عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۹
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مست عشقم ز خرابات میارید مرا
تا ابد بر در میخانه گذارید مرا
باده ی پاک روان پیش من آرید دمی
آخر از پاکروان چند شمارید مرا
من که امروز ز تسبیح به استغفارم
پیش در صومعه مهجور مدارید مرا
دلم از زلف بتان سلسله دارد بر پای
تا که از حلقه ی رندان به در آرید مرا
ز آبرو دست توان شستن و از نی نتوان
مگر آن روز که با خاک سپارید مرا
دیشب از میکده سرمست به دوشم بردند
اگر چنین هم به در دوست بدارید مرا
گر حریفانه باید به سر وقت کمال
شکر ناب میارید می آرید مرا
تا ابد بر در میخانه گذارید مرا
باده ی پاک روان پیش من آرید دمی
آخر از پاکروان چند شمارید مرا
من که امروز ز تسبیح به استغفارم
پیش در صومعه مهجور مدارید مرا
دلم از زلف بتان سلسله دارد بر پای
تا که از حلقه ی رندان به در آرید مرا
ز آبرو دست توان شستن و از نی نتوان
مگر آن روز که با خاک سپارید مرا
دیشب از میکده سرمست به دوشم بردند
اگر چنین هم به در دوست بدارید مرا
گر حریفانه باید به سر وقت کمال
شکر ناب میارید می آرید مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بنیاد وجودم ز تو ای دوست خراب است
وین کار خرابی همه از حب شراب است
جانم به عذاب است ز مخموری دوشین
ساقی قدحی ده که در آن عین ثواب است
چون میگذرد عمر سبک رطل گران ده
وین چرخ گران از پیما چون به شتاب است
زاهد که شود غره به زهدی که ندارد
آن زهد فریبنده او نقش سراب است
وانکس که بود عاشق و بی باک و قلندر
مقصود حقیقیش ز می رفع حجاب است
ای پیر اگر عهد نو در عشق شکستیم
مشکن دل احباب که این عین شباب است
ای خفته بیدرد نبینی که همه شب
مائیم نظر باز و ترا دیده به خواب است
گویند که نقصان کمال است که دایم
جویای شراب است و کباب است و رباب است
وین کار خرابی همه از حب شراب است
جانم به عذاب است ز مخموری دوشین
ساقی قدحی ده که در آن عین ثواب است
چون میگذرد عمر سبک رطل گران ده
وین چرخ گران از پیما چون به شتاب است
زاهد که شود غره به زهدی که ندارد
آن زهد فریبنده او نقش سراب است
وانکس که بود عاشق و بی باک و قلندر
مقصود حقیقیش ز می رفع حجاب است
ای پیر اگر عهد نو در عشق شکستیم
مشکن دل احباب که این عین شباب است
ای خفته بیدرد نبینی که همه شب
مائیم نظر باز و ترا دیده به خواب است
گویند که نقصان کمال است که دایم
جویای شراب است و کباب است و رباب است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
پیش از آندم که می و میکده در عالم بود
جان من با لب خندان قدح همدم بود
بوی خون کز دهنم میدمد امروزی نیست
زانکه این رایحه در آب و گل آدم بود
لب جانبخش تو در خنده مرا دل میداد
ورنه جان و دل از آن زلف سیه درهم بود
گلی شرم رخت آن روز همی کرد عرق
که به پیراهن صحرای جهان شبنم بود
عقل مدهوش من آندم به خرابات ازل
گاهی از لعل تو دلتنگ و گهی خرم بود
هر جراحت که همی کرد غمت بر دل ریش
زخم شمشیر جفاهای تواش مرهم بود
زاهد خام چه داند که چه می گفت کمال
کو، نه در پرده دلسوختگان محرم بود
جان من با لب خندان قدح همدم بود
بوی خون کز دهنم میدمد امروزی نیست
زانکه این رایحه در آب و گل آدم بود
لب جانبخش تو در خنده مرا دل میداد
ورنه جان و دل از آن زلف سیه درهم بود
گلی شرم رخت آن روز همی کرد عرق
که به پیراهن صحرای جهان شبنم بود
عقل مدهوش من آندم به خرابات ازل
گاهی از لعل تو دلتنگ و گهی خرم بود
هر جراحت که همی کرد غمت بر دل ریش
زخم شمشیر جفاهای تواش مرهم بود
زاهد خام چه داند که چه می گفت کمال
کو، نه در پرده دلسوختگان محرم بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ساقی بیار باده که عید صیام شد
آن به که بود مانع رندی تمام شد
در ده قدح ز اول روزم که بعد ازین
حاجت بدان نماند که گویند شام شد
امروز هر که خدمت معشوق و می کند
بختش کمینه چاکر و دولت غلام شد
بس خرقه که بود به دکان میفروش
تسبیح و جامه در گرو نقل و جام شد
با زاهدان مگوی ز مستی و ذوق عشق
بر عاشقان حلال و بر ایشان حرام شد
در روی خوب گرچه تأمل مباح نیست
امکان رخصت است به نیت چو عام شد
از اهل عشق ننگ ندارد کسی کمال
جز ناکسی که در پی ناموسی و نام شد
آن به که بود مانع رندی تمام شد
در ده قدح ز اول روزم که بعد ازین
حاجت بدان نماند که گویند شام شد
امروز هر که خدمت معشوق و می کند
بختش کمینه چاکر و دولت غلام شد
بس خرقه که بود به دکان میفروش
تسبیح و جامه در گرو نقل و جام شد
با زاهدان مگوی ز مستی و ذوق عشق
بر عاشقان حلال و بر ایشان حرام شد
در روی خوب گرچه تأمل مباح نیست
امکان رخصت است به نیت چو عام شد
از اهل عشق ننگ ندارد کسی کمال
جز ناکسی که در پی ناموسی و نام شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
قدح بدور لیت پر ز خون دلی دارد
غمش میاد کز اینسان دلی بدست آرد
زمینه به جرعه بده آب و نخم عشرت کار
که خواجه آن درود از جهان که میکارد
میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست
دوان دوان سوی ما آمدن کجا بارد
سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشیست
ز چهره محتسب ما چو سر که می بارد
عبارتیست از آن لب به سرخی این همه خط
که باده بر لب باریک جام بنگارد
حکایت لب باریک ساقی و لب جام
به جز مغنی باریک نغمه نگذارد
مغنیاه سخنان کمال باریک است
بخوان به چنگ که باریک نغمه دارد
غمش میاد کز اینسان دلی بدست آرد
زمینه به جرعه بده آب و نخم عشرت کار
که خواجه آن درود از جهان که میکارد
میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست
دوان دوان سوی ما آمدن کجا بارد
سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشیست
ز چهره محتسب ما چو سر که می بارد
عبارتیست از آن لب به سرخی این همه خط
که باده بر لب باریک جام بنگارد
حکایت لب باریک ساقی و لب جام
به جز مغنی باریک نغمه نگذارد
مغنیاه سخنان کمال باریک است
بخوان به چنگ که باریک نغمه دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
به مطرب شبه چه خوش میگفت چنگش
خوشا می کز لب ساقیست رنگش
چو ساغر رفته بود از دست مطرب
به صد تصنیف آوردم به چنگش
چه بیم از محتسب بیمم ز شیشه است
که می ترسم برآید پا به سنگش
دهان تنگ و چشم تنگ دارد
بود زین جن خوبی نگ نگش
جدلها کرد دی واعظ به یک مست
نمی افتد خطا هرگز خدنگش
شب و روزت کمال این می به کف باد
که گه آئینه خوانی گاه زنگش
خوشا می کز لب ساقیست رنگش
چو ساغر رفته بود از دست مطرب
به صد تصنیف آوردم به چنگش
چه بیم از محتسب بیمم ز شیشه است
که می ترسم برآید پا به سنگش
دهان تنگ و چشم تنگ دارد
بود زین جن خوبی نگ نگش
جدلها کرد دی واعظ به یک مست
نمی افتد خطا هرگز خدنگش
شب و روزت کمال این می به کف باد
که گه آئینه خوانی گاه زنگش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
داریم ساقیا هوس عشرت و نشاط
جویای راه میکده ایم اهدنا الصراط
میخانه بساز و بکن وقف عاشقان
خیری که بی ریاست به از صد پل و رباط
زاهد به روز حشر پل و جوی کرد، گم
میخواره جت از پل و بگذشته از صراط
ما عاشقیم و رند و به معشوق مختلط
أی شیخ نیکنام به ما کم کن اختلاط
در شهر کس نماند از آن شد کسی رقیب
فرزین شدو پیاده چو گردد تهی بساط
زان لب روم به خنده چو دشنام بشنوم
نقل و می است موجب شادی و انبساط
سرعت مکن. به وصف لب و عارضش کمال
کاریست هردو نازک و شرط است احتیاط
جویای راه میکده ایم اهدنا الصراط
میخانه بساز و بکن وقف عاشقان
خیری که بی ریاست به از صد پل و رباط
زاهد به روز حشر پل و جوی کرد، گم
میخواره جت از پل و بگذشته از صراط
ما عاشقیم و رند و به معشوق مختلط
أی شیخ نیکنام به ما کم کن اختلاط
در شهر کس نماند از آن شد کسی رقیب
فرزین شدو پیاده چو گردد تهی بساط
زان لب روم به خنده چو دشنام بشنوم
نقل و می است موجب شادی و انبساط
سرعت مکن. به وصف لب و عارضش کمال
کاریست هردو نازک و شرط است احتیاط
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
نارگی می جنبدم در تن چو چنگ
باشه آهنگم بمیهای چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک بنقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمائی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هسته بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
باشه آهنگم بمیهای چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک بنقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمائی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هسته بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
روز عید است و من امروز بر آن در میرم
که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم
دو سه ماه است که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به رو آمد از این تقصیرم
من بخلوت ننشینم پس از این گر بمثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آنکه بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم بر قدم او سر و پیشش میرم
خلق گویند که بی پیر بر رنج کمال
سالخورده می امروز به از صد پیرم
که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم
دو سه ماه است که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به رو آمد از این تقصیرم
من بخلوت ننشینم پس از این گر بمثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آنکه بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم بر قدم او سر و پیشش میرم
خلق گویند که بی پیر بر رنج کمال
سالخورده می امروز به از صد پیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
روز نشاطست و عیش باده بیارید و جام
زآنکه به جان آمدم در غم ناموس و نام
هست مرا آرزو یک دو مراد از جهان
صحبت یاران خوش صحت و شرب مدام
ور نبود هیچ ازین دولت حسن تو باد
عشق تو ما را بس است درد تو ما را تمام
ذوق درونی و درد لازمه عاشقیست
هر که در و این دو نیست عشق برو شد حرام
گرنه بشویم به می سینه پر جوش را
از سر من کی رود این همه سودای خام
دیده بد فرصئی کور بود دایما
عیش کنم لایزال نوش کنم می مدام
پشت و پناه من است سرو قد عالیت
سایه عالیت باد بر سر ما مستدام فارغم
تا به تو وابسته ام کلی و جزوی کار
از نیک و بد ایمنم از خاص و عام
سعی بسی کرده ام تا به تو ره برده ام
غابت سعی کمال هست همین والسلام
زآنکه به جان آمدم در غم ناموس و نام
هست مرا آرزو یک دو مراد از جهان
صحبت یاران خوش صحت و شرب مدام
ور نبود هیچ ازین دولت حسن تو باد
عشق تو ما را بس است درد تو ما را تمام
ذوق درونی و درد لازمه عاشقیست
هر که در و این دو نیست عشق برو شد حرام
گرنه بشویم به می سینه پر جوش را
از سر من کی رود این همه سودای خام
دیده بد فرصئی کور بود دایما
عیش کنم لایزال نوش کنم می مدام
پشت و پناه من است سرو قد عالیت
سایه عالیت باد بر سر ما مستدام فارغم
تا به تو وابسته ام کلی و جزوی کار
از نیک و بد ایمنم از خاص و عام
سعی بسی کرده ام تا به تو ره برده ام
غابت سعی کمال هست همین والسلام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
ساقی بیار شیشه می تا به هم خوریم
کز چرخ شیشه باز جگر خون چو ساغریم
کشتیست جام باده و غم بحر پر ز موج
کشتی روانه ساز کزین ورطه بگذریم
م طرب طلب کنیم و به بزم آوریم چنگ
ور چنگمان بدست نیاید نی آوریم
رند شرابخانه به سر می برد سبو
ما هم بر آن سریم که با او به سر بریم
بر فرق خاک آن در و بر سر شراب لعل
گاهی ز لعل و گه زگهرناج بر سریم
بینیم آب خضر در آئینه قدح
ما را مبین حقیر که خضر و سکندریم
با محتسب بگری و مترس از کسی کمال
گر باده میخورم حق کس نمی خوریم
کز چرخ شیشه باز جگر خون چو ساغریم
کشتیست جام باده و غم بحر پر ز موج
کشتی روانه ساز کزین ورطه بگذریم
م طرب طلب کنیم و به بزم آوریم چنگ
ور چنگمان بدست نیاید نی آوریم
رند شرابخانه به سر می برد سبو
ما هم بر آن سریم که با او به سر بریم
بر فرق خاک آن در و بر سر شراب لعل
گاهی ز لعل و گه زگهرناج بر سریم
بینیم آب خضر در آئینه قدح
ما را مبین حقیر که خضر و سکندریم
با محتسب بگری و مترس از کسی کمال
گر باده میخورم حق کس نمی خوریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
من ترک زهد کرده و رندی گزیده ام
خاشاک راه داده و گوهر خریده ام
تا کرده ام ز منزل هستی سفر گزین
نارفته نیم گام به مقصد رسیده ام
نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست
هر صبحدم در آینه جام دیده ام
امشب به باد لعل لب او على الدوام
تا روز باده خورده ام و نقل چیده ام
می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من
دوش این سخن ز هاتف غیبی شنیده ام
گر ز آنکه باره چاشنی وصل میدهد
باری به من که شربت هجران چشیده ام
از بیم زاهدان که نگیرنده بر کمال
پوشیده خرقه بر می و دم در کشیده ام
خاشاک راه داده و گوهر خریده ام
تا کرده ام ز منزل هستی سفر گزین
نارفته نیم گام به مقصد رسیده ام
نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست
هر صبحدم در آینه جام دیده ام
امشب به باد لعل لب او على الدوام
تا روز باده خورده ام و نقل چیده ام
می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من
دوش این سخن ز هاتف غیبی شنیده ام
گر ز آنکه باره چاشنی وصل میدهد
باری به من که شربت هجران چشیده ام
از بیم زاهدان که نگیرنده بر کمال
پوشیده خرقه بر می و دم در کشیده ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
اگر ز محنت دنیا خلاص می طلبی
بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی
چنان به آب عتب تشنه ام که صورت آن
برون نمیرودم از حدیقة عنیی
شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد
فداک اصل مرا می و تها طلبی
اگر نه سابة مخانه بر سرت باشد
ز روزگار ببینی هزار بوالمجی
ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد
به عیش کوش و به عشرت دگرچه می طلبی
شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش
لا یلیق زمان الشباب فی کربی
کمال را چو مداوا به باده فرمایند
رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی
بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی
چنان به آب عتب تشنه ام که صورت آن
برون نمیرودم از حدیقة عنیی
شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد
فداک اصل مرا می و تها طلبی
اگر نه سابة مخانه بر سرت باشد
ز روزگار ببینی هزار بوالمجی
ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد
به عیش کوش و به عشرت دگرچه می طلبی
شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش
لا یلیق زمان الشباب فی کربی
کمال را چو مداوا به باده فرمایند
رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
بده ساقی شراب ارغوانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی شادمانی
نهال عشرت ما بارور شد
ومنها بحبسی ثم الأمانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی شادمانی
نهال عشرت ما بارور شد
ومنها بحبسی ثم الأمانی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ترکم زمی مغانه سرمست
می آمد و عقل رفته از دست
مخمور ز باده چشم جادو
شوریده ز باد زلف چون شست
درباره سوار بود چون دید
رخسار مرا ز زین فرو جست
دستم به لب چو لعل بوسید
و اندر قدمم چو خاک شد پست
برداشت ز خاک رخ پس آنگه
بنشاند مرا و خویش ننشست
یک شیشه شراب داشت با خود
زان باده که جرعه یی کند مست
پر کرد و یکی قدح به من داد
واخوردم و دل زغته وارست
چون مست شدم ز باده گفتم
ای ترک کنون که توبه بشکست
در ده می ارغوان و گر نیست
دستار من از در گرو هست
ترکم چو شنید همچو جوزا
در خدمت من نطاق در بست
میداد شراب ناب و نقلم
از پسته خویش داد پیوست
می آمد و عقل رفته از دست
مخمور ز باده چشم جادو
شوریده ز باد زلف چون شست
درباره سوار بود چون دید
رخسار مرا ز زین فرو جست
دستم به لب چو لعل بوسید
و اندر قدمم چو خاک شد پست
برداشت ز خاک رخ پس آنگه
بنشاند مرا و خویش ننشست
یک شیشه شراب داشت با خود
زان باده که جرعه یی کند مست
پر کرد و یکی قدح به من داد
واخوردم و دل زغته وارست
چون مست شدم ز باده گفتم
ای ترک کنون که توبه بشکست
در ده می ارغوان و گر نیست
دستار من از در گرو هست
ترکم چو شنید همچو جوزا
در خدمت من نطاق در بست
میداد شراب ناب و نقلم
از پسته خویش داد پیوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
چه می خورده است چشم نیم خوابش
که او مست است وهشیاران خرابش
زهی بیداری بختم در آن شب
که آید خواب تا بینم به خوابش
اگر پرسد که بی ما زنده چونی
نخواهد بود جز حیرت جوابش
اگر آن زلف چون شب های هجران
نگشتی سایه بان آفتابش
نظر را کی بدی ز اشراق رویش
مجالی با جمال بی نقابش
همام از باده مستغنی ست ساقی
که می خورد از لب چون لعل نابش
که او مست است وهشیاران خرابش
زهی بیداری بختم در آن شب
که آید خواب تا بینم به خوابش
اگر پرسد که بی ما زنده چونی
نخواهد بود جز حیرت جوابش
اگر آن زلف چون شب های هجران
نگشتی سایه بان آفتابش
نظر را کی بدی ز اشراق رویش
مجالی با جمال بی نقابش
همام از باده مستغنی ست ساقی
که می خورد از لب چون لعل نابش
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶