عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۲
شبستان جهان را روش از صدق بیان دارم
که من از راستی چون شمع آتش در دهان دارم
نرفتم گر چه زیر بار خلق از گرم رفتاری
ز نقش پا چراغی پیش راه کاروان دارم
به زخمی چون توانم شد از آن ابرو کمان قانع
که من در خاک صد صبح امید از استخوان دارم
مرا سیراب از صحرای محشر می برد بیرون
عقیقی کز خیال لعل او زیر زبان دارم
تو ای شبنم وصال مهر تابان را غنیمت دان
که من بال و پری لرزانتر از برگ خزان دارم
نلرزم چون زر کامل عیار از صیرفی برخود
که من بر کوه پشت خود ز سنگ امتحان دارم
مرا چون سرو بی حاصل از آزادی بس این حاصل
که برگ عیش ایام بهاران در خزان دارم
که من از راستی چون شمع آتش در دهان دارم
نرفتم گر چه زیر بار خلق از گرم رفتاری
ز نقش پا چراغی پیش راه کاروان دارم
به زخمی چون توانم شد از آن ابرو کمان قانع
که من در خاک صد صبح امید از استخوان دارم
مرا سیراب از صحرای محشر می برد بیرون
عقیقی کز خیال لعل او زیر زبان دارم
تو ای شبنم وصال مهر تابان را غنیمت دان
که من بال و پری لرزانتر از برگ خزان دارم
نلرزم چون زر کامل عیار از صیرفی برخود
که من بر کوه پشت خود ز سنگ امتحان دارم
مرا چون سرو بی حاصل از آزادی بس این حاصل
که برگ عیش ایام بهاران در خزان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۵
به دست بسته دستی در سخاوت چون سبو دارم
که چندین جام خالی را زاحسان سرخ رو دارم
چه با من می تواند کرد درد و داغ ناکامی
که من دارالامانی چون دل بی آرزو دارم
مرا در حلقه آزادگان این سرفرازی بس
که با بی حاصلی چون سرو خود را تازه رو دارم
غبارآلود مطلب نیست چون طوطی کلام من
از آن در خلوت آیینه راه گفتگو دارم
کنم گلگونه روی شجاعت شیرمردان را
درین بستانسرا چون تیغ اگر آبی به جو دارم
مرا جز پاکبازی مدعایی نیست از هستی
اگر پاس نفس دارم برای رفت و رو دارم
گر از من طاعت دیگر نمی آید به این شادم
که از اشک ندامت روز و شب دایم وضو دارم
تعجب نیست از گفتار من گر بوی خون آید
که تیغ آبدار اشک دایم بر گلو دارم
امید پرده پوشی دارم از موسی سفید خود
زهی غفلت که از تار کفن چشم رفو دارم
نشد از وصل چون پروانه کم بیتابی شوقم
همان از شمع آتش زیر پای جستجو دارم
چه افتاده است دردسر دهم صائب عزیزان را
که من چون خون شراب بی خماری در سبو دارم
که چندین جام خالی را زاحسان سرخ رو دارم
چه با من می تواند کرد درد و داغ ناکامی
که من دارالامانی چون دل بی آرزو دارم
مرا در حلقه آزادگان این سرفرازی بس
که با بی حاصلی چون سرو خود را تازه رو دارم
غبارآلود مطلب نیست چون طوطی کلام من
از آن در خلوت آیینه راه گفتگو دارم
کنم گلگونه روی شجاعت شیرمردان را
درین بستانسرا چون تیغ اگر آبی به جو دارم
مرا جز پاکبازی مدعایی نیست از هستی
اگر پاس نفس دارم برای رفت و رو دارم
گر از من طاعت دیگر نمی آید به این شادم
که از اشک ندامت روز و شب دایم وضو دارم
تعجب نیست از گفتار من گر بوی خون آید
که تیغ آبدار اشک دایم بر گلو دارم
امید پرده پوشی دارم از موسی سفید خود
زهی غفلت که از تار کفن چشم رفو دارم
نشد از وصل چون پروانه کم بیتابی شوقم
همان از شمع آتش زیر پای جستجو دارم
چه افتاده است دردسر دهم صائب عزیزان را
که من چون خون شراب بی خماری در سبو دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۹
نه رنگ و بو درین گلشن، نه برگ و بار می خواهم
سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم
به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان
من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد
دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم
ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد
نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم
به آب تلخ دریا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم
سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم
نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبیح و گه زنار می خواهم
مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب
دمی از تیشه فرهاد شیرین کار می خواهم
سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم
به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان
من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد
دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم
ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد
نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم
به آب تلخ دریا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم
سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم
نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبیح و گه زنار می خواهم
مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب
دمی از تیشه فرهاد شیرین کار می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۰
از نهانخانه عصمت به تماشا بخرام
آهوان چشم به راهند به صحرا بخرام
ای که از گوهر مقصود نشان می طلبی
بر بساط گهر آبله پا بخرام
ای صبا آتش غیرت به زبان آمده است
به ادب در خم آن زلف چلیپا بخرام
کوهکن سخت به سرپنجه خود می نازد
ناخنی تیز کن ای آه و به خارا بخرام
قیمتی گوهر ساحل صدف دست تهی است
گر گهر می طلبی در دل دریا بخرام
چند صائب ز پی درد به هر جا بدوی؟
قدمی چند به دنبال مداوا بخرام
آهوان چشم به راهند به صحرا بخرام
ای که از گوهر مقصود نشان می طلبی
بر بساط گهر آبله پا بخرام
ای صبا آتش غیرت به زبان آمده است
به ادب در خم آن زلف چلیپا بخرام
کوهکن سخت به سرپنجه خود می نازد
ناخنی تیز کن ای آه و به خارا بخرام
قیمتی گوهر ساحل صدف دست تهی است
گر گهر می طلبی در دل دریا بخرام
چند صائب ز پی درد به هر جا بدوی؟
قدمی چند به دنبال مداوا بخرام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۸
به که در پیش تو اظهار محبت نکنم
لب خود زخمی دندان ندامت نکنم
نگرفته است خراج از عدم آباد کسی
چون به یک بوسه ز لعل تو قناعت نکنم؟
آن غیورم که اگر شیشه به من کج نگرد
به قدح دست دراز از سر رغبت نکنم
دل بر این عمر سبکسیر نهادن غلط است
بر سر ریگ روان طرح عمارت نکنم
لب فرو بستنم از شکر نه از کفران است
شکر نعمت ز فراوانی نعمت نکنم
جان و دل زوست، چرا در قدمش نفشانم؟
چون به مال دگری جود و سخاوت نکنم؟
مشربم آب ز سرچشمه مینا خورده است
چون قدح سرکشی از خط اطاعت نکنم
شعله فطرت من نیست به از پرتو مهر
صائب از بهر چه با خاک قناعت نکنم؟
لب خود زخمی دندان ندامت نکنم
نگرفته است خراج از عدم آباد کسی
چون به یک بوسه ز لعل تو قناعت نکنم؟
آن غیورم که اگر شیشه به من کج نگرد
به قدح دست دراز از سر رغبت نکنم
دل بر این عمر سبکسیر نهادن غلط است
بر سر ریگ روان طرح عمارت نکنم
لب فرو بستنم از شکر نه از کفران است
شکر نعمت ز فراوانی نعمت نکنم
جان و دل زوست، چرا در قدمش نفشانم؟
چون به مال دگری جود و سخاوت نکنم؟
مشربم آب ز سرچشمه مینا خورده است
چون قدح سرکشی از خط اطاعت نکنم
شعله فطرت من نیست به از پرتو مهر
صائب از بهر چه با خاک قناعت نکنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۶
ما به دنیا نه پی ناز و نعم آمده ایم
بهر تحصیل غم و درد و الم آمده ایم
دامن از ما مکش ای ساحل امید که ما
به زمین بوس تو از بحر عدم آمده ایم
قطع و وصل شب و روز از نفس روشن ماست
نور صبحیم که با تیغ دودم آمده ایم
باش گو وقت سفر تنگتر از شق قلم
ما کمر بسته برون همچو قلم آمده ایم
نعل وارون نشود رهزن ماراست روان
کز ره دیر مکرر به حرم آمده ایم
بی نیازی ز دل یار گدایی داریم
ما به این در نه به امید درم آمده ایم
صائب از تیغ ز درگاه کرم پا نکشیم
ما درین راه به سر همچو قلم آمده ایم
بهر تحصیل غم و درد و الم آمده ایم
دامن از ما مکش ای ساحل امید که ما
به زمین بوس تو از بحر عدم آمده ایم
قطع و وصل شب و روز از نفس روشن ماست
نور صبحیم که با تیغ دودم آمده ایم
باش گو وقت سفر تنگتر از شق قلم
ما کمر بسته برون همچو قلم آمده ایم
نعل وارون نشود رهزن ماراست روان
کز ره دیر مکرر به حرم آمده ایم
بی نیازی ز دل یار گدایی داریم
ما به این در نه به امید درم آمده ایم
صائب از تیغ ز درگاه کرم پا نکشیم
ما درین راه به سر همچو قلم آمده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۷
گر چه با کوه گرانسنگ گناه آمده ایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده ایم
بر سیه کاری ما هر سر مویی است گواه
گر چه خاموش ز اقرار گناه آمده ایم
نیستم از کرم بحر چو عنبر نومید
گر چه از خامی دل نامه سیاه آمده ایم
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید
که سیه نامه چو شبهای گناه آمدیم
رایت فتح ز انگشت شهادت داریم
گر چه در گرد نهان همچو سپاه آمده ایم
شب ظلمانی ما نامه سیه چون ماند
که به جولانگه آن روی چو ماه آمده ایم
سبز کن بار دگر مزرع بی حاصل ما
گر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده ایم
هست امید که نومید ز غفران نشویم
ما که با هدیه مقبول گناه آمده ایم
جان ما را به نگهبانی عصمت دریاب
که ز کوته نظری بر لب چاه آمده ایم
رحم کن بر نفس سوخته ما یارب
که درین راه، عنان ریز چو آه آمده ایم
نیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاب
با قد خم شده آخر همه راه آمده ایم
خوشه ای چون مه نو قسمت ما خواهد شد
در تمامی به سر خرمن ماه آمده ایم
پاک کن از خودی آیینه خودبینی ما
که به درگاه تو از خود به پناه آمده ایم
این که در جامه زهدیم نه از دینداری است
که پی راهزنی بر سر راه آمده ایم
نیست انصاف نظر بسته گذاشتن از ما
به امیدی به سر راه نگاه آمده ایم
صائب این آن غزل حافظ والا گهرست
که درین بحر کرم غرق گناه آمده ایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده ایم
بر سیه کاری ما هر سر مویی است گواه
گر چه خاموش ز اقرار گناه آمده ایم
نیستم از کرم بحر چو عنبر نومید
گر چه از خامی دل نامه سیاه آمده ایم
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید
که سیه نامه چو شبهای گناه آمدیم
رایت فتح ز انگشت شهادت داریم
گر چه در گرد نهان همچو سپاه آمده ایم
شب ظلمانی ما نامه سیه چون ماند
که به جولانگه آن روی چو ماه آمده ایم
سبز کن بار دگر مزرع بی حاصل ما
گر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده ایم
هست امید که نومید ز غفران نشویم
ما که با هدیه مقبول گناه آمده ایم
جان ما را به نگهبانی عصمت دریاب
که ز کوته نظری بر لب چاه آمده ایم
رحم کن بر نفس سوخته ما یارب
که درین راه، عنان ریز چو آه آمده ایم
نیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاب
با قد خم شده آخر همه راه آمده ایم
خوشه ای چون مه نو قسمت ما خواهد شد
در تمامی به سر خرمن ماه آمده ایم
پاک کن از خودی آیینه خودبینی ما
که به درگاه تو از خود به پناه آمده ایم
این که در جامه زهدیم نه از دینداری است
که پی راهزنی بر سر راه آمده ایم
نیست انصاف نظر بسته گذاشتن از ما
به امیدی به سر راه نگاه آمده ایم
صائب این آن غزل حافظ والا گهرست
که درین بحر کرم غرق گناه آمده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۵
خواب سنگینی از افسانه غفلت داریم
قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم
سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب
از دعای سحر امید اجابت داریم
عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل
نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم
در قیامت چه خیال است که گردیم سفید
از سیه رویی خود بس که خجالت داریم
کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد
ما همان پشت به دیوار فراغت داریم
گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سی پاره ای از حلقه صحبت داریم
شمع روشن گهران را غم سربازی نیست
جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم
دل ما سوختگان را زده شیرینی جان
دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم
برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق
صبر بر وعده دیدار قیامت داریم
خجلت بی ثمری مانع دیوانه ماست
صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم
قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم
سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب
از دعای سحر امید اجابت داریم
عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل
نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم
در قیامت چه خیال است که گردیم سفید
از سیه رویی خود بس که خجالت داریم
کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد
ما همان پشت به دیوار فراغت داریم
گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سی پاره ای از حلقه صحبت داریم
شمع روشن گهران را غم سربازی نیست
جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم
دل ما سوختگان را زده شیرینی جان
دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم
برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق
صبر بر وعده دیدار قیامت داریم
خجلت بی ثمری مانع دیوانه ماست
صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۰
ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم
دست شستن ز طمع آب روان می دانیم
دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان
بادپیمایی اوراق خزان می دانیم
در تماشاگه این معرکه طفل قریب
هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم
چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان می دانیم
بهر برداشتن از خاک مذلت ما را
هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم
فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست
خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم
چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه
ما که خود را به زر قلب گران می دانیم
حسن از پرده محال است که آید بیرون
روی چون آینه را به آینه دان می دانیم
هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد
در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم
سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد
صائب از بیخبری رطل گران می دانیم
دست شستن ز طمع آب روان می دانیم
دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان
بادپیمایی اوراق خزان می دانیم
در تماشاگه این معرکه طفل قریب
هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم
چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان می دانیم
بهر برداشتن از خاک مذلت ما را
هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم
فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست
خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم
چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه
ما که خود را به زر قلب گران می دانیم
حسن از پرده محال است که آید بیرون
روی چون آینه را به آینه دان می دانیم
هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد
در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم
سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد
صائب از بیخبری رطل گران می دانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۳
دل به این عمر سبکسیر چرا شاد کنیم
برسر ریگ روان خانه چه بنیاد کنیم
مهره گل پی بازیچه اطفال خوش است
دل به بازیچه تعمیر چرا شاد کنیم
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
خانه دشمن خود را ز چه آباد کنیم
نظر تربیت از عشق حقیقی داریم
خوبی ساخته را حسن خداداد کنیم
دل سخت تو و امید ترحم، هیهات
طمع مرغ چه از بیضه فولاد کنیم
صید ما را نبود دغدغه آزادی
خواب در کنج قفس روی به صیاد کنیم
از ادب نیست به گرد سر زلفش گشتن
جان فدا در قدم شانه شمشاد کنیم
ای خوش آن روز که از شهر صفاهان صائب
دست توفیق به کف، روی به بغداد کنیم
برسر ریگ روان خانه چه بنیاد کنیم
مهره گل پی بازیچه اطفال خوش است
دل به بازیچه تعمیر چرا شاد کنیم
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
خانه دشمن خود را ز چه آباد کنیم
نظر تربیت از عشق حقیقی داریم
خوبی ساخته را حسن خداداد کنیم
دل سخت تو و امید ترحم، هیهات
طمع مرغ چه از بیضه فولاد کنیم
صید ما را نبود دغدغه آزادی
خواب در کنج قفس روی به صیاد کنیم
از ادب نیست به گرد سر زلفش گشتن
جان فدا در قدم شانه شمشاد کنیم
ای خوش آن روز که از شهر صفاهان صائب
دست توفیق به کف، روی به بغداد کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۴
چه قدر سرخوشی از باده انگور کنیم
به که پیمانه خود از سر منصور کنیم
ما که از پرتو مهتاب نظر می بازیم
به چه طاقت هوس انجمن طور کنیم
ما چو نرگس به تن خویش نظر باخته ایم
به چه رو چشم به رخساره منظور کنیم
نمکی نیست درین عالم پرشور، مگر
از نمکدان قیامت دهنی شور کنیم
بروی ای برق سبکسیر که در خرمن ما
دانه ای نیست که قفل دهن مور کنیم
عارفان غوره خود را می گلگون کردند
ما بر آنیم که صهبای خود انگور کنیم
جاده روشن شمشیر بود دست بدست
صائب از مرگ چرا منزل خود دور کنیم
به که پیمانه خود از سر منصور کنیم
ما که از پرتو مهتاب نظر می بازیم
به چه طاقت هوس انجمن طور کنیم
ما چو نرگس به تن خویش نظر باخته ایم
به چه رو چشم به رخساره منظور کنیم
نمکی نیست درین عالم پرشور، مگر
از نمکدان قیامت دهنی شور کنیم
بروی ای برق سبکسیر که در خرمن ما
دانه ای نیست که قفل دهن مور کنیم
عارفان غوره خود را می گلگون کردند
ما بر آنیم که صهبای خود انگور کنیم
جاده روشن شمشیر بود دست بدست
صائب از مرگ چرا منزل خود دور کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۴
مرا که هست به دل کوه آهن از مردم
سبک چگونه توانم گذشتن از مردم
هزار رنگ گل از خار پای خود چینند
جماعتی که نخواهند سوزن از مردم
به چار موجه رد و قبول تن در ده
ترا که نیست میسر گسستن از مردم
تو آن زمان سر عیار پیشگان باشی
که خویش را بتوانی ربودن از مردم
به چشم بسته گل از خار می توان چیدن
به اعتزال توان طرف بستن از مردم
اگرنه تیرگی آرد طمع چرا سایل
چراغ می طلبد روز روشن از مردم
برآورند سر از جیب آسمان صائب
جماعتی که کشیدند دامن از مردم
سبک چگونه توانم گذشتن از مردم
هزار رنگ گل از خار پای خود چینند
جماعتی که نخواهند سوزن از مردم
به چار موجه رد و قبول تن در ده
ترا که نیست میسر گسستن از مردم
تو آن زمان سر عیار پیشگان باشی
که خویش را بتوانی ربودن از مردم
به چشم بسته گل از خار می توان چیدن
به اعتزال توان طرف بستن از مردم
اگرنه تیرگی آرد طمع چرا سایل
چراغ می طلبد روز روشن از مردم
برآورند سر از جیب آسمان صائب
جماعتی که کشیدند دامن از مردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۵
ز سادگی است تمنای سود ازین مردم
که شد به خاک برابر وجود ازین مردم
بغیر آبله دل که غوطه زد در خون
کدام عقده مشکل گشود ازین مردم
زمین شور کند تلخ آب شیرین را
ببر علاقه پیوند زود ازین مردم
بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل
گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم
درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار
که دام مکر بود تار و پود ازین مردم
ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب
مرو ز راه به محض نمود ازین مردم
پلی است آن طرف آب پیش بینایان
دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم
چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک
چه بندها که ندارد وجود ازین مردم
به مردمی ز دد و دام مردمند جدا
چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم
ز بس فتاد بر او سایه گرانجانان
چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم
کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید
یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم
مرا چون صورت دیوار در بهشت افکند
به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم
کجاست برق جهانسوز نیستی صائب
که شد سیاه جهان وجود ازین مردم
که شد به خاک برابر وجود ازین مردم
بغیر آبله دل که غوطه زد در خون
کدام عقده مشکل گشود ازین مردم
زمین شور کند تلخ آب شیرین را
ببر علاقه پیوند زود ازین مردم
بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل
گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم
درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار
که دام مکر بود تار و پود ازین مردم
ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب
مرو ز راه به محض نمود ازین مردم
پلی است آن طرف آب پیش بینایان
دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم
چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک
چه بندها که ندارد وجود ازین مردم
به مردمی ز دد و دام مردمند جدا
چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم
ز بس فتاد بر او سایه گرانجانان
چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم
کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید
یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم
مرا چون صورت دیوار در بهشت افکند
به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم
کجاست برق جهانسوز نیستی صائب
که شد سیاه جهان وجود ازین مردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۲
منم که مصرف نقد نگاه می دانم
به روی خوب ندیدن گناه می دانم
اگر چه شد تنم از داغ عشق لاله ستان
هنوز دعوی خود بی گواه می دانم
فتادگی است در آیین من پرستش حق
زمین میکده را خانقاه می دانم
کمند شوخی این ره چنان ربوده مرا
که گر به کعبه رسم سنگ راه می دانم
به حرفهای سبک قیمت مرا مشکن
که کوه درد ترا کم ز کاه می دانم
چنان زلف به چشمم جهان سیاه شده است
که آه را نفس صبحگاه می دانم
اگر چه مسند عزت به من قرار گرفت
هنوز یوسف خود را به چاه می دانم
ز عجز دشمن خونخوار می شود گستاخ
سبک عنانی برق از گیاه می دانم
توجهی که ترا در شکست دلها هست
ز بر شکستن طرف کلاه می دانم
همان ز مشق گنه دست بر نمی دارم
اگر چه نامه خود را سیاه می دانم
گناه را چو شفیعان عزیز می دارم
ز بس که عفو تو عاشق گناه می دانم
از آن چو آبله پیچیده ام به دامن پای
که گل به خار زدن را گناه می دانم
به رشته نگه آن کس که می کشد صائب
بغیر گوهر عبرت، گناه می دانم
به روی خوب ندیدن گناه می دانم
اگر چه شد تنم از داغ عشق لاله ستان
هنوز دعوی خود بی گواه می دانم
فتادگی است در آیین من پرستش حق
زمین میکده را خانقاه می دانم
کمند شوخی این ره چنان ربوده مرا
که گر به کعبه رسم سنگ راه می دانم
به حرفهای سبک قیمت مرا مشکن
که کوه درد ترا کم ز کاه می دانم
چنان زلف به چشمم جهان سیاه شده است
که آه را نفس صبحگاه می دانم
اگر چه مسند عزت به من قرار گرفت
هنوز یوسف خود را به چاه می دانم
ز عجز دشمن خونخوار می شود گستاخ
سبک عنانی برق از گیاه می دانم
توجهی که ترا در شکست دلها هست
ز بر شکستن طرف کلاه می دانم
همان ز مشق گنه دست بر نمی دارم
اگر چه نامه خود را سیاه می دانم
گناه را چو شفیعان عزیز می دارم
ز بس که عفو تو عاشق گناه می دانم
از آن چو آبله پیچیده ام به دامن پای
که گل به خار زدن را گناه می دانم
به رشته نگه آن کس که می کشد صائب
بغیر گوهر عبرت، گناه می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۴
اگر چه با گل دمساز می شود شبنم
چو صبح شد به فلک بار می شود شبنم
درین حدیقه زنگار گون نمی ماند
به وصل مهر سرافراز می شود شبنم
اگر ز دامن گل تکیه گاه سازندش
چو بوی گل به هوا باز می شود شبنم
درون دیده خورشید جای خود دیده است
که زود خانه برانداز می شود شبنم
صفای دل به کف آور کز این ره روشن
سبک به عالم آغاز می شود شبنم
ز جمع کردن دامن بود ز هر خس و خار
که بر فلک به یک انداز می شود شبنم
سحر به سیر چمن رو که چون هوا شد گرم
نهفته چون گهر راز می شود شبنم
ز پرده خیرگی عشق چون برون آید
به آفتاب نظرباز می شود شبنم
چه پابه دامن غفلت کشیده ای صائب
قرین مهر به پرواز می شود شبنم
چو صبح شد به فلک بار می شود شبنم
درین حدیقه زنگار گون نمی ماند
به وصل مهر سرافراز می شود شبنم
اگر ز دامن گل تکیه گاه سازندش
چو بوی گل به هوا باز می شود شبنم
درون دیده خورشید جای خود دیده است
که زود خانه برانداز می شود شبنم
صفای دل به کف آور کز این ره روشن
سبک به عالم آغاز می شود شبنم
ز جمع کردن دامن بود ز هر خس و خار
که بر فلک به یک انداز می شود شبنم
سحر به سیر چمن رو که چون هوا شد گرم
نهفته چون گهر راز می شود شبنم
ز پرده خیرگی عشق چون برون آید
به آفتاب نظرباز می شود شبنم
چه پابه دامن غفلت کشیده ای صائب
قرین مهر به پرواز می شود شبنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۸
بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم
تأملی که ندارم به کار خویش کنم
کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن
جلای آینه پر غبار خویش کنم
نهم چو آینه روز شمار را در پیش
شمار معصیت بی شمار خویش کنم
به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل
ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم
ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خویش کنم
عنان کشم ز پی لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم
به کار خویش ببندم حواس را هر یک
نظام کارکنان دیار خویش کنم
میان خدمت میر و وزیر بگشایم
همین ملازمت کردگار خویش کنم
به عرصه تا محک امتحان نیامده است
علاج این زر ناقص عیار خویش کنم
کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف
حمایت گهر آبدار خویش کنم
چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم
غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم
به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خویش چو به از غبار خویش کنم
به خون دل ز می لاله گون بشویم دست
به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم
دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب
نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم
به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم
لبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنم
چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی
خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خویش کنم
دل رمیده خود را به حیله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم
به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خویش کنم
بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خویش کنم
قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتی
که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم
ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم
چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم
ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم
کمین دشمن دانا، مربی مردست
نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم
چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روی خود از جویبار خویش کنم
علاج سیل حوادث جز این نمی دانم
که خاکساری خود را حصار خویش کنم
اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم
کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم
جواب آن غزل اوحدی است این صائب
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
تأملی که ندارم به کار خویش کنم
کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن
جلای آینه پر غبار خویش کنم
نهم چو آینه روز شمار را در پیش
شمار معصیت بی شمار خویش کنم
به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل
ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم
ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خویش کنم
عنان کشم ز پی لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم
به کار خویش ببندم حواس را هر یک
نظام کارکنان دیار خویش کنم
میان خدمت میر و وزیر بگشایم
همین ملازمت کردگار خویش کنم
به عرصه تا محک امتحان نیامده است
علاج این زر ناقص عیار خویش کنم
کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف
حمایت گهر آبدار خویش کنم
چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم
غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم
به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خویش چو به از غبار خویش کنم
به خون دل ز می لاله گون بشویم دست
به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم
دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب
نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم
به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم
لبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنم
چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی
خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خویش کنم
دل رمیده خود را به حیله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم
به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خویش کنم
بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خویش کنم
قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتی
که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم
ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم
چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم
ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم
کمین دشمن دانا، مربی مردست
نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم
چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روی خود از جویبار خویش کنم
علاج سیل حوادث جز این نمی دانم
که خاکساری خود را حصار خویش کنم
اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم
کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم
جواب آن غزل اوحدی است این صائب
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۴
شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم
شکستگان جهانند مومیایی هم
شود جهان لب پر خنده ای، اگر مردم
کنند دست یکی در گرهگشایی هم
فغان که نیست به جز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم
شدند تشنه لبان جهان بیابان مرگ
چو موجهای سراب از غلط نمایی هم
درین قلمرو ظلمت چو رهروان نجوم
روند سوخته جانان به روشنایی هم
ز سنگ تفرقه روزگار بیخبرند
جماعتی که دلیرند در جدایی هم
شود بساط جهان پر زر تمام عیار
کنند کوشش اگر خلق در روایی هم
شدند شهره عالم چو بلبلان صائب
سخنوران جهان از سخنسرایی هم
شکستگان جهانند مومیایی هم
شود جهان لب پر خنده ای، اگر مردم
کنند دست یکی در گرهگشایی هم
فغان که نیست به جز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم
شدند تشنه لبان جهان بیابان مرگ
چو موجهای سراب از غلط نمایی هم
درین قلمرو ظلمت چو رهروان نجوم
روند سوخته جانان به روشنایی هم
ز سنگ تفرقه روزگار بیخبرند
جماعتی که دلیرند در جدایی هم
شود بساط جهان پر زر تمام عیار
کنند کوشش اگر خلق در روایی هم
شدند شهره عالم چو بلبلان صائب
سخنوران جهان از سخنسرایی هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۲
از روی نرم سرزنش خار می کشم
چون گل ز حسن خلق خود آزار می کشم
آزاده ام، مرا سرو برگ لباس نیست
از مغز خود گرانی دستار می کشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتیاط دست به دیوار می کشم
آیینه پاک کرده ام از زنگ قیل و قال
از طوطیان گرانی زنگار می کشم
جان می رسد به لب من شیرین کلام را
تا حرف تلخی از دهن یار می کشم
نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر
در غربت این زمان ز خریدار می کشم
مژگان صفت به دیده خود جای می دهم
از پای هر که در ره او خار می کشم
از بس به احتیاط قدم می نهم به خاک
دست نوازشی به سر خار می کشم
بی پرده تر چو بوی گل از برگ می شود
هر چند پرده بر رخ اسرار می کشم
صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران
بار کسی نمی شوم و بار می کشم
چون گل ز حسن خلق خود آزار می کشم
آزاده ام، مرا سرو برگ لباس نیست
از مغز خود گرانی دستار می کشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتیاط دست به دیوار می کشم
آیینه پاک کرده ام از زنگ قیل و قال
از طوطیان گرانی زنگار می کشم
جان می رسد به لب من شیرین کلام را
تا حرف تلخی از دهن یار می کشم
نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر
در غربت این زمان ز خریدار می کشم
مژگان صفت به دیده خود جای می دهم
از پای هر که در ره او خار می کشم
از بس به احتیاط قدم می نهم به خاک
دست نوازشی به سر خار می کشم
بی پرده تر چو بوی گل از برگ می شود
هر چند پرده بر رخ اسرار می کشم
صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران
بار کسی نمی شوم و بار می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۵
لب چون صدف به آب گهر تر نمی کنم
گوهر به آبروی برابر نمی کنم
شاخ شکوفه ام که سبیل است سیم من
با خاک ره مضایقه زر نمی کنم
در کام بی نیازی من آب و خون یکی است
نفی خزف ز پاکی گوهر نمی کنم
نتوان به آب راند مرا همچو زاهدان
تا هست می نگاه به کوثر نمی کنم
آیینه است تخته تعلیم طوطیان
بی جبهه گشاده سخن سر نمی کنم
با سینه برهنه به مژگان دویده ام
پهلو تهی ز دشنه و خنجر نمی کنم
در کعبه دل است شب و روز روی من
چون آفتاب سجده هر در نمی کنم
از چشم اهل هند سخن آفرین ترم
چون طوطیان حدید مکرر نمی کنم
صائب ز بس به فکر دهانش فرو شدم
صبح قیامت آمد و سر بر نمی کنم
گوهر به آبروی برابر نمی کنم
شاخ شکوفه ام که سبیل است سیم من
با خاک ره مضایقه زر نمی کنم
در کام بی نیازی من آب و خون یکی است
نفی خزف ز پاکی گوهر نمی کنم
نتوان به آب راند مرا همچو زاهدان
تا هست می نگاه به کوثر نمی کنم
آیینه است تخته تعلیم طوطیان
بی جبهه گشاده سخن سر نمی کنم
با سینه برهنه به مژگان دویده ام
پهلو تهی ز دشنه و خنجر نمی کنم
در کعبه دل است شب و روز روی من
چون آفتاب سجده هر در نمی کنم
از چشم اهل هند سخن آفرین ترم
چون طوطیان حدید مکرر نمی کنم
صائب ز بس به فکر دهانش فرو شدم
صبح قیامت آمد و سر بر نمی کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۷
نتوان گرفت روزی هم از دهان هم
مرغان نمی کنند غلط آشیان هم
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم
ارباب ظلم تقویت یکدگر کنند
این فرقه اند از دل سنگین، فسان هم
در آسیا دو دانه نجوشد به یکدگر
در زیر چرخ نیست دو دل مهربان هم
چشم زمانه سیر نمی گردد از نفاق
تا خلق توتیا نکنند استخوان هم
چندان که در بساط جهان می کنم نظر
جز سنگ و شیشه نیست دو دل مهربان هم
از رنگ چهره راز مرا شرم یار یافت
دانند خوب بسته زبانان زبان هم
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم
مرغان نمی کنند غلط آشیان هم
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم
ارباب ظلم تقویت یکدگر کنند
این فرقه اند از دل سنگین، فسان هم
در آسیا دو دانه نجوشد به یکدگر
در زیر چرخ نیست دو دل مهربان هم
چشم زمانه سیر نمی گردد از نفاق
تا خلق توتیا نکنند استخوان هم
چندان که در بساط جهان می کنم نظر
جز سنگ و شیشه نیست دو دل مهربان هم
از رنگ چهره راز مرا شرم یار یافت
دانند خوب بسته زبانان زبان هم
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم