عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۹
از گرد خط آن غنچه مستور شود خشک
درجام سفالین می پرزور شود خشک
شهدی که توان کرد لب خشکی ازو تر
حیف است که در خانه زنبور شود خشک
داغی که به امید نمک چشم گشوده است
مپسند که از مرهم کافور شود خشک
از سردی دوران چه غم آتش نفسان را؟
حاشا که ز سرما شجر طور شود خشک
وقت است ز افشردن سرپنجه مژگان
چون آینه در دیده من نور شود خشک
خط گرد برآورد ازان روی عرقناک
دریای محیط ازنظر شور شود خشک
گر آب شود تیشه فرهاد عجب نیست
جایی که قلم درکف شاپور شود خشک
بزمی که دراو نغمه تر پرده نشین است
رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک
پیچیدن سرپنجه من کار فلک نیست
کز دهشت من پنجه هم زور شود خشک
از جوش نشاطی که زند خون شهیدان
تاحشر محال است لب گور شود خشک
از چوب محابا نکند شعله آتش
از دار کجا جرأت منصور شود خشک؟
چون تر شود از سرکه پیشانی زهاد؟
آن را که دماغ از می انگور شود خشک
تا حکم تو بر شیشه و پیمانه روان است
مگذار لب صائب مخمور شود خشک
درجام سفالین می پرزور شود خشک
شهدی که توان کرد لب خشکی ازو تر
حیف است که در خانه زنبور شود خشک
داغی که به امید نمک چشم گشوده است
مپسند که از مرهم کافور شود خشک
از سردی دوران چه غم آتش نفسان را؟
حاشا که ز سرما شجر طور شود خشک
وقت است ز افشردن سرپنجه مژگان
چون آینه در دیده من نور شود خشک
خط گرد برآورد ازان روی عرقناک
دریای محیط ازنظر شور شود خشک
گر آب شود تیشه فرهاد عجب نیست
جایی که قلم درکف شاپور شود خشک
بزمی که دراو نغمه تر پرده نشین است
رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک
پیچیدن سرپنجه من کار فلک نیست
کز دهشت من پنجه هم زور شود خشک
از جوش نشاطی که زند خون شهیدان
تاحشر محال است لب گور شود خشک
از چوب محابا نکند شعله آتش
از دار کجا جرأت منصور شود خشک؟
چون تر شود از سرکه پیشانی زهاد؟
آن را که دماغ از می انگور شود خشک
تا حکم تو بر شیشه و پیمانه روان است
مگذار لب صائب مخمور شود خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۵
روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام
چون نگاه آشنا از چشم یارافتاده ام
دست رغبت کس نمی سازد به سوی من دراز
چون گل پژمرده برروی مزارافتاده ام
اختیارم نیست چون گرداب بر سر گشتگی
نبض موجم در تپیدن بیقرار افتاده ام
عقده ای هرگز نکردم باز از کار کسی
در چمن بیکار چون دست چنار افتاده ام
نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست
گوییا آیینه ام در زنگبار افتاده ام
همچو گوهر گردلم از سنگ گردد دور نیست
دور از مژگان ابر نو بهار افتاده ام
من که صائب کاریکرو کرده ام با کاینات
درمیان مردم عالم چه کار افتاده ام
چون نگاه آشنا از چشم یارافتاده ام
دست رغبت کس نمی سازد به سوی من دراز
چون گل پژمرده برروی مزارافتاده ام
اختیارم نیست چون گرداب بر سر گشتگی
نبض موجم در تپیدن بیقرار افتاده ام
عقده ای هرگز نکردم باز از کار کسی
در چمن بیکار چون دست چنار افتاده ام
نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست
گوییا آیینه ام در زنگبار افتاده ام
همچو گوهر گردلم از سنگ گردد دور نیست
دور از مژگان ابر نو بهار افتاده ام
من که صائب کاریکرو کرده ام با کاینات
درمیان مردم عالم چه کار افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۶
با کمال محرمی محرم ازان رخساره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۴
بس که محکم کرده در سستی بنا کاشانه ام
جلوه مهتاب سیلاب است درویرانه ام
صبر من از خارخار شوق پا بر جا نماند
ریشه از دندان موران داشت دایم دانه ام
آن سیه روزم خود که در ایام عمر خود ندید
نور را درخواب چشم روزن کاشانه ام
تا شنیدم کز ندیمان حریم خواب اوست
از ته دل تا قیامت دشمن افسانه ام
من کجا و طالع برگرد سر گشتن کجا
شمع چون گل می کند گل می کند پروانه ام
نیست امید برومندی ازین طالع مرا
هم مگر زنگار روزی سبز سازد دانه ام
جلوه مهتاب سیلاب است درویرانه ام
صبر من از خارخار شوق پا بر جا نماند
ریشه از دندان موران داشت دایم دانه ام
آن سیه روزم خود که در ایام عمر خود ندید
نور را درخواب چشم روزن کاشانه ام
تا شنیدم کز ندیمان حریم خواب اوست
از ته دل تا قیامت دشمن افسانه ام
من کجا و طالع برگرد سر گشتن کجا
شمع چون گل می کند گل می کند پروانه ام
نیست امید برومندی ازین طالع مرا
هم مگر زنگار روزی سبز سازد دانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۷
نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه ام
دربهاران از زمین سر بر نیارد دانه ام
بس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه ام
آیه رحمت شمارد سیل را ویرانه ام
می گشایم با تهیدستی گره از کار خلق
بر سر مردم ازان فرمانرواچون شانه ام
هر کجا هنگامه گرمی است می گردم سپند
دربهاران عندلیب و در خزان پروانه ام
سیل در ویرانی من بی گناه افتاده است
آب بر می آورد چون چشم از خود خانه ام
در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است
شیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانه ام
گرچه از گنج گهر کردم جهان را بی نیاز
نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه ام
گر نشوید ابر صائب نامه اعمال من
می کند پاک از گناهان گریه مستانه ام
دربهاران از زمین سر بر نیارد دانه ام
بس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه ام
آیه رحمت شمارد سیل را ویرانه ام
می گشایم با تهیدستی گره از کار خلق
بر سر مردم ازان فرمانرواچون شانه ام
هر کجا هنگامه گرمی است می گردم سپند
دربهاران عندلیب و در خزان پروانه ام
سیل در ویرانی من بی گناه افتاده است
آب بر می آورد چون چشم از خود خانه ام
در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است
شیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانه ام
گرچه از گنج گهر کردم جهان را بی نیاز
نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه ام
گر نشوید ابر صائب نامه اعمال من
می کند پاک از گناهان گریه مستانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۰
غوطه در آتش زدم از آب حیوان سر زدم
سنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدم
جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا
بانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدم
آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق
کز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدم
تشنه دیدار بر گردد ز دریا خشک لب
نعل وارون بود هر جایی که بر کوثر زدم
اخگر افسرده من مرده خاکسترست
ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم
در نقاب تاک روی دختر زر شد کبود
بس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم
قفل وسواس خرد اوقات ضایع می کند
از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم
رشته پرواز من چون سبزه خوابیده بود
در هوای سرو او چندان که بال و پر زدم
کشت عالم دانه شوخی ندارد همچو من
آسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدم
در عقیق بی نیازی بود دریاهای فیض
ساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدم
هر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه ام
چون حباب از ساده لوحی خیمه دیگر زدم
سنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدم
جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا
بانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدم
آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق
کز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدم
تشنه دیدار بر گردد ز دریا خشک لب
نعل وارون بود هر جایی که بر کوثر زدم
اخگر افسرده من مرده خاکسترست
ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم
در نقاب تاک روی دختر زر شد کبود
بس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم
قفل وسواس خرد اوقات ضایع می کند
از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم
رشته پرواز من چون سبزه خوابیده بود
در هوای سرو او چندان که بال و پر زدم
کشت عالم دانه شوخی ندارد همچو من
آسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدم
در عقیق بی نیازی بود دریاهای فیض
ساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدم
هر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه ام
چون حباب از ساده لوحی خیمه دیگر زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۶
تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۰
رشته امید را تا چند پیوندم به خلق
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۴
لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایم
از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم
مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر
در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم
یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس
در فرامشخانه زندان دنیا مانده ایم
چون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهار
از دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایم
سد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیر
ما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایم
شبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتاب
ما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایم
هرکسی از کارفرما مزد کار خویش یافت
ما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایم
خود حسابان فارغ از اندیشه فردا شدند
ما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایم
دست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایم
عیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافت
ما به بال همت مردانه برجا مانده ایم
سیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایم
شهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیم
زیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایم
گر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشق
بر نمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم
از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم
مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر
در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم
یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس
در فرامشخانه زندان دنیا مانده ایم
چون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهار
از دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایم
سد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیر
ما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایم
شبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتاب
ما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایم
هرکسی از کارفرما مزد کار خویش یافت
ما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایم
خود حسابان فارغ از اندیشه فردا شدند
ما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایم
دست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایم
عیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافت
ما به بال همت مردانه برجا مانده ایم
سیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایم
شهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیم
زیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایم
گر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشق
بر نمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۲
ز کوشش حاصلی غیر از غبار دل نمی یابم
به از افتادگی این راه را منزل نمی یابم
که گردانید از عالم ندانم روی دلها را
که از صاحبدلان عهد روی دل نمی یابم
چه ساعت بود بند از پای من برداشت بیتابی
که چون ریگ روان می گردم و منزل نمی یابم
ظهور حق ز باطل چشم من بسته است ای خود بین
تو لیلی را نمی یابی و من محمل نمی یابم
به احسان می توان جان برد ازین دریای پرشورش
کنار این بحر را جز دامن سایل نمی یابم
که از گرداب افکند این گره در کار دریارا
که چندانی که می گردم در او ساحل نمی یابم
درون سینه خرمنها ز تخم دوستی دارم
زمین سینه احباب را قابل نمی یابم
ز آب و گل ترا گر حاصلی باشد غنیمت دان
که من جز مایه لغزش در آب و گل نمی یابم
چنان از موج رحمت دامن این بحر خالی شد
که جوهر در جبین خنجر قاتل نمی بابم
ز بار طوق چون قمری چرا گردن سیه سازم
که من چون سرو ازین گردنکشان حاصل نمی یابم
ترا گر هست ازین دریا گهر در کف غنیمت دان
که من گوهر بغیر از عقده مشکل نمی یابم
ندارد فکر رحلت راه در جسم گرانجانم
به افتادن من این دیوار را مایل نمی یابم
به بار دل بساز از خلوت آن شمع بی پروا
که با پروانگی من بار در محفل نمی یابم
مجو صائب نوای دلپذیر از عندلیب من
که در عالم نشان از هیچ صاحبدل نمی یابم
به از افتادگی این راه را منزل نمی یابم
که گردانید از عالم ندانم روی دلها را
که از صاحبدلان عهد روی دل نمی یابم
چه ساعت بود بند از پای من برداشت بیتابی
که چون ریگ روان می گردم و منزل نمی یابم
ظهور حق ز باطل چشم من بسته است ای خود بین
تو لیلی را نمی یابی و من محمل نمی یابم
به احسان می توان جان برد ازین دریای پرشورش
کنار این بحر را جز دامن سایل نمی یابم
که از گرداب افکند این گره در کار دریارا
که چندانی که می گردم در او ساحل نمی یابم
درون سینه خرمنها ز تخم دوستی دارم
زمین سینه احباب را قابل نمی یابم
ز آب و گل ترا گر حاصلی باشد غنیمت دان
که من جز مایه لغزش در آب و گل نمی یابم
چنان از موج رحمت دامن این بحر خالی شد
که جوهر در جبین خنجر قاتل نمی بابم
ز بار طوق چون قمری چرا گردن سیه سازم
که من چون سرو ازین گردنکشان حاصل نمی یابم
ترا گر هست ازین دریا گهر در کف غنیمت دان
که من گوهر بغیر از عقده مشکل نمی یابم
ندارد فکر رحلت راه در جسم گرانجانم
به افتادن من این دیوار را مایل نمی یابم
به بار دل بساز از خلوت آن شمع بی پروا
که با پروانگی من بار در محفل نمی یابم
مجو صائب نوای دلپذیر از عندلیب من
که در عالم نشان از هیچ صاحبدل نمی یابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۵
نه بهر آب از سوز دل بیتاب می گردم
که چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردم
سفیدی کرد چشمم را کف دریای نومیدی
همان من در تلاش گوهر نایاب می گردم
پر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سایل را
همان چون ابرنیسان از خجالت آب می گردم
چه حاصل کز درازی رشته عمرم شود افزون
چو من از بیقراری خرج پیچ و تاب می گردم
جواب خشک می گوید به رویم ابر دریا دل
چو گوهر گر چه از یک قطره من سیراب می گردم
همان مشت خس و خاری است از گردش مرا حاصل
به گرد خویشتن چندان که چون گرداب می گردم
به صد جانب برد دل در نمازم از پریشانی
به رنگ سبحه من سرگشته در محراب می گردم
ندارد نفس کافر در مقام فیض دست از من
گران از خواب غفلت بیش در محراب می گردم
شبستان جهان را گر چه روشن از بیان دارم
همان چون شمع صائب از خجالت آب می گردم
که چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردم
سفیدی کرد چشمم را کف دریای نومیدی
همان من در تلاش گوهر نایاب می گردم
پر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سایل را
همان چون ابرنیسان از خجالت آب می گردم
چه حاصل کز درازی رشته عمرم شود افزون
چو من از بیقراری خرج پیچ و تاب می گردم
جواب خشک می گوید به رویم ابر دریا دل
چو گوهر گر چه از یک قطره من سیراب می گردم
همان مشت خس و خاری است از گردش مرا حاصل
به گرد خویشتن چندان که چون گرداب می گردم
به صد جانب برد دل در نمازم از پریشانی
به رنگ سبحه من سرگشته در محراب می گردم
ندارد نفس کافر در مقام فیض دست از من
گران از خواب غفلت بیش در محراب می گردم
شبستان جهان را گر چه روشن از بیان دارم
همان چون شمع صائب از خجالت آب می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۵
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۷
ز دست خشک مرجان ناامید از بحر گردیدم
ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم
میزان نظر سنگین تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم
به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم
به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم
ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر
ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم
ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم
فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم
زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم
نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد
به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم
ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد
درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم
به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم
میزان نظر سنگین تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم
به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم
به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم
ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر
ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم
ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم
فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم
زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم
نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد
به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم
ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد
درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم
به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۱
امید چرب نرمی از خسیسان جهان دارم
چه مجنونم که چشم روغن از ریگ روان دارم
فروغ آفتابم، سرکشی از من نمی آید
اگر بر آسمان باشم نظر بر آستان دارم
به هر جانب که روآورم شکستم بر شکست آید
همیشه همچو رنگ عاشقان رو در خزان دارم
زبان گندمین نان مرا پخته است در عالم
چرا چون خوشه گردن کج به پیش این و آن دارم
به من از رخنه دیوار، خود را می رساند گل
چه لازم دامن در یوزه پیش باغبان دارم
به ظاهر خنده رو افتاده ام چون صبحدم، اما
تبی چون آفتاب گرمرو در استخوان دارم
ندارد ریشه در خاک تعلق سرو آزادم
دلی آماده پرواز چون برگ خزان دارم
ز چرخ آهنین باز و چرا چون تیر نگریزم
تن خشکی مهیای شکستن چون کمان دارم
به اندک سختیی چون نخل موم از هم نمی پاشم
اگر چه مغزم اما جان سخت استخوان دارم
زلیخا همتی در عرصه عالم نمی بینم
وگر نه جنس یوسف کاروان در کاروان دارم
مزاج نازک احباب را فهمیده ام صائب
چو غنچه مهر خاموشی به لب با صد زبان دارم
چه مجنونم که چشم روغن از ریگ روان دارم
فروغ آفتابم، سرکشی از من نمی آید
اگر بر آسمان باشم نظر بر آستان دارم
به هر جانب که روآورم شکستم بر شکست آید
همیشه همچو رنگ عاشقان رو در خزان دارم
زبان گندمین نان مرا پخته است در عالم
چرا چون خوشه گردن کج به پیش این و آن دارم
به من از رخنه دیوار، خود را می رساند گل
چه لازم دامن در یوزه پیش باغبان دارم
به ظاهر خنده رو افتاده ام چون صبحدم، اما
تبی چون آفتاب گرمرو در استخوان دارم
ندارد ریشه در خاک تعلق سرو آزادم
دلی آماده پرواز چون برگ خزان دارم
ز چرخ آهنین باز و چرا چون تیر نگریزم
تن خشکی مهیای شکستن چون کمان دارم
به اندک سختیی چون نخل موم از هم نمی پاشم
اگر چه مغزم اما جان سخت استخوان دارم
زلیخا همتی در عرصه عالم نمی بینم
وگر نه جنس یوسف کاروان در کاروان دارم
مزاج نازک احباب را فهمیده ام صائب
چو غنچه مهر خاموشی به لب با صد زبان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۹
نیم بیدرد دایم پیچ و تاب ساکنی دارم
چو نبض ناتوانان اضطراب ساکنی دارم
ز سوز عشق ازین پهلو به آن پهلو نمی گردم
درین دریای پر آتش کباب ساکنی دارم
مشو ای آهنین دل از کمند جذبه ام غافل
که چون آهن ربا در دل شتاب ساکنی دارم
ربایم هر که را از گلرخان بر من گذار افتد
ز حیرت گر چه چون آیینه آب ساکنی دارم
ندارم در گره چیزی که ارزد بیقراری را
درین دریای پرشورش حباب ساکنی دارم
گره گردیده ام چون کهربا هر چند در ظاهر
نهان در پرده دل اضطراب ساکنی دارم
به آواز جرس نتوان مرا بیدار گرداندن
که من همچون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
علاج شعله سرکش ز آب نرم می آید
سوال تند دشمن را جواب ساکنی دارم
ز سرعت گر چه روی سیل را بر خاک می مالم
به قدر آرزومندی شتاب ساکنی دارم
اگر چه دور گردان می شمارندم ز بیدردان
به هر رگ چون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
تو ای سیل سبکرو وصل دریا را غنیمت دان
که من چون آهن و فولاد آب ساکنی دارم
امید صلح هر جا هست از خود می دوم بیرون
به هر جا تند باید شد عتاب ساکنی دارم
به ظاهر چون کتان در پرتو مهتاب اگر محوم
به تار و پود هستی پیچ و تاب ساکنی دارم
ندارم با کمال ناامیدی موج بیتابی
درین دریای پر وحشت سراب ساکنی دارم
به جای دعوی از حرفم تراوش می کند معنی
خم سربسته ام بوی شراب ساکنی دارم
عجب دارم نسوزد دانه ام را برق نومیدی
که چشم آبیاری از سحاب ساکنی دارم
ز من صائب درین بستانسرا تندی نمی آید
گل نشکفته ام، بوی گلاب ساکنی دارم
چو نبض ناتوانان اضطراب ساکنی دارم
ز سوز عشق ازین پهلو به آن پهلو نمی گردم
درین دریای پر آتش کباب ساکنی دارم
مشو ای آهنین دل از کمند جذبه ام غافل
که چون آهن ربا در دل شتاب ساکنی دارم
ربایم هر که را از گلرخان بر من گذار افتد
ز حیرت گر چه چون آیینه آب ساکنی دارم
ندارم در گره چیزی که ارزد بیقراری را
درین دریای پرشورش حباب ساکنی دارم
گره گردیده ام چون کهربا هر چند در ظاهر
نهان در پرده دل اضطراب ساکنی دارم
به آواز جرس نتوان مرا بیدار گرداندن
که من همچون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
علاج شعله سرکش ز آب نرم می آید
سوال تند دشمن را جواب ساکنی دارم
ز سرعت گر چه روی سیل را بر خاک می مالم
به قدر آرزومندی شتاب ساکنی دارم
اگر چه دور گردان می شمارندم ز بیدردان
به هر رگ چون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
تو ای سیل سبکرو وصل دریا را غنیمت دان
که من چون آهن و فولاد آب ساکنی دارم
امید صلح هر جا هست از خود می دوم بیرون
به هر جا تند باید شد عتاب ساکنی دارم
به ظاهر چون کتان در پرتو مهتاب اگر محوم
به تار و پود هستی پیچ و تاب ساکنی دارم
ندارم با کمال ناامیدی موج بیتابی
درین دریای پر وحشت سراب ساکنی دارم
به جای دعوی از حرفم تراوش می کند معنی
خم سربسته ام بوی شراب ساکنی دارم
عجب دارم نسوزد دانه ام را برق نومیدی
که چشم آبیاری از سحاب ساکنی دارم
ز من صائب درین بستانسرا تندی نمی آید
گل نشکفته ام، بوی گلاب ساکنی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۱
به دنیا دست از دامان عقبی برنمی دارم
چو یوسف دیدگان ناز زلیخا برنمی دارم
مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارم
به این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانی
اگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارم
درین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرت
نه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارم
به این ابر سیه امیدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارم
نظر بر قامت بی سایه آن سیمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارم
نگردد تا چو صبح آیینه تاریک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارم
نمی سازد هنر از عیب چون طاوس محجوبم
به چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارم
فشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارم
نباشد توشه ای در کار مهمان کریمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارم
تو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کن
که من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارم
تو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دل
که من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارم
اگر از گردن افرازی سرم بر آسمان ساید
سر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم
چو یوسف دیدگان ناز زلیخا برنمی دارم
مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارم
به این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانی
اگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارم
درین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرت
نه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارم
به این ابر سیه امیدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارم
نظر بر قامت بی سایه آن سیمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارم
نگردد تا چو صبح آیینه تاریک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارم
نمی سازد هنر از عیب چون طاوس محجوبم
به چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارم
فشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارم
نباشد توشه ای در کار مهمان کریمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارم
تو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کن
که من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارم
تو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دل
که من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارم
اگر از گردن افرازی سرم بر آسمان ساید
سر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۶
تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمی بینم
که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی بینم
مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟
که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی بینم
کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم
اگر در چهره محجوب او رسوا نمی بینم
فرامش وعده من گر نه مکری در نظر دارد
چرا امروز ذوق از وعده فردا نمی بینم؟
به راهم خار ریزد خصم کوته بین، نمی داند
که من چون شعله بیباک پیش پا نمی بینم
چه حاصل زین که چون پرگار پای آهنین دارم؟
چو من راه نجات از گردنش بیجا نمی بینم
به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر
گشاد این گره از ناخن دریا نمی بینم
من و دامان شب، کامروز در آفاق دامانی
که داد من دهد، جز دامن شبها نمی بینم
نگاه عجز تیغ بد گهر را تیزتر سازد
فلک گر تیغ بارد بر سرم بالا نمی بینم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که پیش پا به چندین دیده بینا نمی بینم
که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی بینم
مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟
که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی بینم
کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم
اگر در چهره محجوب او رسوا نمی بینم
فرامش وعده من گر نه مکری در نظر دارد
چرا امروز ذوق از وعده فردا نمی بینم؟
به راهم خار ریزد خصم کوته بین، نمی داند
که من چون شعله بیباک پیش پا نمی بینم
چه حاصل زین که چون پرگار پای آهنین دارم؟
چو من راه نجات از گردنش بیجا نمی بینم
به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر
گشاد این گره از ناخن دریا نمی بینم
من و دامان شب، کامروز در آفاق دامانی
که داد من دهد، جز دامن شبها نمی بینم
نگاه عجز تیغ بد گهر را تیزتر سازد
فلک گر تیغ بارد بر سرم بالا نمی بینم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که پیش پا به چندین دیده بینا نمی بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۰
رفت آن روز که دامان بهار از دستم
رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
به سبکدستی من نیست کس از جانبازان
می جهد خرده جان همچو شرار از دستم
می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به یکبار رود دام و شکار از دستم
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گیرایی کار از دستم
توتیا می شود آیینه ز جان سختی من
سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم
تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سینه موری اگر گشت فگار از دستم
رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
به سبکدستی من نیست کس از جانبازان
می جهد خرده جان همچو شرار از دستم
می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به یکبار رود دام و شکار از دستم
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گیرایی کار از دستم
توتیا می شود آیینه ز جان سختی من
سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم
تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سینه موری اگر گشت فگار از دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۳
عالم بیخبری بود بهشت آبادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
عشق بر باد اگر داد باکی نیست
می کشد جانب خود باز چو کاغذ بادم
نیستم از کشش موجه رحمت نومید
گر چه از قلزم رحمت به کار افتادم
موجه ریگ روانم که به هر جنبش باد
می زند غوطه به دریای عدم بنیادم
منم آن طفل بدآموز شکر خواب عدم
که شب اول گورست شب میلادم
گره از غنچه پیکان نگشاید به نسیم
نتوان کرد به افسون طرب دلشادم
از دم تیغ که هر دم به سرم می بارد
می توان یافت که سهو القلم ایجادم
عزت عشق جهانسوز بود عزت من
گر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادم
گوشمال عبثی می دهد استاد مرا
سبقی نیست محبت که رود از یادم
اختیاری نبود نقش بد و نیک مرا
کعبتینم که گرفتار کف نرادم
از گرفتاری من هست اگر عار ترا
می توان کرد به یک چین جبین آزادم
چه عجب صائب اگر شد سخن من یکدست
من که از فکر متین چون قلم فولادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
عشق بر باد اگر داد باکی نیست
می کشد جانب خود باز چو کاغذ بادم
نیستم از کشش موجه رحمت نومید
گر چه از قلزم رحمت به کار افتادم
موجه ریگ روانم که به هر جنبش باد
می زند غوطه به دریای عدم بنیادم
منم آن طفل بدآموز شکر خواب عدم
که شب اول گورست شب میلادم
گره از غنچه پیکان نگشاید به نسیم
نتوان کرد به افسون طرب دلشادم
از دم تیغ که هر دم به سرم می بارد
می توان یافت که سهو القلم ایجادم
عزت عشق جهانسوز بود عزت من
گر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادم
گوشمال عبثی می دهد استاد مرا
سبقی نیست محبت که رود از یادم
اختیاری نبود نقش بد و نیک مرا
کعبتینم که گرفتار کف نرادم
از گرفتاری من هست اگر عار ترا
می توان کرد به یک چین جبین آزادم
چه عجب صائب اگر شد سخن من یکدست
من که از فکر متین چون قلم فولادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۴
بیخودی داشت ز فکر دو جهان آزادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
پای من بر سر گنج است چو دیوار یتیم
دست خود بوسه زند هر که کند آبادم
سفر بیخودیم پا به رکاب است، کجاست
باد دستی که به یک جرعه کند امدادم؟
کار من در گره از پرهنری افتاده است
دارد از جوهر خود مو قلم فولادم
باد یارب ز سعادت همه روزش نوروز
هر که در عید نیاید به مبارکبادم!
ناله مرغ گرفتار اثرها دارد
خواهد افتاد به دام دگران صیادم
خانه آینه را تنگ کند بر شیرین
بیستونی که مصور شود از فرهادم
منهم آن گوهر شهوار که از غلطانی
از کنار صدف چرخ به خاک افتادم
شب آبستن امید شد آن روز عقیم
که من از مادر سنگین دل دوران زادم
به چه امید دهم دامن فریاد از دست؟
من که فریاد رسی نیست به جز فریادم
نیست آن مصرع برجسته خدنگش صائب
که اگر بال برآرد، برود از یادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
پای من بر سر گنج است چو دیوار یتیم
دست خود بوسه زند هر که کند آبادم
سفر بیخودیم پا به رکاب است، کجاست
باد دستی که به یک جرعه کند امدادم؟
کار من در گره از پرهنری افتاده است
دارد از جوهر خود مو قلم فولادم
باد یارب ز سعادت همه روزش نوروز
هر که در عید نیاید به مبارکبادم!
ناله مرغ گرفتار اثرها دارد
خواهد افتاد به دام دگران صیادم
خانه آینه را تنگ کند بر شیرین
بیستونی که مصور شود از فرهادم
منهم آن گوهر شهوار که از غلطانی
از کنار صدف چرخ به خاک افتادم
شب آبستن امید شد آن روز عقیم
که من از مادر سنگین دل دوران زادم
به چه امید دهم دامن فریاد از دست؟
من که فریاد رسی نیست به جز فریادم
نیست آن مصرع برجسته خدنگش صائب
که اگر بال برآرد، برود از یادم