مست تو در مجلس شراب
جام هلال را به سر آفتاب زد
فریاد چون سپند ز یاقوت می کشد
برآتشی که تکیه دلم چون کباب زد
در بحر موج خیز حوادث ز سرگذشت
تا یک نفس به کام دل خود حباب زد
از می کسی که خواست به حال آورد مرا
در بیخودی به چهره بلبل گلاب زد
خاشاک سیل کرد رگ خواب خویش را
فصل بهار در ته پل هرکه خواب زد
خون در رگم ز منت خشک محیط سوخت
خوش وقت تشنه ای که قدح در سراب زد
جویای گوهر از خطر اندیشه چون کند
از بهر قطره سینه به دریا سحاب زد
گردید شیرمست در اینجا ز جوی شیر
هرکس پیاله ای دو سه در ماهتاب زد
راه هزار ساله به یک گام قطع کرد
هرکس که پشت پا به جهان خراب زد
حدی که محتسب کند اجرا به حکم حق
صائب به زور خویش مرا این شراب زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۰
عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
پیش از دم هلاک به بالین من رسد
دانی چه روز دست دعا می رسد به عرش
روزی که این غریب به تخت وطن رسد
عالم تمام پرده فانوس حسن اوست
اینجا به شمع طور پیرهن رسد
بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
کوتیشه تا به داد سرکوهکن رسد
چون شمع آههای گلوسوز می کشم
تا باد صبح بر سر بالین من رسد
کی حد ماست دست درازی به شاخ گل
مارا بس است خاری اگر از چمن رسد
صائب میان اینهمه شکرلبان که هست
بادام چشم کیست به مغز سخن رسد
پیش از دم هلاک به بالین من رسد
دانی چه روز دست دعا می رسد به عرش
روزی که این غریب به تخت وطن رسد
عالم تمام پرده فانوس حسن اوست
اینجا به شمع طور پیرهن رسد
بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
کوتیشه تا به داد سرکوهکن رسد
چون شمع آههای گلوسوز می کشم
تا باد صبح بر سر بالین من رسد
کی حد ماست دست درازی به شاخ گل
مارا بس است خاری اگر از چمن رسد
صائب میان اینهمه شکرلبان که هست
بادام چشم کیست به مغز سخن رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۲
فیضی که سهیل به خاک یمن رسد
از دیدن عقیق لب او به من رسد
از عطسه غزال شود دشت لاله گون
گر بوی زلف او به دماغ ختن رسد
چشمی که دوخته است زلیخا به پیرهن
بویش کجا به ساکن بیت الحزن رسد
در بسته باغ را به ته بال خود درآر
قانع مشو به بوی گلی کز چمن رسد
شیرین نمی کنند دهانی که تلخ نیست
شکر کجا به طوطی شیرین سخن رسد
پروانه گرد شمع نمی گردداز حجاب
بیچاره عاشقی که به این انجمن رسد
این چاه دور را رسن از خود گسستن است
کی رشته امید به چاه ذقن رسد
در بزم او کسی به کسی جا نمی دهد
آنجا مگر سپند به فریاد من رسد
زنهار روی دست هنرهای خود مخور
کز جوی شیر به لب کوهکن رسد
صائب زبان خامه روشن بیان ماست
شمعی که پرتوش به هزار انجمن رسد
از دیدن عقیق لب او به من رسد
از عطسه غزال شود دشت لاله گون
گر بوی زلف او به دماغ ختن رسد
چشمی که دوخته است زلیخا به پیرهن
بویش کجا به ساکن بیت الحزن رسد
در بسته باغ را به ته بال خود درآر
قانع مشو به بوی گلی کز چمن رسد
شیرین نمی کنند دهانی که تلخ نیست
شکر کجا به طوطی شیرین سخن رسد
پروانه گرد شمع نمی گردداز حجاب
بیچاره عاشقی که به این انجمن رسد
این چاه دور را رسن از خود گسستن است
کی رشته امید به چاه ذقن رسد
در بزم او کسی به کسی جا نمی دهد
آنجا مگر سپند به فریاد من رسد
زنهار روی دست هنرهای خود مخور
کز جوی شیر به لب کوهکن رسد
صائب زبان خامه روشن بیان ماست
شمعی که پرتوش به هزار انجمن رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۵
دل می تپد مگر خبر یار می رسد
جان در ترددست که دلدار می رسد
از چشمخانه رخت برون می برد غبار
گویا که بوی پیرهن یار می رسد
ای باغبان ز باغ برون رو که وصل گل
یک روز هم به مرغ گرفتار می رسد
چون درد من رسد به دوا کز هجوم شوق
دل می رود ز دست چو دلدار می رسد
با خاکسار خویش چنین سرگردان مباش
از آفتاب فیض به دیوار می رسد
شب زنده دارباش که شبنم به آفتاب
از آبروی دیده بیدار می رسد
رزق آنچنان خوش است که شیرین فتدبه دست
زهرست روزیی که به یکبار می رسد
جانی که می برد دل ما از قساوت است
اینجا به دادآینه زنگار می رسد
از کار من گره نگشوده است هیچ کس
گاهی به داد آبله ام خار می رسد
مستان ز فیل مست محابا نمی کنند
زور فلک به مردم هشیار می رسد
خواهد رسید رتبه صائب به مولوی
گر مولوی به رتبه عطار می رسد
جان در ترددست که دلدار می رسد
از چشمخانه رخت برون می برد غبار
گویا که بوی پیرهن یار می رسد
ای باغبان ز باغ برون رو که وصل گل
یک روز هم به مرغ گرفتار می رسد
چون درد من رسد به دوا کز هجوم شوق
دل می رود ز دست چو دلدار می رسد
با خاکسار خویش چنین سرگردان مباش
از آفتاب فیض به دیوار می رسد
شب زنده دارباش که شبنم به آفتاب
از آبروی دیده بیدار می رسد
رزق آنچنان خوش است که شیرین فتدبه دست
زهرست روزیی که به یکبار می رسد
جانی که می برد دل ما از قساوت است
اینجا به دادآینه زنگار می رسد
از کار من گره نگشوده است هیچ کس
گاهی به داد آبله ام خار می رسد
مستان ز فیل مست محابا نمی کنند
زور فلک به مردم هشیار می رسد
خواهد رسید رتبه صائب به مولوی
گر مولوی به رتبه عطار می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۷
هر ناله کی به خلوت جانانه می رسد
آنجا کمند نعره مستانه می رسد
دل را گناه نیست در افشای راز عشق
بوی کباب زود به هر خانه می رسد
مردانه است چرخ در آزار اهل دل
زور نه آسیابه همین دانه می رسد
از مهروماه دیده یعقوب فارغ است
از غیب روشنایی این خانه می رسد
دلهای خام رابه خرابات راه نیست
انگور چون رسید به میخانه می رسد
آیینه دار فیض بود جبهه گشاد
اول فروغ مهر به ویرانه می رسد
در ابر شیشه آب مروت نمانده است
ورنه دماغ ما به دو پیمانه می رسد
خاکش به چشم باد صبا سرمه میکشد
تا اشک شمع بر سر پروانه می رسد
در غور معنی از ره صورت توان رسید
مشق خداپرست به بتخانه می رسد
احسان روزگار غلط بخش همچو گنج
گاهی به مار و گاه به ویرانه می رسد
فیض سپهر را دل بیدار می برد
در شیشه هر چه هست به پیمانه می رسد
صائب دل رمیده ما بس که نازک است
ز آواز پاشکست به این خانه می رسد
آنجا کمند نعره مستانه می رسد
دل را گناه نیست در افشای راز عشق
بوی کباب زود به هر خانه می رسد
مردانه است چرخ در آزار اهل دل
زور نه آسیابه همین دانه می رسد
از مهروماه دیده یعقوب فارغ است
از غیب روشنایی این خانه می رسد
دلهای خام رابه خرابات راه نیست
انگور چون رسید به میخانه می رسد
آیینه دار فیض بود جبهه گشاد
اول فروغ مهر به ویرانه می رسد
در ابر شیشه آب مروت نمانده است
ورنه دماغ ما به دو پیمانه می رسد
خاکش به چشم باد صبا سرمه میکشد
تا اشک شمع بر سر پروانه می رسد
در غور معنی از ره صورت توان رسید
مشق خداپرست به بتخانه می رسد
احسان روزگار غلط بخش همچو گنج
گاهی به مار و گاه به ویرانه می رسد
فیض سپهر را دل بیدار می برد
در شیشه هر چه هست به پیمانه می رسد
صائب دل رمیده ما بس که نازک است
ز آواز پاشکست به این خانه می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۵
از خط صفای روی تو پادر رکاب شد
حسن ترا مقدمه پیچ و تاب شد
شب نیمه کرد زلف ز گرد سپاه خط
مژگان شوخ زیرو زبر زانقلاب شد
چون لاله در پیاله حسن تو خون گرم
از انقلاب دور قمر مشکناب شد
حسن ترا کشید به پای حساب خط
بگذر ز بیحساب که یوم الحساب شد
آن لعل آبدار که می می چکد ازو
بی آب تر ز رشته موج سراب شد
شدگرد خط عذار ترا بوته گداز
آن سیم خام از نفس گرم آب شد
آن روی آتشین که جهان را کباب داشت
از دود تلخ آن خط ظالم کباب شد
تنگ شکر که داشتی از طوطیان دریغ
آخر سپاه مور ازان کامیاب شد
روی تو همچو غنچه گل خرده ای که داشت
چندان نکرد صرف که خرج گلاب شد
خطی که بود نامه امید عاشقان
چون آیه عذاب ز رحمت حجاب شد
چشم تو از خرابی دلهای عاشقان
چندان نداشت دست که خودهم خراب شد
حسن ترا فکند خط از اوج اعتبار
چندان که در صفا طرف آفتاب شد
چون خط دمید بر خط فرمان نهاد سر
یک چند اگر چه زلف تو مالک رقاب شد
خط در مقام شرح برآمد رخ ترا
هر نقطه ای ز خال تو چندین کتاب شد
رویی که ذخیره می شد ازو چشم آفتاب
صائب سیاه روز چو پر غراب شد
حسن ترا مقدمه پیچ و تاب شد
شب نیمه کرد زلف ز گرد سپاه خط
مژگان شوخ زیرو زبر زانقلاب شد
چون لاله در پیاله حسن تو خون گرم
از انقلاب دور قمر مشکناب شد
حسن ترا کشید به پای حساب خط
بگذر ز بیحساب که یوم الحساب شد
آن لعل آبدار که می می چکد ازو
بی آب تر ز رشته موج سراب شد
شدگرد خط عذار ترا بوته گداز
آن سیم خام از نفس گرم آب شد
آن روی آتشین که جهان را کباب داشت
از دود تلخ آن خط ظالم کباب شد
تنگ شکر که داشتی از طوطیان دریغ
آخر سپاه مور ازان کامیاب شد
روی تو همچو غنچه گل خرده ای که داشت
چندان نکرد صرف که خرج گلاب شد
خطی که بود نامه امید عاشقان
چون آیه عذاب ز رحمت حجاب شد
چشم تو از خرابی دلهای عاشقان
چندان نداشت دست که خودهم خراب شد
حسن ترا فکند خط از اوج اعتبار
چندان که در صفا طرف آفتاب شد
چون خط دمید بر خط فرمان نهاد سر
یک چند اگر چه زلف تو مالک رقاب شد
خط در مقام شرح برآمد رخ ترا
هر نقطه ای ز خال تو چندین کتاب شد
رویی که ذخیره می شد ازو چشم آفتاب
صائب سیاه روز چو پر غراب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۶
تا دیده محو روی تو شد کامیاب شد
شبنم به آفتاب رسید آفتاب شد
حسن تو از دمیدن خط کامیاب شد
پیغمبر جمال تو صاحب کتاب شد
از شرم زلف وروی تو در ناف آهوان
صد بار مشک خون شد وخون مشک ناب شد
یک چشم خواب تلخ جهان در بساط داشت
آن هم نصیب دیده شور حباب شد
تا چهره تو در عرق شرم غوطه زد
هر آرزو که در دل من بود آب شد
آب حیات خضر گل آلود منت است
خوش وقت تشنه ای که دچار سراب شد
چون دید گل به دیده شبنم بقای عمر
در بوته گداز در آمد گلاب شد
از رفتن حباب چه پرواست بحر را
عشق ترا ازین چه که عالم خراب شد
صائب ز فیض جاذبه عشق عاقبت
با آفتاب ذره من همرکاب شد
شبنم به آفتاب رسید آفتاب شد
حسن تو از دمیدن خط کامیاب شد
پیغمبر جمال تو صاحب کتاب شد
از شرم زلف وروی تو در ناف آهوان
صد بار مشک خون شد وخون مشک ناب شد
یک چشم خواب تلخ جهان در بساط داشت
آن هم نصیب دیده شور حباب شد
تا چهره تو در عرق شرم غوطه زد
هر آرزو که در دل من بود آب شد
آب حیات خضر گل آلود منت است
خوش وقت تشنه ای که دچار سراب شد
چون دید گل به دیده شبنم بقای عمر
در بوته گداز در آمد گلاب شد
از رفتن حباب چه پرواست بحر را
عشق ترا ازین چه که عالم خراب شد
صائب ز فیض جاذبه عشق عاقبت
با آفتاب ذره من همرکاب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۷
زین درد بی شمار که دل را نصیب شد
خواهد زراه تجربه آخرطبیب شد
نتوان نگاه داشت به زنجیر در بهشت
چشمی که آشنا به خط دلفریب شد
غیرت به بی نیازی من می برند خلق
تا درد بی دوای تو ما را نصیب شد
تیغ برهنه فلک از شرم غمزه ات
زندانی نیام چو تیغ خطیب شد
دلسرد کرد روی تو پروانه را زشمع
گل در زمان حسن تو بی عندلیب شد
چون شانه چاک شد دل شمشاد قامتان
روزی که سرو قامت او جامه زیب شد
گیرایی کمند پروبال جرات است
خال تو از دمیدن خط دلفریب شد
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش
هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
تا ذوق خاکبازی طفلانه یافتم
دیوار و در به تربیت من ادیب شد
ما از شکست گوهر خود داغ نیستیم
داغیم از این که گرد یتیمی غریب شد
غافل نشد دمی زنظر بازی خیال
صائب زوصل یار اگر بی نصیب شد
خواهد زراه تجربه آخرطبیب شد
نتوان نگاه داشت به زنجیر در بهشت
چشمی که آشنا به خط دلفریب شد
غیرت به بی نیازی من می برند خلق
تا درد بی دوای تو ما را نصیب شد
تیغ برهنه فلک از شرم غمزه ات
زندانی نیام چو تیغ خطیب شد
دلسرد کرد روی تو پروانه را زشمع
گل در زمان حسن تو بی عندلیب شد
چون شانه چاک شد دل شمشاد قامتان
روزی که سرو قامت او جامه زیب شد
گیرایی کمند پروبال جرات است
خال تو از دمیدن خط دلفریب شد
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش
هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
تا ذوق خاکبازی طفلانه یافتم
دیوار و در به تربیت من ادیب شد
ما از شکست گوهر خود داغ نیستیم
داغیم از این که گرد یتیمی غریب شد
غافل نشد دمی زنظر بازی خیال
صائب زوصل یار اگر بی نصیب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۲
مستانه سرو قامت او در خرام شد
طوق گلوی فاختگان خط جام شد
هر چند عشق دشمن کام است ازان دولب
قانع نمی توان به جواب سلام شد
شد شوق من به الفت لیلی یکی هزار
هر وحشیی که با من دیوانه رام شد
صید حرم نیم به چه جرم ای فرشته خوی
آب حلال تیغ تو بر من حرام شد
گردید طوق فاختگان طوق بندگی
روزی که سرو قامت او را غلام شد
ته جرعه ای که لعل تو برکاینات ریخت
در ساغر فلک شفق صبح وشام شد
زین پیش شغل عشق به خاصان نمی رسد
در روزگار حسن تو این شیوه عام شد
در دامگاه حادثه بال شکسته ام
از بس که ماند ناخنه چشم دام شد
ریگ روان حرص ندارد زمین پاک
کار گهر به قطره آبی تمام شد
زنهار سر ز گوشه عزلت برون میار
خون می خورد چو تیغ برون از نیام شد
دل خوردن است قسمت کامل که ماه نو
روزی خورد ز پهلوی خود چون تمام شد
بتوان گسست زود ز هم دام سست را
غمگین مباش کار تو گر بی نظام شد
صائب ز شکر تیغ شهادت مبند لب
کاین عمر پنج روزه ازو مستدام شد
طوق گلوی فاختگان خط جام شد
هر چند عشق دشمن کام است ازان دولب
قانع نمی توان به جواب سلام شد
شد شوق من به الفت لیلی یکی هزار
هر وحشیی که با من دیوانه رام شد
صید حرم نیم به چه جرم ای فرشته خوی
آب حلال تیغ تو بر من حرام شد
گردید طوق فاختگان طوق بندگی
روزی که سرو قامت او را غلام شد
ته جرعه ای که لعل تو برکاینات ریخت
در ساغر فلک شفق صبح وشام شد
زین پیش شغل عشق به خاصان نمی رسد
در روزگار حسن تو این شیوه عام شد
در دامگاه حادثه بال شکسته ام
از بس که ماند ناخنه چشم دام شد
ریگ روان حرص ندارد زمین پاک
کار گهر به قطره آبی تمام شد
زنهار سر ز گوشه عزلت برون میار
خون می خورد چو تیغ برون از نیام شد
دل خوردن است قسمت کامل که ماه نو
روزی خورد ز پهلوی خود چون تمام شد
بتوان گسست زود ز هم دام سست را
غمگین مباش کار تو گر بی نظام شد
صائب ز شکر تیغ شهادت مبند لب
کاین عمر پنج روزه ازو مستدام شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۳
از شب نشین هند دل من سیاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز
این خاک هم علاوه بخت سیاه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
بگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشت
زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد همیشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
می جستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده افتادگی نهاد
روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم
از پیه دیده شعله نور نگاه شد
غافل نظر به چهره زرد منش فتاد
زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
یوسف به ریسمان برادر به چاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز
این خاک هم علاوه بخت سیاه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
بگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشت
زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد همیشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
می جستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده افتادگی نهاد
روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم
از پیه دیده شعله نور نگاه شد
غافل نظر به چهره زرد منش فتاد
زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
یوسف به ریسمان برادر به چاه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۸
اشکم به خاک چهره سیلاب می کشد
در گوش بحر حلقه گرداب میکشد
گردن به هر شکار زبون کج نمی کنم
صیاد من نهنگ به قلاب میکشد
دارد مگر امید اجابت دعای من
کامروز دل به گوشه محراب میکشد
نتوان حریف پاک بران زمانه شد
پرهیز ازان که دست ودهن آب میکشد
از عشق هر که را دل گرمی نداده اند
ناز سمور و قاقم و سنجاب میکشد
آن بسملم که از نگه عجز چشم من
خنجر زدست جرات قصاب میکشد
زاهد زآه ساخته خود تمام شب
داغ حبش به چهره محراب میکشد
غفلت بود نتیجه گفتارهای پوچ
افسانه عاقبت به شکر خواب می کشد
داغم که بیقراری این درد جانگداز
حرف شکایت از دل بیتاب می کشد
زین خاک سرمه خیز دل من سیاه شد
خاطر به سیر دامن سرخاب می کشد
صائب به بیقراری من گر نظر کند
حیرت عنان لرزش سیماب می کشد
در گوش بحر حلقه گرداب میکشد
گردن به هر شکار زبون کج نمی کنم
صیاد من نهنگ به قلاب میکشد
دارد مگر امید اجابت دعای من
کامروز دل به گوشه محراب میکشد
نتوان حریف پاک بران زمانه شد
پرهیز ازان که دست ودهن آب میکشد
از عشق هر که را دل گرمی نداده اند
ناز سمور و قاقم و سنجاب میکشد
آن بسملم که از نگه عجز چشم من
خنجر زدست جرات قصاب میکشد
زاهد زآه ساخته خود تمام شب
داغ حبش به چهره محراب میکشد
غفلت بود نتیجه گفتارهای پوچ
افسانه عاقبت به شکر خواب می کشد
داغم که بیقراری این درد جانگداز
حرف شکایت از دل بیتاب می کشد
زین خاک سرمه خیز دل من سیاه شد
خاطر به سیر دامن سرخاب می کشد
صائب به بیقراری من گر نظر کند
حیرت عنان لرزش سیماب می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۰
آیینه ام ز روشنی آزار می کشد
خاطر به سیر سبزه زنگار می کشد
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
منصور را ببین که چه از دار می کشد
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار می کشد
درمانده ملایمت من شده است خصم
اینجا ز موم نشتر آزار می کشد
خواهد به ابر پنبه زدن برق داغ من
این گل سری به گوشه دستارمی کشد
آن زلف مشکبار که یادش بخیر باد
یارب چه دور ازان گل رخسارمی کشد
از چشمه سار آبله ام آب می خورد
خاری که نیشتر از دهن مار می کشد
ای دوست غافلی که درین یک دو روزه هجر
صائب چها ز چرخ ستمکار می کشد
خاطر به سیر سبزه زنگار می کشد
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
منصور را ببین که چه از دار می کشد
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار می کشد
درمانده ملایمت من شده است خصم
اینجا ز موم نشتر آزار می کشد
خواهد به ابر پنبه زدن برق داغ من
این گل سری به گوشه دستارمی کشد
آن زلف مشکبار که یادش بخیر باد
یارب چه دور ازان گل رخسارمی کشد
از چشمه سار آبله ام آب می خورد
خاری که نیشتر از دهن مار می کشد
ای دوست غافلی که درین یک دو روزه هجر
صائب چها ز چرخ ستمکار می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۱
از روی درد هر که ز دل آه می کشد
بی چشم زخم یوسفی از چاه می کشد
بی آه گرم نیست دل دردمند عشق
شمعی که روشن است مدام آه می کشد
در زلف دود شعله حصاری نمی شود
بیهوده ابر پرده در آن ماه می کشد
شمع که دیده است سرانجام خامشی
گردن در انتظار سحرگاه می کشد
بردوش خلق بار بود زندگانیش
هر کس که بار خلق به اکراه می کشد
تا روی آتشین تو در بزم دیده است
پیوسته شمع جای نفس آه می کشد
شوخی که رم ز دیدن پنهان من کند
با مدعی جناغ به دلخواه می کشد
افتاده جذبه طمع زرد روبلند
این کهربا ز کاهکشان کاه می کشد
از اشتیاق چهره چون آفتاب توست
نیلی که آه من به رخ ماه می کشد
بی چشم زخم یوسفی از چاه می کشد
بی آه گرم نیست دل دردمند عشق
شمعی که روشن است مدام آه می کشد
در زلف دود شعله حصاری نمی شود
بیهوده ابر پرده در آن ماه می کشد
شمع که دیده است سرانجام خامشی
گردن در انتظار سحرگاه می کشد
بردوش خلق بار بود زندگانیش
هر کس که بار خلق به اکراه می کشد
تا روی آتشین تو در بزم دیده است
پیوسته شمع جای نفس آه می کشد
شوخی که رم ز دیدن پنهان من کند
با مدعی جناغ به دلخواه می کشد
افتاده جذبه طمع زرد روبلند
این کهربا ز کاهکشان کاه می کشد
از اشتیاق چهره چون آفتاب توست
نیلی که آه من به رخ ماه می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۵
یک دل ز ناوک مژه او رها نشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۶
خط ترا که دید که زیر و زبر نشد
این رشته راکه یافت که بی پاوسرنشد
دل آب ساختم به امید گهر شدن
دل شد زدست وقطره آبم گهر نشد
چندان که سوختم نفس خویش را چو صبح
یک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد
محرومیم نتیجه نقصان شوق نیست
ره دور بود کوتهی از بال وپر نشد
جز من که نیست خانه من قابل نزول
روی ترا که دید که از خود بدر نشد
بی طالعی نگر که پریزاد تیر او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
شاخی است بی ثمر که سزای شکستن است
دستی که در میان نگاری کمر نشد
تسخیر آفتاب جهانتاب میکند
چون آسمان دلی که ملول از سفر نشد
هر کس به صدق در ره توحید زد قدم
از ره برون نرفت اگر راهبر نشد
چون نی کسی بست کمر در طریق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
دروادیی که سبزه او خضر رهنماست
گردی ز نارسایی ما جلوه گر نشد
گردید استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد
از اعتبار طوطی گویا به حیرتم
چون هیچ کس زراه سخن معتبر نشد
چندان که سیل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوی یار به جای دکر نشد
این رشته راکه یافت که بی پاوسرنشد
دل آب ساختم به امید گهر شدن
دل شد زدست وقطره آبم گهر نشد
چندان که سوختم نفس خویش را چو صبح
یک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد
محرومیم نتیجه نقصان شوق نیست
ره دور بود کوتهی از بال وپر نشد
جز من که نیست خانه من قابل نزول
روی ترا که دید که از خود بدر نشد
بی طالعی نگر که پریزاد تیر او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
شاخی است بی ثمر که سزای شکستن است
دستی که در میان نگاری کمر نشد
تسخیر آفتاب جهانتاب میکند
چون آسمان دلی که ملول از سفر نشد
هر کس به صدق در ره توحید زد قدم
از ره برون نرفت اگر راهبر نشد
چون نی کسی بست کمر در طریق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
دروادیی که سبزه او خضر رهنماست
گردی ز نارسایی ما جلوه گر نشد
گردید استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد
از اعتبار طوطی گویا به حیرتم
چون هیچ کس زراه سخن معتبر نشد
چندان که سیل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوی یار به جای دکر نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۸
شرم از نگاه آن گل سیراب می چکد
زان تیغ الحذر که ازو آب می چکد
زان چشم پر خمار می ناب می چکد
زان خانه الحذر که ازو آب می چکد
از سروبوستانی اگر آب می چکد
ناز از خرام آن گل سیراب می چکد
از روی تازه گل اگر آب می چکد
زان روی لاله رنگ می ناب می چکد
تا خون آرزو نشود خشک در جگر
خامی از این کباب چو خوناب می چکد
سیری زآب نیست جگرهای تشنه را
کی خون ما ز خنجر سیراب می چکد
سوراخ میکند جگر سنگ خاره را
خونابه ای که از دل بیتاب میچکد
بیداری من است که چون چشم مست یار
گاهی ازوخمار وگهی خواب می چکد
امروز نیست چشم مرا اشک لاله گون
زین زخم عمرهاست که خوناب می چکد
در کوی میکشان نبود راه بخل را
اینجا زدست خشک سبو آب می چکد
نسبت به صبح عارض او سیل تیره ای است
آب صباحتی که زمهتاب می چکد
بی چشم زخم مصرع رنگین صائب است
تیغ برهنه ای که ازو آب می چکد
زان تیغ الحذر که ازو آب می چکد
زان چشم پر خمار می ناب می چکد
زان خانه الحذر که ازو آب می چکد
از سروبوستانی اگر آب می چکد
ناز از خرام آن گل سیراب می چکد
از روی تازه گل اگر آب می چکد
زان روی لاله رنگ می ناب می چکد
تا خون آرزو نشود خشک در جگر
خامی از این کباب چو خوناب می چکد
سیری زآب نیست جگرهای تشنه را
کی خون ما ز خنجر سیراب می چکد
سوراخ میکند جگر سنگ خاره را
خونابه ای که از دل بیتاب میچکد
بیداری من است که چون چشم مست یار
گاهی ازوخمار وگهی خواب می چکد
امروز نیست چشم مرا اشک لاله گون
زین زخم عمرهاست که خوناب می چکد
در کوی میکشان نبود راه بخل را
اینجا زدست خشک سبو آب می چکد
نسبت به صبح عارض او سیل تیره ای است
آب صباحتی که زمهتاب می چکد
بی چشم زخم مصرع رنگین صائب است
تیغ برهنه ای که ازو آب می چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۹
از جلوه تو برگ ز پیوند بگسلد
نشو ونما ز نخل برومند بگسلد
طفل از نظاره تو ز مادر شود جدا
مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد
دامن کشان ز هر در باغی که بگذری
از ریشه سرو رشته پیوندبگسلد
چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا
زان پیشتر که بند من از بندبگسلد
در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند
دیوانه ای که فصل خزان بندبگسلد
جستن ز بند خانه تقدیر مشکل است
دل چون ز زلف وکاکل دلبندبگسلد
آزادگی ز شهد محال است مور را
دل چون ازان لبان شکر خند بگسلد
این رشته حیات که آخر گسستنی است
تا کی گره به هم زنم وچند بگسلد
آدم به اختیار نیامد برون ز خلد
صائب چگونه از دل خرسند بگسلد
نشو ونما ز نخل برومند بگسلد
طفل از نظاره تو ز مادر شود جدا
مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد
دامن کشان ز هر در باغی که بگذری
از ریشه سرو رشته پیوندبگسلد
چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا
زان پیشتر که بند من از بندبگسلد
در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند
دیوانه ای که فصل خزان بندبگسلد
جستن ز بند خانه تقدیر مشکل است
دل چون ز زلف وکاکل دلبندبگسلد
آزادگی ز شهد محال است مور را
دل چون ازان لبان شکر خند بگسلد
این رشته حیات که آخر گسستنی است
تا کی گره به هم زنم وچند بگسلد
آدم به اختیار نیامد برون ز خلد
صائب چگونه از دل خرسند بگسلد