عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۶
از لب خلق دم باد خزان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
باده پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید
دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید
در کمانخانه ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید
مگر از رخنه دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟
گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۵
درد می را به من خاک نشین بگذارید
از پی خیر بنایی به زمین بگذارید
نقش امید در آیینه نماید خود را
هرکجا پای نهد یار، جبین بگذارید
قفل غمهای جهان را بود از صبر کلید
دست چون غنچه به دلهای غمین بگذارید
روز والاگهران می شود از نام سیاه
دامن نام ز کف همچو نگین بگذارید
نور از آینه بر خاک سکندر بارد
اثری گر بگذارید چنین بگذارید
خاکساری است نگهدار دل روشن را
پاس این گنج گهر را به زمین بگذارید
ما به شور از شکرستان جهان خرسندیم
این نمک را به جگرهای حزین بگذارید
لاغری دیده بد را زره داودی است
فربهی را به گهرهای سمین بگذارید
پیش سیلاب گرانسنگ فنا چون صائب
سد آهن ز سخنهای متین بگذارید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۹
ز زیر تیغ تغافل شکیب من جان برد
مرا به رنجش بیجا ز جای نتوان برد
ز بوی پیرهن مصر بی دماغ شود
صبا که راه به آن غنچه گریبان برد
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه به آن زلف عنبرافشان برد
ز مور خط تو در حیرتم که از لب تو
چگونه چاشنی خنده های پنهان برد
اگر چه خامه ام آتش به زیر پا دارد
حدیث شوق به پایان نیارد آسان برد
فغان که غنچه مشکل گشای دل امروز
مرا برای نسیمی به صد گلستان برد
لب تو زیر خط سبز چون نهان گردید؟
چگونه مورچه ای خاتم سلیمان برد؟
به جای طوطی شکرشکن، که جز صائب
ز هند بخت سیه جانب صفاهان برد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۶
عرق نه از رخ آن گلعذار می ریزد
ستاره از فلک فتنه بار می ریزد
گره به رشته پرواز من گلی زده است
که از نسیم توجه ز بار می ریزد
بنای زندگی خضر هم به آب رسید
هنوز از لب تیغش خمار می ریزد
حذر ز صحبت ناجنس حرز عافیت است
که خون ز سر انگشت خار می ریزد
درین زمانه که رسم گرفتگی عام است
چگونه رنگ ز دست بهار می ریزد؟
چو تاک سر زده، هرجا که حرف می گذرد
سرشکم از مژه بی اختیار می ریزد
لبی که تنگ شکر شد دهان ساغر ازو
به چشم من نمک انتظار می ریزد
مرا به زخم زبان خصم می دهد تهدید
به چاک پیرهن شعله خار می ریزد
صفیر خامه صائب بلند چون گردد
ز آبگینه دلها غبار می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۰
ز باده چهره ساقی جهان دیگر شد
زقطره های عرق گلستان دیگر شد
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیده بان دیگر شد
ز سایه ای که به رویش فکند حلقه زلف
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان دیگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختی
برای تیر حوادث کمان دیگر شد
ز بی بضاعتی خویشتن به این شادم
که راهزن به رهم کاروان دیگر شد
به من عداوت دشمن چه می تواند کرد
که گرگ در رمه من شبان دیگر شد
به گرد من چه خیال است برق وباد رسد
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد
مرا به راه تو هر سختیی که پیش آمد
دلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شد
به آشیان ز قفس بازگشت نیست مرا
که خار خار مرا آشیان دیگر شد
چه لازم است برآیم ز خویشتن صائب
مرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۵
فغان که وحشی من مانده از رمیدن شد
چو نقش پای زمین گیر آرمیدن شد
به جرم این که چو شمع آتشین زبان گشتم
تمام هستی من صرف لب گزیدن شد
اگر چه سوخت رگ وریشه مرا غم عشق
خوشم که دانه من فارغ از دمیدن شد
به گرد بالش گوهر فرو نیارد سر
چنین که قطره من تشنه چکیدن شد
حریف سرکشی نفس چون توانم شد
مرا که آبله دست از عنان کشیدن شد
به گرمخونی محشر نمی شودپیوند
گسسته هررگ جانی که از رمیدن شد
شود به قدر تواضع کمال روزافزون
هلال ماه تمام از ره خمیدن شد
چنان فشرده مرا چرخ آهنین بازو
که رنگ گوهرم آماده چکیدن شد
چه لازم است کنم پای سعی آبله دار
مرا که راه طلب کوته از تپیدن شد
مکن به حاصل دنیا نظر سیه صائب
که برگ کاه مرا مانع از پریدن شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۲
اگر چه روی من از درد زعفرانی بود
خمیرمایه صد رنگ شادمانی بود
ز خشک مغزی پیری مرا یقین گردید
که در سیاهی مو آب زندگانی بود
فغان که جامه فانوس شمع هستی من
ز روزگار همین آستیم فشانی بود
سخن گسسته عنان راه حرف خارستان
مدار زندگانی من به پاسبانی بود
تمتعی که ازین خاکدان رسید به من
سبک رکابتر از گرد کاروانی بود
فتاد از نظرم تا ز خون تهی شد دل
سبوی باده سبکروح از گرانی بود
به جرم هرزه درایی گداختند مرا
زبان شکوه من گرچه بی زبانی بود
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی
بلای چشم کبود تو آسمانی بود
به بوسه ای نزدی مهر برلبم هرگز
همیشه لطف تو با دوستان زبانی بود
زپرده شعله دیدار کار خود می کرد
جواب موسی ما گرچه لن ترانی بود
ازان به تیغ زبان شد جهان ستان صائب
که مدح گستر عباس شاه ثانی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۲
حذر ز فتنه آن چشم نیم باز کنید
زمیزبان سیه کاسه احتراز کنید
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید
گره ز جبهه خود بی نسیم باز کنید
به ناز عالم پرکار بر نمی آیید
ز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنید
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
ز بحر آینه سیل صیقلی گردد
معاشرت به حریفان پاکباز کنید
اگر چه تیغ شهادت بلند پروازست
ز روی عجز شما گردنی دراز کنید
زمین نرم بود پرده دار دام فریب
ز مکر دشمن هموار احتراز کنید
اگر ز کوتهی روز عمر درتابید
به آه نیمشب این رشته را دراز کنید
قبای صورتی آب وگل نمازی نیست
ازین لباس برآیید چون نماز کنید
ز هرچه هست بپوشید چشم چون صائب
به روی خود در توفیق را فراز کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۶
یوسف رخان ز شوق سراغ تومی کنند
از پیرهن فتیله داغ تومی کنند
چون آفتاب اگر چه جهان را گرفته ای
ذرات کاینات سراغ تومی کنند
گردنکشان که باج زعالم گرفته اند
چون شیشه سجده پیش ایاغ تومی کنند
جمعی که چشم بسته گذشتند از بهشت
دریوزه نسیم ز باغ تومی کنند
کج نه کله که لاله عذاران این چمن
دل خوش به عنبرینه داغ تومی کنند
می نوش وشاد باش که گلهای این چمن
کسب شکفتگی ز دماغ تومی کنند
من کیستم که پردگیان حریم قدس
پروانه وار طوف چراغ تومی کنند
صائب چه بلبلی تو که گلهای این چمن
از دیده خون روان به سراغ تومی کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۰
هویی که مرا از دل دیوانه برآید
دودی است که از خرمن پروانه برآید
داغ من سودازده از زیر سیاهی
چون چهره لیلی ز سیه خانه برآید
تا حشر شود واله دیوانگی من
طفلی که به دنبال من از خانه برآید
از موج محابا نکند شورش دریا
زنجیر کی از عهده دیوانه برآید
کامی که بود عاجز ازان گردش افلاک
در میکده از گردش پیمانه برآید
ریحان بهشت است براو شام غریبان
بازلف تو هر دست که چون شانه برآید
روزی که من از گوشه بتخانه برآید
فریاد زناقوس غریبانه برآید
احرامی هر کس بود از پرده پندار
در کعبه رود از در بتخانه برآید
از دل به نصیحت نرود بیخودی عشق
از دیده کجا خواب به افسانه برآید
پیوسته بود در دل ممسک غم دنیا
این جغد محال است ز ویرانه برآید
از نفس حذر بیش کن از دشمن خارج
زان آب بیندیش که از خانه برآید
دیگر نزند جوش طرب سینه خمها
صائب اگر از گوشه میخانه برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۶
در دل ما بخت سبز بارندارد
دانه ما زنگ نوبهار ندارد
چشم شرر در کمین سوختگان است
با دل افسرده عشق کار ندارد
شیشه دلان راست بیم سنگ ملامت
سیل محابا ز کوهسار ندارد
عشق بود فارغ از کشاکش عشاق
گنج غم پیچ وتاب مار ندارد
هر که به مرهم گرفت رخنه دل را
راه برون شد ازین حصارندارد
درد به اندازه طبیب فرستند
نیست غم آن را که غمگسار ندارد
برگ نشاط زمانه پنبه گوش است
گل خبر از ناله هزار ندارد
سر ز گریبان برون میار که این بحر
موج به جز تیغ آبدار ندارد
در دل خرسند نیست حسرت دنیا
نعمت آماده انتظار ندارد
قافله شوق بی نیاز ز خضرست
ریگ روان با دلیل کار ندارد
چهره زرین خراج هر دو جهان است
عاشق اگر قصر زرنگار ندارد
پاره بود همچو صبح پرده رازش
از دل شب هر که رازدار ندارد
هر که نگیرد کناره از همه عالم
راه در آن بحر بیکنار ندارد
سنبل فردوس اگر چه دیده فریب است
رتبه آن زلف مشکبار ندارد
سوخت دل عالم از نوای تو صائب
هیچ دل گرمی این شرار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۶
خط سبز از دعای صبح خیزان است گیراتر
لب میگون زخون بیگناهان است گیراتر
ز روی نو خط آن خوش پسر چون چشم بردارم؟
کزاو هرحلقه ای ازچشم فتان است گیراتر
اگر چه دانه راکمتر بود ازدام گیرایی
ز زلف عنبر افشان خال جانان است گیراتر
درآن گلشن که من دارم به خاطر فکر آزادی
گل بی خارش از خارمغیلان است گیراتر
کسی چون چشم از آن چشم خمارآلود بردارد؟
که از قلاب ،آن برگشته مژگان است گیراتر
گزیدم راستی تاایمن از زخم زبان گردم
ندانستم که آتش در نیستان است گیراتر
به دنیا بیش می چسبند پیران درکهنسالی
که خار خشک در تسخیر دامان است گیراتر
به عنوانی مبدل شد به خشکی چرب نرمیها
که شیر از استخوان درکام طفلان است گیراتر
سروکارمن افتاده است با شیرین لبی صائب
که حرف تلخ او از شکرستان است گیراتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۲
جام در دور به اندازه مخمور بیار
پیش آشفته دماغان سرپرشور بیار
نشد از مرهم کافور خنک سینه ما
کف خاکستری از انجمن طور بیار
جلوه در دیده پوشیده کند شاهد غیب
تحفه باد سحر، غنچه مستور بیار
جامه کعبه به زنار رفو نتوان کرد
نظری پاکتر از چهره منظور بیار
روزگاری است که ازلای قدح محرومیم
مرهمی از پی این سینه ناسور بیار
خویشتن را چو فکندی همه درخاک تواند
این که برخصم کنی زور، به خود زور بیار
سخن عشق کجا، حوصله عقل کجا
توشه ای در خور تاب کمر مور بیار
این که دامن صحرای طلب می گردی
زور بر دست دعا در شب دیجور بیار
چون کنی عزم صفاهان ز خراسان صائب
برگ سبزی به من از خاک نشابور بیار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۱
به زندگی دل آزاده را ز تن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار
به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان
مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار
ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار
بهار چون ز لطافت به چشم درناید
تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار
چون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیست
ذخیره نظر از وصل پیرهن بردار
تراکه دیدن سیمین بران میسر نیست
تمتعی ز تماشای جامه کن بردار
دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام
دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار
چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآید دل از چمن بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۲
فروغ دولت بیدار از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۵
از صحبت خامان، دل آگاه نگه دار
این آینه را در بغل از آه نگه دار
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری
جهدی کن و دامان سحر گاه نگه دار
از آه بود راهی اگر هست به مقصود
گو رشته جان پاره شود آه نگه دار
چون سنگ نشان راهی اگر طی ننمایی
دردامن خود پا بشکن، راه نگه دار
گامی نتوان یافت درین بادیه بی چاه
زنهار عنان دل آگاه نگه دار
زان پیش که مجروح کند خارندامت
دست از گل این باغچه کوتاه نگاه دار
در بیخبری صرف مکن عمر گرامی
ته شیشه ای از بهر سحرگاه نگه دار
سر رشته حق در همه حالی مده از دست
درخواب گران نیز سر راه نگه دار
از چاه به بازار بود جلوه یوسف
زنهار که اسرا خود از چاه نگه دار
هر چند درین بادیه خضرست دلیلت
دامان دل ای رهرو آگاه نگه دار
صائب اگر از سینه سیاهی نزدایی
باری چو کلف پرده آن ماه نگه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۲
شعله ای در مغز هست ازآتش سودا هنوز
می تراود بوی می از پنبه مینا هنوز
شعله بیباکی عشق از جبینم روشن است
می کند پهلو تهی از شیشه ام خارا هنوز
گر چه موج ناتوانی می زند پهلوی من
موج اشکم می زند سرپنچه بادریا هنوز
چشم او روزی که ما را گوشه گیر از خلق کرد
گوشه ای نگرفته بود از مردمان عنقا هنوز
کوهکن از پهلوی گرمی که بر خارا گذاشت
می جهد آتش ز چشم بستر خارا هنوز
داغ مجنون پریشان گرد دیدن سهل نیست
میچکد آتش ز چشم لاله حمرا هنوز
شور محشر نقش دیبارا نمک در چشم ریخت
برنگیرد سرزبالین چشم بخت ما هنوز
نخل طوبی از خجالت سر به زیر خاک برد
کلک گوهر بار صائب می کشد بالا هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۴
چهره زرین چو باشد مخزن زر گومباش
هست چون سد رمق سد سکندر گو مباش
ازخشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را؟
پشت این آیینه روشن گهر زر گومباش
در گلستان بی پر و بالی است تشریف وصال
بلبلان را قوت پرواز در پرگو مباش
با دل روشن چراغ روز باشد آفتاب
دربساط آسمان خورشید انورگو مباش
ساده لوحی خار پیراهن شمارد نقش را
خانه آیینه روشن مصور گو مباش
همت عالی است مستغنی ازین دنیای پوچ
بیضه عنقا هما رادر ته پرگو مباش
از گل ابری چه شوکت می فزاید بحر را
دل چو شد از عشق پرخون دیده تر گو مباش
غنچه خسبان راچو هست از کاسه زانو شراب
باده گلرنگ در مینا و ساغر گو مباش
چون خودآرایان دنیا خرج چشم بد شوند
جامه و دستار مارا برسر و برگو مباش
من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل
در زمین چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۲
عندلیبی که به دل هست ز غیرت خارش
نفس صبح قیامت دمد از منقارش
از بهار چمن افروز چه گل خواهد چید؟
می پرستی که نباشد به گرو دستارش
دست از پرورش شاخ امل کوته دار
کاین نهالی است که باشد گره دل بارش
گلشنی راکه بود دیده گلچین در پی
مژه برهم نزند خار سر دیوارش
حاصل نعمت دنیا همه زرق است و فریب
این درختی است که پوچ است سراسر بارش
کیست امروز درین باغ بغیر از صائب ؟
عندلیبی که چکد خون دل ازمنقارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۲
ای دل ازان جهان خبری می گرفته باش
زآرامگاه جان خبری می گرفته باش
تا کی روی چو تیر هوایی به هر طرف؟
گاهی هم از نشان خبری می گرفته باش
درعالم خودی خبر دلپذیر نیست
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش
بر پاسبانی سگ نفس اعتماد نیست
ازگله، ای شبان خبری می گرفته باش
از خار راه آبله پایان کوی عشق
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش
از پا شکستگان که به دنبال مانده اند
ای میر کاروان خبری می گرفته باش
این یک دو هفته ای که ترا هست خرده ای
ای گل ز بلبلان خبری می گرفته باش
ای ماه مصر چون به عزیزی رسیده ای
زان پیر ناتوان خبری می گرفته باش
گاهی ز دوستان خود ای نور چشم من
کوری دشمنان خبری می گرفته باش
تا برخوری ز ساغر خورشید سالها
ای ماه ازکتان خبری می گرفته باش
زان کس که مرده نفس روح بخش توست
ای عیسی زمان خبری می گرفته باش
در گرد بی نشان نرسد گر چه جستجو
صائب ازان دهان خبری می گرفته باش