عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۴ - دیوانه شدن پروانه و صحرا گرفتن او
نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۱ - آگاهی عنبر و کافور از حال شمع
چو باشد بر دلی از داغ تابی
برآید عاقبت بوی کبابی
به هر جا بگذرد آهوی مشکین
توان پی بردنش از بوی مشکین
چو شمع از حد برونشد سوز جانش
پریشان گشت حال خادمانش
زرنگ چهره و بیماری او
شدند آگه ز سوز و زاری او
چو سوز شمع بیش از پیش بودی
دمادم داغ بر داغش فزودی
ضمیرش گشت بر کافور ظاهر
به رازش برد عنبر بوی آخر
بدو گفتند کای ماه دل آرا
چراغ خانه چشم و دل ما
دلیل و رهنمای دوربینان
انیس خلوت تنها نشینان
نهال گلشن حس و جمالی
چو سرو ناز در حد کمالی
چرا با این جمال و سر فرازی
مدام از اشک حسرت میگدازی
مگر داری ز سوز عشق تابی
که میریزد ز گلبرگت گلابی
دلت سوزد زغم کاین گریه خیزد
کسی بی سوز دل چون اشک ریزد
اگر عاشق نیی این زاریت چیست
جگر سوزی و شب بیداریت چیست
ترا گر نیست آه آتش آلود
چه خیزد از دلت جان نفس دود
خیالی میپزی با سوز و زاری
و گرنه در سر این آتش چه داری
همان بهتر که راز از ما بپوشی
بگویی حال و زین آتش نجوشی
اگر ما آگه از کار تو باشیم
طبیب جان بیمار تو باشیم
برآید عاقبت بوی کبابی
به هر جا بگذرد آهوی مشکین
توان پی بردنش از بوی مشکین
چو شمع از حد برونشد سوز جانش
پریشان گشت حال خادمانش
زرنگ چهره و بیماری او
شدند آگه ز سوز و زاری او
چو سوز شمع بیش از پیش بودی
دمادم داغ بر داغش فزودی
ضمیرش گشت بر کافور ظاهر
به رازش برد عنبر بوی آخر
بدو گفتند کای ماه دل آرا
چراغ خانه چشم و دل ما
دلیل و رهنمای دوربینان
انیس خلوت تنها نشینان
نهال گلشن حس و جمالی
چو سرو ناز در حد کمالی
چرا با این جمال و سر فرازی
مدام از اشک حسرت میگدازی
مگر داری ز سوز عشق تابی
که میریزد ز گلبرگت گلابی
دلت سوزد زغم کاین گریه خیزد
کسی بی سوز دل چون اشک ریزد
اگر عاشق نیی این زاریت چیست
جگر سوزی و شب بیداریت چیست
ترا گر نیست آه آتش آلود
چه خیزد از دلت جان نفس دود
خیالی میپزی با سوز و زاری
و گرنه در سر این آتش چه داری
همان بهتر که راز از ما بپوشی
بگویی حال و زین آتش نجوشی
اگر ما آگه از کار تو باشیم
طبیب جان بیمار تو باشیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
فغان که برق عتاب تو آنچنانم سوخت
که راز در دل و مغز اندر استخوانم سوخت
به ذوق خلوت ناز تو خواب گشت تنم
قضا به عربده در چشم پاسبانم سوخت
شنیده ای که به آتش نسوخت ابراهیم
ببین که بی شرر و شعله می توانم سوخت
شرار آتش زردشت در نهادم بود
که هم به داغ مغان شیوه دلبرانم سوخت
عیار جلوه نازش گرفتن ارزانی
هزار بار به تقریب امتحانم سوخت
مرا دمیدن گل در گمان فگند امروز
که باز بر سر شاخ گل آشیانم سوخت
ز گلفروش ننالم کز اهل بازارست
تپاک گرمی رفتار باغبانم سوخت
چه مایه گرم برون آمدی ز خلوت غیر
که شکوه در دل و پیغاره بر زبانم سوخت
چو وارسید فلک کاب در متاعم نیست
ز جوش گرمی بازار من دکانم سوخت
نفس گداختگی های شوق را نازم
چه شمعها به سراپرده بیانم سوخت
نوید آمدنت رشک از قفا دارد
شکفته رویی گلهای بوستانم سوخت
کسی در این کف خاکسترم مباد انباز
چه شد گر آتش همسایه خان و مانم سوخت؟
مگر پیام عتابی رسیده است از دوست
شکسته رنگی یاران رازدانم سوخت
خبر دهید به قاتل که هجر می کشدم
ز ماهتاب چه منت برم، کتانم سوخت
سخن چه عطر شرر بر دماغ زد غالب
که تاب عطسه اندیشه مغز جانم سوخت
که راز در دل و مغز اندر استخوانم سوخت
به ذوق خلوت ناز تو خواب گشت تنم
قضا به عربده در چشم پاسبانم سوخت
شنیده ای که به آتش نسوخت ابراهیم
ببین که بی شرر و شعله می توانم سوخت
شرار آتش زردشت در نهادم بود
که هم به داغ مغان شیوه دلبرانم سوخت
عیار جلوه نازش گرفتن ارزانی
هزار بار به تقریب امتحانم سوخت
مرا دمیدن گل در گمان فگند امروز
که باز بر سر شاخ گل آشیانم سوخت
ز گلفروش ننالم کز اهل بازارست
تپاک گرمی رفتار باغبانم سوخت
چه مایه گرم برون آمدی ز خلوت غیر
که شکوه در دل و پیغاره بر زبانم سوخت
چو وارسید فلک کاب در متاعم نیست
ز جوش گرمی بازار من دکانم سوخت
نفس گداختگی های شوق را نازم
چه شمعها به سراپرده بیانم سوخت
نوید آمدنت رشک از قفا دارد
شکفته رویی گلهای بوستانم سوخت
کسی در این کف خاکسترم مباد انباز
چه شد گر آتش همسایه خان و مانم سوخت؟
مگر پیام عتابی رسیده است از دوست
شکسته رنگی یاران رازدانم سوخت
خبر دهید به قاتل که هجر می کشدم
ز ماهتاب چه منت برم، کتانم سوخت
سخن چه عطر شرر بر دماغ زد غالب
که تاب عطسه اندیشه مغز جانم سوخت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آن که بی پرده به صد داغ نمایانم سوخت
دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت
نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد
سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت
سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد
این رگ ابر شرربار پریشانم سوخت
حاجت افتاد به روزم ز سیاهی به چراغ
دل به بی رونقی مهر درخشانم سوخت
سودم از ارزشم افزون بود آن خار و خسم
کز پی پشه توان در چمنستانم سوخت
کافر عشقم و دوزخ نبود در خور من
غیرت گرمی هنگامه صنعانم سوخت
پایم از گرمی رفتار نمی سوخت به راه
در قدم سوختن خار بیابانم سوخت
تا ندانی به فسون تو در آتش رفتم
خود به داغ تو دل دیر پشیمانم سوخت
کردم از سنگ جگر تا نشوم خسته عشق
هم بدان سنگ به هم خوردن پیکانم سوخت
دیگر از خاتمه کفر چه گویم غالب
من که رخشندگی جوهر ایمانم سوخت
دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت
نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد
سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت
سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد
این رگ ابر شرربار پریشانم سوخت
حاجت افتاد به روزم ز سیاهی به چراغ
دل به بی رونقی مهر درخشانم سوخت
سودم از ارزشم افزون بود آن خار و خسم
کز پی پشه توان در چمنستانم سوخت
کافر عشقم و دوزخ نبود در خور من
غیرت گرمی هنگامه صنعانم سوخت
پایم از گرمی رفتار نمی سوخت به راه
در قدم سوختن خار بیابانم سوخت
تا ندانی به فسون تو در آتش رفتم
خود به داغ تو دل دیر پشیمانم سوخت
کردم از سنگ جگر تا نشوم خسته عشق
هم بدان سنگ به هم خوردن پیکانم سوخت
دیگر از خاتمه کفر چه گویم غالب
من که رخشندگی جوهر ایمانم سوخت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست
قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست
فریب آشتی ده ظفر مبارک باد
دل ستم زده در بند امتحان تو نیست
مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ
بکش، مترس که در سود من زیان تو نیست
دلم به عهد وفایی فریفت نامه سپار
خوش ست وعده تو گرچه از زبان تو نیست
شکست رنگ تو از عشق خوش تماشایی ست
بهار دهر به رنگینی خزان تو نیست
شباهتی ست مر آن را که برنیامده است
وگر نه موی به باریکی میان تو نیست
ز حق مرنج و در ابرو ز خشم چین مفگن
خوش ست رسم وفا گرچه در زمان تو نیست
عتاب و مهر تماشاییان حوصله اند
به هیچ عربده اندیشه رازدان تو نیست
روان فدای تو نام که برده ای ناصح
زهی لطافت ذوقی که در بیان تو نیست
دل از خموشی لعلت امیدوار چراست؟
چه گفته ای به زبانی که در دهان تو نیست؟
گمان زیست بود بر منت ز بی دردی
بدست مرگ ولی بدتر از گمان تو نیست
عیار آتش سوزان گرفته ام صد بار
به سینه تابی داغ غم نهان تو نیست
تغافل تو دلیل تجاهل افتاده ست
تو و خدای تو، غالب ز بندگان تو نیست؟
قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست
فریب آشتی ده ظفر مبارک باد
دل ستم زده در بند امتحان تو نیست
مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ
بکش، مترس که در سود من زیان تو نیست
دلم به عهد وفایی فریفت نامه سپار
خوش ست وعده تو گرچه از زبان تو نیست
شکست رنگ تو از عشق خوش تماشایی ست
بهار دهر به رنگینی خزان تو نیست
شباهتی ست مر آن را که برنیامده است
وگر نه موی به باریکی میان تو نیست
ز حق مرنج و در ابرو ز خشم چین مفگن
خوش ست رسم وفا گرچه در زمان تو نیست
عتاب و مهر تماشاییان حوصله اند
به هیچ عربده اندیشه رازدان تو نیست
روان فدای تو نام که برده ای ناصح
زهی لطافت ذوقی که در بیان تو نیست
دل از خموشی لعلت امیدوار چراست؟
چه گفته ای به زبانی که در دهان تو نیست؟
گمان زیست بود بر منت ز بی دردی
بدست مرگ ولی بدتر از گمان تو نیست
عیار آتش سوزان گرفته ام صد بار
به سینه تابی داغ غم نهان تو نیست
تغافل تو دلیل تجاهل افتاده ست
تو و خدای تو، غالب ز بندگان تو نیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
هر دم ز نشاطم دل آزاد بجنبد
تا کیست درین پرده که بی باد بجنبد؟
بر هم زدن کار من آسان تر از آنست
کز باد سحر طره شمشاد بجنبد
خواهم ز تو آزردگی غیر و چو بینم
عرق حسد خاطر ناشاد بجنبد
مردم به دم و داغم از آن صید که در دام
لختی پی مشغولی صیاد بجنبد
هان شیخ پریخوان می گلگون به قدح ریز
تا در نظرت بال پریزاد بجنبد
برقی به فشار آرم و ابری به تراوش
زان دشنه که اندر کف جلاد بجنبد
از رشک به خون غلتم و از ذوق برقصم
زان تیشه که در پنجه فرهاد بجنبد
ای آن که در اصلاح تو هرگز ندهد سود
چون طبع کجت را رگ بیداد بجنبد
هر پویه که گرد دل آگاه بگردد
هر چاره که در خاطر استاد بجنبد
وصل تو به نیروی دعانیست ازین بعد
خون باد زبانی که به اوراد بجنبد
غالب قلمت پرده گشای دم عیسی ست
چون بر روش طرز خداداد بجنبد
تا کیست درین پرده که بی باد بجنبد؟
بر هم زدن کار من آسان تر از آنست
کز باد سحر طره شمشاد بجنبد
خواهم ز تو آزردگی غیر و چو بینم
عرق حسد خاطر ناشاد بجنبد
مردم به دم و داغم از آن صید که در دام
لختی پی مشغولی صیاد بجنبد
هان شیخ پریخوان می گلگون به قدح ریز
تا در نظرت بال پریزاد بجنبد
برقی به فشار آرم و ابری به تراوش
زان دشنه که اندر کف جلاد بجنبد
از رشک به خون غلتم و از ذوق برقصم
زان تیشه که در پنجه فرهاد بجنبد
ای آن که در اصلاح تو هرگز ندهد سود
چون طبع کجت را رگ بیداد بجنبد
هر پویه که گرد دل آگاه بگردد
هر چاره که در خاطر استاد بجنبد
وصل تو به نیروی دعانیست ازین بعد
خون باد زبانی که به اوراد بجنبد
غالب قلمت پرده گشای دم عیسی ست
چون بر روش طرز خداداد بجنبد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
رشک سخنم چیست؟ نه شهد هوس ست این
تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
ای ناله جگر در شکن دام میفشان
سرمایه آرایش چاک قفس ست این
مستم، به کنارم خز و تن زن که درین وقت
هرگز نشناسم که چه بود و چه کس ست این
واعظ سخن از توبه مگو، این که پس از می
دست و دهنی آب کشیدیم بس ست این
تقوی اثری چند به عمر دگرستش
نازم می بی غش چه بلا زودرس ست این
با غیر نشایی و به ما نیز نیرزی
لیک آن گل و خار آمد و نسرین و خس ست این
لب بر لب دلبر نهم و جان بسپارم
ترکیب یکی کردن صد ملتمس ست این
شوری ست ز خواباندن جمازه به منزل
اما نه به دمسازی بانگ جرس ست این
داغ دل غالب به دوا چاره پذیرست
این را چه کنم چاره که مشکین نفس ست این
تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
ای ناله جگر در شکن دام میفشان
سرمایه آرایش چاک قفس ست این
مستم، به کنارم خز و تن زن که درین وقت
هرگز نشناسم که چه بود و چه کس ست این
واعظ سخن از توبه مگو، این که پس از می
دست و دهنی آب کشیدیم بس ست این
تقوی اثری چند به عمر دگرستش
نازم می بی غش چه بلا زودرس ست این
با غیر نشایی و به ما نیز نیرزی
لیک آن گل و خار آمد و نسرین و خس ست این
لب بر لب دلبر نهم و جان بسپارم
ترکیب یکی کردن صد ملتمس ست این
شوری ست ز خواباندن جمازه به منزل
اما نه به دمسازی بانگ جرس ست این
داغ دل غالب به دوا چاره پذیرست
این را چه کنم چاره که مشکین نفس ست این
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تا شد حکیمم عشق او با درد شد الفت مرا
تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا
عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است
نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا
از بخت می خواهم مدد جذبی ز زلف یار هم
تا باز خاک راه او در دیده سازم توتیا
در کوی جانان می روی با کاروان عشق رو
تا هر قدم در گوش جان از او رسد بانگ درا
نی چون برید از برگ خود با هر لبی دمساز شد
با هر نوا شد آشنا تا شد سعیدا بینوا
تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا
عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است
نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا
از بخت می خواهم مدد جذبی ز زلف یار هم
تا باز خاک راه او در دیده سازم توتیا
در کوی جانان می روی با کاروان عشق رو
تا هر قدم در گوش جان از او رسد بانگ درا
نی چون برید از برگ خود با هر لبی دمساز شد
با هر نوا شد آشنا تا شد سعیدا بینوا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
جز لاله نیست چشم سیاهی به راه ما
غیر از دلی شکسته نباشد پناه ما
در انتظار پنبهٔ راحت سفید شد
چشم کشیده سرمهٔ داغ سیاه ما
از موج خیز جوهر شمشیر آبدار
دایم رسیده آب به حلق گیاه ما
از بهر چشم زخم حوادث به خط صنع
حرزی نوشته هاله بر اطراف ماه ما
تا شد نشان عمر در این خاک توده گم
هر دم کمان یأس کشد تیر آه ما
افتاده ام به چشم و نیفتادم از نظر
بر دیده کرد جا همه جا برگ کاه ما
بر جان و دل از آنچه تو دیروز کرده ای
گر نیست باوری تو سعیدا گواه ما
غیر از دلی شکسته نباشد پناه ما
در انتظار پنبهٔ راحت سفید شد
چشم کشیده سرمهٔ داغ سیاه ما
از موج خیز جوهر شمشیر آبدار
دایم رسیده آب به حلق گیاه ما
از بهر چشم زخم حوادث به خط صنع
حرزی نوشته هاله بر اطراف ماه ما
تا شد نشان عمر در این خاک توده گم
هر دم کمان یأس کشد تیر آه ما
افتاده ام به چشم و نیفتادم از نظر
بر دیده کرد جا همه جا برگ کاه ما
بر جان و دل از آنچه تو دیروز کرده ای
گر نیست باوری تو سعیدا گواه ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ز عاشق، صبر، تسکین از دل دیوانه می خواهد
نمی دانم چها آن آشنا بیگانه می خواهد
به استعداد دانش کی توان از خود سفر کردن
که قطع این بیابان همت مردانه می خواهد
روم از خویش و سیر بوستان سازم که گل امشب
ز بلبل ناله از من گریهٔ مستانه می خواهد
همان کج خلقی اهل جهان را دوست می دارم
که سنگ اندازی طفلان دل دیوانه می خواهد
ندانم تخم امید که خواهد سبز شد آخر
که من یک دانه، زاهد سبحهٔ صد دانه می خواهد
برو ناصح به بزم اهل دنیا گرم کن مجلس
که گوش طالب خواب گران افسانه می خواهد
برای ریختن خون دل دیوانه را هر دم
سعیدا گه سبو گه جام گه پیمانه می خواهد
نمی دانم چها آن آشنا بیگانه می خواهد
به استعداد دانش کی توان از خود سفر کردن
که قطع این بیابان همت مردانه می خواهد
روم از خویش و سیر بوستان سازم که گل امشب
ز بلبل ناله از من گریهٔ مستانه می خواهد
همان کج خلقی اهل جهان را دوست می دارم
که سنگ اندازی طفلان دل دیوانه می خواهد
ندانم تخم امید که خواهد سبز شد آخر
که من یک دانه، زاهد سبحهٔ صد دانه می خواهد
برو ناصح به بزم اهل دنیا گرم کن مجلس
که گوش طالب خواب گران افسانه می خواهد
برای ریختن خون دل دیوانه را هر دم
سعیدا گه سبو گه جام گه پیمانه می خواهد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
بگذاشتم چو مهر نشانی ز دود دل
گردون مثال طاق روانی ز دود دل
پرهیز کز حقیقت خود کرده ام روان
مانند شعله روح روانی ز دود دل
با صد هزار تعبیه اش نقش بسته ام
چون آسمان شکسته کمانی ز دود دل
تا در هوای قامت او سوخت سرکشید
در باغ سینه سرو روانی ز دود دل
دایم ز آه، سینهٔ عشاق روشن است
هرگز ندیده ایم زیانی ز دود دل
هرگز نسوخت خاطر یاران به حال ما
کردیم بی حساب بیانی ز دود دل
داریم همچو لاله سعیدا در این چمن
از چشم زخم داغ نهانی ز دود دل
گردون مثال طاق روانی ز دود دل
پرهیز کز حقیقت خود کرده ام روان
مانند شعله روح روانی ز دود دل
با صد هزار تعبیه اش نقش بسته ام
چون آسمان شکسته کمانی ز دود دل
تا در هوای قامت او سوخت سرکشید
در باغ سینه سرو روانی ز دود دل
دایم ز آه، سینهٔ عشاق روشن است
هرگز ندیده ایم زیانی ز دود دل
هرگز نسوخت خاطر یاران به حال ما
کردیم بی حساب بیانی ز دود دل
داریم همچو لاله سعیدا در این چمن
از چشم زخم داغ نهانی ز دود دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
نی همین از خودنمایی پا و سر پیچیده ام
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
هر چه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده ام
باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده ام
این بدان ماند که عیبی در هنر پیچیده ام
فکر زلفش تا نبیند همچو مشک افسردگی
چون ضیا در پرده های چشم تر پیچیده ام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خیر و شر
من عبث بر تار و پود خیر و شر پیچیده ام
قطرهٔ خونی به بیداری برآید مشکل است
ز این رگ خوابی که من بر نیشتر پیچیده ام
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
هر چه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده ام
باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده ام
این بدان ماند که عیبی در هنر پیچیده ام
فکر زلفش تا نبیند همچو مشک افسردگی
چون ضیا در پرده های چشم تر پیچیده ام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خیر و شر
من عبث بر تار و پود خیر و شر پیچیده ام
قطرهٔ خونی به بیداری برآید مشکل است
ز این رگ خوابی که من بر نیشتر پیچیده ام
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از حد گذشت قصه درد نهان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
جایی رسید ناله که از آسمان گذشت
با او بهیچ جا نرسید این فغان ما
ما گم شدیم در طلب حی لایموت
از سالکان ره ندهد کس نشان ما
نادیده کرد هر نفس از لطف عیب پوش
چندین جفا که دید ز ما دلستان ما
نی همدمی خوشست، که تا روز رستخیز
با دوستان حدیث کند داستان ما
در آتش تو منتظر آب رحمتیم
ساقی، بیار جام می ارغوان ما
بیحکمتی غریب وحدیثی عجیب نیست
شادی یک زمان و غم جاودان ما
همت نگر، که از عالم فراغتند
دردی کشان کوچه دیر مغان ما
بسیار فکر کرد و ندانست شمه ای
در لطف آن دهان خرد خرده دان ما
گفتم که: قاسمی چه کسست؟ ای مراد جان
گفتا که: رند زنده دل کس مدان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
جایی رسید ناله که از آسمان گذشت
با او بهیچ جا نرسید این فغان ما
ما گم شدیم در طلب حی لایموت
از سالکان ره ندهد کس نشان ما
نادیده کرد هر نفس از لطف عیب پوش
چندین جفا که دید ز ما دلستان ما
نی همدمی خوشست، که تا روز رستخیز
با دوستان حدیث کند داستان ما
در آتش تو منتظر آب رحمتیم
ساقی، بیار جام می ارغوان ما
بیحکمتی غریب وحدیثی عجیب نیست
شادی یک زمان و غم جاودان ما
همت نگر، که از عالم فراغتند
دردی کشان کوچه دیر مغان ما
بسیار فکر کرد و ندانست شمه ای
در لطف آن دهان خرد خرده دان ما
گفتم که: قاسمی چه کسست؟ ای مراد جان
گفتا که: رند زنده دل کس مدان ما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بازم نمکی بر جگر ریش رسیدست
صد گونه بلا بر من درویش رسیدست
من ناله ز بیگانه ندارم، که دلم را
هر غم که رسیدست هم از خویش رسیدست
درد تو بهرکس نرسیدست ولیکن
المنة لله که مرا بیش رسیدست
کیشم همه عشقست و نیاید بصفت راست
تیری که مرا بر دل از آن کیش رسیدست
نوش دو جهان را همگی کرد فراموش
تا بر دل من لذت آن نیش رسیدست
ای عشق جهان سوز، کجایی؟ که دلم را
صد واقعه از عقل بد اندیش رسیدست
گر ناله کند قاسم بیدل، مکنش عیب
پیداست از آن ناله که دردیش رسیدست
صد گونه بلا بر من درویش رسیدست
من ناله ز بیگانه ندارم، که دلم را
هر غم که رسیدست هم از خویش رسیدست
درد تو بهرکس نرسیدست ولیکن
المنة لله که مرا بیش رسیدست
کیشم همه عشقست و نیاید بصفت راست
تیری که مرا بر دل از آن کیش رسیدست
نوش دو جهان را همگی کرد فراموش
تا بر دل من لذت آن نیش رسیدست
ای عشق جهان سوز، کجایی؟ که دلم را
صد واقعه از عقل بد اندیش رسیدست
گر ناله کند قاسم بیدل، مکنش عیب
پیداست از آن ناله که دردیش رسیدست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
صدبار فکر کردم و صد راه آزمود
بیچارگیست چاره،زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گرنیست آتشی ز کجا خاستست دود؟
گرمنع یارنیست پس این دورباش چیست؟
گرنیست ماتمی ز چه شد جامها کبود؟
هستی یار مایه شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد،اگر بود،اگر نبود؟
اما از آنکه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست که:تدبیر کار چیست؟
جان غرق منتست که آن یار رو نمود
از دیده ها دو رود روان می کند مدام
قاسم بیاد وصل تو می خواند این سرود
بیچارگیست چاره،زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گرنیست آتشی ز کجا خاستست دود؟
گرمنع یارنیست پس این دورباش چیست؟
گرنیست ماتمی ز چه شد جامها کبود؟
هستی یار مایه شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد،اگر بود،اگر نبود؟
اما از آنکه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست که:تدبیر کار چیست؟
جان غرق منتست که آن یار رو نمود
از دیده ها دو رود روان می کند مدام
قاسم بیاد وصل تو می خواند این سرود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
سینه مجروحست و عقل آشفته، خاطر بی قرار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
گر بنالم من از این درد که در دل دارم
بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم
کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان
ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم
قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟
من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم
گفتمش: رو بنما، گفت که: هی! حد تو نیست
خجل از گفته خویشم، پس سر می خارم
اشک گلگون مرا رحم کن، ای جان و جهان
که بسودای تو از دیده فرو می بارم
عاقبت کشته شمشیر غمت خواهم شد
من که از واقعه عشق تو بر خور دارم
هیچ کس غیر تو در جان و دل قاسم نیست
حالم اینست، اگر مستم، اگر هوشیارم
بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم
کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان
ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم
قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟
من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم
گفتمش: رو بنما، گفت که: هی! حد تو نیست
خجل از گفته خویشم، پس سر می خارم
اشک گلگون مرا رحم کن، ای جان و جهان
که بسودای تو از دیده فرو می بارم
عاقبت کشته شمشیر غمت خواهم شد
من که از واقعه عشق تو بر خور دارم
هیچ کس غیر تو در جان و دل قاسم نیست
حالم اینست، اگر مستم، اگر هوشیارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
دلم از غصه هجران تو دارد دردی
خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی
آن چنانم ز فراقت که میان خونم
غور این قصه نداند دل هر نامردی
عشق را خسته دلی باید و جان محزون
عشق وارد نشود بر دل هر بی دردی
عاشقم، عاشق و پیدا نتوانم گفتن
که بر آن خاطر نازک بنشیند گردی
قسمی دارم، ای دوست، بجان، باور کن
که: ببستان جهان چون تو ندیدم وردی
کیست زاهد که درین مجلس ازو باید گفت؟
هرکه گرمست نگوید سخن از دلسردی
بشنو از قاسم، اگر با تو سخن می گوید
سخن پاکدلی، عاشق فردی،مردی
خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی
آن چنانم ز فراقت که میان خونم
غور این قصه نداند دل هر نامردی
عشق را خسته دلی باید و جان محزون
عشق وارد نشود بر دل هر بی دردی
عاشقم، عاشق و پیدا نتوانم گفتن
که بر آن خاطر نازک بنشیند گردی
قسمی دارم، ای دوست، بجان، باور کن
که: ببستان جهان چون تو ندیدم وردی
کیست زاهد که درین مجلس ازو باید گفت؟
هرکه گرمست نگوید سخن از دلسردی
بشنو از قاسم، اگر با تو سخن می گوید
سخن پاکدلی، عاشق فردی،مردی