عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما، گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لبها که بوی گل گرفتهست
نیابی بوسه، گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همیمالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو، ای خاک
ولی فتنه تویی، گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما، گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لبها که بوی گل گرفتهست
نیابی بوسه، گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همیمالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو، ای خاک
ولی فتنه تویی، گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
به جان تو پس گردن نخاری
نگویی میروم، عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بیدل
اگر چه بیدلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته، تو خاوندگاری
تو گویی میروم، رنجور دارم
نه رنجورانه ما را میگذاری؟
ز ما رنجورتر آخر که باشد؟
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند، کاری پختهیی سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز
که بیمه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی، ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما، که آب خوش گواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست زیشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران، مه شهسواری
منم نای تو، معذورم درین بانگ
که بر من هر دمی، دم میگماری
همه دمهای این عالم شمرده ست
تو ای دم چه دمی که بیشماری
نگویی میروم، عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بیدل
اگر چه بیدلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته، تو خاوندگاری
تو گویی میروم، رنجور دارم
نه رنجورانه ما را میگذاری؟
ز ما رنجورتر آخر که باشد؟
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند، کاری پختهیی سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز
که بیمه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی، ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما، که آب خوش گواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست زیشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران، مه شهسواری
منم نای تو، معذورم درین بانگ
که بر من هر دمی، دم میگماری
همه دمهای این عالم شمرده ست
تو ای دم چه دمی که بیشماری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
بازم صنما چه میفریبی؟
بازم به دغا چه میفریبی؟
هر لحظه بخوانیام که ای دوست
ای دوست مرا چه میفریبی؟
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه میفریبی؟
دل سیر نمیشود به جیحون
او را به سقا چه میفریبی؟
تاریک شدهست چشم بیتو
ما را به عصا چه میفریبی؟
ای دوست دعا وظیفهٔ ماست
ما را به دعا چه میفریبی؟
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه میفریبی؟
گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه میفریبی؟
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه میفریبی؟
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه میفریبی؟
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه میفریبی؟
ما را بیما چو مینوازی
ما را با ما چه میفریبی؟
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه میفریبی؟
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه میفریبی؟
بازم به دغا چه میفریبی؟
هر لحظه بخوانیام که ای دوست
ای دوست مرا چه میفریبی؟
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه میفریبی؟
دل سیر نمیشود به جیحون
او را به سقا چه میفریبی؟
تاریک شدهست چشم بیتو
ما را به عصا چه میفریبی؟
ای دوست دعا وظیفهٔ ماست
ما را به دعا چه میفریبی؟
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه میفریبی؟
گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه میفریبی؟
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه میفریبی؟
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه میفریبی؟
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه میفریبی؟
ما را بیما چو مینوازی
ما را با ما چه میفریبی؟
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه میفریبی؟
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه میفریبی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۶
ای بیتو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما، کجایی؟
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد؟
آخر نه تو جان جان مایی؟
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید؟
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیدهٔ ناامید هر دم
ای دیدهٔ دل چه مینمایی؟
ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
مینال، که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز نالهٔ تو
چیزی ز حقیقت خدایی
وی در دل و جان ما، کجایی؟
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد؟
آخر نه تو جان جان مایی؟
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید؟
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیدهٔ ناامید هر دم
ای دیدهٔ دل چه مینمایی؟
ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
مینال، که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز نالهٔ تو
چیزی ز حقیقت خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
آخر ای دلبر تو ما را مینجویی اندکی؟
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چه حریصی که مرا بیخور و بیخواب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهرهام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همیسخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نهیی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بیناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گوییاش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهرهام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همیسخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نهیی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بیناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گوییاش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۷
یا من عجب فتادم، یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بیمرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بیمرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۲
با تو عتاب دارم، جانا چرا چنینی؟
رنجور و ناتوانم، نایی مرا ببینی؟
دیدی که سخت زردم، پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد، آن که تواش قرینی؟
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی؟
یا صحتی شفایی، لم تستمع حنینی؟
بس احتراز کردم، صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید، داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی، گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد، وز بیگهی نترسد
شب نیز مست گردد، بینقل و ساتکینی
ای ناله چند ناله؟ افزون تری ز ژاله
بر بندهٔ کمینه، تو نیز در کمینی؟
رنجور و ناتوانم، نایی مرا ببینی؟
دیدی که سخت زردم، پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد، آن که تواش قرینی؟
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی؟
یا صحتی شفایی، لم تستمع حنینی؟
بس احتراز کردم، صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید، داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی، گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد، وز بیگهی نترسد
شب نیز مست گردد، بینقل و ساتکینی
ای ناله چند ناله؟ افزون تری ز ژاله
بر بندهٔ کمینه، تو نیز در کمینی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
سوگند خوردهیی که ازین پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی؟
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
کاندیشه کردهیی که از این پس وفا کنی
بیتو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟
آن گه روا شود، که تو حاجت روا کنی
بیبحر تو، چو ماهی بر خاک میطپیم
ماهی همین کند، چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد، چونش بها کنی؟
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی؟
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
کاندیشه کردهیی که از این پس وفا کنی
بیتو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟
آن گه روا شود، که تو حاجت روا کنی
بیبحر تو، چو ماهی بر خاک میطپیم
ماهی همین کند، چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد، چونش بها کنی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشهام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشهام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
ای صنم گلزاری، چند مرا آزاری؟
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۶
رسید ترکم، با چهرههای گل وردی
بگفتمش چه شد آن عهد؟ گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامهیی به دست صبا
بدادمی عجب، آورد؟ گفت گستردی
بگفتمش که چرا بیگه آمدی ای دوست؟
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
بگفتمش ز رخ توست، شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی
بگفت طرح نهد رخ، رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی؟ زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا، در فغان و پردردی
بگفت نی، که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
بگفتمش گل بیخار و صبح بیشامی
که بندگان را با شیر و شهد، پروردی
ز لطفهای تو است آن که سرخ میگویند
به عرف حلیهٔ زر را بدان همه زردی
بگفت باش کم آزار و دم مزن، خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی
بگفتمش چه شد آن عهد؟ گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامهیی به دست صبا
بدادمی عجب، آورد؟ گفت گستردی
بگفتمش که چرا بیگه آمدی ای دوست؟
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
بگفتمش ز رخ توست، شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی
بگفت طرح نهد رخ، رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی؟ زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا، در فغان و پردردی
بگفت نی، که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
بگفتمش گل بیخار و صبح بیشامی
که بندگان را با شیر و شهد، پروردی
ز لطفهای تو است آن که سرخ میگویند
به عرف حلیهٔ زر را بدان همه زردی
بگفت باش کم آزار و دم مزن، خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟
چه سوگند خوردی؟ چه دل سخت کردی؟
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر، نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کردهست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم تورا راست گفتم
که جان ناپدید است، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحم است
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟
چه سوگند خوردی؟ چه دل سخت کردی؟
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر، نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کردهست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم تورا راست گفتم
که جان ناپدید است، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحم است
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
آوخ آوخ، چو من وفاداری
در تمنای چون تو خون خواری
آوخ آوخ، طبیب خون ریزی
بر سر زار زار بیماری
آن جفاها که کردهیی با من
نکند هیچ یار با یاری
گفتمش قصد خون من داری
بیخطا و گناه؟ گفت آری
عشق جز بیگناه مینکشد
نکشد عشق من گنه کاری
هر زمان گلشنی همیسوزم
تو چه باشی به پیش من؟ خاری
بشکستم هزار چنگ طرب
تو چه باشی به چنگ من؟ تاری
شهرها از سپاه من ویران
تو که باشی؟ شکسته دیواری
گفتمش از کمینه بازی تو
جان نبردهست هیچ عیاری
ای ز هر تار موی طرهٔ تو
سرنگو سار بسته طراری
گر ببازم، وگر نه، زین شه رخ
ماتم و مات مات من، باری
آن که نخرید و آن که او بخرید
شد پشیمان، غریب بازاری
وان که بخرید، گوید آن همه را
کاش من بودمی خریداری
وان که نخرید، دست میخاید
ناامید و فتاده و خواری
فرع بگرفته، اصل افکنده
جان بداده، گرفته مرداری
پا بریده، به عشق نعلینی
سر بداده، به عشق دستاری
با چنین مشتری کند صرفه؟
از چنین باده مانده هشیاری؟
خر علف زار تن گزید و بماند
خر مردار در علف زاری
در تمنای چون تو خون خواری
آوخ آوخ، طبیب خون ریزی
بر سر زار زار بیماری
آن جفاها که کردهیی با من
نکند هیچ یار با یاری
گفتمش قصد خون من داری
بیخطا و گناه؟ گفت آری
عشق جز بیگناه مینکشد
نکشد عشق من گنه کاری
هر زمان گلشنی همیسوزم
تو چه باشی به پیش من؟ خاری
بشکستم هزار چنگ طرب
تو چه باشی به چنگ من؟ تاری
شهرها از سپاه من ویران
تو که باشی؟ شکسته دیواری
گفتمش از کمینه بازی تو
جان نبردهست هیچ عیاری
ای ز هر تار موی طرهٔ تو
سرنگو سار بسته طراری
گر ببازم، وگر نه، زین شه رخ
ماتم و مات مات من، باری
آن که نخرید و آن که او بخرید
شد پشیمان، غریب بازاری
وان که بخرید، گوید آن همه را
کاش من بودمی خریداری
وان که نخرید، دست میخاید
ناامید و فتاده و خواری
فرع بگرفته، اصل افکنده
جان بداده، گرفته مرداری
پا بریده، به عشق نعلینی
سر بداده، به عشق دستاری
با چنین مشتری کند صرفه؟
از چنین باده مانده هشیاری؟
خر علف زار تن گزید و بماند
خر مردار در علف زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۵
جان و جهان، دوش کجا بودهیی؟
نی غلطم، در دل ما بودهیی
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهیی
آه که من دوش چه سان بودهام
آه که تو دوش که را بودهیی
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بودهیی
زهره ندارم که بگویم تورا
بیمن بیچاره چرا بودهیی؟
یار سبک روح، به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهیی
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بودهیی
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهیی
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی و هم رنگ بقا بودهیی
آینهیی، رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهیی
نی غلطم، در دل ما بودهیی
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهیی
آه که من دوش چه سان بودهام
آه که تو دوش که را بودهیی
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بودهیی
زهره ندارم که بگویم تورا
بیمن بیچاره چرا بودهیی؟
یار سبک روح، به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهیی
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بودهیی
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهیی
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی و هم رنگ بقا بودهیی
آینهیی، رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اهد الیٰ وصالهم، ذبت من التباعد
ای که به قصد نیم شب بسته نقاب آمدی
آن همه حسن و نیکویی نیست مناسب بدی
یافئتی فدیتکم فی امل اتیتکم
قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد
جان شهان و حاجبان، چشم و چراغ طالبان
بی تو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟
یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن
جئتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی
یار سرور و دولتم، خواجهٔ هر سعادتم
لیک تو با همه جفا، خوشتر ازین همه بدی
رحمتکم محیطة، رأفتکم بسیطة
سادتنا، تقبلوا توبة کل عابد
مست میی نمیشوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟
طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان، یاد کن آن که پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو همیزدی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلکم من افق مشید
ای دل مست جست وجو، صورت عشق را بگو
بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی مؤیدی
اهد الیٰ وصالهم، ذبت من التباعد
ای که به قصد نیم شب بسته نقاب آمدی
آن همه حسن و نیکویی نیست مناسب بدی
یافئتی فدیتکم فی امل اتیتکم
قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد
جان شهان و حاجبان، چشم و چراغ طالبان
بی تو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟
یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن
جئتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی
یار سرور و دولتم، خواجهٔ هر سعادتم
لیک تو با همه جفا، خوشتر ازین همه بدی
رحمتکم محیطة، رأفتکم بسیطة
سادتنا، تقبلوا توبة کل عابد
مست میی نمیشوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟
طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان، یاد کن آن که پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو همیزدی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلکم من افق مشید
ای دل مست جست وجو، صورت عشق را بگو
بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی مؤیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۹
یا ولی نعمتی و سلطانی
سابق الحسن ما له ثانی
انت بحر تحیط بالدنیا
مدمن جوهر و مرجان
کان بنیان عبد کم خربا
رمنی هو و شید ارکانی
کیف هٰذاالجفا و انت وفا؟
کیف اردیتنی بنسیان
حیة البین کلما هاجت
لسعت مثل لسع ثعبان
ظل خدی مزعفرا کدرا
سال دمعی کمایع آن
ارع قلبا هواک ساکنه
لیس لی غیر عطفکم بانی
شمتت فی الشجون اعدائی
کم تباکوا علی اخوانی
یا محیطا بروحه الدنیا
انت بالروح حاضر دانی
سابق الحسن ما له ثانی
انت بحر تحیط بالدنیا
مدمن جوهر و مرجان
کان بنیان عبد کم خربا
رمنی هو و شید ارکانی
کیف هٰذاالجفا و انت وفا؟
کیف اردیتنی بنسیان
حیة البین کلما هاجت
لسعت مثل لسع ثعبان
ظل خدی مزعفرا کدرا
سال دمعی کمایع آن
ارع قلبا هواک ساکنه
لیس لی غیر عطفکم بانی
شمتت فی الشجون اعدائی
کم تباکوا علی اخوانی
یا محیطا بروحه الدنیا
انت بالروح حاضر دانی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۷ - شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس
با وکیل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکایت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون
کندرین زندان بماند او مستمر
یاوهتاز و طبلخوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بیصلا و بیسلام
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس
مرد زندان را نیاید لقمهیی
ور به صد حیلت گشاید طعمهیی
در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلو
زین چنین قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد
یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمهایش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن، المستغاث المستغاث
سوی قاضی شد وکیل بانمک
گفت با قاضی شکایت یک به یک
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش
گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه
گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهی مرده ریگ خویش شو
گفت خان و مان من احسان توست
همچو کافر جنتم زندان توست
گر ز زندانم برانی تو به رد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد
همچو ابلیسی که میگفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام
کندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمنزادگان را میکشم
هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
میستانم گه به مکر و گه به ریو
تا برآرند از پشیمانی غریو
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان
قوت ایمانی درین زندان کم است
وان که هست از قصد این سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید، برد یکبارگی
استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا، آه من طغیانه
یک سگ است و در هزاران میرود
هر که در وی رفت او، او میشود
هر که سردت کرد، میدان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد، صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه، بلک از عین جان
اهل زندان در شکایت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون
کندرین زندان بماند او مستمر
یاوهتاز و طبلخوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بیصلا و بیسلام
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس
مرد زندان را نیاید لقمهیی
ور به صد حیلت گشاید طعمهیی
در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلو
زین چنین قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد
یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمهایش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن، المستغاث المستغاث
سوی قاضی شد وکیل بانمک
گفت با قاضی شکایت یک به یک
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش
گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه
گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهی مرده ریگ خویش شو
گفت خان و مان من احسان توست
همچو کافر جنتم زندان توست
گر ز زندانم برانی تو به رد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد
همچو ابلیسی که میگفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام
کندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمنزادگان را میکشم
هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
میستانم گه به مکر و گه به ریو
تا برآرند از پشیمانی غریو
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان
قوت ایمانی درین زندان کم است
وان که هست از قصد این سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید، برد یکبارگی
استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا، آه من طغیانه
یک سگ است و در هزاران میرود
هر که در وی رفت او، او میشود
هر که سردت کرد، میدان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد، صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه، بلک از عین جان