عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۲
مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن
چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟
نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
اگر چه خوب تر از خود نمی توان دیدن
دو شیوه است گل و نرگس ریاض بهشت
شنیدن و نشنیدن، ندیدن و دیدن
بپوش چشم ز اوضاع روزگار که نیست
لباس عافیتی به ز چشم پوشیدن
ریاض حسن ترا دورباش حاجت نیست
که دست می رود ازکار، وقت گل چیدن
مخند هرزه که از عمر صبح روشن شد
که تیغ رشته عمرست هرزه خندیدن
توان ز غره آغاز کارها صائب
به روشنایی دل، سلخ عاقبت دیدن
چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟
نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
اگر چه خوب تر از خود نمی توان دیدن
دو شیوه است گل و نرگس ریاض بهشت
شنیدن و نشنیدن، ندیدن و دیدن
بپوش چشم ز اوضاع روزگار که نیست
لباس عافیتی به ز چشم پوشیدن
ریاض حسن ترا دورباش حاجت نیست
که دست می رود ازکار، وقت گل چیدن
مخند هرزه که از عمر صبح روشن شد
که تیغ رشته عمرست هرزه خندیدن
توان ز غره آغاز کارها صائب
به روشنایی دل، سلخ عاقبت دیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۳
زکات صحت جسم است خسته پرسیدن
نگاهبانی عمرست پیش پا دیدن
اگر چه خواب ترا نیست بخت بیداری
مدار دست ز تمهید چشم مالیدن
به هیچ عذر نمانده است دسترس ما را
به غیر ناخن خجلت زمین خراشیدن
چه میوه های گلوسوز در قفا دارد
به خاک ره زر خود چون شکوفه پاشیدن
مشو ز لغزش پا ناامید در ره عشق
که قطع می شود این ره به پای لغزیدن
خموش باش که سنجیدگان عالم را
سبکسری است به میزان خویش سنجیدن
بپوش چشم خود از عیب مردمان صائب
ترا که نیست میسر برهنه پوشیدن
نگاهبانی عمرست پیش پا دیدن
اگر چه خواب ترا نیست بخت بیداری
مدار دست ز تمهید چشم مالیدن
به هیچ عذر نمانده است دسترس ما را
به غیر ناخن خجلت زمین خراشیدن
چه میوه های گلوسوز در قفا دارد
به خاک ره زر خود چون شکوفه پاشیدن
مشو ز لغزش پا ناامید در ره عشق
که قطع می شود این ره به پای لغزیدن
خموش باش که سنجیدگان عالم را
سبکسری است به میزان خویش سنجیدن
بپوش چشم خود از عیب مردمان صائب
ترا که نیست میسر برهنه پوشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۶
مباش درصدد بی شمار خندیدن
که صبح باخت نفس از دوبار خندیدن
دل از گشایش لبها چو پسته نگشاید
خوش است از ته دل غنچه وار خندیدن
یکی هزار کند نقد زندگانی را
به روی سوختگان چون شرار خندیدن
جهان به چشم حسودان سیاه می سازد
چو لاله با جگر داغدار خندیدن
درآ به عالم سختی کشان و عشرت کن
که ریخته است درین کوهسار خندیدن
بود گشادن آغوش در وداع حیات
درین زمانه ناپایدار خندیدن
فریب عشرت دنیا مخور که بی دردی است
برون نرفته ازین نه حصار خندیدن
نمود آب عقیق ترا غبارآلود
ز زیر لب به من خاکسار خندیدن
دهان غنچه و چشم ستاره و لب صبح
گذاشتند به آن گلعذار، خندیدن
خبر نیافته ز انجام کار خود صائب
ز غفلت است در آغاز کار خندیدن
که صبح باخت نفس از دوبار خندیدن
دل از گشایش لبها چو پسته نگشاید
خوش است از ته دل غنچه وار خندیدن
یکی هزار کند نقد زندگانی را
به روی سوختگان چون شرار خندیدن
جهان به چشم حسودان سیاه می سازد
چو لاله با جگر داغدار خندیدن
درآ به عالم سختی کشان و عشرت کن
که ریخته است درین کوهسار خندیدن
بود گشادن آغوش در وداع حیات
درین زمانه ناپایدار خندیدن
فریب عشرت دنیا مخور که بی دردی است
برون نرفته ازین نه حصار خندیدن
نمود آب عقیق ترا غبارآلود
ز زیر لب به من خاکسار خندیدن
دهان غنچه و چشم ستاره و لب صبح
گذاشتند به آن گلعذار، خندیدن
خبر نیافته ز انجام کار خود صائب
ز غفلت است در آغاز کار خندیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۲
نظر به زلف و خط آن بهشت سیما کن
شکسته قلم صنع را تماشا کن
مشو غبار دل خلق چون کتابت خشک
به اهل عشق در ایام خط مدارا کن
پیاله از قدح لاله می توان کردن
بگیر گردن مینا و رو به صحرا کن
نمی توان دل صد چاک را به سوزن دوخت
علاج رخنه دل را به درد صهبا کن
مشو مقید همراه اگر چه توفیق است
سفر جریده ازین خاکدان چو عیسی کن
مس از معامله کیمیا زیان نکند
وجود ناقص خود را به هیچ سودا کن
خلاف نفس کلید در بهشت بود
به هر چه نفس تولا کند تبرا کن
جمال یوسفی از کلک صنع می ریزد
همین تو دیده یوسف شناس پیدا کن
به کوه صبر توان جان و موج حادثه برد
برای کشتی خود لنگری مهیا کن
نهنگ عشق به هر چشمه ای نمی گنجد
ز کاوکاو دل خویش را چو دریا کن
بهانه جوست حیا در نقاب پوشیدن
به احتیاط به رخسار او نظر وا کن
خمار و نشأه ز یک چشمه آب می نوشند
به درد و صاف جهان سینه را مصفا کن
نمی توان به قدم قطع آسمان ها کرد
ز شوق، بال و پری چون نسیم پیدا کن
حریف آبله دل نمی شوی صائب
ز تنگنای صدف روی خود به دریا کن
شکسته قلم صنع را تماشا کن
مشو غبار دل خلق چون کتابت خشک
به اهل عشق در ایام خط مدارا کن
پیاله از قدح لاله می توان کردن
بگیر گردن مینا و رو به صحرا کن
نمی توان دل صد چاک را به سوزن دوخت
علاج رخنه دل را به درد صهبا کن
مشو مقید همراه اگر چه توفیق است
سفر جریده ازین خاکدان چو عیسی کن
مس از معامله کیمیا زیان نکند
وجود ناقص خود را به هیچ سودا کن
خلاف نفس کلید در بهشت بود
به هر چه نفس تولا کند تبرا کن
جمال یوسفی از کلک صنع می ریزد
همین تو دیده یوسف شناس پیدا کن
به کوه صبر توان جان و موج حادثه برد
برای کشتی خود لنگری مهیا کن
نهنگ عشق به هر چشمه ای نمی گنجد
ز کاوکاو دل خویش را چو دریا کن
بهانه جوست حیا در نقاب پوشیدن
به احتیاط به رخسار او نظر وا کن
خمار و نشأه ز یک چشمه آب می نوشند
به درد و صاف جهان سینه را مصفا کن
نمی توان به قدم قطع آسمان ها کرد
ز شوق، بال و پری چون نسیم پیدا کن
حریف آبله دل نمی شوی صائب
ز تنگنای صدف روی خود به دریا کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۵
حضور می طلبی سینه را مصفا کن
گهر پرست تو گنجینه را مصفا کن
ز خانه بصفا میهمان نگردد کم
همین تو سعی کن آیینه را مصفا کن
مه از گرفتگی آمد برون به جام زدن
تو هم به جام زدن سینه را مصفا کن
دگر برای چه روزست باده روشن؟
ز تیرگی شب آدینه را مصفا کن
نظر به صافی چشمه است جویباران را
به دشمنان دل پر کینه را مصفا کن
ذلیل می شود از رقعه طمع درویش
ز پینه خرقه پشمینه را مصفا کن
به لوح ساده توان کرد حسن را تسخیر
ز جوهر آینه سینه را مصفا کن
هلال آینه روشن است صائب حسن
تو همچو صبح همین سینه را مصفا کن
گهر پرست تو گنجینه را مصفا کن
ز خانه بصفا میهمان نگردد کم
همین تو سعی کن آیینه را مصفا کن
مه از گرفتگی آمد برون به جام زدن
تو هم به جام زدن سینه را مصفا کن
دگر برای چه روزست باده روشن؟
ز تیرگی شب آدینه را مصفا کن
نظر به صافی چشمه است جویباران را
به دشمنان دل پر کینه را مصفا کن
ذلیل می شود از رقعه طمع درویش
ز پینه خرقه پشمینه را مصفا کن
به لوح ساده توان کرد حسن را تسخیر
ز جوهر آینه سینه را مصفا کن
هلال آینه روشن است صائب حسن
تو همچو صبح همین سینه را مصفا کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۶
بپوش چشم ز وضع جهان و عشرت کن
ببند در به رخ کاینات و وحدت کن
نه ای شریفتر از کعبه، ای لباس پرست
به جامه ای که به سالی رسد قناعت کن
چه گل در آب به تعمیر کعبه می گیری؟
خراب گشته دلی را برو عمارت کن
ز اشک و چهره ترا داده اند آب و زمین
برای توشه فردای خود زراعت کن
چو آفتاب به قرصی اگر رسد دستت
ز گرد خوان فلک، ذره ذره قسمت کن
دمادم است که طبل رحیل ساز شده است
به هر تپیدن دل فکر کار رحلت کن
لباس عافیتی به ز خاکساری نیست
به این لباس سبک از جهان قناعت کن
چو سرو و بید به برگ از چمن مشو قانع
مگر به میوه توانی رسید، غیرت کن
فریب شهرت کاذب مخور چو بی دردان
به جای تربت مجنون مرا زیارت کن
نمک به دیده من شورفکر ریخته است
ترا که درد سخن نیست خواب راحت کن
حریف سنگ حادث نمی شوی صائب
درآ به عالم بی حاصلی، فراغت کن
ببند در به رخ کاینات و وحدت کن
نه ای شریفتر از کعبه، ای لباس پرست
به جامه ای که به سالی رسد قناعت کن
چه گل در آب به تعمیر کعبه می گیری؟
خراب گشته دلی را برو عمارت کن
ز اشک و چهره ترا داده اند آب و زمین
برای توشه فردای خود زراعت کن
چو آفتاب به قرصی اگر رسد دستت
ز گرد خوان فلک، ذره ذره قسمت کن
دمادم است که طبل رحیل ساز شده است
به هر تپیدن دل فکر کار رحلت کن
لباس عافیتی به ز خاکساری نیست
به این لباس سبک از جهان قناعت کن
چو سرو و بید به برگ از چمن مشو قانع
مگر به میوه توانی رسید، غیرت کن
فریب شهرت کاذب مخور چو بی دردان
به جای تربت مجنون مرا زیارت کن
نمک به دیده من شورفکر ریخته است
ترا که درد سخن نیست خواب راحت کن
حریف سنگ حادث نمی شوی صائب
درآ به عالم بی حاصلی، فراغت کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۷
دمید صبح، سر از خواب بیخودی برکن
ز اشک گرم می آتشین به ساغر کن
مشو چو قطره شبنم گره درین گلزار
تلاش صحبت آن آفتاب انور کن
مبر به کوی خرابات دردسر زنهار
ز خون دل می بی دردسر به ساغر کن
به نور عقل ره دور عشق نتوان رفت
چراغ آهی ازان روی آتشین برکن
نقاب چهره مطلب سیاه کاری توست
همین تو سعی کن آیینه را منور کن
مشو چو عود ز خامی به سوختن قانع
سری چو شعله برون زین بلند مجمر کن
بساز با دل روشن ز عالم پرشور
ازین محیط قناعت به آب گوهر کن
فشرده است فلک ابرهای احسان را
به آب دیده لب خشک خویش را تر کن
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردید
ز خاک تیره درین خوابگاه بستر کن
ز حرف عشق نی کلک را خمش مگذار
به این فتیله عنبر جهان معطر کن
هر آنچه با تو نیاید به خاک، مال تو نیست
ز درد و داغ دل خویش را توانگر کن
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک
به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن
ز شعر حافظ شیراز چون بپردازی
به گوشه ای بنشین شعر صائب از بر کن
ز اشک گرم می آتشین به ساغر کن
مشو چو قطره شبنم گره درین گلزار
تلاش صحبت آن آفتاب انور کن
مبر به کوی خرابات دردسر زنهار
ز خون دل می بی دردسر به ساغر کن
به نور عقل ره دور عشق نتوان رفت
چراغ آهی ازان روی آتشین برکن
نقاب چهره مطلب سیاه کاری توست
همین تو سعی کن آیینه را منور کن
مشو چو عود ز خامی به سوختن قانع
سری چو شعله برون زین بلند مجمر کن
بساز با دل روشن ز عالم پرشور
ازین محیط قناعت به آب گوهر کن
فشرده است فلک ابرهای احسان را
به آب دیده لب خشک خویش را تر کن
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردید
ز خاک تیره درین خوابگاه بستر کن
ز حرف عشق نی کلک را خمش مگذار
به این فتیله عنبر جهان معطر کن
هر آنچه با تو نیاید به خاک، مال تو نیست
ز درد و داغ دل خویش را توانگر کن
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک
به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن
ز شعر حافظ شیراز چون بپردازی
به گوشه ای بنشین شعر صائب از بر کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۸
ترا که گفت وطن زیر چراغ اخضر کن؟
درین محیط پر از خون چو نوح لنگر کن
نه ای عزیزتر از آفتاب عالمتاب
ز سنگ بالش و از خاک تیره بستر کن
به همت از سر گردون کلاه اوج ربای
سری چو شعله برون زین بلندمجمر کن
ز حرف سرد صبا روی را مکش درهم
ز کینه صاف دل خود چو آب گوهر کن
ز عمر خضر اثر خیر پایدارترست
ز آب صلح به آیینه چون سکندر کن
حدیث تلخ ز بادام اگر نمی شنوی
به بند خانه نی صبر همچو شکر کن
سزای توست حباب آستین فشانی موج
ترا که گفت سر از بحر بیکران برکن؟
مکن به عارض گل شوخ چشمی ای شبنم
حذر ز تیغ جهانسوز مهر انور کن
ز خاک دشت ختن را به نکهتی بردار
دماغ سوخته مشک را معنبر کن
زبان شعله به تشریف عشق کوتاه است
قیاس این سخن از آذر و سمندر کن
درین غزل نظر از خواجه یافتی صائب
به روح حافظ شیراز می به ساغر کن
درین محیط پر از خون چو نوح لنگر کن
نه ای عزیزتر از آفتاب عالمتاب
ز سنگ بالش و از خاک تیره بستر کن
به همت از سر گردون کلاه اوج ربای
سری چو شعله برون زین بلندمجمر کن
ز حرف سرد صبا روی را مکش درهم
ز کینه صاف دل خود چو آب گوهر کن
ز عمر خضر اثر خیر پایدارترست
ز آب صلح به آیینه چون سکندر کن
حدیث تلخ ز بادام اگر نمی شنوی
به بند خانه نی صبر همچو شکر کن
سزای توست حباب آستین فشانی موج
ترا که گفت سر از بحر بیکران برکن؟
مکن به عارض گل شوخ چشمی ای شبنم
حذر ز تیغ جهانسوز مهر انور کن
ز خاک دشت ختن را به نکهتی بردار
دماغ سوخته مشک را معنبر کن
زبان شعله به تشریف عشق کوتاه است
قیاس این سخن از آذر و سمندر کن
درین غزل نظر از خواجه یافتی صائب
به روح حافظ شیراز می به ساغر کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۹
کرم به ابر سبکدست همچو عمان کن
تمام روی زمین را رهین احسان کن
ز باده چهره گلرنگ را فروزان کن
ز قطره های عرق بزم را چراغان کن
به شکر این که جبین گشاده ای داری
ملایمت به خس و خار این گلستان کن
به آبروی عزیزان مگر شوی سیراب
سفال تشنه خود وقف می پرستان کن
هوای نفس چو گردید زیردست ترا
ز باد تختگه خویش چون سلیمان کن
فضای شهر مقام نفس کشیدن نیست
چو گرد باد نفس راست در بیابان کن
مدار فیض خود از ابر همچو بحر دریغ
تمام روی زمین را رهین احسان کن
شود کلید ز اعجاز عشق آخر قفل
نظر به پیرهن و چشم پیر کنعان کن
نظر به چشمه حیوان سیه مکن صائب
به آبروی، قناعت ز آب حیوان کن
تمام روی زمین را رهین احسان کن
ز باده چهره گلرنگ را فروزان کن
ز قطره های عرق بزم را چراغان کن
به شکر این که جبین گشاده ای داری
ملایمت به خس و خار این گلستان کن
به آبروی عزیزان مگر شوی سیراب
سفال تشنه خود وقف می پرستان کن
هوای نفس چو گردید زیردست ترا
ز باد تختگه خویش چون سلیمان کن
فضای شهر مقام نفس کشیدن نیست
چو گرد باد نفس راست در بیابان کن
مدار فیض خود از ابر همچو بحر دریغ
تمام روی زمین را رهین احسان کن
شود کلید ز اعجاز عشق آخر قفل
نظر به پیرهن و چشم پیر کنعان کن
نظر به چشمه حیوان سیه مکن صائب
به آبروی، قناعت ز آب حیوان کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۰
قدم ز خویش برون نه فلک سواری کن
بکش به جیب سر خود کلاهداری کن
به هر چه می کشدت دل درین سرای سپنج
به تیغ قطع تعلق نگاهداری کن
نهاده اند ترا لوح خاک ازان به کنار
که گوشه ای بنشین مشق خاکساری کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
به وقت صبح چو گردون ستاره باری کن
به کوه، موجه دریا چه می کند صائب؟
علاج خصم سبکسر به بردباری کن
بکش به جیب سر خود کلاهداری کن
به هر چه می کشدت دل درین سرای سپنج
به تیغ قطع تعلق نگاهداری کن
نهاده اند ترا لوح خاک ازان به کنار
که گوشه ای بنشین مشق خاکساری کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
به وقت صبح چو گردون ستاره باری کن
به کوه، موجه دریا چه می کند صائب؟
علاج خصم سبکسر به بردباری کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۱
به رنگ سرو درین باغ زندگانی کن
بریز بار ز خود، ترک شادمانی کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
درین ریاض چو شبنم نظرچرانی کن
مگر به میوه بی خار بارور گردی
شکوفه وار به هر خار زرفشانی کن
حریف داغ عزیزان نمی شود جگرت
تلاش مرگ در ایام زندگانی کن
خمار باده به اندازه نشاط بود
به قدر حوصله درد شادمانی کن
ز خامشی دهن غنچه گلستان گردید
درین بساط سرانجام بی زبانی کن
چو جان ز جسم تو بی اختیار خواهد رفت
به اختیار چو پروانه جانفشانی کن
تو چون ز مصلحت خویش نیستی آگاه
ملایمت به بلاهای آسمانی کن
مده ز دست ترازوی عدل را صائب
به هر که با تو گرانی کند، گرانی کن
بریز بار ز خود، ترک شادمانی کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
درین ریاض چو شبنم نظرچرانی کن
مگر به میوه بی خار بارور گردی
شکوفه وار به هر خار زرفشانی کن
حریف داغ عزیزان نمی شود جگرت
تلاش مرگ در ایام زندگانی کن
خمار باده به اندازه نشاط بود
به قدر حوصله درد شادمانی کن
ز خامشی دهن غنچه گلستان گردید
درین بساط سرانجام بی زبانی کن
چو جان ز جسم تو بی اختیار خواهد رفت
به اختیار چو پروانه جانفشانی کن
تو چون ز مصلحت خویش نیستی آگاه
ملایمت به بلاهای آسمانی کن
مده ز دست ترازوی عدل را صائب
به هر که با تو گرانی کند، گرانی کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۲
به هر چه رنگ کنی می شود سفید آخر
به جز سیاهی دل موی را خضاب مکن
به هر روش که فلک سیر می کند خوش باش
به سیل، دشمنی ای خانمان خراب مکن
نگشته است ز کام جهان کسی سیراب
ز خود سفر پی هر موجه سراب مکن
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
ازین بساط فریبنده انتخاب مکن
نظر دلیر به رخسار آفتاب مکن
دلی که نیست ترا در بساط، آب مکن
چو رشته تا نزنی دست در میان گهر
چو تنگ حوصلگان ترک پیچ و تاب مکن
درین محیط اثر تا بود ز ناخن موج
ز تنگی دل خود شکوه چون حباب مکن
بدار دست ز اصلاح دل چو شد بی درد
گلی که نیست در او نکهتی گلاب مکن
غبار غم ز دل خلق شستن آسان نیست
شکایت از دهن تلخ چون شراب مکن
زمین قلمرو سیلاب حادثات بود
درین قلمرو سیلاب فتنه خواب مکن
چه حاجت است به سربار، بار سنگین را؟
زیاده غفلت خود از شراب ناب مکن
هر آن نفس که ز دل برنیاید از سر درد
ز زندگانی خود آن نفس حساب مکن
به جز سیاهی دل موی را خضاب مکن
به هر روش که فلک سیر می کند خوش باش
به سیل، دشمنی ای خانمان خراب مکن
نگشته است ز کام جهان کسی سیراب
ز خود سفر پی هر موجه سراب مکن
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
ازین بساط فریبنده انتخاب مکن
نظر دلیر به رخسار آفتاب مکن
دلی که نیست ترا در بساط، آب مکن
چو رشته تا نزنی دست در میان گهر
چو تنگ حوصلگان ترک پیچ و تاب مکن
درین محیط اثر تا بود ز ناخن موج
ز تنگی دل خود شکوه چون حباب مکن
بدار دست ز اصلاح دل چو شد بی درد
گلی که نیست در او نکهتی گلاب مکن
غبار غم ز دل خلق شستن آسان نیست
شکایت از دهن تلخ چون شراب مکن
زمین قلمرو سیلاب حادثات بود
درین قلمرو سیلاب فتنه خواب مکن
چه حاجت است به سربار، بار سنگین را؟
زیاده غفلت خود از شراب ناب مکن
هر آن نفس که ز دل برنیاید از سر درد
ز زندگانی خود آن نفس حساب مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۴
هوای جام صبوح و می شبانه مکن
دل چو کعبه خود را شرابخانه مکن
دو تیغ را نکشد یک نیام در آغوش
برون نرفته ز خود یاد آن یگانه مکن
به جستجوی تو هر خوشه صد زبان شده است
برای نان دل خود چاک همچو دانه مکن
تو نونیاز و زمانه است کهنه کشتی گیر
تلاش کشتی خصمانه با زمانه مکن
حضور تیره دلان سرمه سای آوازست
در آن چمن که بود زاغ، آشیانه مکن
مباد شانه شمشاد دلشکسته شود
دگر به دست، سر زلف خویش شانه مکن
درین دو هفته که گل گرم محمل آرایی است
دماغ صرف سرانجام آشیانه مکن
به گرد کعبه نگشتن ز سست عزمی توست
گران رکابی توفیق را بهانه مکن
درین زمانه که دشمن ز خانه می خیزد
دلیر تکیه به خاشاک آشیانه مکن
چو قطره تن به جلای وطن مده ز محیط
سوار ابر مشو، برق تازیانه مکن
چو داغ لاله گره کن نفس به دل صائب
ز تنگ حوصلگی آه عاشقانه مکن
ازین غزل دل عشاق سوختی صائب
دگر خیال غزل های عاشقانه مکن
دل چو کعبه خود را شرابخانه مکن
دو تیغ را نکشد یک نیام در آغوش
برون نرفته ز خود یاد آن یگانه مکن
به جستجوی تو هر خوشه صد زبان شده است
برای نان دل خود چاک همچو دانه مکن
تو نونیاز و زمانه است کهنه کشتی گیر
تلاش کشتی خصمانه با زمانه مکن
حضور تیره دلان سرمه سای آوازست
در آن چمن که بود زاغ، آشیانه مکن
مباد شانه شمشاد دلشکسته شود
دگر به دست، سر زلف خویش شانه مکن
درین دو هفته که گل گرم محمل آرایی است
دماغ صرف سرانجام آشیانه مکن
به گرد کعبه نگشتن ز سست عزمی توست
گران رکابی توفیق را بهانه مکن
درین زمانه که دشمن ز خانه می خیزد
دلیر تکیه به خاشاک آشیانه مکن
چو قطره تن به جلای وطن مده ز محیط
سوار ابر مشو، برق تازیانه مکن
چو داغ لاله گره کن نفس به دل صائب
ز تنگ حوصلگی آه عاشقانه مکن
ازین غزل دل عشاق سوختی صائب
دگر خیال غزل های عاشقانه مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۷
به تن علاقه ندارد روان ساده من
برنده است چو تیغ آب ایستاده من
مرا به شیشه کند چون سپهر مینایی؟
که خشت از سر خم کند جوش باده من
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
چو موج در کف دریا بود اراده من
مرا به دانش رسمی مبر ز راه، که نیست
رقم پذیر چو آیینه لوح ساده من
امید هست کند راست قد فتاده چرخ
ترحم است به طاق دل اوفتاده من
بود فضولی مهمان ز میزبان کریم
متاب روی خود از خواهش زیاده من
حریف چین جبین تو نیستم، ورنه
کمان سخت فلک ها بود کباده من
برآورم به دعا هر که حاجتی دارد
که فیض صبح دهد جبهه گشاده من
نمی توان سخن پست در کلامم یافت
فلک سوار چو عیسی بود پیاده من
ز توبه سرکشی من زیاده شد صائب
درنده کرد سگ نفس را قلاده من
برنده است چو تیغ آب ایستاده من
مرا به شیشه کند چون سپهر مینایی؟
که خشت از سر خم کند جوش باده من
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
چو موج در کف دریا بود اراده من
مرا به دانش رسمی مبر ز راه، که نیست
رقم پذیر چو آیینه لوح ساده من
امید هست کند راست قد فتاده چرخ
ترحم است به طاق دل اوفتاده من
بود فضولی مهمان ز میزبان کریم
متاب روی خود از خواهش زیاده من
حریف چین جبین تو نیستم، ورنه
کمان سخت فلک ها بود کباده من
برآورم به دعا هر که حاجتی دارد
که فیض صبح دهد جبهه گشاده من
نمی توان سخن پست در کلامم یافت
فلک سوار چو عیسی بود پیاده من
ز توبه سرکشی من زیاده شد صائب
درنده کرد سگ نفس را قلاده من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۳
کسی که می نهد از حد خود قدم بیرون
کبوتری است که می آید از حرم بیرون
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون
همیشه کوی خرابات ازان بود معمور
که آید از دراو بی دماغ کم بیرون
سفر اگر چه دو گام است بی مشقت نیست
که ناله در حرکت آید از قلم بیرون
ز مال طول امل حرص را نگردد کم
ز اژدها نبرد گنج پیچ و خم بیرون
اثر گذار که صد دور رفت و می آید
هنوز از دهن جام، نام جم بیرون
سخن شناس به حرف آورد سخنور را
به پای خود گهر آید ز بحر کم بیرون
شده است دست کرم خشک میوه داران را
مگر که سرو کند دستی از کرم بیرون
ز ماه داغ کلف می برد به آسانی
کسی که از کف ممسک برد درم بیرون
تمام شب جگر خویش می خورم چون صبح
که بی غبار برآرم ز دل دودم بیرون
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
نمی دهد چو سبو کهنه گشت نم بیرون
خراب ساقی دریا دلم که می آرد
به یک پیاله مرا از هزار غم بیرون
ز حلقه در جنت شود گزیده چو مار
دلی که آید ازان زلف خم به خم بیرون
عجب که خاک شود دست مشفقی صائب
که آرد از دل احباب خار غم بیرون
کبوتری است که می آید از حرم بیرون
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون
همیشه کوی خرابات ازان بود معمور
که آید از دراو بی دماغ کم بیرون
سفر اگر چه دو گام است بی مشقت نیست
که ناله در حرکت آید از قلم بیرون
ز مال طول امل حرص را نگردد کم
ز اژدها نبرد گنج پیچ و خم بیرون
اثر گذار که صد دور رفت و می آید
هنوز از دهن جام، نام جم بیرون
سخن شناس به حرف آورد سخنور را
به پای خود گهر آید ز بحر کم بیرون
شده است دست کرم خشک میوه داران را
مگر که سرو کند دستی از کرم بیرون
ز ماه داغ کلف می برد به آسانی
کسی که از کف ممسک برد درم بیرون
تمام شب جگر خویش می خورم چون صبح
که بی غبار برآرم ز دل دودم بیرون
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
نمی دهد چو سبو کهنه گشت نم بیرون
خراب ساقی دریا دلم که می آرد
به یک پیاله مرا از هزار غم بیرون
ز حلقه در جنت شود گزیده چو مار
دلی که آید ازان زلف خم به خم بیرون
عجب که خاک شود دست مشفقی صائب
که آرد از دل احباب خار غم بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۹
در آتش است نعل می ناب دیگران
رنگین مساز خانه ز اسباب دیگران
اشکی که شورید از دل غمگین غبار دارد
خوشتر بود ز گوهر سیراب دیگران
بیداریی که جمع شود با خیال دوست
صد پرده به بود ز شکر خواب دیگران
پهلوی لاغری که کند کار بوریا
خوشتر بود ز بستر سنجاب دیگران
تا هست نم ز خون جگر در پیاله ام
لب تر نمی کنم ز می ناب دیگران
تا می توان ز رخنه دل فتح باب جست
حاجت نمی بریم به محراب دیگران
تا می توان نمود قناعت به آب خشک
هرگز مجوی طعمه ز قلاب دیگران
با آبرو بساز که چون آب تلخ و شور
گردد زیاده تشنگی از آب دیگران
باشد ز خود چو گوهر شب تاب نور من
مستغنیم ز پرتو مهتاب دیگران
چون خانه ای بود که برآرد ز خویش آب
گردد دکان هر که به دولاب دیگران
آن دست خشک باد که همچون سبو نشد
دست تسلی دل بی تاب دیگران
صائب مرا ز نام چه حاصل، که چون نگین
تر می کنم زمین خود از آب دیگران
رنگین مساز خانه ز اسباب دیگران
اشکی که شورید از دل غمگین غبار دارد
خوشتر بود ز گوهر سیراب دیگران
بیداریی که جمع شود با خیال دوست
صد پرده به بود ز شکر خواب دیگران
پهلوی لاغری که کند کار بوریا
خوشتر بود ز بستر سنجاب دیگران
تا هست نم ز خون جگر در پیاله ام
لب تر نمی کنم ز می ناب دیگران
تا می توان ز رخنه دل فتح باب جست
حاجت نمی بریم به محراب دیگران
تا می توان نمود قناعت به آب خشک
هرگز مجوی طعمه ز قلاب دیگران
با آبرو بساز که چون آب تلخ و شور
گردد زیاده تشنگی از آب دیگران
باشد ز خود چو گوهر شب تاب نور من
مستغنیم ز پرتو مهتاب دیگران
چون خانه ای بود که برآرد ز خویش آب
گردد دکان هر که به دولاب دیگران
آن دست خشک باد که همچون سبو نشد
دست تسلی دل بی تاب دیگران
صائب مرا ز نام چه حاصل، که چون نگین
تر می کنم زمین خود از آب دیگران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۱
چرخ مقوس است ترا خانه کمان
بگذر چو تیر راست ز کاشانه کمان
دست از ستم بدار که در هر گشاد تیر
شیون بلند می شود از خانه کمان
تن در مده به عجز که در قبضه جهان
گردد کباده، نرم چو شد شانه کمان
مگذر ز حرف راست که از تیر نی بود
وقت مصاف نعره شیرانه کمان
باران تیر چون نکند خانه ها خراب؟
کز روی اوست هاله مه خانه کمان
ایمن مشو ز خصم که در پشت کردن است
هنگام جنگ، حمله مردانه کمان
صائب نکرده راس دل خویش را چو تیر
زنهار پا برون منه از خانه کمان
بگذر چو تیر راست ز کاشانه کمان
دست از ستم بدار که در هر گشاد تیر
شیون بلند می شود از خانه کمان
تن در مده به عجز که در قبضه جهان
گردد کباده، نرم چو شد شانه کمان
مگذر ز حرف راست که از تیر نی بود
وقت مصاف نعره شیرانه کمان
باران تیر چون نکند خانه ها خراب؟
کز روی اوست هاله مه خانه کمان
ایمن مشو ز خصم که در پشت کردن است
هنگام جنگ، حمله مردانه کمان
صائب نکرده راس دل خویش را چو تیر
زنهار پا برون منه از خانه کمان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۸
پیش قضای حق دم چون و چرا مزن
در بحر بی کنار عبث دست و پا مزن
تا در دل تو داعیه اعتراض هست
خاموش باش و دم ز مقام رضا مزن
کوته شود زبان ملامت ز احتیاط
با دیده گشاده قدم بی عصا مزن
سهل است ناامید ز بیگانگان شدن
با جان پر امید در آشنا مزن
در آتش است نعل سفر رنگ و بوی را
دامن گره به دامن این بی وفا مزن
در خاک کن نهان قلم استخوان من
آتش به دفتر پر و بال هما مزن
مجنون گرفت دامن محمل به دست صبر
بیهوده قطره در طلب مدعا مزن
صائب کباب شد دل عالم ز ناله ات
در پرده بیش ازین سخن آشنا مزن
در بحر بی کنار عبث دست و پا مزن
تا در دل تو داعیه اعتراض هست
خاموش باش و دم ز مقام رضا مزن
کوته شود زبان ملامت ز احتیاط
با دیده گشاده قدم بی عصا مزن
سهل است ناامید ز بیگانگان شدن
با جان پر امید در آشنا مزن
در آتش است نعل سفر رنگ و بوی را
دامن گره به دامن این بی وفا مزن
در خاک کن نهان قلم استخوان من
آتش به دفتر پر و بال هما مزن
مجنون گرفت دامن محمل به دست صبر
بیهوده قطره در طلب مدعا مزن
صائب کباب شد دل عالم ز ناله ات
در پرده بیش ازین سخن آشنا مزن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۹
خاکم به چشم در نگه واپسین مزن
زنهار بر چراغ سحر آتشین مزن
افتاده را دوباره فکندن کمال نیست
آن را که خاک راه تو شد بر زمین مزن
کافی است بهر سوختنم یک نگاه گرم
آتش به جانم از سخن آتشین مزن
بگذار چشم فتنه خوابیده را به خواب
ناخن به داغ سینه اندوهگین مزن
انصاف نیست آیه رحمت شود عذاب
چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
چون شیشه توتیا شود از سنگ فارغ است
بر سنگ خاره شیشه ما بیش ازین مزن
خواهی که گیرد از تو سپهر برین حساب
زنهار ناشمرده قدم بر زمین مزن
صائب به گوشه دل خود تا توان خزید
زنهار حلقه بر در خلق برین مزن
زنهار بر چراغ سحر آتشین مزن
افتاده را دوباره فکندن کمال نیست
آن را که خاک راه تو شد بر زمین مزن
کافی است بهر سوختنم یک نگاه گرم
آتش به جانم از سخن آتشین مزن
بگذار چشم فتنه خوابیده را به خواب
ناخن به داغ سینه اندوهگین مزن
انصاف نیست آیه رحمت شود عذاب
چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
چون شیشه توتیا شود از سنگ فارغ است
بر سنگ خاره شیشه ما بیش ازین مزن
خواهی که گیرد از تو سپهر برین حساب
زنهار ناشمرده قدم بر زمین مزن
صائب به گوشه دل خود تا توان خزید
زنهار حلقه بر در خلق برین مزن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۲
دل را به آتش نفس گرم آب کن
ای غافل از خزان گل خود را گلاب کن
چون شعله خوش برآی به دلهای خونچکان
نقل و شراب خویش ز اشک کباب کن
از عمر هر نفس که به افسوس بگذرد
صبح امید خویش همان را حساب کن
ویرانه را چه فرش به از نور آفتاب؟
تعمیر دل به ساغر چون آفتاب کن
در شیشه کرده است ترا آسمان چو دیو
این شیشه خانه را به دم گرم آب کن
بر خاطر لطیف بزرگان مشو گران
لنگر درین محیط به قدر حباب کن
تنهائیت مباد به عصیان کند دلیر
از خود فزون ز مردم دیگر حجاب کن
شمع از برای سوختن و راه رفتن است
دل را نداده اند که بالین خراب کن
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
تا ممکن است توبه ز می در شباب کن
این رنگهای عاریتی نیست پایدار
موی سفید را ز دل خود خضاب کن
پیش فلک شکایت شبهای خود مبر
صبح از بیاض گردن او انتخاب کن
بی ابر مشکل است تماشای آفتاب
صائب نظاره رخ او در نقاب کن
ای غافل از خزان گل خود را گلاب کن
چون شعله خوش برآی به دلهای خونچکان
نقل و شراب خویش ز اشک کباب کن
از عمر هر نفس که به افسوس بگذرد
صبح امید خویش همان را حساب کن
ویرانه را چه فرش به از نور آفتاب؟
تعمیر دل به ساغر چون آفتاب کن
در شیشه کرده است ترا آسمان چو دیو
این شیشه خانه را به دم گرم آب کن
بر خاطر لطیف بزرگان مشو گران
لنگر درین محیط به قدر حباب کن
تنهائیت مباد به عصیان کند دلیر
از خود فزون ز مردم دیگر حجاب کن
شمع از برای سوختن و راه رفتن است
دل را نداده اند که بالین خراب کن
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
تا ممکن است توبه ز می در شباب کن
این رنگهای عاریتی نیست پایدار
موی سفید را ز دل خود خضاب کن
پیش فلک شکایت شبهای خود مبر
صبح از بیاض گردن او انتخاب کن
بی ابر مشکل است تماشای آفتاب
صائب نظاره رخ او در نقاب کن