عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در شکایت از روزگار و دوستان و ستایش تهمتن پهلوان
روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم
رازم برآمداز دل، هم دلبری ندارم
هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم
هر منزلی و ماهی من اختری ندارم
غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنی
چندین صدف گشادم، هم گوهری ندارم
امید را به جز غم سرمایه‌ای نبینم
خورشید را به جز دل نیلوفری ندارم
زر زر کنند یاران، من جو جوم که در کف
جز جان جوی نبینم جز رخ زری ندارم
از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ
برجور خوش کنم دل چون داوری ندارم
بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبینم
با بدتری بسازم چون بهتری ندارم
ریحان هر سفالی بی‌کژدمی نبینم
جلاب هر طبیبی بی‌نشتری ندارم
خاقانی غریبم، در تنگنای شروان
دارم هزار انده و انده بری ندارم
یاران چو کید قاطع بر دفع کید ایشان
جز پهلوان ایران یاری‌گری ندارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مرثیهٔ قدوة الحکماء کافی‌الدین عم خویش
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غم‌خانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزه‌ای
طبع را بی‌چار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بی‌غمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بی‌مرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز می‌آید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیده‌دم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
خشک‌سال آرزو را فتح باب از دیده ساز
کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن
حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بی‌خم نخواهی یافتن
جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر
کز کفش جان داروی بی‌سم نخواهی یافتن
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کرده‌اند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو
چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد
جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک
هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچ‌یک خاتم نخواهی یافتن
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر
بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار
مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۰
چون سایه اگر باز به کنجی تازم
همسایهٔ من سایه نبیند بازم
ور سایه ز من کم کند آن طنازم
از سایهٔ خود هم نفسی بر سازم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۸
گردون قفسی است سبز پرچشمه چو دام
مرغان همه زین قفس پریدند مدام
دیری است در این قفس ندیده است ایام
یک مرغ چو من همای خاقانی نام
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - چه فضل‌ها بودم گر بحق حساب کنند
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانهٔ اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهرهٔ تذرو شود
چو تیره شب را هم‌گونهٔ غراب کنند
تنم به تیغ قضا طعمهٔ هزبر نهند
دلم به تیر عنا مستهٔ عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدف‌وار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا
به رنج در به دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پیران بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کو را
ز بهر روز به شب وعدهٔ عقاب کنند
روان شوند به تک بچگان دیدهٔ من
که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب، تافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمهٔ شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شده‌ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حملهٔ شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پردهٔ سحاب کنند
به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است
که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند
روا بود که ز من دشمنان بیندیشند
حذر ز آتش‌تر بهر التهاب کنند
سزای جنگند این‌ها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیده‌اند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را بدان عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند؟
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمی‌شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل‌ها بودم گر بحق حساب کنند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا
ممکن است از بخت دل‌باری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا
گر نمی‌روید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل
کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی
یک جهان بی‌کار با کاری کجاست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
در دست غم یار دلارام بماندم
هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من
از دست دل ساده سرانجام بماندم
یک گام به کام دل خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد
دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم
بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایام حوادث
افسوس که من در گو ایام بماندم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
پای بر جای نیست همنفسم
چه کنم اوست دستگیر و کسم
در پی گرد کاروان غمش
از رسیلان نالهٔ جرسم
بر سر کوی او شبی گذرم
که حمایت کند سگ و عسسم
محرم پستهٔ لبت نشدم
تا نگفتم طفیلی و مگسم
گفتمش دل وصال می‌طلبد
راستی من هم اندرین هوسم
گفت با دل بگو که حالی نیست
ماحضر جز به هجر دست رسم
دل مرا گفت هم به از هیچت
رایگان هجر یافتم نه بسم
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای بازپسم
گویم اینک از اینت می‌گویم
پای بر جای نیست همنفسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
هرگز از دل خبر نداشته‌ای
بر دلم رنج از آن گماشته‌ای
سپر افکنده آسمان تا تو
رایت جور برافراشته‌ای
که خورد بر ز تو که تو هرگز
تخم پیوند کس نکاشته‌ای
همرهی جسته‌ای ز من وانگه
در میان رهم گذاشته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا
گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس
من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا
روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید
پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟
تا کی خلی درین، دل پیوسته خار هجران؟
مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا
آخر مرا ببینی در پای خویش مرده
کاول ندیده بودم پایان این بلا را
باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه
با ناله های خونین، بفرستمی صبا را
چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می‌کن
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد
بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتاده‌ایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمی‌دانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
گرنه دیگر دشمنان ما به دامت می‌کشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمی‌گویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟
ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دل‌پرداز چیست؟
اوحدی، گر حال دل پوشیده‌ای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد
فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش
یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد
دم در کشیده بود دل من ز دیر باز
آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد
درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد
تا روزگاز نوبت این محتشم بزد
چون دیده بر طلایهٔ حسنش نظر فگند
عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد
هی نیزهٔ ستیزه که مریخ راست کرد
شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد
صد بار چین طرهٔ پستش ز بوی مشک
بر دست باد قافلهٔ صبح دم بزد
آیینهٔ دو عارض او از شعاع نور
بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد
گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد
گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
نه بی‌یادت برآید یک دم از من
نه بی‌رویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی، که دانی
به شرط آنکه گویی: مرهم از من
دلم را خون تو میریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی بیش کشتی
مگر کس را نمی‌بینی کم از من؟
اگر آهی بر آرم زین دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم ز قدت راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
به سودای تو گشت از هر کناری
جهان پر نوحه و پر ماتم از من
چنان رسوا شدم در عالم این بار
که گویی: پر شدست این عالم از من
بسان اوحدی، دور از تو، بیمست
که فریادی برآید هر دم از من
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
طوبی لک ای پیک صبا خرم رسیدی مرحبا
بالله قل لحاشتی ما بال رکب قد سری
یاران برون رفتند و من در بحرخون افتاده‌ام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا
بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند
ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما
افتان و خیزان میروم تاکی رسم در کاروان
و الرکب قد ساروا الی الایحاد و الحادی حدا
محمل برون بردند و من چون ناقه میراندم ز پی
قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی
چون تیره نبود روز من کز آه عالم سوز من
مد الغمام سرادقا اعلی شماریخ الذری
راضی شدم کز کاروان بانگ درائی بشنوم
اکبو و اقفوا اثرهم والعیس تحدی فی الزبی
چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون
ریح الصبا سارت الی نجد و قلبی قد صبا
خواجو به شبگیر از هوا هر دم نوائی میزند
والورق اوراق المنی یتلو علی اهل الهوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب
گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب
مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند
گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب
چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق
بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب
همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل
گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب
هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب
بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب
تا که آموختت از کوی وفا برگشتن
خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب
تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر
دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته‌ام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده می‌دارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بی‌اشک می‌خواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بی‌جانانه نتوانم نشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست
کان کسی نیست که هرلحظه دلش پیش کسیست
تو کجا صید من سوخته خرمن باشی
که شنیدست عقابی که شکار مگسیست
نه من دلشده دارم هوس رویت و بس
هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست
از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی
حاصل از عمر گرانمایهٔ ما خود نفسیست
تو نه آنی که شوی یک نفس از چشمم دور
کانکه او هر نفسی بر سر آبیست خسیست
دمبدم محترز از سیل سرشکم می‌باش
زانکه هر قطره‌ئی از چشمهٔ چشمم ارسیست
چون گرفتار توام دام دگر حاجت نیست
چه روی در پی مرغی که اسیر قفسیست
بت محمول مرا خواب ندانم چون برد
زانکه در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست
کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست
گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند
از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند
بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را
همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند
بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند
همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند
شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند
وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند
بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند
بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند
کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک
کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنید
یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید
روز شادی همه کس یاد کند از یاران
یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
گر چنانست که از دلشدگان می‌پرسید
گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید
چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود
کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید
چشم دارم که من خستهٔ دلسوخته را
به نم چشم گهربار قلم یاد کنید
هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما
در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید
چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب
گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید
در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند
جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید
ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد
ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید
بلبل خستهٔ بی برگ و نوا را آخر
بنسیم گلی از باغ کرم یاد کنید
سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو
زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید