عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
ماییم معاشران دولت
هین بر کف ما نهید ساغر
ای ساقی ماه روی زیبا
ای جمله مراد تو میسر
از روی تو تاب یافت خورشید
وز بال تو برپرید جعفر
ماییم بلای دی چشیده
چون باغ ز زخم دی مزعفر
بشنو ز بهار نو سقاهم
در جام کن آن شراب احمر
لوح دل را ز غم فروشوی
ای شاه مطهر مطهر
ای تو همه را ولی نعمت
بر ما ز همه کسان فزون تر
در سایه‌ات ای درخت طوبی
ما راست سعادت مکرر
بر عشق و جمال دوست وقفیم
وز جمله کارها محرر
بر هر که گزید خدمت تو
شد منصب سلطنت مقرر
آن کس که بود مرید خورشید
چون نبود همچو مه منور؟
مخمور شدند قوم و تشنه
درده می و زین حدیث بگذر
جان را بده از مزوره‌ی خویش
تا نبود صحتش مزور
یک قوم همی‌رسند مهمان
امروز مقدم و موخر
ما گاو و شتر کنیم قربان
از بهر قدوم هر برادر
چه گاو؟ که می‌سزد به قربان
از بهر مبشر آن مبشر
تو نیز شتردلی رها کن
اشترواری فرست شکر
شکر گفتم قدح نگفتم
در نقل بود نبیذ مضمر
ور این نکنی خموش گردم
دانی چه کنم خموشی اندر
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
عرض لشکر می‌دهد مر عاشقان را عشق یار
زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار
عارض رخسار او چون عارض لشکر شده‌‌ست
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو
ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن
وان گهان از یک نظر آن وام‌ها را می‌گزار
جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
باده جان از که گیری؟ زان دو چشم پرخمار
چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش
گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار
گر عصا را تو بدزدی از کف موسیٰ چه سود؟
بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می‌نگر
نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار
زان که آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
عزم رفتن کرده‌یی چون عمر شیرین یاد دار
کرده‌یی اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کرده‌یی با یار پیشین یاد دار
کرده‌ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شب‌های مرا ای یار بی‌کین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آن که کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می‌کنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیده‌‌‌یی صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون می‌رود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
من رها کردم جگر را هرچه خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشه‌‌‌یی سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
گر بیاید غم بگویم آن که غم می‌خورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۰
گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر
بی رقیبش دادمی من بوسه‌هایی سیر سیر
بس خطاها کرده‌ام دزدیده لیکن آرزوست
با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر
تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید
عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر
یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید
تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر
دست او گیرم به میدان اندرآیم پای کوب
می‌زنم زان دست با او دست و پایی سیر سیر
ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند
تا کشم او را برهنه بی‌قبایی سیر سیر
در فراق شمس تبریزی ازان کاهید تن
تا فزاید جان‌ها را جان فزایی سیر سیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جانی دگر بسپرده گیر
سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌‌‌یی
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فردایی‌‌ست او را مرده گیر
از خدا دریا همی‌خواهی و مار خشکی‌‌‌یی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
غوره افشاری و گویی من ریاضت می‌کنم
چون که می خواره نه‌‌‌یی رو شیره افشرده گیر
صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند
صوفیان را صاف می‌دارد تو مستان درده گیر
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازه‌‌ست و خندان هم کنون پژمرده گیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چون که بی‌تو شب بود استاره‌ها بشمرده گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار؟
بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بی تو بی‌عقلم ملولم هرچه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان؟ باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان؟ بازدیدن روی یار
آب جان محبوس می‌بینم درین گرداب تن
خاک را بر می‌کنم تا ره کنم سوی بحار
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان بر ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار
صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله
کیست بر در؟ کیست بر در؟ هم منم این الفرار
از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن؟
هم منم بر در که حلقه می‌زنم این الفرار
هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر
ور یکی‌ام پس هم آب و روغنم این الفرار
چون یکی باشم؟ که زلفم صد هزاران ظلمت است
چون دو باشم؟ چون که ماه روشنم این الفرار
گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد
بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار
زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون می‌کنم
سوی وصلت پر خود را می‌کنم این الفرار
در درون این قفص تن در سر سودا گداخت
وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار
بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم
طوطی‌ام یا بلبلم یا سوسنم این الفرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
آینه‌ی چینی تو را با زنگی اعشیٰ چه کار؟
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار؟
هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا
طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار؟
دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند؟
مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار؟
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار؟
قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار؟
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته‌ایم
چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار؟
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه؟
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار؟
زخم شمشیر است این جا زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار؟
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار؟
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار؟
عاشقان بوالعجب تا کشته‌تر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار؟
وان گهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار؟
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلیٰ چه کار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۶
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
باز اندر پرده می‌شد همچنین تا هشت بار
ساعتی بیرونیان را می‌ربود از عقل و دل
ساعتی اهل حرم را می‌ببرد از هوش و کار
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
گردشی از گردش او در دل هر بی‌قرار
گاه از نوک قلم سوداش نقشی می‌کشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگ سار
چون که شب شد زاتش رخسار شمعی برفروخت
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بی‌خود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان
مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او
هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار
چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار؟
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر
رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده
لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما
تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم زد چنار
رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتش‌های درهم پرفغان این الفرار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش
گر یکی خواهی که گردد جمله را در هم فشار
صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد
چون نماند پوست ماند باده‌های شهریار
بی شمار حرف‌ها این نطق در دل بین که چیست
ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل کار
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او
شعر من صف‌ها زده چون بندگان اختیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
گر چه پیر کهنه‌‌‌یی در حکمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
چون که بینایان نمی‌بینند رنگ جام را
عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور
چون صریح و رمز قاضی می‌نداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو
باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور
گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک
چون درین بزم اندرآیی باشی این جا دور دور
تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق
در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور
سقف مینا گرچه بس عالی‌‌ست پیش چشم تو
لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور
ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما
یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور
مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
زان که هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار
عنبر و مشک ختن، از چین به قسطنطین بیار
گر سلامی از لب شیرین او داری، بگو
ور پیامی از دل سنگین او داری، بیار
سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم؟
نام شمس الدین بگو، تا جان کنم بر او نثار
خلعت خیر لباس از عشق او دارد دلم
حسن شمس الدین دثار و عشق شمس الدین شعار
ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و می‌رویم
ما ز جام شمس دین مستیم، ساقی می میار
ما دماغ از بوی شمس الدین معطر کرده‌ایم
فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک تتار
شمس دین بر دل مقیم و شمس دین بر جان کریم
شمس دین در یتیم و شمس دین نقد عیار
من نه تنها می‌سرایم شمس دین و شمس دین
می‌سراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار
حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین
عین انسان شمس دین و شمس دین فخر کبار
روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین
گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل و نهار
شمس دین جام جم است و شمس دین بحر عظیم
شمس دین عیسی دم است و شمس دین یوسف‌عذار
از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان
جان ما اندر میان و شمس دین اندر کنار
شمس دین خوش‌تر ز جان و شمس دین شکرستان
شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار
شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب
شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار
نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم
آن خمار شمس دین کز وی فزاید افتخار
ای دلیل بی‌دلان و ای رسول عاشقان
شمس تبریزی بیا، زنهار دست از ما مدار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
عقل بند ره روان و عاشقان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانی‌ها نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفته‌‌ست او نه مرد است ای پسر
عشق کان از جان نباشد آفسانه‌‌ست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او
هین که تیر حکم او اندر کمان است ای پسر
سینه‌‌‌یی کز زخم تیر جذبه او خسته شد
بر جبین و چهره او صد نشان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
عشق جانان سخت نیکونردبان است ای پسر
هر طرف که کاروانی نازنازان می‌رود
عشق را بنگر که قبله‌ی کاروان است ای پسر
سایه افکنده‌‌ست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمان است ای پسر
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمان است ای پسر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب قران است ای پسر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
کین جهان بی‌وفا از تو جهان است ای پسر
بیت‌های این غزل گر شد دراز از وصل‌ها
پرده دیگر شد ولی معنی همان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف
کین زبانت در حقیقت خصم جان است ای پسر
عقل بند ره روان و عاشقان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانی‌ها نهان است ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو ازین محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الٰا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر
هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر
بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست
جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر
یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی
همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر
در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق
صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر
عشق داوود شود آهن از او نرم شود
شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر
هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی
مرگ جان بخش شود بلکه ز جان دلجوتر
اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو
گویی‌اش خیز برو از بر ما آن سوتر
دل من پرسخن است ار چه دهان بربستم
تا بگوید خردی کوست ز ما خوش گوتر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
بده آن باده به ما باده به ما اولیٰ تر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیٰ تر
سر مردان چه کند خوب‌تر از سجده تو؟
مسجد عیسی جان سقف سما اولیٰ تر
یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنچه‌های چو صبی را نه صبا اولیٰ تر؟
عقل را قبله کند آن که جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عصا اولیٰ تر
تو عطا می‌ده و از چرخ ندا می‌آید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیٰ تر
لطف‌ها کرده‌‌‌یی امروز دو تا کن آن را
چون که در چنگ نیایی تو دوتا اولیٰ تر
چون که خورشید برآید بگریزد سرما
هر که سرد است ازو پشت و قفا اولیٰ تر
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستور است که در آب و گیا اولیٰ تر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوش است
بر رخ آینه از نقش صفا اولیٰ تر
صورت کون تویی آینه کون تویی
داد آیینه به تصویر بقا اولیٰ تر
خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاه است غزا اولیٰ تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر
هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر
عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد
مگرش جای دهی بر سر گردون دگر
عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی
تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر
عشق روی تو به شش سوی جهان دام دل است
که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر
رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
که ندارد چو تو شاهنشه بی‌چون دگر
کو در این خانه یکی سوخته‌‌‌یی مفتونی؟
که به شب‌ها شنود ناله مفتون دگر
از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم
چاره‌ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
صنما این چه گمان است فرودست حقیر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
خنک آن قافله‌‌‌یی که بودش دوست خفیر
حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم
جان پاک تو که جان از تو شکوراست و شکیر
ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر
زان که دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر
ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان
جز تو جمله همه لااست از آنیم فقیر
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
ور کسی نشنود این را انما انت نذیر
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه‌ها یابد رویت ز نگاران ضمیر
مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر؟
رفت مردی به طبیبی به گله‌ی درد شکم
گفت او را تو چه خوردی که برسته‌‌ست زحیر؟
بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست
گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر
گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر
گفت درد شکم و کحل؟ خه ای شیخ کبیر
گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر
نیست را هست گمان برده‌‌‌یی از ظلمت چشم
چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر
هله ای شارح دل‌ها تو بگو شرح غزل
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
نه که مهمان غریبم؟ تو مرا یار مگیر
نه که فلاح توام؟ سرور و سالار مگیر
نه که همسایه آن سایه احسان توام؟
تو مرا هم سفر و مشفق و غم خوار مگیر
شربت رحمت تو بر همگان گردان است
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر
نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد؟
تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر
نه که لطف تو گنه سوز گنه کاران است؟
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر
نه که هر مرغ به بال و پر تو می‌پرد؟
تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر
به دو صد پر نتوان بی‌مددت پریدن
تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر
خفتگان را نه تماشای نهان می‌بخشی؟
تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر
نه که بوی جگر پخته ز من می‌آید؟
مدد اشک من و زردی رخسار مگیر
نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت؟
از جنون خوش شد و می‌گفت خرد زار مگیر
با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم؟
چون تو هم خوابه شدی بستر هموار مگیر
چشم مست تو خرابی دل و عقل همه‌ست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد
نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر
این تصاویر همه خود صور عشق بود
عشق بی‌صورت چون قلزم زخار مگیر
خرمن خاکم و آن ماه به گردم گردان
تو مرا هم تک این گنبد دوار مگیر
من به گوی تو خوشم خانه من ویران گیر
من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر
میکده‌‌ست این سر من ساغر می گو بشکن
چون زر است این رخ من زر به خروار مگیر
چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش
چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر
کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازل است
کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر
بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر
بس کن و طبل مزن گفت برای غیر است
من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر