عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۰
ساقی به یک پیاله که وقت سحر رساند
ما را ازین جهان به جهان دگر رساند
صد حلقه برامید من افزود پیچ وتاب
هر رشته ای که ریشه به آب گهر رساند
یاقوت آتشین ترا دید آب شد
لعلی که آفتاب به خون جگر رساند
ما را رساند بی پرو بالی به کوی دوست
پروانه را به شمع اگر بال وپر رساند
از دولت نخوانده مرا ساخت بیخبر
هرکس به من ز آمدن او خبر رساند
زنهار تلخ وتند مشو کز زبان چرب
بادام خویش را به وصال شکر رساند
مخمور را به رطل گران دستگیر شد
ما را کسی که سنگ ملامت به سر رساند
از دیده سفید به مطلب رسید دل
این نخل را شکوفه به وصل ثمر رساند
در وادی طلب نفس برق وباد سوخت
این راه را دگر که تواند بسر رساند
نقصان نکرده است ز اهل سخن کسی
شد سبز حرف هر که به طوطی شکر رساند
شاخ از شکستگی به ثمر گرچه کم رسد
ما را دل شکسته به وصل ثمر رساند
صائب چو خون مرده نرفتم ز جای خود
چندان که روزگار به من نیشتر رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۵
جمعی که دل به طره طرار بسته اند
اول کمر به رشته زنار بسته اند
در بحر تلخ آب گهر نوش می کنند
جمعی که چون صدف لب گفتار بسته اند
با خواب امن صلح کن از نعمت جهان
کاین در به روی دولت بیدار بسته اند
در بسته باغ خلد ازان عاشقان بود
کز درد وداغ خود لب اظهاربسته اند
از پرده های برگ شود بیش بوی گل
بیهوده پرده بر رخ اسرار بسته اند
در فکر کوچ باش کز این باغ پر فریب
پیش از شکوفه گرمروان بار بسته اند
از دامن تر تو و همصحبتان توست
آیینه های چرخ که زنگار بسته اند
بازیچه نسیم خزانند لاله ها
دامن اگر به دامن کهسار بسته اند
خاکی نهاد باش که در رهگذار سیل
بسیار سد ز پستی دیوار بسته اند
هیزم برای سوختن خود کنند جمع
این غنچه ها که دل به خس وخار بسته اند
زان است دین ضعیف که فرماندهان شرع
عمامه های خویش به پرواز بسته اند
تن در مده به ظلم که از زلف دلبران
زنجیرعدل بهر همین کار بسته اند
صد پیرهن ز تیغ برهنه است تندتر
این مرهمی که بر دل افگار بسته اند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
از حرف نیک وبد لب اظهاربسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۸
مستان چو غنچه بند قبا را نبسته اند
بر سینه راه فیض هوا رانبسته اند
ای سرو وقت رفتن ازین لاله زار نیست
نخل مصیبت شهدا را نبسته اند
سهل است اگر زپای فتادیم در رهش
بال تپیدن دل مارا نبسته اند
رنگ حجاب می چکد از روی گلرخان
بر خود چو لاله رنگ حنا را نبسته اند
گر شانه پا شکسته آن زلف گشته است
بال نسیم وپای صبا را نبسته اند
مست است وباز کرده گریبان ناز را
داغم که دست بند قبا را نبسته اند
صائب اگر چه پای گریزم شکسته است
اما خوشم که دست دعا را نبسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۰
روی ترا به آتش دلها برشته اند
لعل ترا به خون جگر ها سرشته اند
ای شاخ گل ببال که در مزرع وجود
چون خال دلفریب تو تخمی نکشته اند
ظاهر نمی شود که چه مضمون دلکش است
هر چند خط سبز ترا خوش نوشته اند
دل را به آب دیده خونبار تازه دار
کاین دانه را به زحمت بسیارکشته اند
از کجروی عنان نگه را کشیده دار
کاین تار را به دقت بسیار رشته اند
اوراق چرخ زیر وزبر گشته سالها
تا نسخه وجود تو بیرون نوشته اند
نان تو چون فطیر بماند در این تنور
با دست خود خمیر تو در هم سرشته اند
از دودش آفتاب قیامت زبانه ای است
در آتشی که دانه ما را برشته اند
جمعی که سایه بر سر افتادگان کنند
درسایه حمایت بال فرشته اند
ایمن مشو که نیست مگر بهرامتحان
صائب اگر عنان تو از دست هشته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۹
جمعی که بار درد تو بر دل نهاده اند
چون راه سر به دامن منزل نهاده اند
در دامن مراد دو عالم نمی زنند
دستی که عاشقان تو بر دل نهاده اند
پاکند ازان ز عیب نکویان که پیش رو
چندین هزار آینه دل نهاده اند
این خواب راحتی که به درویش داده اند
با تاج وتخت شاه مقابل نهاده اند
جمعی که واقفند ز خوی تو همچو شمع
از سر گذشته پای به محفل نهاده اند
عذر به خون تپیدن خود کشتگان عشق
برگردن مروت قاتل نهاده اند
رم می کند ز سایه دیوانه کوه غم
این بار را به مردم عاقل نهاده اند
سیر بهشت در گره غنچه می کنند
آنان که دل به عقده مشکل نهاده اند
بر جبهه منور خورشید داغ عشق
مهر نبوتی است که بر گل نهاده اند
از ملک بی نشان به فلاخن نهد ترا
سنگی که در ره تو ز منزل نهاده اند
حال گهر مپرس که از گوش ماهیان
مهر سکوت بر لب ساحل نهاده اند
چون ناله جرس تهی از خویش گشتگان
گستاخ رو به دامن محمل نهاده اند
صائب اسیر کشمکش عقل گشته اند
جمعی که پا برون ز سلاسل نهاده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۴
خال ترا ز دیده تر سبز کرده اند
این دانه را به خون جگر سبز کرده اند
ریحان به خط پشت لب او کجا رسد
کاین سبزه رابه آب گهرسبزکرده اند
سنگین دلی تو ورنه اسیران به آب چشم
در مغز سنگ تخم شرر سبز کرده اند
مانند طوطیان پروبال مرا به زهر
در آرزوی تنگ شکر سبز کرده اند
بسیار تخم سوخته را درزمین شور
صاحبدلان ز فیض نظر سبز کرده اند
چون بس کنم ز گریه که نخل مرا چو شمع
از بهر اشک پاک گهر سبز کرده اند
خشکی مکن که نخل ترا با دو صد امید
خونین دلان برای ثمر سبز کرده اند
ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان
کشت مرا به راهگذر سبز کرده اند
دل در جهان مبند که این نونهال را
از بهر سرزمین دگر سبز کرده اند
هرگز نمی شود علف تیغ حادثات
کشتی که از دو دیده تر سبز کرده اند
صائب هزار کاسه پر زهر خورده اند
تا نام خویش اهل هنر سبز کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۷
این آهوان که گردن دعوی کشیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۰
گر یار را غنی ز نیاز آفریده اند
ما را نیازمند به نازآفریده اند
قد ترا ز جلوه ناز آفریده اند
روی مرا ز خاک نیاز آفریده اند
لعل ترا که نقطه پرگار حیرت است
پوشیده تر ز خرده راز آفریده اند
از آفتاب دل نربوده است هیچ کس
دست تصرف تو دراز آفریده اند
در خیرگی نگاه مرا نیست کوتهی
روی ترا نظاره گداز آفریده اند
صورت پذیر نیست جمال لطیف یار
دل را چه شد که آینه سازآفریده اند
دل را گداخت دیدن آن روی آتشین
این باده را چه شیشه گداز آفریده اند
خورشید طلعتان دل عشاق را چو ماه
صد ره بهم شکسته وباز آفریده اند
ننواخت هیچ کس دل زار مرا به لطف
این رشته را برای چه سازآفریده اند
بهر نیاز هر خم ابروست قبله ای
این قبله از برای نماز آفریده اند
عالم سیاه در نظر آب زندگی است
تا آن عقیق تشنه نواز آفریده اند
کوته ز آفتاب قیامت نمی شود
شبهای هجر را چه دراز آفریده اند
کبکم ولیک خون من بیگناه را
گیرنده تر ز چنگل باز آفریده اند
از خاکدان دهر سلامت طوع مدار
کاین بوته را برای گدازآفریده اند
صائب ز دلشکستگی خود غمین مباش
کان زلف را شکسته نواز آفریده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۲
عشاق سر به جیب نه آسان کشیده اند
جان داده اند و سر به گریبان کشیده اند
بهر خدا ز خلق شکایت نکرده اند
در راه کعبه ناز مغیلان کشیده اند
در حلقه نظارگیان با کمال قرب
خط بر زمین ز سایه مژگان کشیده اند
چون بوریا شکسته دلان حریم عشق
مشق شکستگی به دبستان کشیده اند
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
هر جا سری است در خم چوگان کشیده اند
آنها که کار را به درستی بنا کنند
پا را شکسته اند و به دامان کشیده اند
از نقطه یک کتاب سخن اخذ کرده اند
مضمون نامه از لب عنوان کشیده اند
اهل نظر به دیده مردم چو مردمک
در گردشند و پای به دامان کشیده اند
ای حشر خلق را به شکر خواب نیستی
بگذار یک دو روز که طوفان کشیده اند
از تاب آفتاب رخ یار فتنه ها
خود را به زیر سایه مژگان کشیده اند
صائب جواب آن غزل سید ست این
کاین نقش بین که برورق جان کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۳
عشاق دل به دیده روشن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند
دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۵
فال وصال او دل رنجور می زند
این شمع گشته بین که درسور می زند
با شهپری که پرتو مهتاب برق اوست
شوقم صلا به انجمن طور می زند
در سینه عمرهاست که زندانی من است
رازی که بوسه بر لب منصور می زند
آن کس که خرمن ز ثریا گذشته است
از حرص دست در کمر مور می زند
مردی واز سرشت تواین خوی بدنرفت
خاک تو مشت بر دهن گور می زند
جوشی به ذوق خود چو می ناب می زنم
نشنیده ام که عقل چه طنبور می زند
بر اوج فکر خامه صائب مپرس چیست
کبکی است خنده بر کمر طور می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۲
عاشق کجا به کعبه و دیر التجا کند
حاشا که خضر پیروی نقش پا کند
کی ناز خشک می کشد از موجه سراب
لب تشنه ای که ناز به آب بقا کند
زنجیر بندخانه تقدیر محکم است
چون مور از میان کمر حرص وا کند
بی جذبه مشکل است برون آمدن ز خویش
این کاه را ز دانه جداکهربا کند
تخمی که سوخت ناز بهاران نمی کشد
بخل فلک چه با دل بی مدعا کند
ناف غزال کاسه دریوزه می شود
چون زلف مشکبار ترا شانه وا کند
این خط سبز کز لب لعل تو سرزده است
عالم سیه به دیده آب بقا کند
طوطی ز وصل آینه شیرین کلام شد
گر برخورد به آینه رویی چها کند
بسته است صف ز سرو وصنوبر حریم باغ
تا اقتدا به قامت آن دلربا کند
پوشیده چشم می گذرد از عزیز مصر
آیینه ای که چشم به روی تو وا کند
با آه عاشقان چه بود خرده نجوم
مشکل به خرج باد زر گل وفا کند
خالی نگردد از گل بی خار دامنش
خاری اگر وطن به مقام رضا کند
افتاده است تا ره صائب به خانقاه
وقت است خاک میکده را توتیا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۷
مشکل دل رمیده هوای وطن کند
شبنم چنان نرفت که یاد چمن کند
آنها که دید یوسف از اخوان سنگدل
خونش به گردن است که یاد وطن کند
دل می کند به سینه ما بیدلان رجوع
گر نافه بازگشت به ناف ختن کند
دلهای جمع را کند آشفته یاد من
رازی نمی شوم که کسی یاد من کند
بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
تا انتقام عشق چه با کوهکن کند
بسیار رو مده دل عشاق را مباد
زلف تورا گرانی دل بی شکن کند
بال ملک چو برگ خزان دیده ریخته است
پروانه را که یاد در آن انجمن کند
صائب مرا ز درد سخن خورد وخواب نیست
کو عیسیی که چاره درد سخن کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۳
مخمور را نگاه توسرشار می کند
بد مست را عتاب تو هشیارمی کند
آیینه را که مست شکر خواب حیرت است
مژگان شوخ چشم تو بیدارمی کند
خال تو هر زمان به دلی می کند قرار
این نقطه بین که دور چوپرگار می کند
هر عزلتی مقدمه کثرتی بود
یوسف ز چاه روی به بازار می کند
دل می خورد ز حرف سبک خون خویش را
این شاخ را شکوفه گرانبار می کند
از بس که دید آینه من ندیدنی
جوهر بدل به سبزه زنگار می کند
خورشید هرکجاکه دچار تو می شود
از انفعال روی به دیوار می کند
شستند گرد پنبه حلاج رابه خون
زاهد همان عمارت دستار می کند
حیرت مرا ز هر دو جهان بی نیاز کرد
این خواب کار دولت بیدار می کند
بلبل ز ناله فاخته از گفتگوی ماند
صائب همان حدیث تو تکرار می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۵
مست است وخنده بر من مهجور می کند
کان نمک ببین چه به ناسور می کند
درفکر دانه دزدی خالش گداختم
دامم به خاک نقش پی مور می کند
ما صلح می کنیم به یک کوکب از فلک
خرمن چرا مضایقه با مور می کند
نزدیک او اگرچه مرا راه حرف نیست
اما نگاهبانیم از دور می کند
سر سبز باد تاک که زهاد خشک را
سیلی زنان ز سایه خود دور می کند
غیر از سپند سوخته جان در حریم او
دیگر که یاد صائب مجهور می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۶
پیمانه چاره سر پرشور می کند
آتش علاج خانه زنبور می کند
محرومیم ز کعبه گناه دلیل نیست
حیرانی از وصال مرا دور می کند
می بایدش به منبر دار فنا نشست
اظهار حق کسی که چو منصور می کند
برق تجلی ونفس اهل دل یکی است
منصور دار را شجر طور می کند
از من متاب روی که زیر لب من است
آهی که صبح را شب دیجور می کند
آن ساده دل که سنگ ملامت به من زند
رطل گران تکلف مخمور می کند
هرگز نمی زند نمکی بر کباب من
طالع همین شراب مرا شور می کند
هرگز نبوده است ملاحت به این کمال
عکس تو آب آینه راشور می کند
صائب اگر به تاج شهان جا کند همان
فیروزه یاد خاک نشابور می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۹
عاشق کجا به شکوه دهن باز می کند
این کبک خنده بر رخ شهباز می کند
تمکین ترا بجاست ز سنگین دلان که حسن
در دامن تو تربیت ناز می کند
از خون دل همیشه نگارین بود کفش
مشاطه ای که زلف ترا باز می کند
خود را چوداغ لاله کند جمع شام هجر
چون صبح وصل روشنی آغاز می کند
مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
گل را خیال چنگل شهبازمی کند
در گوشمال عمر سر آمد مگر قضا
ما را برای بزم دگر ساز می کند
خون می چکد چو زخم نمایان ز خنده اش
کبکی که بی ملاحظه پرواز می کند
نتوان به برگ نکهت گل رانهفته داشت
این نه صدف چه با گهر رازمی کند
بلبل به راز غنچه سر بسته می رسد
این نامه را نسیم عبث بازمی کند
هرسرمه ای که هست درین خاکدان سپهر
در کار طوطیان سخنسازمی کند
صائب دلم به سیر چمن می کشد مگر
از بلبلان مرا یکی آواز می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۰
از نسبت عذار تو گل نازمی کند
سنبل به بال زلف تو پرواز می کند
از بس که مرغ من زقضا طبل خورده است
گل را خیال چنگل شهبازمی کند
در بوستان چو برگ خزان دیده بی رخت
رنگ شکسته است که پرواز می کند
حسن تو بی نیاز بود از نیازمند
هر عضوی از تو بر دگری نازمی کند
در انتهای خوبی وانجام دلبری
حسنت هنوز جلوه آغازمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۷
حیران عشق او زر وگوهر چه می کند
آن را که آرزو نبود زر چه می کند
یک دل بجان رساند من دردمند را
با صد دل شکسته صنوبر چه می کند
عاشق ز سرد مهری ایام فارغ است
فصل خزان به چهره چون زر چه می کند
جسم نزار جامه فتح است مرد را
شمشیر مو شکاف به جوهر چه می کند
روشندلان مقید زینت نمی شوند
روی منیر آینه زیور چه می کند
دامان دشت صفحه مشق جنون بس است
دیوانه کلک وکاغذ ودفتر چه می کند
صائب عبث به فکر شهادت فتاده است
فتراک عشق وحشی لاغر چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۹
تیغ زبان به عاشق حیران چه می کند
با پای خفته خار مغیلان چه می کند
یک بار سر برآر زجیب قبای ناز
دست مرا ببین به گریبان چه می کند
مرهم به داغهای جگرسوز مامنه
این دانه های سوخته باران چه می کند
بیهوده دست بر دل ما می نهد طبیب
با شور بحر پنجه مرجان چه می کند
دل چون نماند گو خرد وهوش هم ممان
این خانه خراب نگهبان چه می کند
آن را که عشق نیست چه لذت ز زندگی است
آن را که جانستان نبود جان چه می کند
مطلب ز سیر بادیه از خود رمیدن است
از خود رمیده سیربیابان چه می کند
شرم تو چشم بندتماشاییان بس است
آن روی شرمناک نگهبان چه می کند
پروانه را سراب بود نور ماهتاب
لب تشنه تو چشمه حیوان چه می کند
در کان لعل لاله سیراب گو مباش
شمع و چراغ خاک شهیدان چه می کند
چون دل بجای نیست چه حاصل ز وصل یار
از دست رفته سیب زنخدان چه می کند
بی موج یک سفینه به ساحل نمی رسد
یوسف حذر ز سیلی اخوان چه می کند
شور مرا به دامن صحراچه حاجت است
این آتش فروحته دامان چه می کند
بی غم نیافته است کسی وصل غمگسار
صائب شکایت ازغم هجران چه می کند