عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۱
سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۸
زمین نشسته به خاک سیاه از غم تو
کبودپوش بو آسمان ز ماتم تو
ز اشتیاق تو خورشید داغ می سوزد
چه محو لاله و گل گشته است شبنم تو؟
به حرف پوچ نفس خرج می کنی، غافل
که نیست گنج دو عالم بهای یک دم تو
به نور عقل ز ظلمات نفس بیرون آی
مگر به عید مبدل شود محرم تو
در نشاط و طرب می زنی، نمی دانی
که حلقه در مرگ است قامت خم تو
بس است در غم دنیا گریستن، تا چند
به شوره زار شود صرف آب زمزم تو؟
چه جای چشم، که هر نوک خار این وادی
سزد که گریه کند خون به ابر بی نم تو
ترحمی به سلیمان عقل کن، تا چند
به دست دیو خورد خون خویش خاتم تو؟
مدار خود به نصیحت نهاده ای صائب
ترا گرفته غم عالم و مرا غم تو
کبودپوش بو آسمان ز ماتم تو
ز اشتیاق تو خورشید داغ می سوزد
چه محو لاله و گل گشته است شبنم تو؟
به حرف پوچ نفس خرج می کنی، غافل
که نیست گنج دو عالم بهای یک دم تو
به نور عقل ز ظلمات نفس بیرون آی
مگر به عید مبدل شود محرم تو
در نشاط و طرب می زنی، نمی دانی
که حلقه در مرگ است قامت خم تو
بس است در غم دنیا گریستن، تا چند
به شوره زار شود صرف آب زمزم تو؟
چه جای چشم، که هر نوک خار این وادی
سزد که گریه کند خون به ابر بی نم تو
ترحمی به سلیمان عقل کن، تا چند
به دست دیو خورد خون خویش خاتم تو؟
مدار خود به نصیحت نهاده ای صائب
ترا گرفته غم عالم و مرا غم تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۲
زبان چو پسته شود سبز در دهن بی تو
گره چو نقطه شود رشته سخن بی تو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بی تو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بی تو
بیا و صلح ده این همدمان دیرین را
که همچو روغن و آبند جان و تن بی تو
تو تا برون شده ای از چمن، ز لاله و گل
هزار کاسه خون می خورد چمن بی تو
دگر چه طرف ز ایام می توان بستن؟
که صبح عید کند جلوه کفن بی تو
شود ز شیشه خالی خمار می افزون
غبار دیده فزاید ز پیرهن بی تو
کجا رسد به تو پیغام ناتوانی من؟
که تا رسیدن لب، خون شود سخن بی تو
تو رفته ای به غریبی و از پریشانی
شده است شام غریبان مرا وطن بی تو
تبسم تو بود باغ دلگشای چمن
چو غنچه سر به گریبان کشد چمن بی تو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بی تو
گره چو نقطه شود رشته سخن بی تو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بی تو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بی تو
بیا و صلح ده این همدمان دیرین را
که همچو روغن و آبند جان و تن بی تو
تو تا برون شده ای از چمن، ز لاله و گل
هزار کاسه خون می خورد چمن بی تو
دگر چه طرف ز ایام می توان بستن؟
که صبح عید کند جلوه کفن بی تو
شود ز شیشه خالی خمار می افزون
غبار دیده فزاید ز پیرهن بی تو
کجا رسد به تو پیغام ناتوانی من؟
که تا رسیدن لب، خون شود سخن بی تو
تو رفته ای به غریبی و از پریشانی
شده است شام غریبان مرا وطن بی تو
تبسم تو بود باغ دلگشای چمن
چو غنچه سر به گریبان کشد چمن بی تو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بی تو
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹۳
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۹۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
چنانی در نظر نظارگان را
که رونق بشکنی مه پارگان را
چنان نالان همی گردم به کویت
که دل خون می شود نظارگان را
تو در خواب خوش و من بی تو هر شب
شمارم تا سحر سیارگان را
زبس کاین رنج من به می نگردد
ز من بگرفته دل غمخوارگان را
دوای درد من بر تست، لیکن
تو چاره کی کنی بیچارگان را
روی گر، ای صبا، در خانه او
بگویی قصه آوارگان را
دل دیوانه خسرو نکو نیست
چگویم بد پری رخسارگان را
که رونق بشکنی مه پارگان را
چنان نالان همی گردم به کویت
که دل خون می شود نظارگان را
تو در خواب خوش و من بی تو هر شب
شمارم تا سحر سیارگان را
زبس کاین رنج من به می نگردد
ز من بگرفته دل غمخوارگان را
دوای درد من بر تست، لیکن
تو چاره کی کنی بیچارگان را
روی گر، ای صبا، در خانه او
بگویی قصه آوارگان را
دل دیوانه خسرو نکو نیست
چگویم بد پری رخسارگان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
به بالین غریبانت گذر نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
ترا پروای ما گر هست و گر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کام دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین ره سرفرازی آن کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
رخ و زلف تو شد غایب ز چشمم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
مکن بیچاره خسرو را ز در دور
که او را خود جز این در هیچ نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
ترا پروای ما گر هست و گر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کام دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین ره سرفرازی آن کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
رخ و زلف تو شد غایب ز چشمم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
مکن بیچاره خسرو را ز در دور
که او را خود جز این در هیچ نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
دیدمش امروز و شب در دل کنون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بیچاره چون خواهد گذشت
گفتیم جان در میان کن، زو ببر دل، چون برم
کو میان جان شبی صد ره فزون خواهد گذشت
امشب، ای جان کهن، بیرون گذر بیگانه وار
کاشنای دیگرم در دل درون خواهد گذشت
آن عقوبت ها که در روز قیامت گفته اند
اندرین شبهای غم بر من کنون خواهد گذشت
جام خود باری به یک جرعه نگون کن بر سرم
کاش روزی چون همه عمرم نگون خواهد گذشت
جور می کن تا به صد جان می کشم کز آسمان
هر چه آید بر سر خاک زبون خواهد گذشت
راز خون آلود خود، ای دل، مده دامن برون
کاین ورق خام است و حرف از وی برون خواهد گذشت
دیده دل را در بلا افگند و خواهی دید فاش
در میان دیده و دل موج خون خواهد گذشت
خسروا، گر عاشقی می سوزد و لب مگشا، ازانک
دود این روزن ز چرخ آبگون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بیچاره چون خواهد گذشت
گفتیم جان در میان کن، زو ببر دل، چون برم
کو میان جان شبی صد ره فزون خواهد گذشت
امشب، ای جان کهن، بیرون گذر بیگانه وار
کاشنای دیگرم در دل درون خواهد گذشت
آن عقوبت ها که در روز قیامت گفته اند
اندرین شبهای غم بر من کنون خواهد گذشت
جام خود باری به یک جرعه نگون کن بر سرم
کاش روزی چون همه عمرم نگون خواهد گذشت
جور می کن تا به صد جان می کشم کز آسمان
هر چه آید بر سر خاک زبون خواهد گذشت
راز خون آلود خود، ای دل، مده دامن برون
کاین ورق خام است و حرف از وی برون خواهد گذشت
دیده دل را در بلا افگند و خواهی دید فاش
در میان دیده و دل موج خون خواهد گذشت
خسروا، گر عاشقی می سوزد و لب مگشا، ازانک
دود این روزن ز چرخ آبگون خواهد گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
یار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت
زهره ام کرد آب و تیمار من در هم نداشت
گریه ها کردم که خون شد سنگ خارا را جگر
سنگدل یارم که چشمش قطره زان نم نداشت
ماجرای درد خود بر روی او صد بار پیش
یک به یک گفتیم و او را ذره ای زان غم نداشت
دی برون رفتم فغانها کردم و بگریستم
بود او در خواب مستی و غم عالم نداشت
دوش بیخود بوده ام در بستر غم تا به چاشت
همچنان می سوخت شمع و دیده من دم نداشت
ای که گویی خوشدلی، یارب، همین در عهد ما
گشت پنهان یا کسی خود از بنی آدم نداشت
صبر خود یکبارگی زانگونه از ما برگذشت
هیچ گه گویی که با ما آشنایی هم نداشت
دیر زی، ای عشق کز اقبال تو پاینده بود
این متاع انده و غم، هیچ چیزی کم نداشت
این دل خسرو که از عشق جوانان پخته شد
همچنان خون ماند کز شیرین لبی مرهم نداشت
زهره ام کرد آب و تیمار من در هم نداشت
گریه ها کردم که خون شد سنگ خارا را جگر
سنگدل یارم که چشمش قطره زان نم نداشت
ماجرای درد خود بر روی او صد بار پیش
یک به یک گفتیم و او را ذره ای زان غم نداشت
دی برون رفتم فغانها کردم و بگریستم
بود او در خواب مستی و غم عالم نداشت
دوش بیخود بوده ام در بستر غم تا به چاشت
همچنان می سوخت شمع و دیده من دم نداشت
ای که گویی خوشدلی، یارب، همین در عهد ما
گشت پنهان یا کسی خود از بنی آدم نداشت
صبر خود یکبارگی زانگونه از ما برگذشت
هیچ گه گویی که با ما آشنایی هم نداشت
دیر زی، ای عشق کز اقبال تو پاینده بود
این متاع انده و غم، هیچ چیزی کم نداشت
این دل خسرو که از عشق جوانان پخته شد
همچنان خون ماند کز شیرین لبی مرهم نداشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
تا ندانی ز دلم یار برون خواهد رفت
گر چه بر من ستم از شرح فزون خواهد رفت
ترک من تاختن آورد برین جان خراب
جان که زین پیش نرفته ست، کنون خواهد رفت
مست و دیوانه وش از خانه برون می آیی
باز تا بر سر بازار چه خون خواهد رفت
مردمی کرد که می خواست بپرسم نامش
زانکه می دانم در دیده درون خواهد رفت
سیر می بینم و من مردن خود می دانم
وه که از پیش دلم شکل تو چون خواهد رفت
می کنم شکر غمت کوست مرا همره بس
جان دران روز که از سینه برون خواهد رفت
خسروا، چند غزل خوانی تا غم برود
این نه دیوی ست که از سحر و فسون خواهد رفت
گر چه بر من ستم از شرح فزون خواهد رفت
ترک من تاختن آورد برین جان خراب
جان که زین پیش نرفته ست، کنون خواهد رفت
مست و دیوانه وش از خانه برون می آیی
باز تا بر سر بازار چه خون خواهد رفت
مردمی کرد که می خواست بپرسم نامش
زانکه می دانم در دیده درون خواهد رفت
سیر می بینم و من مردن خود می دانم
وه که از پیش دلم شکل تو چون خواهد رفت
می کنم شکر غمت کوست مرا همره بس
جان دران روز که از سینه برون خواهد رفت
خسروا، چند غزل خوانی تا غم برود
این نه دیوی ست که از سحر و فسون خواهد رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
باز شب آمد و خواب از سر من بیرون رفت
تا شبم چون گذرد، روز ندانم چون رفت
مونسم نیست به جز گوشه غم بی تو، از آنک
هر که آمد ز پی دیدن من محزون رفت
سر به بالین ننهادم ز فراق تو شبی
که نه تا روز به بالین ز دو چشمم خون رفت
این نثاریست که جز خاک قبولش نکند
بر درت هر چه ازین دیده در مکنون رفت
دو خداوند به یک خانه موافق نبود
تو درون آمدیم در دل و جان بیرون رفت
من نه تنهایم در عهد تو بیدل مانده
که دل شهری ازان نرگس پر افسون رفت
مرگ فرهاد نه آن بود هلاک شیرین
که برایشان ز جدایی غم و درد افزون رفت
کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت
مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت
همه را داغ کند یا رب و در او نرسد
یا رب خسرو کز دست تو بر گردون رفت
تا شبم چون گذرد، روز ندانم چون رفت
مونسم نیست به جز گوشه غم بی تو، از آنک
هر که آمد ز پی دیدن من محزون رفت
سر به بالین ننهادم ز فراق تو شبی
که نه تا روز به بالین ز دو چشمم خون رفت
این نثاریست که جز خاک قبولش نکند
بر درت هر چه ازین دیده در مکنون رفت
دو خداوند به یک خانه موافق نبود
تو درون آمدیم در دل و جان بیرون رفت
من نه تنهایم در عهد تو بیدل مانده
که دل شهری ازان نرگس پر افسون رفت
مرگ فرهاد نه آن بود هلاک شیرین
که برایشان ز جدایی غم و درد افزون رفت
کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت
مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت
همه را داغ کند یا رب و در او نرسد
یا رب خسرو کز دست تو بر گردون رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
دل بسته بالای یکی تنگ قبا شد
باز این ز برای دل تنگم چه بلا شد؟
دل خون شد و اندر سر آن غمزه شود نیز
جانی که به صد حیله از ان طره جدا شد
یاران موافق همه فارغ ز غم و درد
هر جا که غمی بود نصیب دل ما شد
دی کرد سلامی سوی من آن نه چنان بود
دردی که چنین کش به ره افتاد دو تا شد
نی روز قرار و نه شبم، هیچ ندانم
کان صبر که وقتی به دلم بود، کجا شد؟
پامال شد آن دل که زما برد به رفتار
خود بین که چنین چند دلش در ته پا شد
می رفت سوار او و به نظاره ز هر سوی
شد جامه قبا، جامه جان نیز قبا باشد
بر باد هوا داد بسی چون دل خسرو
هر ذره که از گرد ره او به هوا شد
باز این ز برای دل تنگم چه بلا شد؟
دل خون شد و اندر سر آن غمزه شود نیز
جانی که به صد حیله از ان طره جدا شد
یاران موافق همه فارغ ز غم و درد
هر جا که غمی بود نصیب دل ما شد
دی کرد سلامی سوی من آن نه چنان بود
دردی که چنین کش به ره افتاد دو تا شد
نی روز قرار و نه شبم، هیچ ندانم
کان صبر که وقتی به دلم بود، کجا شد؟
پامال شد آن دل که زما برد به رفتار
خود بین که چنین چند دلش در ته پا شد
می رفت سوار او و به نظاره ز هر سوی
شد جامه قبا، جامه جان نیز قبا باشد
بر باد هوا داد بسی چون دل خسرو
هر ذره که از گرد ره او به هوا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
کالبد از دل تهی شد، گر چه جان بیرون رود
دوستی نبود که نه با دوستان بیرون رود
خون چندین بی گنه در بند دامن گیر تست
وای اگر آن مست من دامن کشان بیرون رود
سوز عشق است، این مبین رنج تب من، ای طبیب
کین تبم با جان بهم از استخوان بیرون رود
در دل من جایگه تنگ است و تو نازک مزاج
راه ده تا جان مسکین از میان بیرون رود
رو بگردان، ای بلای جمله لشکر، پیش از آنک
هم رکابان ترا از کف عنان بیرون رود
کشتنم غم نیست، لیکن از برون خواهی فگند
خون من مگذار، باری ز آستان بیرون رود
بیوفا یاران که پیوندند و از هم بگسلند
صحبت دیرینه وه کز دل چسبان بیرون رود؟
بانگ پای اسب آیدازدرم، یارب گهی
کز سیه بخت من این خواب گران بیرون رود
بگذر از بالین من کاسان شود مردن از آنک
دل چو در حسرت بود دشوار جان بیرون رود
چند بپسندی ستم برجان خسرو هم بترس
زانکه نیاد بازتیری کزکمان بیرون رود
دوستی نبود که نه با دوستان بیرون رود
خون چندین بی گنه در بند دامن گیر تست
وای اگر آن مست من دامن کشان بیرون رود
سوز عشق است، این مبین رنج تب من، ای طبیب
کین تبم با جان بهم از استخوان بیرون رود
در دل من جایگه تنگ است و تو نازک مزاج
راه ده تا جان مسکین از میان بیرون رود
رو بگردان، ای بلای جمله لشکر، پیش از آنک
هم رکابان ترا از کف عنان بیرون رود
کشتنم غم نیست، لیکن از برون خواهی فگند
خون من مگذار، باری ز آستان بیرون رود
بیوفا یاران که پیوندند و از هم بگسلند
صحبت دیرینه وه کز دل چسبان بیرون رود؟
بانگ پای اسب آیدازدرم، یارب گهی
کز سیه بخت من این خواب گران بیرون رود
بگذر از بالین من کاسان شود مردن از آنک
دل چو در حسرت بود دشوار جان بیرون رود
چند بپسندی ستم برجان خسرو هم بترس
زانکه نیاد بازتیری کزکمان بیرون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
بر جان من شکسته دل باز
کردی تو شراب خوردن آغاز
جانا، مخور این قدح که مستی
لب را بزن و به من بده باز
شد نوبت شربت پسینم
جرعه به پیاله من انداز
ما را غم تو ز خلق ببرید
در صحبت دوستان دمساز
پرسی که چگونه ای، چه گویم؟
کز مرده برون نیاید آواز
گویند مرا، برو از ین کوی
دل گم کردم، کجا روم باز؟
خوش نیست سرود خسروان را
مطرب مست است و چنگ ناساز
کردی تو شراب خوردن آغاز
جانا، مخور این قدح که مستی
لب را بزن و به من بده باز
شد نوبت شربت پسینم
جرعه به پیاله من انداز
ما را غم تو ز خلق ببرید
در صحبت دوستان دمساز
پرسی که چگونه ای، چه گویم؟
کز مرده برون نیاید آواز
گویند مرا، برو از ین کوی
دل گم کردم، کجا روم باز؟
خوش نیست سرود خسروان را
مطرب مست است و چنگ ناساز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۵
رفتیم ما و دل به یکی سو گذاشتیم
جان خراب نیز همان سو گذاشتیم
ماییم و راه دوری و تا باز کی رسد؟
جان و دلی که بر سر آن کو گذاشتیم
بگذاشتیم روی عزیزی که سالها
عمر عزیز خویش بر آن رو گذاشتیم
آن بخت کو که در خم بازو کشیم باز
آن گردنی که از غم بازو گذاشتیم
آن دل که او ز ما سر مویی جدا نبود
آویخته به حلقه آن مو گذاشتیم
دل بوی وصل داشت، کنون رنگ خون گرفت
این رنگ از آن ما شد و آن بو گذاشتیم
هر بار گفته ای که ز پهلوی من برو
رفتیم اینک از تو و پهلو گذاشتیم
خوبی که دل به صحبت یاران گرفته بود
بگسست سلک صحبت و آن خو گذاشتیم
زین پس وفا ز عمر نجوییم، خسروا
چون روی دوستان وفا جو گذاشتیم
جان خراب نیز همان سو گذاشتیم
ماییم و راه دوری و تا باز کی رسد؟
جان و دلی که بر سر آن کو گذاشتیم
بگذاشتیم روی عزیزی که سالها
عمر عزیز خویش بر آن رو گذاشتیم
آن بخت کو که در خم بازو کشیم باز
آن گردنی که از غم بازو گذاشتیم
آن دل که او ز ما سر مویی جدا نبود
آویخته به حلقه آن مو گذاشتیم
دل بوی وصل داشت، کنون رنگ خون گرفت
این رنگ از آن ما شد و آن بو گذاشتیم
هر بار گفته ای که ز پهلوی من برو
رفتیم اینک از تو و پهلو گذاشتیم
خوبی که دل به صحبت یاران گرفته بود
بگسست سلک صحبت و آن خو گذاشتیم
زین پس وفا ز عمر نجوییم، خسروا
چون روی دوستان وفا جو گذاشتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۵
نی پای آن که از سر کویت سفر کنم
نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم
ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم
در مجلس خیال تو یک روزتر کنم
خوابم نماند و خواب اجل هم خوش است، لیک
گر خشتی ز آستانه تو زیر سر کنم
عمری گذشت، هیچ نیامد زمان آنک
روزی به روی تو شب غم را سحر کنم
ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد
گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم
چشمت به خواب ناز و مرا قصه ای دراز
آمد شبم به روز، سخن مختصر کنم
هر کس به سوی حور رود، من به سوی تو
چون بامداد حشر سر از خواب بر کنم
روزی گذشته بود برای سوار و من
هر بامداد آیم و آن سو نظر کنم
دردش به از سر است و من سر بریده را
آن سر کجا که در سر آن درد سر کنم
یاران ز پند بس که ز خسرو رها نشد
آن دل که پیش تیر ملامت سپر کنم
نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم
ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم
در مجلس خیال تو یک روزتر کنم
خوابم نماند و خواب اجل هم خوش است، لیک
گر خشتی ز آستانه تو زیر سر کنم
عمری گذشت، هیچ نیامد زمان آنک
روزی به روی تو شب غم را سحر کنم
ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد
گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم
چشمت به خواب ناز و مرا قصه ای دراز
آمد شبم به روز، سخن مختصر کنم
هر کس به سوی حور رود، من به سوی تو
چون بامداد حشر سر از خواب بر کنم
روزی گذشته بود برای سوار و من
هر بامداد آیم و آن سو نظر کنم
دردش به از سر است و من سر بریده را
آن سر کجا که در سر آن درد سر کنم
یاران ز پند بس که ز خسرو رها نشد
آن دل که پیش تیر ملامت سپر کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۱
رو زردی از من است ز چشم سیه گرم
ورنه کی آیی آن که من اندر تو بنگرم
من دانم ولی که شده ست آب جوی او
کز دست چشم خویش چه خونابه می خورم
در جستن شکوفه روی تو شد روان
بادی که از جوانی خود بود در سرم
اکنون که مر مرا غم تو سرخ روی کرد
پیش که گویم این غم و این زر کجا برم؟
بگشا نقاب کز رخ چون آفتاب تو
روز فرود رفته خود را برآورم
دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق
از شام غم هنوز به تاریکی اندرم
سودای خاک پای تو تا در سر من است
سر در کلاه سبز فلک در نیاورم
من خسروم، ولیک نگر کز فراق تو
گویی که از نگارش شاپور دفترم
ورنه کی آیی آن که من اندر تو بنگرم
من دانم ولی که شده ست آب جوی او
کز دست چشم خویش چه خونابه می خورم
در جستن شکوفه روی تو شد روان
بادی که از جوانی خود بود در سرم
اکنون که مر مرا غم تو سرخ روی کرد
پیش که گویم این غم و این زر کجا برم؟
بگشا نقاب کز رخ چون آفتاب تو
روز فرود رفته خود را برآورم
دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق
از شام غم هنوز به تاریکی اندرم
سودای خاک پای تو تا در سر من است
سر در کلاه سبز فلک در نیاورم
من خسروم، ولیک نگر کز فراق تو
گویی که از نگارش شاپور دفترم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۰
ببین که باز به دست تو اوفتاد دلم
متاع کاسد خود را کجا نهاد دلم؟
بگشت گرد سر زلف نیکوان چندان
که خویشتن را چندان به باد داد دلم
به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف
به باد شد، چو پریشان بیوفتاد دلم
هزار عهد بکردم که ننگرم رویش
چو پیش چشم من آمد نه ایستاد دلم
تمام عمر من اندر غم جوانان رفت
که هیچ گاه ازایشان نبود شاد دلم
بد است صورت خوبان نظر نباید کرد
که یاد دارد این پند از اوستاد دلم
دلت به ناخوشی روزگار سوختگان
اگر خوش است، همه عمر خوش مباد دلم
از آنگهی که شدم با تو دوستی، هرگز
ز دوستان گذشته نکرد یاد دلم
نماند خسرو محروم، بخت اگر این است
زهی محال که یابد گهی مراد دلم
متاع کاسد خود را کجا نهاد دلم؟
بگشت گرد سر زلف نیکوان چندان
که خویشتن را چندان به باد داد دلم
به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف
به باد شد، چو پریشان بیوفتاد دلم
هزار عهد بکردم که ننگرم رویش
چو پیش چشم من آمد نه ایستاد دلم
تمام عمر من اندر غم جوانان رفت
که هیچ گاه ازایشان نبود شاد دلم
بد است صورت خوبان نظر نباید کرد
که یاد دارد این پند از اوستاد دلم
دلت به ناخوشی روزگار سوختگان
اگر خوش است، همه عمر خوش مباد دلم
از آنگهی که شدم با تو دوستی، هرگز
ز دوستان گذشته نکرد یاد دلم
نماند خسرو محروم، بخت اگر این است
زهی محال که یابد گهی مراد دلم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۱
شکست پشت من از بار غم، چه چاره کنم؟
ز غصه چند خورم خون خویش و دم نزنم
به تیغ هجر دل من هزار پاره شده ست
عجب نباشد، اگر خون برآید از دهنم
ز بس که سینه خراشم چو گل ز دست فراق
چو لاله غرقه خون است چاک پیرهنم
ز بعد مردنم ار سوز دل چنین باشد
بسوز از تب هجر تو در لحد کفنم
از آن دمی که دلم شد به صحبتت مایل
نماند میل به بالای سرو و نارونم
حدیث باغ چه گویم که با خیال رخت
نمی کشد دل غمگین به لاله و سمنم
بیا که بی تو به جانم ز محنت خسرو
به لطف خویش رهان از عذاب خویشتنم
ز غصه چند خورم خون خویش و دم نزنم
به تیغ هجر دل من هزار پاره شده ست
عجب نباشد، اگر خون برآید از دهنم
ز بس که سینه خراشم چو گل ز دست فراق
چو لاله غرقه خون است چاک پیرهنم
ز بعد مردنم ار سوز دل چنین باشد
بسوز از تب هجر تو در لحد کفنم
از آن دمی که دلم شد به صحبتت مایل
نماند میل به بالای سرو و نارونم
حدیث باغ چه گویم که با خیال رخت
نمی کشد دل غمگین به لاله و سمنم
بیا که بی تو به جانم ز محنت خسرو
به لطف خویش رهان از عذاب خویشتنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۸
جان من از غمت چنان شده ام
که ز غمخوارگی به جان شده ام
غم جان بود پیش از این و کنون
بکشم خویش را، بر آن شده ام
تا تو مهمان من شوی، خود را
از اجل یک شبی ضمان شده ام
پندت، ای نیک خواه، می شنوم
من که خود پند مردمان شده ام
کوه دردم ترا، گنه چه کنم
که اگر بر دلت گران شده ام
گر سگان تو التفات کنند
دور از آن روی استخوان شده ام
خوار منگر که خسروم آخر
که غلام تو رایگان شده ام
که ز غمخوارگی به جان شده ام
غم جان بود پیش از این و کنون
بکشم خویش را، بر آن شده ام
تا تو مهمان من شوی، خود را
از اجل یک شبی ضمان شده ام
پندت، ای نیک خواه، می شنوم
من که خود پند مردمان شده ام
کوه دردم ترا، گنه چه کنم
که اگر بر دلت گران شده ام
گر سگان تو التفات کنند
دور از آن روی استخوان شده ام
خوار منگر که خسروم آخر
که غلام تو رایگان شده ام