عبارات مورد جستجو در ۱۱۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد
قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد
ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد
زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد
سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد
نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
حسن صدا از آن دهن غنچه فام تنگ
چون معنی لطیف بود در کلام تنگ
گل گل نموده عارضش از حلقه های زلف
چون جلوهٔ ستاره به هنگام شام ننگ
پیوسته باشدم به قفا چشم انتظار
سوزن صفت از آن سپرم ره به گام تنگ
چون با دل اهتزاز گشاید اسیر چرخ
یارب کسی مباد گرفتارم دام تنگ
شد رخنه رخنه سینه ام از یاد ابروش
جویا به تیغ تیز شکافد نیام تنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
نماید چون جرس در راه شوق شوخ بیباکم
طپیدنهای دل از رخنه های سینهٔ چاکم
به اهل درد حاجت نیست زاد ره پس از مردن
که از پهلوی نقد داغ، گنجی در ته خاکم
رگ ابری شود خونبار بر روی هوا پیدا
به هر سو رو نهد مد نگه از چشم نمناکم
ز فیض کیف افیون، موشکافم در سخن جویا
خدیو ملک معنایم چو باشد تخت تریاکم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
ز لعل او دلی شوریده دارم
کبابی در نمک خوابیده دارم
ز شوق سجدهٔ کویت چو غنچه
به روی هم جبین ها چیده دارم
قبول داغ را انگشت تسلیم
چو شمع انجمن بر دیده دارم
بود بر پای تا قصر وجودم
حباب آسا نفس دزدیده دارم
به وصف آن در دندان، گهرها
همه بر روی دل غلطیده دارم
به رنگ جوهر آیینه دل را
به پیچ و تاب آرمیده دارم
ز درد ناله امشب آسمان را
چو ابر از یکدگر پاشیده دارم
به عالم سینه صافم زانکه جویا
دلی از خویشتن رنجیده دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گاه گاهم خانه از برق وصالش روشن است
لیک تابروی نظر میافکنم در رفتن است
غارت دین میکند مژگان اومن چون کنم
کاندرین ره هر سر مویی مرا یک رهزن است
ایکه پنداری چو فانوس آتشم در پیرهن
شعله ور جانست چون شمعم که در پیراهن است
عارض خوی کرده ات ای گل ز گوهر خرمنی است
چشم از مژگان پرنم خوشه چین خرمن است
طوطی مسکین که چون من بنده خط تو شد
طوق لعل او ببین کش خون خود در گردن است
دامن نیلی قبایی شسته ام از گرد ره
زان سبب صد رود نیل از گریه ام در دامن است
غم مخور اهلی گرت سوزد فلک از داغ دل
زانکه دامن گیرش آخز چون شفق آه من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
مرا ز هجر بهشتی رخی بجان دارد
چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد
در آبه و بازار سر سرکشان بشکن
که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد
از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است
پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد
شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل
هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد
جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت
که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد
نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند
تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد
اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت
یکی برون نبرد گر هزار جان دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
آتش به دمی آب تسلی شود و من
خون گردم ازان تف که به جیحون رود از دل
خواهم که غم از کلبه من گرد برآرد
تا خواهش پیمودن هامون رود از دل
سیل آمد و جوشی زد و در بحر فرو شد
نیرنگ نگاهش چه به افسون رود از دل؟
با من سخن از سستی اوهام سراید
کم خرمی فال همایون رود از دل
شخصش به خیالم نزند پایچه بالا
هر چند ز جوش هوسم خون رود از دل
در طبع دگر ره ندهم هیچ هوس را
گر حسرت اشراق فلاطون رود از دل
گیرم ز تو شرمنده آزرم نباشم
نارفتن مهر تو ز دل چون رود از دل؟
زان شعر که در شکوه خوی تو سرایم
لفظم به زبان ماند و مضمون رود از دل
غالب نبود کشت مرا پاره ابری
جز دود فغانی که به گردون رود از دل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
با تمنای تو بسیار حساب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
بزم حیرت را چراغ از دیده ما روشن است
آنچنان کز اشک مجنون چشم صحرا روشن است
ناخدا داند که طوفان است او را سرنوشت
گر سوادش از خط یک موج دریا روشن است؟
بسکه ذوق دیدنت داریم بعد از سوختن
دیده آیینه هم از صحبت ما روشن است
بازوی فرهاد را نازم که شد خاک و هنوز
از شرار تیشه او چشم خارا روشن است
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در آن گلشن که گلچین در بروی باغبان بندد
نمی دانم بامید چه بلبل آشیان بندد
خدنگش رخنه ها در استخوانم کرد وحیرانم
که تا کی در کمینم آسمان زه در کمان بندد
چو شد بیرون ز کف فرصت چه کامی یابم از وصلش
زهی حسرت که نخل من ثمر فصل خزان بندد
حریم خاص عشقست این که از غیرت نگهبانش
زهر کس در گشاید بر رخش اول زبان بندد
طبیب خسته کی دل می تواند بر تو بست ای مه
که در کوی تو خود را برسگان آستان بندد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
نیست چشم من کزو اشک جگرگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود
چون زره گر سینه چاک من از آهن بود
سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام
گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود
بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی
شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود
نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ
بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود
شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم
هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود
سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن
کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود
از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست
تا بکی آماج تیر طعنه دشمن بود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - المطلع الثالث
تا به ورق دست میر کلک درربار زد
بر سر تیر دبیر دفتر و طومار زد
تیغش شنگرفت سود بر فلک لاجورد
فکرش خورشید را بر رخ زنگار زد
تا پی تقویم چرخ کرد کمانرا بزه
بر دل مریخ تیر تا پر سو فار زد
گردون گردنکشی خواست ولی عاقبت
بر سم یکران او بوسه بناچار زد
میر همایون نژاد در چمن عدل و داد
آب به گلبرگ داد آتش در خار زد
دست گهرریز او خاطر ابرار جست
صارم خونریز او گردن اشرار زد
یکسره آباد کرد عاقبت انجام داد
پای بهر جا نهاد دست بهر کار زد
در بن خرگاه او دولت جاوید خفت
خیمه بدرگاه او طالع بیدار زد
قلب احبا نواخت چون سخن از مهر ساخت
پیکر اعداگداخت تاره پیکار زد
مرد بباید چنو، کوبگه گیر و دار
دهان ز گفتار بست سخن ز کردار زد
میرا روزی چنین کانجمنت از صفا
غیرت کشمیر شد طعنه بفرخار زد
من به مدیحت یکی قافیه بستم کز آن
مهر خموشی بلب فکرت مهیار زد
تا که بماه خزان بلبل شوریده حال
از غم هجران گل آه شرربار زد
بینم خصم ترا هر شب و هر بامداد
ساغر خونین ز دل همچو گل نار زد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شب ولادت فیروز شه مظفر دین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بس که اندر باغ از جنت اثر دارد بهار
جامه ای همچون پر طوطی به بر دارد بهار
دم به دم آئینه سان در عشرت آباد چمن
شاهد گل های رنگین جلوه گر دارد بهار
از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
بر لب دریای رحمت نیلوفر دارد بهار!
می رساند شیر اندر کام طفلان نبات
از تقاضای موالیدش خبر دارد بهار
بسته محمل رنگ گل بر ناقه باد صبا
گوئیا زین باغ آهنگ سفر دارد بهار
چون نگه در آشیانش حاجت پرواز نیست
بس که از رنگ پریدن بال و پر دارد بهار!
آنقدر در باغ امکان کرده سامان کرم
شاخ هر نخلی که بینی پر ثمر دارد بهار
از شعاع شعله هر صفحه گل روشن است
بس که از اعجاز یاقوتی خبر دارد بهار
در گریبان تأمل فرصت اندیشه نیست
دامنی از راه سرعت بر کمر دارد بهار
صد چمن گل گر نماید پیش چشمش جلوه ای
کی به غیر از رنگ و بو مد نظر دارد بهار؟!
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
چشم وا کن رنگ و اسرار دگر دارد بهار!
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
آب رز در خم آتشین نشده
سیر ازو خاک جرعه چین نشده
ته این لعل دردآمیزست
در نگین خانه خوش نشین نشده
مزه نگرفته ای ز میکده ای
کز لبت باده انگبین نشده
بر چنان لب عجب که تا امروز
لعن ابلیس آفرین نشده
هر که یک بار دیده روی تو را
از غمی در جهان غمین نشده
چه شوی پایمال گل چینان
سنبلت فرش یاسمین نشده
سیب سیمین هنوز در دیده
قابل جیب و آستین نشده
کیست کز سلسبیل رخسارت
خاطرش جنت برین نشده
از مژه دیده ارغوان زارست
در این باغ خارچین نشده
بی قبول نظر «نظیری » را
رقم سجده بر جبین نشده